اوایل دی

یک.

دوست دارم یک چالش برای خودم تعریف کنم که یک مدت راجع به عصر مدرن غر نزنم. چون ببین، فرض کن ماشین زمان دستته، کجا می‌خوای بری؟ من حداقل جای بهتری سراغ ندارم. احتمالا کنار اومدن با این دوره‌ی زمانی باید پیچیده‌تر باشه، ولی خب، تمرین می‌کنی و یاد می‌گیری. یک سری مهارت‌ها باید داشته باشی؛ مثلا با FOMO کنار بیای، بدونی تا چه حدی می‌خوای به اخبار توجه کنی، یاد بگیری که چطوری با social media کنار بیای، و همچین چیزهایی. ولی خب، آخر دنیا که نیست. حتی از این‌جا یکم احمقانه است که این‌قدر این چیزها بزرگ شدند و انسان‌ها پیچیده‌شون کردند. قطعا چیزهای مهمی هستند، ولی چیزهای سختی نیستند. 

 

دو.

این پسر رو خیلی دوست دارم. خیلی ساده از کتاب‌ها حرف می‌زنه. دیدنش لذت‌بخشه و قشنگ حرف می‌زنه. یک مجموعه داره که توش کتاب‌هایی که سلبریتی‌ها معرفی کردند، می‌خونه و نظر می‌ده و منم به‌عنوان تمرین قضاوت‌های ظاهری نکردن می‌بینمش، چون مثلا شخصا توی ذهنم هست که کندال جنر قطعا کتاب خوبی معرفی نمی‌کنه. از این قضاوت‌های سطحی زیاد دارم، مثلا احتمالا اگه فرد چهارده ساله‌ای یک حرفی بزنه، کم‌تر جدیش می‌گیرم تا یک فرد سی ساله، و اصلا دوست ندارم این شکلی باشم. 

 

سه.

چند ساعته که کلاس‌هام تموم شده و هنوز شروع نکردم به درس خوندن، چون ذهنم پر از چیزه. آریستوتل فکر می‌کرد دنیا پر از رازه، و برای منم یک چیزی شبیه همینه. پر از مسئله. این دو سه ماه وسط چندتا مسئله‌ی بزرگ بودم. هنوزم هستم. همین الان وسط این مسئله هستم که آیا برم درس بخونم یا فکر کنم. نه این که حوصله‌ی چی رو دارم، این که چه تصمیمی درسته توی این شرایط. جوابم اینه که فکر کنم. 

 

چهار.

دوست دارم انگلیسی‌م خیلی بهتر باشه. نه فقط انگلیسی‌م، یعنی توی انتقال فکرهام به حرف‌هام قوی‌تر باشم. الان داشتم پست‌های تیرم رو می‌خوندم و واقعا چه صبری دارید بچه‌ها. ولی به هر حال، انگلیسی هنوزم جزو چیزهای این دنیاست که قلب من رو گرم می‌کنه. فارسی هم دوست دارم، ولی دوست ندارم در راه زبانی بجنگم، دوست دارم صرفا تلاش کنم برای بهتر حرف زدن و واژه‌های بیش‌تری شناختن و انگلیسی صرفا انتخاب راحت‌تری بود.

۰

So let your heart hold fast, for this soon shall pass

یک.

اون شب داشتم به پگاه می‌گفتم که من خیلی خوشم میاد از این که این‌قدر یهو متمرکز می‌شه روی چیزهای رندوم. کلا مدل فکر کردنش و زندگی کردنش همینه. مثلا ترم دو زندگیش توی The Office و پابجی خلاصه می‌شد، همچین مدلی داره. و گفتم که من معمولا متمرکز نمی‌شم. پگاه گفت که به نظرش مهم‌ترین چیز اینه که انسان خودش بدونه مشکل نداره. من باهاش موافق نبودم. وقتی که داشتم برای مصاحبه آماده می‌شدم، و با خودم حرف می‌زدم، می‌گفتم که من همیشه آماده‌ام برای بهتر شدن، من از اون انسان‌هایی که نیستم که فکر می‌کنند This is who I am، و من دیدم که انسان می‌تونه صفات بنیادیش هم عوض کنه.

به نظرم توی خیلی از جنبه‌های زندگی، هدف ساختن یک سازه است. مثلا من همیشه فکر کردم که دوست دارم دانشی که جمع می‌کنم، شکل یک کوه باشه. دامنه‌اش چیزهاییه که من خیلی اطلاعات ندارم ولی چیزهایی می‌دونم، مثل شیمی یا فیزیک یا اکولوژی، و بعد به وسطاش می‌رسی و چیزهاییه مثل ریاضی شاید یا بیوشیمی، و قله‌اش یک مسئله‌ای باشه که من مثلا توی دکترام روش کار کردم. علت انتخاب کردن کوه هم اینه که کوه‌های پایدارند. تو نمی‌تونی یک نقطه از زمین رو انتخاب کنی و همین‌طوری آجر بذاری و بری بالا، خیلی ناپایدار می‌شه.

شخصیتت هم همین‌طوره احتمالا. و ما هزار مدل سازه داریم. مثلا برو توی خیابون به ساختمون‌ها نگاه کن. ولی با وجود این که سازه‌ها یک مدل و قابل مقایسه نیستند، ولی یک سری ویژگی‌هایی هست که اولا هر سازه‌ای باید داشته باشه، مثلا این که پایدار باشه، و دوما یک سازه با توجه به هدفش هم باید یک سری ویژگی‌ها داشته باشه. مثلا ساختمون‌های شمال باید یک مکانیسمی در برابر رطوبت داشته باشند. همچین چیزی.

من کل مدت ذهنم درگیره، و این چند روز حتی بیش‌تر از حالت عادی. دارم فکر می‌کنم که برم سمت مهندسی و زیست محاسباتی که قبلا اصلا با جدیت بهش فکر نکرده بودم. حس می‌کنم زیست خوندن با این فرمت فعلی‌م قرار نیست کمکی کنه. از اون طرف هم کلا گیجم. دیروز داشتم دوتا ویدئو راجع به این توصیه‌ها به بیست ساله‌ها می‌دیدم و در همون حین هم فکر می‌کردم «سارا سختش نکن دیگه، یک چیزی می‌شه آخرش.» ولی الان فکر می‌کنم که شاید باید بعضی اوقات بگم This is who I am. یعنی می‌دونم که دارم پیچیده‌اش می‌کنم و هزاران احتمال هم در نظر می‌گیرم و فلان، می‌دونم که عواقب خودش هم داره، ولی مشکلی ندارم. با این که همچین ویژگی‌ای دارم، کنار اومدم و این زیادی فکر کردن جز بنیادی‌ای از شخصیتمه. می‌تونم این سازه رو تغییر بدم به یک سازه‌ی دیگه، ولی خب چرا؟ فوقش می‌تونم یک تغییر کوچک توی این سازه بدم که اگه زیادی فکر کردم و دیگه داشتم اذیت می‌شدم، بیام بنویسم راجع بهش* یا برای یک مدت بهش فکر نکنم.

 

دو. (کلا راجع به Eternal Sunshine of the Spotless Mind)

پریشب Eternal Sunshine of the Spotless Mind دیدم برای دومین بار. اولین دفعه سوم دبیرستان بود و الان با اطمینان می‌گم که من احتمالا دقیقا ذره‌ای از این فیلم نفهمیده بودم. نمی‌دونم دقیقا باید چطور بگم، ولی بعضی چیزها انگار از دید من به زندگی نوشته شدند و ساخته شدند. برام خیلی راحته ارتباط برقرار کردن باهاشون.

منم بابت خاطرات بدم ناراحت می‌شم. بیش‌تر از این بابت که چیزهای خوب قبلش هم باهاش می‌رن. و توی هر رابطه‌ای. کلی هم احتیاط دارم موقع نزدیک شدن به یک فرد جدید که نکنه فردی باشه که به نظر نمیاد، و من دارم وقت می‌ذارم برای ساختن خاطراتی که بعدا از عمد بهشون فکر نمی‌کنم. به‌خاطر همین ترس هم به دیدن این فیلم نیاز داشتم.

خاطرات بد افتضاح‌اند، ولی خاطرات محشری لابه‌لاشون پیچیده که انسان‌ها نمی‌تونند ازش بگذرند. مثل این که مثلا یک سنگ حاوی طلا رو دور بندازی چون خاک داره :)) برای من که آرزوی فراموش کردن داشتم برای مدت زیادی، خوب شد که دیدم واقعا همچین آرزویی ندارم و در واقع اگه اتفاق بیفته و بفهمم که اتفاق افتاده، قطعا خیلی غمگین می‌شم. بعد از دیدن فیلم، هنوز نمی‌فهمیدم که Eternal Sunshine of the Spotless Mind دقیقا یعنی چی. رفتم سرچ کردم و فهمیدم Eternal sunshine یعنی شادی و آرامش و Spotless Mind هم یعنی ذهن بی‌خاطره. با تشکر از خانم بدیهی‌گو.

 

* در واقع دیشب داشتم راجع به این‌ها می‌نوشتم، چون در عین این که داشتم از خستگی غش می‌کردم، نمی‌تونستم نگران نباشم، بعد هی نوشتم و نوشتم، بعد توی نوشتن همه چیز جور درمی‌اومد و من اصلا هدفم این بود که نشون بدم چقدر همه چیز جور درنمیاد. نوشتن همیشه همینه. انگار که کودک هفت ساله‌ای باشی که همه‌جای اتاقش روح و هیولا می‌بینه توی تاریکی، و وقتی چراغ روشن می‌شه، می‌بینی که چقدر جات امنه و همه چیز اوکیه.

۴

در ستایش خلاقیت‌های کوچک

پگاه یک خاطره داره که من عاشقشم. یک همستر داشت، و مثل این که برای چند روز ازش دور مونده بود و وقتی برگشت، دید که نصف بدنش فلج شده. و تا جایی که یادمه، فلجش ادامه‌دار بود و پیش‌روی می‌کرد. پیش دام‌پزشک رفت و دام‌پزشک هم گفت که براثر پیریه. پگاه هم قانع نشد و خودش سرچ کرد و با خوندن یکی دو صفحه از گوگل فهمید که ممکنه یک عفونت باکتریایی خاص باشه. مادرش گفت که برای این عفونت خاص، فلان آنتی‌بیوتیک تجویز می‌شه. پگاه هم قرصش رو حل کرد توی آب و داد به  همسترش، و همسترش کاملا خوب شد. پگاه کلا زیاد از این کارها می‌کنه. هر بار یک ماجرایی داره. مثلا یک بار می‌خواست مواد اولیه‌ی کرمی که استفاده می‌کنه، بخره و خودش ازشون در حجم زیاد کرم درست کنه. همیشه ایده‌های هوشمندانه‌ای نیستند متاسفانه.

همچین چیزهایی این‌قدر من رو سر ذوق میاره. مثلا یک چیزی توی پینترستم پیدا کردم یک بار که یک سری دانش‌آموز کره‌ای برای این که اثبات کنند توی بسته‌های چیپس هوای زیادی هست، باهاش قایق ساختند و واقعا قابل استفاده بود. یا مثلا داشتم این پست رو می‌خوندم، و این بخشش:

توی این کورسی که دارم میخونم درباره یو آی یو ایکس، یه سری مقالاتی رو تو بخش ریدینگش پیشنهاد میده که دلخاهه خوندنش، ولی خب من تقریبن همه شونو میخونم و نت برمیدارم، بعد یکیش بود خیلی جالب بود. گفته بود یه چیزی که به نظرتون طراحی یوآی و یو ایکسش خیلی خوبه رو نام ببرید و بگید چرا، حالا خیلیا تو اون مقاله وسایل مختلفی مث چکش و واکمن سونی و میله اتوبوس و اینا رو گفته بودن، یعنی کاملن وسیله و سیستم رو بررسی کرده بودن، بعد یکی گفته بود پرتقال! نوشته بود به نظر من پرتقال یه نمونه کامل از یه محصول با طراحی بی نظیر و رابط کاربری خیلی خوبه! مثلن پوست خودش برای محافظت از محتوای درونش کافیه _نیاز به بسته بندی خاصی نداره_ محتوای درونش از قبل تقسیم شده و میشه به راحتی یه بخشی شو جدا کرد و استفاده کرد_برای تقسیم بندی های رژیمی مثلن_ در عین حال خود محصول قابلیت تکثیر داره و توی هر پره پرتقال حداقل یه هسته وجود داره و میشه با همون باز تکثیرش کرد. علاوه بر این تقریبن همه قسمتاش استفاده میشه و دور ریز نداره. پوستش برای غذا ها و شیرینی ها و نوشیدنی ها کاربردیه و.. واقعن جالب بود برام مثالش.

یا پست آخری که توی پیوندهای روزانه‌ام دارم (از برکات تحریم). اصلا این که انسان‌هایی بودند که همچین فکری توی ذهنشون شکل گرفته، برام زیباست.

۱

درباره‌ی پاییز

شخصا خوشحالم که پاییز داره تموم می‌شه. شخصا حس خوبی ندارم وقتی به راه حلی نمی‌رسم و کل پاییز در حال به راه حل نرسیدن بودم. البته زیاد بازی کردم. آدم‌های جدید زیادی دیدم. شیرکاکائوهای زیادی خوردم. با احسان و مامان و بابام زیادتر از قبل حرف زدم. حواسم به بقیه بود. دیشب حتی وقتی صبا قهر بود ازش پرسیدم آیا دوست داره من چیپس بگیرم که ازم واقعا بعید بود؛ ولی دارم به میانسالی می‌رسم و دیگه نمی‌تونم قهر کنم. البته در نهایت چیپس نگرفتم. آهنگ‌های قشنگی پیدا کردم. یک آهنگ هست، که در واقع یک چیزی شبیه به دکلمه است، وقتی هم که توی تلگرام سرچش می‌کنم، یک آهنگ شبیه بهش میاد، و یکم عصبانیم می‌کنه، چون آهنگ توی اسپاتیفای خیلی زیباست. هزار بار بهش گوش کردم. هر بار حس خوبی بهم می‌ده.

دیگه چی؟ زیاد غمگین بودم. زیاد خسته. خیلی زیاد فرسوده. زیاد هم تلاش کردم و زیاد هم فکر کردم. هنوزم امیدوارم و هنوزم از این‌جا خوشم میاد. بهتر از همه چیز، زیاد کتاب خوندم. دیروز ربکا رو تموم کردم، به زودی فیلم هیچکاک هم می‌بینم. به نظرم کاملا محشره که هیچکاک در زندگی من پیداش شد. پیدا شدن هر فرد علاقه‌مند به قتل‌های مرموز در زندگی من خوشاینده. در قدم بعدی نمی‌دونم قراره قیام سرخ رو شروع کنم یا Raven Cycle. به نظرم میاد که Raven Cycle شروع زیبایی برای زمستونه.

امروز تولد مامانمه. بهش می‌گم امروز شاید آخرین تولدت باشه که من این‌جام، بیا بریم یک کادو بخریم. ولی خب، طبعا مقاومت می‌کنه. کیک شکلاتی درست کردم. برای دی یک برنامه ریختم، برای این که حسابی درس بخونم. قراره خوش بگذره. امروز برای زهرا تعریف کردم که چرا توی علم احساس بیهودگی می‌کنم. درباره‌ی وضعیتی که می‌بینم و بی‌انگیزه‌ام می‌کنند. اوایل فرزانه خیلی با قطعیت چیزهایی که می‌گفتم رد می‌کرد، ولی امروز هم فرزانه هم زهرا می‌گفتند چیزهایی که می‌گم، یکم منطقی‌اند و کاملا پرت نیستم. شاید پرت باشند، ولی من باید درگیرشون بمونم. این‌قدر درگیر بمونم که آخرش یک جواب پیدا کنم.

زمستون قراره امتحان باشه و اپلای کردن و بیرون رفتن‌های بیش‌تر و همچنان امیدوار بودن. امیدوارم خیلی زیبا باشه؛ مثل تابستون. امیدوارم بیش‌تر توی هال و پیش مامانم درس بخونم. بیش‌تر کیک درست کنم. به ورزش کردن ادامه بدم. به حرف زدن با احسان ادامه بدم. رابطه با انسان‌ها کم‌تر پیچیده باشه و بالاخره گواهینامه بگیرم.

۲

بی‌ظرافتی

ترم اول و دوم، کلاس ریاضی عمومی داشتیم و جمعیتمون خیلی زیاد بود. از صد نفر بیش‌تر، و این وسط یک دختری بود که سوال‌های به‌شدت احمقانه‌ای می‌پرسید. نه احمقانه از اون مدل که مثلا نفهمه، بیش‌تر سوال‌هایی که انسان‌های لج‌درآر می‌پرسند تا فلسفه هم قاطی درس بشه و بحث عمیق بشه. نه این من چون فلسفه دوست ندارم، اعتراض کنم، فقط سوال‌هاش فایده‌ای نداشت و در نهایت یک بحث کاملا کلیشه‌ای و تکراری پیش می‌اومد که برای هیچ‌کس جالب نبود. ما هم ریاضی یاد نگرفتیم. هر موقع این انسان دستش بالا می‌رفت، صد جفت چشم خشمگین بهش خیره می‌شدند و خلاصه واقعا انسان محبوبی نبود.

ولی چیزی که من از کل این ماجرا دوست دارم و برام جالب بود، اینه که یک دختر بود. دخترها از این کارها می‌کنند؟ شاید فقط به محیط زندگی من برگرده، ولی نه، دخترها نباید در معرض دید عموم این‌قدر لج‌درآر و به شکل نازیبایی سمج باشند. کسی همچین چیزی نگفته، ولی شاید یک کلیشه‌ی پنهان باشه. شایدم مختص محیط زندگی من باشه. مطمئن نیستم.

یک بار داشتم راجع به مونا فکر می‌کردم و حس کردم دخترهایی که می‌شناسم (نه همه‌شون، ولی فکر کنم تغییر رایجی باشه)، بعد از ورود به دانشگاه خیلی ملیح‌تر شدند. یک تغییری شبیه وقتی که بلاگرها ازدواج می‌کنند، یک جور از دست دادن یک قسمتی از شخصیتشون؟ همچین حالتی. الان به نظرم درست نمیاد. به نظرم بلوغ شخصیتی نیست.

دیشب با پگاه و زهرا رفته بودم طرقبه و توی یک آش‌کده نشستیم و آش و چایی خوردیم. بحثمون راجع به چیزهای مختلف بود، ولی یک جایی داشتیم راجع به آمریکا و ایران حرف می‌زدیم. یک حالتی بود که زهرا به آمریکا حق می‌داد بابت تحریم‌هاش، پگاه نه. و خیلی بلند حرف می‌زدند. دعوا نمی‌کردند، بیش‌تر پرشور بحث می‌کردند و نمی‌دونم، عجیب بود برام. من که اصلا در چنین شرایطی کلا توی ذهنم شرایط اورژانسی می‌شه و ساکت می‌شم و بقیه هم آروم می‌کنم، ولی این‌جا تلاش کردم آروم بمونم و بذارم این دوتا با هم بحث کنند. آیا دخترها باید راجع به همچین چیزهایی با هم بحث کنند؟ 

 

من نه می‌خواستم از اون نمونه‌های کلاسیک زن‌هایی باشم که ظریف و فلان‌اند، نه یک زن مستقل و قوی. می‌خواستم کاملا مستقل از جنسیتم باشم. این‌جا، تو این جامعه، با این تصمیم، گاهی اوقات احساس دورافتادگی از بقیه دارم. ولی به دختر کلاس ریاضی که فکر می‌کنم نه، به بحث دیشب که فکر می‌کنم، نه. دلم می‌خواد بیش‌تر همچین آدم‌هایی ببینم که کم‌تر احساس بی‌هویتی داشته باشم.

۰

یعنی کلا احتمالا راحت بودن اولین اولویت ما نیست.

یکی از چیزهایی که راجع به اپلای اولش یکم آزاردهنده است، اینه که پروسه‌ی نامشخصیه. لیست جامعی نیست که از روش همه چی مشخص بشه و خودت باید بگردی. جزئیات مشخص نیستند. یک راهنمای کلی نیست که همه جا صدق کنه. خودت باید درگیر بشی و به هر حال آخرش یک راهی بری فقط.

ولی دارم فکر می‌کنم که بهش نیاز داشتم. 

می‌دونی، یعنی دارم توی زمان و مکانی زندگی می‌کنم که چیزها برام صیقلی شدند. یعنی نه فقط برای من، کلا، همه. اگه بخوای غذا بخوری، هزارتا راه هست. هر کاری بخوای انجام بدی، کلی راهنما هست. کلی ویدئو هست. کلی کتاب. یعنی هر جایی که چند نفر قدمشون رسیده، آسفالت شده. نمی‌دونم چیز بدیه یا نه. ولی در حال حاضر حس خوبی بهش ندارم. دلیل اولم اینه که این‌طوری فکر می‌کنی راه‌های خاکی اشتباه‌اند. توشون راحت نیستی. نمی‌تونی تحمل کنی. آرمینا یک بار داشت یک چیزی درباره‌ی کانادا تعریف می‌کرد، و می‌گفت مثلا یک مشکلی توی یک جای عمومی رخ داده بود و انگار اون پروسه‌ای که از طرف دولت تعریف شده بود برای حل مشکل، جواب نمی‌داد، و آدم‌هایی که اون‌جا بودند هیچ کاری انجام نمی‌دادند. منتظر بودند یک چیز دولتی یا قبل برنامه‌ریزی شده بیاد که نجاتشون بده. و می‌گفت اگه همین چیز توی ایران اتفاق میفتاد، مردم یک کاری می‌کردند. یعنی من دقیق پستش یادم نیست و شاید دارم اشتباه تعریفش می‌کنم، ولی همین‌جا منظورم از صیقلی، یک چیزی شبیه مقایسه‌ی کانادا با ایرانه. مردم کانادا هم مشکلاتی دارند، ولی زندگیشون صیقلی‌تره انگار.

آدمی که کل زندگیش روی آسفالت راه رفته، تحمل راه خاکی براش سخته و دوست داره اونم آسفالت کنه. احتمالا کوه‌ها هم کلا نادیده می‌گیره. 

نمی‌دونم، از چیزهایی که گفتم خیلی مطمئن نیستم. ولی به صورت خلاصه، حس خوبی ندارم که کلا انگار انسان‌ها نسبت به تجربه‌ی هر گونه احساس منفی ناخواسته‌ای حساس‌تر شدند، و مثلا ترجیح می‌دن به جای این که برای تجربه‌ی یک احساس منفی ناخواسته انرژی بذارند، برای حل کردن اون احساس منفی ناخواسته انرژی بذارند. که اصلا چیز بدی به نظر نمیاد، ولی اگه راه حلی نباشه چی؟ اگه خود اون راه حل ، یک سری احساس منفی ناخواسته دیگه ایجاد کنه چی؟ نمی‌تونی بذاری به حال خودش باشه و تو یکم مقاوم‌تر باشی؟ شایدم من دارم بیش‌تر از دنیای مدرن فاصله می‌گیرم.

۳

شوق زندگی

برای مصاحبه‌ی دیروزم، خیلیی تمرین کرده بودم. می‌خواستم آرام و مسلط و علاقه‌مند به نظر بیام. وقتی رفتم سر مصاحبه، استرس داشتم و شروع کردم همین‌طوری حرف زدن، و من وقت‌هایی که خوشحالم، خیلی مشخص و واضحه. تقریبا داد می‌زنم و صدام هم زیرتر می‌شه، در نتیجه انگار دارم جیغ می‌زنم. خیلی می‌خندم، و سر مصاحبه همون شکلی بودم، چون این آزمایشگاه محشره و استادش هم. مهارت‌های زبانیم به نصف خودش رسیده بود ولی آخرش بهم گفت I'm very happy with this introduction و I wholeheartedly support your application. باورت می‌شه؟

من واقعا نمی‌تونم امیدوار باشم، چون دپارتمانشون کلا سه دانشجوی دکترای بین‌الملل می‌گیره و منم یک دانشجوی لیسانس از ایرانم. ولی این مصاحبه، خاطره‌ی محشری بود. 

انار

یک پستی داشتم خیلی وقت پیش، راجع به این که دوست ندارم توی دنیای خودم غرق بشم. پی چیزهایی که الان دوست دارم بگیرم و چیزهایی که دوست ندارم، حذف کنم و آخرش هی این زندگی تشدید بشه برام. 

بعد از Station Eleven تقریبا مداوم کتاب می‌خونم. خیلی خوشحالم از این بابت. انگار یک بخش از هویتم گم شده بود و پیداش کردم بالاخره. روش زیبایی برای کتاب انتخاب کردن پیدا کردم. Station Eleven کتابی بود که پگاه دوست داشت. آریستوتل و دانته کتاب محبوب مهشاد بود. Less کتابی بود که کلم یک بخشش رو گذاشت روی وبلاگش و من اون گوشه لینکش کردم. دوست دارم کتاب‌هایی که سرهنگ پرسپکتیو ازشون چیزی گذاشته هم بخونم. یک موزاییک درست کنم از آدم‌ها. تقریبا هیچی نمی‌دونم از این کتاب‌هایی که شروع می‌کنم به خوندنشون، و خیلی مناسبه، چون این‌طوری چیزها از کنترل من خارج‌اند و در به روی چیزهای جدید بازه.

یک چیزی با فرزانه شروع کردم که عمیقا دوستش دارم. براش یک پست از یک وبلاگ می‌فرستم و باید هر کدوممون یک چیزی راجع به اون پست بگیم. یک چیزی که به صورت مطلق راجع به اون پست نباشه و یک ارتباطی بین خودمون و اون پست باشه. مثلا این که من با فلان قسمتش ارتباط برقرار کردم، یا به نظر من این‌جاش اشتباهه یا درسته. همچین چیزی. می‌دونی، چون دوست ندارم تا ابد از متن‌های ذره‌ای ادبی فرار کنم. 

چنان با مکث و طمانینه انار می‌خورم که انگار آخرش قراره بهم شلیک بشه. دوست دارم به همون آهستگی و با همون تمرکز با چیزها برخورد کنم. حداقل با این چیزها.

۰

بیست و یک

توی این پروسه‌ی اپلای مجبورم دائما با این مواجه بشم که بقیه‌ی افراد در حدود سن من چی کار کردند و دارند چی کار می‌کنند. بعد دو حالت دارم به‌خاطر همین. گاهی اوقات به رزومه‌ام و همه چیز نگاه می‌کنم و می‌گم به به، چقدر انسان کاملی، چقدر هم خوش‌سلیقه، نمرات اون‌طوری، تجربه‌های این شکلی، کاملا محشر. و در حالت دوم فقط از خودم می‌پرسم که من این مدت داشتم چه غلطی می‌کردم واقعا. یعنی دقیقا به ماه‌هایی که گذشت فکر می‌کنم، و اتفاقا می‌بینم هم که من همیشه درگیر بودم، همیشه به‌فکر بودم. نتیجه‌ای که با این می‌گیرم اینه که مشکل از پشتکارم نیست، و من فقط استعداد ندارم. در هیچی. قشنگ بچه‌ی پنج ساله.

اصلا واقعا جالبه که فضای دانشگاه با اعتماد‌‌به‌نفس آدم چی کار می‌کنه. و من دوست ندارم این شکلی باشم. خیلی ازم انرژی می‌گیره این مقایسه‌ها. مخصوصا چون واقعا شرایط برابری نبوده (بین من و کسی که بریتیش‌کلمبیا درس خونده مثلا) ولی توی ذهنم، این فرد ایرانیه و منم ابرانی‌ام و اصلا اگه برام مهم بود، منم باید قبل لیسانس می‌رفتم از ایران.

می‌دونم از دید خارجی، من از نظر آکادمیک وضعیت خیلی خوبی دارم (و در عین حال کاملا محشر نیستم) ولی از دید خودم، من دقیقا هیچم و واقعا احمقانه است این وضعیت. بعد می‌دونی، چیز تاریک‌تری که داره، اینه که این شکلی نیست که مثلا من بیام گاهی اوقات شک کنم که نکنه من واقعا یک جور common studentام* (همچین عبارتی وجود نداره تا جایی که من می‌دونم، فقط به نظرم عبارتی بود که بهش نیاز داشتم)، در واقع به صورت کاملا پیش‌فرض توی ذهنم این شکلیه که قرار نیست تو به چیزی شناخته بشی. فکر نمی‌کنم برنده‌ی مسابقه‌ای باشم، یا scholarshipای ببرم. راه خاصی هم براش به ذهنم نمی‌رسه. احتمالا مربوط به زندگی من هم نیست. چون توی همکلاسی‌هام و هم‌دانشکده‌هایی‌هام هم خیلی زیاد می‌بینمش. 

شایدم سوال پیش بیاد که اصلا چه اهمیتی داره من کجای کارم. و واقعا اینم نمی‌دونم. شاید اهمیتی نداشته باشه. ولی ذهنم داره به همه‌ی چیزهای اشتباه گیر می‌ده و منم انگار فقط تا یک جایی می‌تونم جلوش رو بگیرم. اینم یک قضیه‌ی دیگه است که ذهنم به همه‌ی چیزهای اشتباه داره گیر می‌ده. حسش شبیه اینه که تمام درس‌هایی که در این چند ماه اخیر یاد گرفتم، unlearn کردم، تمام رشد شخصیتی‌م نابود شده و هوش فراوان و خودشناسی بالام هم کمکی نمی‌کنه که ببینم کل این مشکلات داره از کجا میاد و چرا من دقیقا کل مدت آشفته‌ام. فرزانه می‌گه اول یک تغییر بزرگ همین شکلیه. خدا کنه. من واقعا می‌تونم از چند هفته رضایت از خود و در عین حال واقع‌نگری و تلاش برای بهتر شدن استفاده کنم.

 

* من دوست ندارم common student باشم و بحث نژادپرستی (واقعا نمی‌تونم توضیح بدم چرا گفتم نژادپرستی ((:) یا خود‌برتر‌بینی نیست. بحث اینه که شاید دانشجوی عادی مثلا یک بخشی از زندگیش درس بخونه و بعدش بره کار کنه و هیچ‌وقت هم رنک شدن براش مهم نباشه و این روش زندگی‌ایه که من کاملا می‌فهمم، ولی من برام همه‌ی این‌ها مهمه، چون به هدفم ربط دارند. این که بیش‌تر اهمیت بدم ولی در نهایت حس کنم دقیقا همون جایگاه رو دارم، حس آزاردهنده‌ایه برام.

پی‌نوشت: همین الان به این پاراگراف برخوردم:

«این بهترین، یک چیز تئوریه که آدم توی ذهن خودش می­‌سازه که همیشه دست‌نیافتنیه، در نتیجه شما هرچه‌قدر هم تلاش می­‌کنید، مثل یه همستریه که داره توی یه گردونه می‌چرخه و انگار احساس می‌­کنید که همه‌ش دارید درجا می‌­زنید و به جایی نمی­‌رسید. درس خوندن و فشار بیش‌تر روی این چیز­ها، در واقع این فکر تئوری و این سیکل معیوب رو نمی­‌شکنه.»

بله، من دقیقا حس همستر دارم در این جریان. تلاش بیش‌تر و یک جا موندن.

۱

to remember

آه، من خیلی آشفته‌ام. اصلا ایده‌ای نداری. 

ببین، این چند وقت مدام دارم فکر می‌کنم که من قراره ارشد بخونم (به امید خدا)، دکترا بخونم، برم پست‌دکترا، برم استاد دانشگاه بشم، یا یک آینده‌ای شبیه به این. و از لحاظ تکینکی عمیقا دوستش دارم. مجموعه‌ایه از چیزهایی که من در این دنیا ازشون لذت می‌برم. ولی شکنجه‌ی ذهنی جدیدم این شده که سایت استادهایی که می‌بینم، می‌گردم و آخرش فکر می‌کنم اگه این فرد از دنیا کم بشه، چی می‌شه؟ شاید اگه پزشکی خونده بود، من همچین فکری نمی‌کردم. چون احتمالا یک جایی وسط مسیرش جون یکی رو نجات داده.

فرزانه می‌گه اون پزشک هم داره از تحقیقات یک نفر استفاده می‌کنه. من می‌فهمم. این که از کاربرد دوری، به این معنی نیست که تو تاثیر نداشتی. ولی بحثم حتی با اینم فرق داره. فقط نمی‌دونم، همون‌طوری که به فرزانه گفتم، فکر می‌کنم که وسط این فضا خیلی راحته که گم بشی. کاری کنی که در نهایت واقعا فایده‌ای نداره. 

 

دیروز یک ساعت و نیم داشتم SOP سجاد رو تصحیح می‌کردم و بهش پیشنهاد می‌دادم که چی کار کنه. شاید یک بخشیش به‌خاطر این باشه که به سجاد اهمیت می‌دم، ولی در واقع چیزی که باعث شد همچین کاری کنم و ازش خوشحال باشم، اینه که یک تاثیری داشتم. زبانمون یکیه، ولی من بیش‌تر توی متن‌های این شکلی کار کردم و کسی مثل من توی آشناهامون کم‌تره.

 

به نظرم نگرانیم به‌جاست. این شکلی نیست که وسواس داشته باشم که حتما چیز بزرگی بشم. ولی واقعا دیگه احمقانه است که این همه درس بخونی و چیز خاصی هم نگی آخرش. می‌دونی، مثلا انسانی مثل من می‌تونه فایده باشه. می‌تونه بره بخونه و برای اطرافیانش توضیح بده که قضیه‌ی کرونا چیه، قضیه‌ی واکسن چیه. به مامانش بگه که واقعا هیچ مدرکی نداریم که چینی‌ها ویروس ساختند :)) * و از این‌جور کارها. می‌تونه صرفا توده‌ای از اطلاعات پراکنده نباشه.

 

* یک بار گفته بودم که رفتم از مامانم پرسیدم که آیا راضیه من با یک فرد سیاه‌پوست ازدواج کنم تا ببینم که آیا نژادپرسته، و با تمام ملیت‌ها و نژادها ادامه دادم و مامانم با همه اوکی بود کاملا. تا بحث به چینی‌ها رسید و مامانم با درماندگی کامل گفت «نه، لطفا سارا، چینی نه». مطمئنم در روز اول ورودم به کانادا قراره شیفته‌ی یک فرد چینی بشم. احتمالا یک دختر چینی. فوق‌العاده می‌شه.

۱

درباره‌ی آزادی توی روابط

یک عادت بدی که تازگیا فهمیدم دارم، اینه که گاهی اوقات حرف‌هایی می‌زنم که یک واکنش خاصی رو بشنوم. مثلا در مورد فلان برنامه‌ام به فرزانه می‌گم، و منتظر می‌مونم که ازش تعریف کنه. وقتی بهش شک می‌کنه، عمیقا ناراحت می‌شم. یا مثلا راجع به چیزی از کسی نظر می‌پرسم و در واقع منتظرم چیزی که خودم فکر می‌کنم، بشنوم. به محیط اطرافم که نگاه می‌کنم، می‌بینم در واقع من نسبت به محیطی که توش هستم، خیلی هم بد نیستم. یعنی محیطم واقعا جالبه.

من وقتی کسی پیشم از یک مشکلی می‌گه، احتمالا بهش راه حل می‌دم. یعنی خودمم وقتی از یک مشکلی پیش کسی می‌گم، بازم دنبال راه حلم، یعنی به نظرم کاملا چیز منطقی‌ایه و در واقع دارم فکر می‌کنم و انرژی می‌ذارم روی مشکلت، تا زودتر ازش خارج بشی. امروز یک چیزی دیدم توی پینترست که می‌گفت وقتی کسی از مشکلاتش حرف می‌زنه، تو ساکت بمون و گوش بده. بعد از این بدم میاد. از این که این همه قاعده می‌سازی که مردم در هر مکالمه‌ای حرف‌هایی بزنند و واکنش‌هایی داشته باشند که تو دوست داری. یعنی می‌فهمیدم اگه می‌گفت مثلا وقتی کسی از مشکلش حرف می‌زنه، شما وسط مکالمه رهاش نکنید، یا مثلا رفتارهایی که واضحا آسیب‌زننده یا ناراحت‌کننده‌اند، ولی این نه.

با کلم یک نفرت مشترکی دارم و اونم قوانین اجتماعی خودساخته‌ایه که از همه توقع داری انجامشون بدن. این که کسی زنگ نزنه، کسی بدون توضیح از کانالت لفت نده، کسی فلان، کسی بیسار. واقعا اگه به اندازه‌ی کافی فکر کنی، می‌تونی توی هر کاری توی دنیا که بقیه باهات می‌کنند، عنصری پیدا کنی که اذیتت می‌کنه. ولی احتمالا بهتر باشه بذاری انسان‌ها واکنش‌هایی که دوست دارند و صریحا به تو آسیب نمی‌رسونه، داشته باشند. دوستی نباید این باشه که کل مدت تلاش کنی کسی رو راضی کنی و واکنش‌های درست داشته باشی که امتیاز بگیری.

۲

«این‌قدر بنویس که آخرش بفهمی چی ته ذهنته.»

و این که مرحله‌ی اول مواجه شدن با یک سوال جدید چیه؟ این که به خودت بگی نترس. یادت بیاد که بیش‌تر از اون چیزی می‌دونی که فکر می‌کنی می‌دونی.

 

سوال اولی که من باید حل کنم، اینه که اگه الان می‌تونستم، دوست داشتم چه چیزی داشته باشم؟ دارم دنبال چی می‌گردم؟ 

سوال دوم اینه که چی می‌تونه من رو صبح‌ها از تختم بلند کنه؟

جواب: یک چیزی که هست، اینه که من مثلا هیچ‌وقت تقریبا به این فکر نمی‌کنم که چرا زنده بمونم. اصلا یکی از دغدغه‌هام نیست (خوشبختانه) و کلا هم وقتی کسی همچین سوالی می‌پرسه، به نظرم جوابش مهم نیست، چون خب، بابا دنیا پیچیده است، تو اگه جواب خوبی پیدا کنی، شاید اعتبار نداشته باشه، اگه هم جوابی پیدا نکنی، به این معنی نیست که جوابی وجود نداره. این که همچین سوالی بپرسی احتمالا به معنی اینه که حالت خوب نیست. (نه در علم روانشناسی روز، در علم روانشناسی من ((:) این قضیه‌ی صبح پا شدن هم احتمالا همینه. نباید این‌قدر توی زندگیم فشار روم باشه که از صبح پا شدن بترسم و دنبال دلیل و انگیزه بگردم.

سوال سوم اینه که من چرا دارم درس می‌خونم؟

سوال چهارم هم این که انسان وقتی یک حجم بزرگی از سوال و ایده و احساسات و تصاویر توی ذهنش هست، چطوری پردازشش می‌کنه؟ با مدام نوشتن و سوال درآوردن؟ شاید.

۰

از پگاه

از جمله رفتارهای اجتماعی متفاوت پگاه و فرزانه، اینه که نمی‌ترسند با افراد غریبه صحبت کنند. یک بار توی یک مغازه توی انزلی بودیم و فروشنده‌اش شروع کرد حرف زدن. راجع به رندوم‌ترین موضوعات مختلف. من امروز فهمیدم ابدا به دانشگاه‌های آمریکا نمی‌رسم (آمریکا توی ذهنم نبود، ولی به هر حال بهتر بود این‌قدر قاطع هم حذفش نمی‌کردم) و الان حسرتم برای یادداشت نکردن حرف‌های اون فروشنده به مراتب بیش‌تره. ولی چیزی که یادم میاد، اینه که مثلا می‌گفت «من زن و بچه‌ام رو انداختم دور» و واقعا هر جمله‌اش مثل تبری بود که روی سر ما می‌اومد. من عاشق افراد و اتفاقات عجیبم.

فرد خطرناکی نبود اصلا و فقط به‌شدت عجیب بود. و داشت با پگاه حرف می‌زد و من و فرزانه فقط به واکنش‌های پگاه نگاه می‌کردیم. پگاه یک جوری که انگار یکی داره از اتفاقات روز کاملا عادیش حرف می‌زنه، بهش نگاه می‌کرد و هرازگاهی می‌گفت «عه؟» و «خب پس». فکر کنم حتی سوال هم می‌پرسید. با راننده‌های اسنپ هم همین‌طوری بودند. من توی زندگیم با یک راننده‌ی تاکسی یا اسنپ مکالمه‌ی غیرمرتبط به مسیر نداشتم. به میل خودم که ابدا. ولی این دوتا خودشون گاهی بحث رو شروع می‌کردند. و تازه طرف عجیب ماجرا من بودم.

پگاه احتمالا در نگاه اول خیلی فرد عادی‌ای به نظر میاد. ولی من یک سال باهاش هم‌اتاق بودم و هنوزم می‌تونم کل روز به واکنش‌هاش به اتفاقات مختلف نگاه کنم و حوصله‌ام سر نره. دیشب هم یک نفر بود توی جمع‌مون که من دقیقا از هر حرکت کوچکیش خنده‌ام می‌گرفت. به نظرم جالبه که چطور انسان‌ها می‌تونند برای هشتاد درصد از بقیه‌ی انسان غیر قابل درک و رندوم باشند، و برای پنج درصد، ترکیب دقیقا مطلوب. پونزده درصد هم این وسط.

 

چیز مفیدی که از این کارهای عجیبشون برای من مونده، اینه که فهمیدم من واقعا با صریح حرف زدن خیلی کیف می‌کنم. چون ازم انرژی نمی‌گیره و خیالم راحته که منظورم می‌رسه. مثلا دیروز رفته بودم یک آرایشگاه و بهم گفتند که یک ربع منتظر بمونم که اون فرد مسئول برسه، منم گفتم که خب من ترجیح می‌دم کارم زودتر انجام بشه، در نتیجه می‌رم جاهای دیگه. خیلی راضی بودم از کار خودم، چون غیر از این، قطعا می‌نشستم و بعد از یک ربع قطعا عصبانی می‌بودم و هر لحظه‌شم فکر می‌کردم چرا من قبول کردم بمونم. این‌طوری البته یک نفر دیگه از دستم عصبانی شد، ولی اون در حوزه‌ی مسئولیت‌های من نبود.

 

این ماجرا در واقع تنها موفقیت جزئی‌ای بود که داشتم و اگه کاملا صادق باشم، من فعلا در حال فرار کردن و ترسیدنم. داشتم پست‌های خودم رو می‌خوندم و به یک جایی رسیدم که گفته بودم دوست دارم بدونم که حتی اگه شانس نداشته باشم هم، از پس خودم برمیام. این برام معنی داره. این که الان یک جوری از پس خودم بربیام و ادامه بدم و تلاش کنم بفهمم چه خبره، تا وقتی دنیا دوباره به نظرم زیبا بود، از ناپایداریش نترسم.

۰

درباره‌ی مجسمه‌های یخی

به‌عنوان فردی که به خاطراتش خیلی اهمیت می‌ده، به نظرم بدترین چیز در مورد روابط (عاشقانه) اینه که بعدا تو نمی‌تونی به هیچ‌جاش فکر کنی. خاطرات خوب اعتبارشون ساقط شده، خاطرات بد هم red flagهایی بودند که تو بهشون توجه نکردی. این دقیقا بدترین چیز در مورد روابطه. حس می‌کنم از بس فکر نکردم، نصف خاطراتم یادم نمیاد.

یک شب بود که خوب نبود اولش. بی‌حوصله بودیم. به زور رفتیم بیرون. فکر کنم همون بیرون بود که انرژی گرفتیم و فکر کردیم که می‌تونیم سوسیس بندری درست کنیم و بریم روی پشت‌بوم بخوریم. واقعا سوسیس بندری درست کردیم و رفتیم و روی پشت‌بوم شمع روشن کردیم و خوردیم. ساختمون ارتفاع زیادی داشت و ماه کامل بود و نیمه‌شب بود و خیلی ساکت. بعدش دراز کشیدیم و به ستاره‌ها نگاه کردیم. فکر کنم خیلی خنده‌دار بود. من این خاطره رو خیلی دوست دارم. اعتبارش ساقط نشده. 

یک مجسمه‌ی یخی خیلی زیبا وسط زندگی‌ام بود که آب شد. آدم گاهی اوقات شک می‌کنه که آیا اصلا بود؟ آدم شک می‌کنه که آیا کار درستی بود که من یک بخشی از زندگیم رو با این مجسمه‌ی یخی از‌دست‌رفته مبادله کردم؟ آدم می‌گه چه حماقتی. مجسمه‌ی یخی کی به درد کسی خورده؟ معلومه که یک روز مجسمه‌ی یخی آب می‌شه. آدم می‌گه دفعه‌ی بعدی به‌جای مجسمه‌ی یخی، یک مجسمه‌ی چوبی میارم. نور رو منعکس نمی‌کنه و خیلی نما نداره، ولی خب، آب هم نمی‌شه. آدم می‌گه من دیگه کارم با هر چی مجسمه است، تموم شده. 

من می‌ترسم که دوباره مجسمه‌ی یخی بیارم وسط زندگی‌م. ولی مطمئنم یک مجسمه‌ی یخی داشتم و بی‌نهایت زیبا بود. من مدرکی ندارم از بودنش. ولی همچین خاطراتی دارم که ثابت می‌کنند خیال من نبوده. 

Don't die curious

چیزی که به تازگی در مورد بزرگسالی متوجهش شدم و عمیقا برام جالبه، اینه که در درصد زیادی از موقعیت‌ها، تو واقعا مجبور نیستی که کار مشخصی کنی. اختیار خودته. نه همیشه، ولی خیلی از اوقات. مثلا اوایل تابستون فکر کردم که من واقعا می‌تونم هربار که می‌رم بیرون، همین لباس چارخونه‌ی صورتیم رو بپوشم. صبا مسخره‌ام می‌کنه، ولی تهش همینه واقعا. هیچ‌کس مجبورم نکرده که برم خرید. در نتیجه واقعا کل تابستون با همون لباس چارخونه رفتم بیرون. خیلی خوش گذشت.

چند روز پیش کلم پرسید که آیا من دارم جوونی می‌کنم، و خیلی غم‌انگیز بود به نظرم. چون نه، من جوونی نمی‌کنم. من اکثر اوقات سر یک چیزی نگرانم و دارم یک کاری مربوط به درس‌هام می‌کنم و بقیه‌ی اوقات هم دارم تلاش می‌کنم توی اون فضا نباشم فقط تا یکم نفس بکشم. این هر لحظه بیش‌تر به نظرم غلط میاد. و اتفاقا قسمت درس خوندنش کاملا انتخاب خودمه، ولی من می‌تونم کارهای زیادی کنم که صرفا تنها مانعم خلاقیت نداشتن یا ترسیدنه و یا موانع خیالی دیگر. من از گشتن توی یوتیوب بدم میاد و هیچ لذتی بهم نمی‌ده تازگیا، ولی بازم ترجیح می‌دم توی یوتیوب بگردم، تا این که یک نوشیدنی جدید درست کنم، و ابدا قرار نیست این‌طوری ادامه بدم.

بعدش فکر کردیم که چی کار می‌تونیم کنیم. کلم گفت که من می‌تونم با فرزانه و پگاه sleepover داشته باشم و در لحظه‌ی اول به نظرم غیرممکن اومد. جواب من مشخصا قرار بود نه باشه، ولی باید دلیلی می‌آوردم که کلم گیر نده، و دیدم حقیقتا دلیلی ندارم. واقعا هیچ مانعی نبود. بعدش کم‌کم شک کردم که نکنه واقعا کار خوبی باشه. حتی فرزانه و پگاه هم خیلی خوششون اومده بود. من فکر کنم فرزانه و پگاه با هم خوب کنار میان. یکم شبیه‌اند. منم که واقعا فقط دوست دارم توی جمع باشم. به هر حال، الان قراره انجامش بدیم.

 

همین الان داشتم به فرزانه می‌گفتم دوست دارم وبلاگ‌های بیش‌تری بخونم. گفتم به تامبلر هم فکر کردم، ولی خب، وبلاگ بهتره. بعد فرزانه پرسید که «از کجا می‌دونی؟» و واقعا من از کجا می‌دونم؟ توی تامبلر نبودم تا حالا. شاید خوشم بیاد ازش.

من می‌تونم یک جور دیگه زندگی کنم. می‌تونم نوشیدنی‌های گرم تازه امتحان کنم. می‌تونم خیلی خیلی کم‌تر نگران باشم. می‌تونم بیش‌تر برم بیرون. می‌تونم هزارتا کار جدید کنم که همه‌اش تعریف جوونی کردنه برام. و باید یادم بمونه که منم که دارم این زندگی رو می‌سازم. به قول یک نفر توی پینترست، من بزرگسالم و می‌تونم هر لحظه برم توی جنگل غیب بشم.

 

جدا از این، از وبلاگ‌های جدید هم عمیقا استقبال می‌کنم.

۲

در ستایش پذیرای چیزهای جدید بودن

می‌دونی، مثلا احساسم شبیه کسیه که مدت زیادیه که توی یک سلولی زندانیه، و یک کلیدیه یک جایی از اتاق هست و من به خیال این که ابدا قرار نیست این به دردم بخوره، حتی امتحانش نکردم. بعدش یک روز گفتم جهنم و ضرر و امتحانش کردم، و دیدم کار می‌کنه. گفتم خب اوکی، این خیلی مهم نبود، روی در بعدی که قرار نیست کار کنه و من همچنان زندانی‌ام. ولی چند روز بعدش رفتم روی در بعدیشم امتحان کردم و دیدم اونم باز شد. حالا هم توی همون سلول اولیه نشستم و شاید باید خوشحال باشم، و شاید باید برم بیرون. ولی در قدم اول، ته دلم واقعا از این می‌ترسم که نکنه این همه مدت بی‌خود این‌جا بودم.

 

مثلا می‌دونی، من از اول ترم، هر روز حدودا هفت بار به بقیه گفتم که مهندسی بیوشیمی به دردم نمی‌خوره. ولی سر همون چالش غر نزدن، نشستم واقعا گوش کردم، و فهمیدم این انسان یک منطقی توی حرف‌هاش هست. فقط واضح نیست. و این که مهندسی بیوشیمی واقعا چیز چرندی نیست. همچنان چندان به درد من نمی‌خوره، ولی خب، یک فرصتی هست که یاد بگیرم توی بخش بزرگی از صنعت چه اتفاقی میفته. قشنگ بود. فردا امتحان میان‌ترمشه و می‌ترسم. دارم فکر می‌کنم که نکنه واقعا لازم نیست من از این روزها بترسم؟ نکنه استرس یک چیزی برای وقتیه که نمی‌دونم، کنکور داری مثلا، و میان‌ترم یک بهانه‌ایه برای جمع کردن چیزهایی که یاد گرفتی و اصلا کاملا بی‌ربط به استرس.

این شکلی نیست که خودم رو سرزنش کنم. ولی از این جور وقت‌ها که همچین چیزی رو تشخیص می‌دم، بدم میاد یکم. این وقت‌هایی که می‌فهمم یک چیزی به‌خاطر این توم هست که توی بقیه هم بوده و من فکر کردم که اوکی، حالت دیگه‌ای جز این ممکن نیست. و می‌دونی، احتمالا نباید بدم بیاد. نباید توی خودم جمع بشم و تلاش کنم چیزی که یاد گرفتم، unlearn کنم که توی چشمم نیاد که اشتباه کردم. 

 

وقتی از یک چیز می‌ترسی، فقط لازمه که یک مدت روش تمرکز کنی و انجامش بدی یا بهش نزدیک بشی، و بعدش دیگه نمی‌ترسی. این راه اکثر اوقات جواب می‌ده. و باورم نمی‌شه که این همه مدت، من هر ترس جدیدی که داشتم، به‌عنوان بخشی از خودم می‌پذیرفتم. این غمگینم می‌کنه. این که لازم نبود از ریاضیات مهندسی بترسم. لازم نبود از شیمی بترسم. لازم نبود از کبریت و رانندگی بترسم. و این‌ها کوچک‌اند، ولی در هر لحظه از زندگیم، من قطعا از چندتا از این چیزهای کوچک می‌ترسیدم و درگیری‌ای داشتم که لازم نبود داشته باشم.

دلم نمی‌خواد دیگه غمگین باشم سرش. 

۱

Lonely shade of blue

می‌دونی امروز به چی فکر می‌کردم؟ پگاه بود که نسبتا اتفاقی Young Royals رو شروع کرد و بعدش این‌قدر عکس‌های زیبا ازش فرستاد که من و مهشاد هم شروع کردیم به دیدنش. بعدش فکر کنم مهشاد ویدئوهای تیک‌تاک راجع به Young Royals می‌فرستاد و لا‌به‌لای اون ویدئوها یک ویدئو بود که This is me trying تیلور سوییفت روش بود. دقیقا مطمئن نیستم، شاید فقط توی اون مدت مهشاد گذاشته بودش. ولی به هر حال، منم بهش گوش کردم، و اولش خیلی ازش خوشم نیومد، ولی آهنگی بود که می‌شد زیاد بهش گوش کرد و منم زیاد بهش گوش کردم و خوشم اومد. ولی یک بار اتفاقی موقع دوچرخه‌سواری بهش گوش کردم و محشر بود. آهنگ‌ها موقع درس خوندن و موقع دوچرخه‌سواری خیلی متفاوت بودند. دوچرخه‌سواری با This is me trying محشر بود. و امروز داشتم همه‌ی نقاط قبلیش رو وصل می‌کردم که ببینم چطور شد من همچین حسی رو تجربه کردم. 

با هر چیزی می‌تونم همچین کاری کنم. آهنگ right where you left me تیلور هم سارا توی کانالش گذاشته بود. گفته بود که درکش می‌کنه. آهنگ willowاش هم فکر کنم پرتکرارترین آهنگی بود که سارا توی گوشیش شنیده بود و بابت این متعجب بود. نمی‌دونم چرا تا حالا همچین کاری نکردم، همچین فکری. ولی الان فکر کردن بهش خوشحالم می‌کنه. دقیقا نمی‌دونم چرا. شاید این که این همه داستان هست که من توشون درگیرم. نه این که دقیقا خودم کاری کرده باشم، ولی همه‌شون توی من جمع شده.

این روزها دارم Gilmore Girls رو می‌بینم و برای منِ وحشت‌زده و دائما در حال پنیک بهترین سریاله. امشب هم داشتم می‌دیدمش، ولی نسبتا با کینه. نسبتا زیاد حسودیم می‌شه که این آدم‌ها این‌قدر رسم و رسوم دارند. ما اصلا رسم و رسومی نداریم توی خونه‌مون. قبلا موقع سال تحویل اگه مهمون نداشتیم، حتی دورهم جمع نمی‌شدیم. با هم بد نیستیم، واقعا فقط رسم و رسوم نداریم و در کنارش به همه چی هم گارد داریم. بهترین ترکیب. و من از این متنفرم. نمی‌دونم چرا این‌قدر حس بد عمیقی بهم می‌ده، ولی چیزی نیست که در آینده‌ام پذیراش باشم. من از رسوم خوشم میاد. نمی‌تونم دلیلی بیارم. ولی ببین، مثلا به بعضی از افرادی که می‌شناسم نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر لباس‌هایی که می‌پوشند در طی سال‌ها عوض شده و چقدر بیش‌تر بهشون میاد و چقدر انگار حتی توی ظاهرشون identity دارند و رسوم داشتن برام شبیه همونه. همون حس هویت. و این دیگه تقصیر مامان و بابام نیست که من نتونستم اتاقمم طوری تغییر بدم که دوست دارم.

اگه از کسی درخواست کنم که ازم تعریف کنه، (فرزانه احتمالا) بهم می‌گه که من خوب فکر می‌کنم. نه که تعریف بدی باشه، ولی اولا من واقعا نود درصد انرژیم می‌ره روی فکر کردن و اگه بد فکر می‌کردم یکم نگران‌کننده بود، و دوما این که همچین چیزی آرومم نمی‌کنه. دوست دارم وجودم روی جوّ اتاق تاثیرگذار باشه. دوست دارم کسی باشه که دلش برام تنگ بشه. اون موقع که رفته بودیم شمال، نصف مدت خرید بودیم و پگاه رندوم یک لباس بیرون می‌کشید و می‌گفت «سارا، من تو رو توی این می‌بینم.» و انگیزه‌اش در واقع این بود که من خرید کنم که دوپامینش توی وجود خودش بره بدون خرج کردن، ولی همچین چیزی مد نظرمه.

تمرینی که تراپیست درونم براش داده، اینه که یک سری نکات در مورد خودم ردیف کنم. مثلا این‌طوری که «اسمش ساراست. سارا تنها اسمیه که توی ذهن مادرش بوده. توی مشهد به دنیا اومده و بزرگ شده، و مشهد رو دوست داره، ولی به بقیه می‌گه که خسته‌کننده است. به موضوعات انتزاعی اهمیت زیادی می‌ده و بابت این شرمنده است چون به نظرش توی این کشور احمقانه است.» بله، ببینید، منم یک هویت دارم.

۰

مخلوط نگرانی و خوشحالی

بچه‌ها، من خیلی تورنتو رو دوست دارم. هی تلاش می‌کنم به این علاقه توجهی نکنم تا بعدا ناامید نشم، ولی واقعا من تورنتو رو خیلی دوست دارم، بدون دلایل منطقی زیادی، و با آگاهی از این که ممکنه پام هیچ‌وقت بهش نرسه. یکی از دلایلم برای مثال اینه که اگه تورنتو قبول بشم، از UT می‌رم به UofT و به نظرم تعریف کردنش برای بچه‌ام جالب می‌شه. اگه تورنتو نرم، مجبور می‌شم برم تگزاس و من واقعا از این جایگزین استقبال نمی‌کنم. امروز موقعی که مامانم داشت برام غذا می‌ریخت، بهش گفتم اگه این پروگرم قبول بشم، خودم کلی غذا درست می‌کنم و می‌برم برای اون‌جایی که کارگرها می‌ایستند. چند بار گفتم که ثابت کنم زیرش نمی‌زنم.

و علاقه‌ام کاملا هم غیرمنطقی نیست. کل قلبم می‌کشه به اون طرف. می‌دونم این برای خیلی از آدم‌ها غیرمنطقی به نظر میاد، ولی برای من خوب جواب داده. مثلا قبل از کنکورم همچین حسی به دانشگاه تهران داشتم. همچنان هم دانشگاه تهران رو خیلی دوست دارم. کل این مدت دوستش داشتم. و نمی‌دونم، داشتم شرایط پروگرمی که دوست دارم می‌دیدم، و انگار می‌گفت که اگه می‌خواید جواب زودهنگام بگیرید، این موقع درخواست بفرستید، یکم دارم بد توضیح می‌دم، ولی انگار خیلی داشت راه می‌اومد و این به نظرم نشونه‌ی خوبیه. یک ویدئو داشتند برای معرفی پروگرمشون و اون افراد به نظر خوشحال می‌رسیدند. می‌دونم که هر جمله‌ای که اضافه می‌کنم داره حتی از اعتبار محتوای قبلش کم می‌کنه و شما فکر می‌کردید که امکان نداره اعتبار این پست حتی پایین‌تر بیاد. ولی من امروز از فکر درست شدنش هزار بار نشستم به گریه کردن و همه چی قراره درست بشه، ولی الان در نهایت بی‌منطق و احساساتی بودنم، آرزو می‌کنم که توی تورنتو درست بشه.

دوشنبه

یک.

بین اری و دانته، من دانته‌ام. من اونی‌ام که از زندگی کردن و دنیا خوشش میاد. اونی‌ام که راحت‌تر کنار میاد. واقعا نعمت بزرگیه. ولی ببین، مثلا وقتی به فرزانه و کلم هم فکر می‌کنم، می‌بینم علی‌رغم بی‌علاقگیشون به اکثر چیزها، همیشه یک چیزی هست که براشون معنی داره. به نظرم منطقا توی این دنیا باید حداقل یک چیزی باشه که توی خالی‌ترین لحظات برات معنی داشته باشه.

داشتم به کلم می‌گفتم که من وقتی دوست دارم به کسی امید بدم، خیلی باید مراقب باشم، چون متاسفانه چیزهایی که من واقعا بهشون باور دارم و موقع ناراحتی خودم بهشون فکر می‌کنم، خیلی کلیشه‌اند و یک جوری به نظر میاد انگار دارم فقط از حفظ جمله می‌گم. یک بار دیگه هم چند ماه پیش بهش گفته بودم که نمی‌فهمم چرا انگار یک حقیقت ثابت‌شده است که دنیا جای مزخرفیه، ولی واقعا تو از کجا می‌دونی؟ چطوری این‌قدر مطمئنی؟ 

این‌ها برای این نیست که بگم بقیه چرا این‌طوری‌اند، برای اینه که بفهمم چرا من این‌قدر شرمنده‌ام از خودم.

 

دو.

دیشب یهو یادم افتاد یک پستی داشتم این‌جا، که راجع به این بود که چقدر تکرار بهتره از چیزهای جدید. اون دقیقا اول کارشناسیم بود. الان که تهشم، هر روز یک کار جدید می‌کنم. مثلا به مربیم گفتم که بذاره خودم بنزین بزنم. یا مثلا ازش پرسیدم که آیا من راننده‌ی خوبی‌ام، یا هر روز یک آلبوم جدید گوش کنم. همچنان هم شیفته‌ی چیزهای جدید نیستم، ولی خب، واقعا این‌قدر احمقی که به چیزهایی که می‌شناسی، این‌قدر مطمئن باشی؟

 

سه.

امروز و دیروز نرفتم سر کلاس اول صبحم. یعنی حتی بیدار هم شدم، ولی واقعا فقط نمی‌خواستم. نه فقط اون کلاس‌ها، کلا خیلی به همه چی بی‌علاقه بودم. امروز صبح یادم افتاد که ترم قبل دوشنبه‌ها روش تحقیق داشتم و مجبور بودم برم و همیشه حالم خوب می‌شد. یک جورهایی ارتباطم با دنیا دوباره برقرار می‌شد. امروز قصد داشتم انسان عادی باشم و درد و رنجم رو با سریال دیدن تسکین بدم ولی خب، اولا، هیچ فایده‌ای نداره و فقط مسکنه و آدم نباید از درد و رنجش فرار کنه، دوما امروز دوشنبه است و باید ایمیل بدم و سوما، به قول کلم، ما آدم عادی نیستیم. بنابراین پیش به سوی ایمیل دادن.

 

پ.ن: امروز یک استاد بهم گفت که نمرات خوبی داری و می‌تونی بیای آزمایشگاهم، دوتا آهنگ خیلی زیبا پیدا کردم و خیلی زیاد خندیدم. می‌شه گفت تصمیمم برای سریال ندیدن تصمیم خوبی بوده.

۲

Toronto

یک.

داشتم درباره‌ی پگاه (همکارم) به پگاه (هم‌اتاقی‌م) توضیح می‌دادم و راجع به خونه‌شون، مدل زندگی‌شون، مادرش، و همه‌ی این چیزهایی که به نظرم زیبا میاد و می‌گفتم که اگه من بگم دوست دارم زندگیم این مدلی باشه، احتمالا جواب می‌شنوم که خب بزرگ می‌شی، و می‌بینی که چقدر مشکلات هست و چقدر مسئولیت قراره داشته باشی و همه‌ی این چیزها از یادت می‌ره. ولی خب پگاه داره این‌طوری زندگی می‌کنه. یعنی احتمالا مشکلات قرار نیست خفه‌ات کنند. خودت حق انتخاب داری.

 

دو.

می‌دونی، من زیاد دروغ نمی‌گفتم کلا، ولی تازگیا خیلی وسواس پیدا کردم که چیزهایی که می‌گم، واقعی باشند. برای این که دوست دارم بقیه بتونند روی کلماتم حساب کنند و بتونم روشن و واضح بگم که چه حسی دارم و یا به چی نیاز دارم. یعنی اصلا بحث شرف نیست، فقط من متنفرم از این تصویر که دو نفر نمی‌تونند با وجود یک زبان مشترک به این پهناوری، به هم بفهمونند که منظورشون چیه، چون خوشمون میاد که تعارف کنیم و می‌ترسیم چیزی بگیم که به بقیه بربخوره. این وسواس واقعی بودن چیزها (که از بخش وسواسش خوشم نمیاد و احتمالا بهتره همچین حالتی نداشته باشه) به بقیه‌ی چیزهام هم سرایت کرده. مثلا امروز صبح یکم خسته و گرفته بودم و به این نتیجه رسیدم که درس خوندنم توی این حالت گول زدن خودمه و بهتره با بقیه حرف بزنم یکم، یا یک کاری کنم که به هر حال وقتی برمی‌گردم سر درس خوندنم، هدفم واقعا یاد گرفتن باشه، نه آروم کردن عذاب وجدانم.

خوشم میاد از این حالت که نمی‌ترسم از فکر کردن به عمق چیزها. قبلا خیلی می‌ترسیدم و به‌خاطر همین سطحی بودم. 

ممکنه این رو گفته باشم، ولی یک ویدئوی speaking آیلتس بود، که یک پسر کاملا عادی و البته با زبان خوب داشت حرف می‌زد، و یک جا ازش پرسیده شد که آیا به نظرش خوندن راجع به فرهنگ کشورها مفیده، و اینم همین‌طوری ادامه داد که نه، اگه می‌خوای راجع به فرهنگ کشورها بدونی، باید توی اتمسفرش باشی، وگرنه خوندن بهت کمک زیادی نمی‌کنه و من خیییلی خوشم اومد که این واقعا داشت روی سوالات فکر می‌کرد و نظر واقعی‌ش بودند. این شکلی نیست که بقیه سانسور کنند چه نظری دارند، فقط نمی‌دونم، آیلتس خیلی انگار جواب‌های مشخصی می‌خواد. مخصوصا این که معمولا ترکیب‌هایی که می‌دونی، یا sampleهایی که خوندی، جبهه‌ی مشخص و جواب‌های قابل‌پیش‌بینی دارند، و خلاصه من این‌جا توقع نداشتم که این فرد بیاد برخلاف روند پیش‌بینی‌شده پیش بره.

و خب، منم همچین چیزی توی ذهنمه؛ نه خاص و متفاوت بودن، اون واقعی بودن. واقعا دوست دارم چیزها تا حد امکان واقعی باشند.

 

سه.

یک مبحث دیگه هم هست، که مثلا ببین، نیویورک چیزهای مشخصی به ذهن آدم میاره. هند، چیزهای مشخصی. توکیو، چیزهای مشخصی. ولی مثلا تورنتو چیز مشخصی به ذهن من نمی‌آورد مثلا. تصویر خاصی نداره. هر کدوم از ایالت‌های آمریکا یک تصویر دارند، ولی مثلا جایی مثل تورنتو انگار تصویر خاصی ازش نیست یا من ندیدم؛ ولی توی Station Eleven خیلی راجع به تورنتو حرف می‌زد. چندتا از شخصیت‌ها زیاد راجع به تورنتو فکر می‌کردند، و از اون موقع، منم تصویری دارم از تورنتو (تصویر قشنگی هم هست). 

 

مخلوط یک، دو و سه.

و می‌دونی، ذهنم می‌تونه زندگی‌ای رو تصور کنه که طبق استانداردهامه. راهی رو تصور کنه که برام معنی‌داره. ولی نمی‌دونم که خودم می‌تونم این ایده رو عملی کنم، یا این‌قدر نمی‌تونم که ایده‌اش هم از ذهنم می‌ره، و آخرش جوابی رو می‌گم که پیش‌بینی شده.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان