Almost home

بعضی از چیزهایی که برای انسان‌های باآبرو باید حداکثر صرفا جالب باشند، تاثیرات عمیقی روی من دارند. مثلا از کل آلبوم The Sound of Music به‌شدت خوشم میاد. هزاران بار بهش گوش کردم. ولی یک آهنگش هست به اسم I Have Confidence که خیلی به من حس خوبی می‌ده. نمی‌تونم شرحش بدم دقیقا، ولی خب، حسی که باید بده، می‌ده. یعنی هر بار به اون حالت ماریا فکر می‌کنم که با قدم‌های گشاد‌گشاد راه می‌رفت و فریاد می‌زد، احساس شجاعت می‌کنم. برای من که وقتی استرس داشته باشم، ازش راه فراری ندارم، پیدا کردن همچین چیزی خیلی خوشحال‌کننده بود. اگه می‌تونستم، یک بخش رو انتخاب می‌کردم و این‌جا می‌نوشتم، ولی نمی‌تونم، کل روند آهنگ برام قشنگه. اون استرس اولش، اون دیوانگی آخرش. همه‌اش.  

 

این اواخر Encanto و The Nightmare Before Christmas هم دیدم و آهنگ‌هاشون هم دوست داشتم. ولی تاثیر عمیقی که ازش حرف می‌زنم، از دوست داشتن خالی نمیاد. از این میاد که من توی اسپاتیفای ذخیره‌شون می‌کنم و بعد هی بهشون گوش می‌دم و یک جا وسط درسم یهو میاد توی ذهنم که چرا این آهنگ این‌قدر حرف‌های منه؟ توی Encanto یک آهنگ هست به اسم Waiting On A Miracle که خب من منتظر معجزه‌ای نیستم، ولی واقعا منتظرم. تمام ذهنم توی منتظر بودن خلاصه می‌شه. یک جاییش می‌گه:

Come on, I'm ready
I've been patient, and steadfast, and steady

که خب این‌جا من می‌گم بله، این آهنگ این روزهای منه.

توی The Nightmare Before Christmas جک که سمبول هالووینه، از همه چی زندگیش خسته است. یک آهنگ داره به اسم Jack's Lament که توش می‌گه:

Oh, somewhere deep inside of these bones
An emptiness began to grow
There's something out there, far from my home
A longing that I've never known

که خب بازم من. و به زودی جک می‌رسه به شهر کریسمس. اون‌جا یک آهنگ داره به اسم What's This? که من شیفته‌شم. می‌گه:

The sights, the sounds
They're everywhere and all around
I've never felt so good before
This empty place inside of me is filling up
I simply cannot get enough

که خب، این دیگه من نیستم. ولی با تمام وجودم منتظرم که من باشم. منتظرم من شور و شوقی که جک داشت، داشته باشم.

پست عجیبیه، ولی من به این آهنگ‌ها تا حد زیادی مدیونم، در نتیجه باید می‌نوشتم و می‌گفتم که فقط دوستشون ندارم، خیلی بیش‌تر از اینه. خیلی اصرار دارم که بهشون گوش کنید، چون لحنشون مهمه، ولی امیدی ندارم.

 

 

امروز هم عصبی بودم، هم ناراحت. استادی که قرار بود برام ریکام بنویسه، بهم جواب نمی‌ده و اگه ننویسه، زندگیم روی هوا نمی‌ره، ولی چند روز سختی چرا. ممکنه یک زندگی زیبا در یک شهر زیبا هم از دست بدم. این عصبیم می‌کنه. اصلا نمی‌دونم با خود عصبانیم چی کار کنم. چی کار کنم که toxic محسوب نشه و یکم حالم بهتر باشه بعدش. فکر می‌کنم که اگه ریکام نده و بعدش ببینمش یک روز، چی کار می‌کنم؟ فکر نکنم دعوا کنم. دعوا کردن راه محبوبی برای من نیست. کار دیگه‌ای هم نمی‌تونم کنم. اینم عصبیم می‌کنه.

به هر حال، این موضوع و موضوعات کوچک دیگه بی‌قرارم کرده بودند. چند بار تلاش کردم مقابله کنم و واقعا جواب می‌داد. مثلا دلم تنگ شده بود و یکم HIMYM دیدم. خوشحال شدم با دیدن تد و حرکات احمقانه‌اش.  ولی هر بار حالم خوب می‌شد، بعدش یاد چیزها میفتادم و دیگه خوب نبودم. علاوه بر مشکلاتم فردا پایان‌ترم مهندسی بیوشیمی دارم که اینم خوشحالم نمی‌کرد، ولی خب، چند روزه دارم براش می‌خونم. استرس ندارم و به نظرم باید از این خوشحال باشم که از اون موجود procrastinator به انسانی مثل الانم تبدیل شدم.

در هر صورت، من حدود ساعت هفت و هشت دیگه ناامید شده بودم از خوب بودن. بعدش با فرزانه یکم حرف زدم و معجزه‌ی پایان روز، غر زدن با مریم و فریبا بود. من واقعا نیاز داشتم غر بزنم و اون‌ها از منم بیش‌تر، و افرادی که ازشون حرف می‌زدیم، یکی بودند، در نتیجه شرایط ایده‌آلی بود. باورم نمی‌شه که حالم این‌قدر بهتر شد بعدش. مریم گفت بهم افتخار می‌کنه. شاید به نظر بیاد من دیگه بلیط هواپیما گرفتم و هفته‌ی بعد می‌رم، ولی چیزی که بابتش بهم افتخار می‌کرد، خود عمل اپلای به دانشگاه بود :))) من باورش کردم و خیلی به طرز احمقانه‌ای خوشحال شدم ته قلبم. براشون یک اسکرین‌شات گرفتم از صفحه‌ی اکسل ایمیل‌هام و اون دیتابیسی که برای اپلای درست کردم و می‌دونی، خودمم به خودم افتخار کردم یک لحظه. پر از ادامه دادن بود اون اسکرین‌شات‌ها. پر از ناامید نشدن. بعضی اوقات به خودم نگاه می‌کنم و می‌گم «بابا تو امکان نداره به جایی نرسی.»

یکی از تلاش‌های امروزم برای خوشحال بودن این بود که نوشتم. نوشتم که منتظر چه چیزهایی‌ام. مثلا منتظر اینم که توی آپارتمان خودم باشم. خیلی زیاد منتظرشم. بعد تازه فکر کردم که بیست و هفت سالگی برای بچه‌دار شدن خوبه و این یعنی ممکنه پنج شش سال دیگه یک چیز همیشگی برای بغل کردن داشته باشم. این پست سرشار از چیزهاییه که من معمولا ازشون بدون عذاب وجدان یا خجالت حرف نمی‌زنم. ولی باید درس‌هایی که این مدت یاد گرفتم مرور کنم، و یکیشون دوست داشتن خودمه.

782

می‌دونی، مثلا در کنار این که انسان باید افرادی پیدا کنه که متوجهش باشند و محیطی داشته باشه که بهش احساس خواسته شدن و مهم بودن بده، باید بتونه خودش هم به انسان‌های اطرافش توجه کنه. خیلی هم چیز واضحیه واقعا، ولی داشتم به فرزانه می‌گفتم گاهی اوقات که احساس نامرئی بودن می‌کنم، فکر می‌کنم که خب سارا، خودت چقدر به بقیه توجه کردی؟ این که حالشون چطوره یا چه شکلی‌اند؟ و اکثر اوقات جوابم اینه که هیچی. نه این که به‌خاطر این به بقیه توجه کنی که بهت توجه کنند. دوتا چیز مستقل‌اند. ولی به هر حال، داری چیزی می‌خوای که خودت به بقیه نمی‌دی.

۰

781

دیروز داشتم یک پستی می‌خوندم، و خلاصه‌ی یک کتاب بود (فکر کنم این کتاب) و یکی از نکاتش راجع به نقش منفی نمرات بالا در طی تحصیل روی موفقیت بزرگسالی یا چیز مشابهی بود. راستش دقیقا یادم نمیاد چی بود (واقعا شکر خدا که من حافظه‌ای دارم که در نوشتن این پست بهم کمک کرده) ولی در نهایت داشت می‌گفت که افرادی که توی مدرسه خوب عمل نکردند، تونستند به‌جای نمرات بالا توانایی‌های دیگه‌ای کسب کنند که توی بزرگسالی بیش‌تر به درد می‌خوره. مثلا یکی این‌قدر با ناظم حرف زده که دیگه دستش اومده چطوری با آدم‌ها حرف بزنه که به هدفش برسه.

من چندان موافق نیستم. عملکرد خودم توی مدرسه خوب بود و الانم روابط اجتماعیم واقعا خوبه. نه این که حالا بتونم saleswoman باشم، ولی اوکی‌ام. چیزی که فکر می‌کنم در مورد من تاثیر منفی گذاشته، نیاز مداومم به تشویق شدنه. توی مدرسه یک سری نمره بهت می‌دادند. حتی اگه کسی تشویقت نمی‌کرد، خودت می‌دیدی که خوبی. اعتماد به نفس من به همون وابسته شد. به یک چیز خارجی. توی دنیای بزرگسالی، جز یک سری موقعیت‌های خاص، ابدا کسی قرار نیست بهت توجه کنه. شاید گاهی اوقات مثلا یکی ازت تعریف کنه، ولی تهش همونه. هر ماه بهت جایزه نمی‌دن، نمراتت مطرح نیستند، راهت شبیه بقیه نیست که بتونی مقایسه‌ای داشته باشی. این شکلی من مدام حس می‌کنم یک چیزی کمه. اگه همه چی خوبه و من در راه درستم، چرا تحسین نمی‌شم؟ 

چیز دیگه هم همون سیستم نمره بود. این که در نهایت یک سیستم رتبه‌بندی وجود داشته باشه. این که حاضرم من توی اون سیستم رتبه‌ی آخر باشم، ولی اون سیستم وجود داشته باشه، چون اگه اون سیستم نباشه، پس من برای چی دارم تلاش می‌کنم واقعا؟ 

۰

Pure

من در چند ماه اخیر چندان طرفدار شخصیتم نبودم. بدم نمی‌اومد، خوشم نمی‌اومد، فکر خاصی نمی‌کردم. ولی یک فایل ورد دارم از اسفند پارسال که توش نوشتم دوست دارم معصوم باشم بازم. اون موقع خیلی آسیب‌زننده بودم. احساس ناپاکی می‌کردم. چیزی که تا قبل از اون توی شخصیتم برام بدیهی بود، از دستم رفت و تازه نشستم به فکر کردن که «چقدر زیبا بودم.» الان معصوم‌ام. الان پاک‌ام. الان عادت ندارم به بقیه آسیب بزنم.

امشب بعد از مدتی خوشحال بودم بازم. فکر کردم که خوشحالی‌های من خیلی قشنگ‌اند. کاملا بی‌دلیل. بی‌نهایت سبک. جوری که انگار تا حالا هیچ سختی‌ای نگذروندم. خوشحالیمم برام بدیهی بود. 

به‌خاطر همین دوست دارم یکی دوستم داشته باشه. دوست دارم مدام بهم یادآوری بشه که قشنگم. وگرنه کلش قراره بدیهی باشه. انگار که همچین مخلوط قشنگی از چیزهای بی‌ربط که شب‌ها دیر می‌خوابه، همه‌جا ریخته. 

Northern Downpour

ناراحتم که توی زندگیم یک بزرگ‌تر نداشتم هیچ‌وقت. کسی که باهاش مرتب حرف بزنم و وقت‌هایی که کارهای احمقانه یا فکرهای احمقانه می‌کنم، نجاتم بده. اگه یک بزرگ‌تر خیالی داشتم، دوست داشتم الان بهم می‌گفت که بزرگسالی مترادف خستگی و غم نیست. که درسته که چیزهایی که قبلا خوشحالت می‌کردند، دیگه احساسی ایجاد نمی‌کنند، ولی شادی توی چیزهای جدیدی پیدا می‌شه. که دیگه بزرگ شدی و وقتشه با اولین وحشت وسط حل کردن مسئله فکر نکنی که همه‌چی به آخر رسیده. در نهایت می‌فهمی که باید چی کار کنی.

 

دوست دارم از این روزها بنویسم. حتی دوست دارم عمومی باشه. دوست دارم توی این وبلاگ باشه. دوست دارم توضیح بدم که چقدر احساسات مختلف دارم و چرا این‌قدر احساسات مختلف دارم. ولی اصلا نمی‌تونم. اصلا نمی‌فهمم چه خبره. 

ناراحتم از این که می‌خواستم خوش‌بین و مثبت‌اندیش باشم و یک لیست از چیزهای خوب فعلی بنویسم و به پنجمین چیز نرسیدم. و این در شرایطیه که چهارمین چیز شروع کردن یک دوره‌ی ML بود و سومین چیز این که چند روز پیش یک اسنک پیتزا خوردم و خیلی خوشمزه بود :)) با یک سایه‌ی دیگه ناراحتم، چون دیروز رفتم الماس شرق، بعد از چند سال، و اون‌جا راه می‌رفتم و فکر می‌کردم این ممکنه آخرین باری باشه که من میام این‌جا. البته اگه تا آخر زندگیم پام به خارج از ایران نرسه، بازم به احتمال زیادی آخرین باری بود که می‌رفتم الماس شرق چون اصلا من نمی‌خواستم برم، ولی پگاه داشت رانندگی می‌کرد، و یهو دیدم که اومدیم الماس شرق.

حالا شما شاید بپرسید الماس شرق چی هست اصلا، که من از پست منحرف می‌شم کلا تا توضیح بدم که من کوچک که بودم، همه توی مشهد در هر مناسبتی می‌رفتند الماس شرق. حداقل ما می‌رفتیم. اون موقع فکر کنم اصلا از این فروشگاه‌های بزرگ زیاد نبود و الماس شرق هم یک فواره‌ی آب داشت وسطش که قشنگ بود. من و پسرخاله‌ام اون‌جا روی زمین سر می‌خوردیم و از فروشنده‌ها کاغذ عطر می‌گرفتیم و خب، برای یک کودک احتمالا ده ساله همین کافیه که خاطرات خوبی داشته باشه.

از بابت آینده بی‌نهایت سردرگمم و این سردرگمی همیشگی خسته‌ام کرده و ازش فراری ندارم. حتی دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم. بابت این که یک ماه دیگه دانشجوی ارشدم، یکم ذوق‌زده‌ام راستش. که واقعا جزء جذابیه در کنار احساسات عموما منفی فعلی‌م :)) قشنگ شبیه راپونزل توی اون بار گردن‌کلفت‌های جنایتکار. قراره من دانشجوی ارشد مولکولی باشم، که به امید خدا ارشدش نصفه‌کاره می‌مونه.

از این ناراحتم که انگار تغییر کردم. از این که خوشحال نمی‌شم از چیزها. از این که غمگینم. بی‌حوصله‌ام. عصبی‌ام. من با هر دوره‌ی این‌طوری می‌ترسم که آه، بالاخره رسیدیم. به بزرگسالی. از این به بعد قراره همیشه ناراضی باشی و به طرز عجیبی به حقوقت اهمیت بدی.

ولی خب، کی می‌دونه؟ شاید این دوران گذر به سمت یک چیز عمیق‌تره. من دارم تلاش می‌کنم. همیشه تلاش کردم. من یک پست به این بلندی نوشتم که بفهمم چه‌ام شده، چون اهمیت می‌دم. چطور ممکنه آخرش یک زامبی بشم؟

"Maybe your gift is being in denial"

فکر کنم من خیلی انسان مثبت‌اندیشی باشم در بعضی شرایط. یعنی مثلا این روند فکری توم خیلی پررنگه که «درسته که فلان، ولی عوضش بیسار». سریع با اتفاقات بد کنار میام و move on می‌کنم. مثلا اگه فکرم به این برسه که چقدر غم‌انگیز که مجبورم این‌جا زندگی کنم، بعدش فکر می‌کنم که عوضش می‌تونم بعدا برای دخترم/پسرم تعریف کنم و حتما خیلی جالب خواهد بود. یعنی اصلا دو کفه‌ی ترازو یکسان نیستند، ولی ذهنم سهمیه‌ی ده برابری به کفه‌ی خوشحالی و کنار اومدن می‌ده.

این چند روز دارم فیلم‌های آزمایشگاه مهندسی بیوشیمی می‌بینم. مثلا تولید الکل و ماست و آنزیم و فلانه. مبحث موردعلاقه‌ی من نیست، ولی جالبه. دکور آزمایشگاه‌های میکروبیولوژی شبیه همه و کابینت‌های آبی دارند همه‌شون. گاهی اوقات یاد آزمایشگاه میکروبیولوژی یکمون میفتم که می‌شه ترم سه و آخرین ترم حضوری.

می‌دونی، بچه‌های کلاسمون خیلی بامزه بودند. این یکی از چیزهاییه که غمگینم می‌کنه، چون من این چیزها، این حرف‌های احمقانه‌ی سر کلاس زیاد یادم می‌مونه و بعدا هم می‌رم برای بقیه تعریف می‌کنم و حتی وقتی تنهام، بهشون می‌خندم. خیلی ناراحتم می‌کنه که همه‌اش جایگزین شد با یک سری lecture محض و تمناهای یک استاد برای این که یک نفر بهش جواب بده.

یا مثلا من به طور معمول خیلی عکس می‌گیرم از درودیوار. خودم خیلی از این عکس‌ها خوشم میاد و بعضیاشون واقعا قشنگ‌اند. این مدتی که توی خونه بودم، تلاش کردم به عکس گرفتن ادامه بدم و محض رضای خدا، بهشون نگاه کنی، دقیقا در سه چهار فرمت مشخص. حتی برای دخترم/پسرم هم نمی‌تونم از این چیزها بگم، چون یادم نمی‌مونه این روزها وجود داشتند اصلا.

نه این که این روزها هیچ بودند؛ اصلا هیچ نبودند. ولی امروز رفتم دبیرستانم برای این که یک سری مدرک بگیرم و هر بار من حتی توی راه مدرسه باشم و ذهنم به اون سمت بره، کل ذهنم پر می‌شه. کل قلبم پر می‌شه. از هزارتا چیز. زندگی کردن باید این شکلی باشه. گذشته باید این شکلی باشه. در نهایت کنار میام، ولی الان خیلی شاکی‌ام. در نهایت آخه کنار اومدن به دردم نمی‌خوره، خشم که آزارم نمی‌ده، خواستن عمیق آزارم می‌ده. اوضاع حتی احمقانه‌تر می‌شه اگه خواستنمم هم سرکوب کنم.

۱

درباره‌ی کانال‌های آب

یکی از تفریحاتم اینه که اگه توی خیابونی جایی باشم، فکر می‌کنم که دوست داشتم کدوم خونه برای من باشه. تفریح قدیمی‌ایه. توی دوران دبیرستان، یک خونه نزدیک مدرسه‌مون بود که خیلی ازش خوشم می‌اومد. فرزانه چند وقت پیش داشت می‌گفت که من کلی از یک خونه‌ای تعریف کردم و بعدش که خود فرزانه دیدتش، یک خرابه بوده بیش‌تر. یعنی فرزانه هم موافق بود که قشنگه، ولی توقع نداشت با چنین خونه‌ای مواجه بشه.

من راحت راجع به هر چیزی insecure می‌شم. اگه راجع به چیزی خیلی راحتم، یعنی توی محیط سالمی بودم. به فرزانه می‌گفتم که من وقتی یک مدت در سطح جامعه تردد داشتم، تازه یادم اومد که مارک گوشی مهمه. قبلش اصلا توی ذهنم نبود و توی قرنطینه و دور از مکالمات بی‌معنا فراموشم شده بود. به جاش دنبال چیزهایی بودم که واقعا بهشون نیاز داشتم. مثلا یک چیزی که من راجع به خودم دوست دارم و معلوم نیست از کجا اومده چون من از هیچ فرصتی برای سطحی بودن دریغ نمی‌کنم، اینه که دنبال پول نیستم. یعنی زندگی راحت خوبه ولی دیگه صرفا همین‌قدر، بیش‌تر از این توی ذهنم مطرح نیست. درکی ازش ندارم. حس می‌کنم این ویژگیم انرژی زیادی برام ذخیره کرده. 

فرزانه می‌گفت که یک عروسی یا همچین چیزی، واقعا بدون مشکل بودنش مهم نیست. یعنی این شکلی نیست که یک چیز بدون مشکل، یک چیز ایده‌آل، لزوما چیزی باشه که تو دنبالشی. داری توی جهت اشتباه دنبال چیزی که می‌خوای، می‌ری. می‌گفت که می‌خواست با دوستش بره یک دانشکده‌ی دیگه از دانشگاهشون و وسط راه وارد کانال‌های آب خشکیده شدند که انگار هیچ‌کس برای مدت زیادی بهشون سر نزده بود. انگار که آخر‌الزمان باشه. دانشکده‌ی مقصدشون جای قشنگی بوده، ولی فرزانه می‌گفت هایلایت اون روز، کانال‌های آب بودند. 

۰

بهم یک سری مسئله‌ی دیگه بده برای حل کردن.

این‌جا آرشیوش واقعا زیاده و به سوم دبیرستانم می‌رسه. گاهی اوقات که جرات کردم و به خیلی قدیم‌هاش سر زدم، برام جالب بوده که این‌قدر الان انسان متفاوتی‌ام. یعنی خب خوشبختانه اکثر افراد شبیه نوجوونیشون نیستند، ولی دیدنش توی خودم برام جالبه. یک بار همین چند هفته پیش از فرزانه پرسیدم که به نظرش من چه عیبی دارم، و یکم فکر کرد و گفت عیب که نیست، ولی الان خیلی عاقلم و این روند عاقل شدنم از پیش‌دانشگاهی شروع شده. به اراده و آگاهی خودمم نبوده. دقت کردم که قبلا فرزانه کل مدت داشت نصیحتم می‌کرد و حالا من.

داشتم دیشب بهش می‌گفتم که واقعا خوشحالم که کارشناسی داره تموم می‌شه. واقعا خسته‌ام دیگه. واقعا دوست دارم این دوران تموم بشه. من یک آدم دیگه باشم. از این point of view زده شدم. دوست دارم یک جای دیگه باشم.

و توضیح دادنش خیلی سخته. از درس خوندن خسته نیستم، از دانشگاه خسته نیستم، از مشهد و ایران خسته‌تر از قبل نیستم. از این ورژن زندگی به صورت کلی خسته‌ام.

الان باید برای امتحاناتم بخونم. در طول ترم خوندم، این روزها صبح بیدار می‌شم و تا شب می‌خونم. چیزی عقب نمیفته، کار اشتباهی نمی‌کنم به اون صورت. این مدت، مخصوصا با اومدن قرنطینه، دقیقا شبیه اون سناریوی یک روز تکراری توی فیلم‌ها شده. مثل Groundhog Day یا هزار فیلم دیگه با دقیقا همین سناریو. انگار یک روز هی داره تکرار می‌شه و من دیگه توش حرفه‌ای شدم و دیگه نمره‌ی کامل می‌گیرم، ولی تموم نمی‌شه. 

غمگین نیستم اصلا، لحنم غم‌بار نیست، فقط یکم لجم درمیاد که نمی‌تونم مفهومش رو منتقل کنم. این شکلی نیست که اگه من مثلا یک چیز جدید به روزم اضافه کنم، درست بشه. من همچنان این زندگی رو مثل کف دستم می‌شناسم، و منتظرم که بالاخره یک جایی باشم که نشناسمش. منتظرم مثل اون شب توی تراس خوابگاه به شب نگاه کنم و دلم بلرزه و پر بشه از ترس و شوق دنیای جدید. 

نگران نیستم. تموم می‌شه بالاخره. دوست دارم بدونم زندگی به کجا می‌کشونتم و بعدا چطور آدمی می‌شم و چطوری حرف می‌زنم و چه دغدغه‌هایی دارم و از چه چیزهایی خوشم میاد و چه غم‌هایی توی دلمه. یک زندگی کامل جلومه.

۲

Coco

طبق معیارهای عمومی، ما احتمالا وضعمون خیلی خوب باشه. خانواده‌ام یعنی و خویشاوندان نزدیکمون. خونه می‌خریم، ماشین می‌خریم و مامان و بابام می‌تونند با یکم فشار کمکم کنند که به یک کشور دیگه مهاجرت کنم. ولی مامان و بابام جفتشون تو فقر شدید بزرگ شدند. بابام مخصوصا جدا از مسائل مالی، والدین عجیبی داشته. معتاد بودند و همچین چیزهایی. هیچ‌وقت هم خودش چیزی نمی‌گه. اگه ازش سوال کنی، جواب می‌ده، ولی اصلا انگار خودش به اون دوران یا به صورت کلی گذشته فکر نمی‌کنه. شخصیتش همین‌طوریه که برخلاف مامانم، بیش‌تر در حاله و کم‌تر نگران یا غمگین می‌شه.

من به روابط خونی کم‌تر فکر می‌کنم، ولی زندگی مامان و بابای بابام خیلی غمگینم می‌کنه. مامانم خواهر و برادر داره و یاد و خاطره‌ی مثلا بابای مامانم زنده می‌مونه. کسی به این زودی فراموش نمی‌کنه. ولی بابام تک‌بچه بود. همین الانم به نسبت فراموش‌شده‌اند. خیلی غم‌انگیزه که کل زندگیت صرف درگیری با مشکلاتی بشه که یا از قبل بودند، یا خودت به‌خاطر آموزشی که نداشتی، ایجاد کردی، و وقتی هم که بری، کامل فراموش بشی. شاید بشه که من فراموششون نکنم.

اوایل دی

یک.

دوست دارم یک چالش برای خودم تعریف کنم که یک مدت راجع به عصر مدرن غر نزنم. چون ببین، فرض کن ماشین زمان دستته، کجا می‌خوای بری؟ من حداقل جای بهتری سراغ ندارم. احتمالا کنار اومدن با این دوره‌ی زمانی باید پیچیده‌تر باشه، ولی خب، تمرین می‌کنی و یاد می‌گیری. یک سری مهارت‌ها باید داشته باشی؛ مثلا با FOMO کنار بیای، بدونی تا چه حدی می‌خوای به اخبار توجه کنی، یاد بگیری که چطوری با social media کنار بیای، و همچین چیزهایی. ولی خب، آخر دنیا که نیست. حتی از این‌جا یکم احمقانه است که این‌قدر این چیزها بزرگ شدند و انسان‌ها پیچیده‌شون کردند. قطعا چیزهای مهمی هستند، ولی چیزهای سختی نیستند. 

 

دو.

این پسر رو خیلی دوست دارم. خیلی ساده از کتاب‌ها حرف می‌زنه. دیدنش لذت‌بخشه و قشنگ حرف می‌زنه. یک مجموعه داره که توش کتاب‌هایی که سلبریتی‌ها معرفی کردند، می‌خونه و نظر می‌ده و منم به‌عنوان تمرین قضاوت‌های ظاهری نکردن می‌بینمش، چون مثلا شخصا توی ذهنم هست که کندال جنر قطعا کتاب خوبی معرفی نمی‌کنه. از این قضاوت‌های سطحی زیاد دارم، مثلا احتمالا اگه فرد چهارده ساله‌ای یک حرفی بزنه، کم‌تر جدیش می‌گیرم تا یک فرد سی ساله، و اصلا دوست ندارم این شکلی باشم. 

 

سه.

چند ساعته که کلاس‌هام تموم شده و هنوز شروع نکردم به درس خوندن، چون ذهنم پر از چیزه. آریستوتل فکر می‌کرد دنیا پر از رازه، و برای منم یک چیزی شبیه همینه. پر از مسئله. این دو سه ماه وسط چندتا مسئله‌ی بزرگ بودم. هنوزم هستم. همین الان وسط این مسئله هستم که آیا برم درس بخونم یا فکر کنم. نه این که حوصله‌ی چی رو دارم، این که چه تصمیمی درسته توی این شرایط. جوابم اینه که فکر کنم. 

 

چهار.

دوست دارم انگلیسی‌م خیلی بهتر باشه. نه فقط انگلیسی‌م، یعنی توی انتقال فکرهام به حرف‌هام قوی‌تر باشم. الان داشتم پست‌های تیرم رو می‌خوندم و واقعا چه صبری دارید بچه‌ها. ولی به هر حال، انگلیسی هنوزم جزو چیزهای این دنیاست که قلب من رو گرم می‌کنه. فارسی هم دوست دارم، ولی دوست ندارم در راه زبانی بجنگم، دوست دارم صرفا تلاش کنم برای بهتر حرف زدن و واژه‌های بیش‌تری شناختن و انگلیسی صرفا انتخاب راحت‌تری بود.

۰

So let your heart hold fast, for this soon shall pass

یک.

اون شب داشتم به پگاه می‌گفتم که من خیلی خوشم میاد از این که این‌قدر یهو متمرکز می‌شه روی چیزهای رندوم. کلا مدل فکر کردنش و زندگی کردنش همینه. مثلا ترم دو زندگیش توی The Office و پابجی خلاصه می‌شد، همچین مدلی داره. و گفتم که من معمولا متمرکز نمی‌شم. پگاه گفت که به نظرش مهم‌ترین چیز اینه که انسان خودش بدونه مشکل نداره. من باهاش موافق نبودم. وقتی که داشتم برای مصاحبه آماده می‌شدم، و با خودم حرف می‌زدم، می‌گفتم که من همیشه آماده‌ام برای بهتر شدن، من از اون انسان‌هایی که نیستم که فکر می‌کنند This is who I am، و من دیدم که انسان می‌تونه صفات بنیادیش هم عوض کنه.

به نظرم توی خیلی از جنبه‌های زندگی، هدف ساختن یک سازه است. مثلا من همیشه فکر کردم که دوست دارم دانشی که جمع می‌کنم، شکل یک کوه باشه. دامنه‌اش چیزهاییه که من خیلی اطلاعات ندارم ولی چیزهایی می‌دونم، مثل شیمی یا فیزیک یا اکولوژی، و بعد به وسطاش می‌رسی و چیزهاییه مثل ریاضی شاید یا بیوشیمی، و قله‌اش یک مسئله‌ای باشه که من مثلا توی دکترام روش کار کردم. علت انتخاب کردن کوه هم اینه که کوه‌های پایدارند. تو نمی‌تونی یک نقطه از زمین رو انتخاب کنی و همین‌طوری آجر بذاری و بری بالا، خیلی ناپایدار می‌شه.

شخصیتت هم همین‌طوره احتمالا. و ما هزار مدل سازه داریم. مثلا برو توی خیابون به ساختمون‌ها نگاه کن. ولی با وجود این که سازه‌ها یک مدل و قابل مقایسه نیستند، ولی یک سری ویژگی‌هایی هست که اولا هر سازه‌ای باید داشته باشه، مثلا این که پایدار باشه، و دوما یک سازه با توجه به هدفش هم باید یک سری ویژگی‌ها داشته باشه. مثلا ساختمون‌های شمال باید یک مکانیسمی در برابر رطوبت داشته باشند. همچین چیزی.

من کل مدت ذهنم درگیره، و این چند روز حتی بیش‌تر از حالت عادی. دارم فکر می‌کنم که برم سمت مهندسی و زیست محاسباتی که قبلا اصلا با جدیت بهش فکر نکرده بودم. حس می‌کنم زیست خوندن با این فرمت فعلی‌م قرار نیست کمکی کنه. از اون طرف هم کلا گیجم. دیروز داشتم دوتا ویدئو راجع به این توصیه‌ها به بیست ساله‌ها می‌دیدم و در همون حین هم فکر می‌کردم «سارا سختش نکن دیگه، یک چیزی می‌شه آخرش.» ولی الان فکر می‌کنم که شاید باید بعضی اوقات بگم This is who I am. یعنی می‌دونم که دارم پیچیده‌اش می‌کنم و هزاران احتمال هم در نظر می‌گیرم و فلان، می‌دونم که عواقب خودش هم داره، ولی مشکلی ندارم. با این که همچین ویژگی‌ای دارم، کنار اومدم و این زیادی فکر کردن جز بنیادی‌ای از شخصیتمه. می‌تونم این سازه رو تغییر بدم به یک سازه‌ی دیگه، ولی خب چرا؟ فوقش می‌تونم یک تغییر کوچک توی این سازه بدم که اگه زیادی فکر کردم و دیگه داشتم اذیت می‌شدم، بیام بنویسم راجع بهش* یا برای یک مدت بهش فکر نکنم.

 

دو. (کلا راجع به Eternal Sunshine of the Spotless Mind)

پریشب Eternal Sunshine of the Spotless Mind دیدم برای دومین بار. اولین دفعه سوم دبیرستان بود و الان با اطمینان می‌گم که من احتمالا دقیقا ذره‌ای از این فیلم نفهمیده بودم. نمی‌دونم دقیقا باید چطور بگم، ولی بعضی چیزها انگار از دید من به زندگی نوشته شدند و ساخته شدند. برام خیلی راحته ارتباط برقرار کردن باهاشون.

منم بابت خاطرات بدم ناراحت می‌شم. بیش‌تر از این بابت که چیزهای خوب قبلش هم باهاش می‌رن. و توی هر رابطه‌ای. کلی هم احتیاط دارم موقع نزدیک شدن به یک فرد جدید که نکنه فردی باشه که به نظر نمیاد، و من دارم وقت می‌ذارم برای ساختن خاطراتی که بعدا از عمد بهشون فکر نمی‌کنم. به‌خاطر همین ترس هم به دیدن این فیلم نیاز داشتم.

خاطرات بد افتضاح‌اند، ولی خاطرات محشری لابه‌لاشون پیچیده که انسان‌ها نمی‌تونند ازش بگذرند. مثل این که مثلا یک سنگ حاوی طلا رو دور بندازی چون خاک داره :)) برای من که آرزوی فراموش کردن داشتم برای مدت زیادی، خوب شد که دیدم واقعا همچین آرزویی ندارم و در واقع اگه اتفاق بیفته و بفهمم که اتفاق افتاده، قطعا خیلی غمگین می‌شم. بعد از دیدن فیلم، هنوز نمی‌فهمیدم که Eternal Sunshine of the Spotless Mind دقیقا یعنی چی. رفتم سرچ کردم و فهمیدم Eternal sunshine یعنی شادی و آرامش و Spotless Mind هم یعنی ذهن بی‌خاطره. با تشکر از خانم بدیهی‌گو.

 

* در واقع دیشب داشتم راجع به این‌ها می‌نوشتم، چون در عین این که داشتم از خستگی غش می‌کردم، نمی‌تونستم نگران نباشم، بعد هی نوشتم و نوشتم، بعد توی نوشتن همه چیز جور درمی‌اومد و من اصلا هدفم این بود که نشون بدم چقدر همه چیز جور درنمیاد. نوشتن همیشه همینه. انگار که کودک هفت ساله‌ای باشی که همه‌جای اتاقش روح و هیولا می‌بینه توی تاریکی، و وقتی چراغ روشن می‌شه، می‌بینی که چقدر جات امنه و همه چیز اوکیه.

۴

در ستایش خلاقیت‌های کوچک

پگاه یک خاطره داره که من عاشقشم. یک همستر داشت، و مثل این که برای چند روز ازش دور مونده بود و وقتی برگشت، دید که نصف بدنش فلج شده. و تا جایی که یادمه، فلجش ادامه‌دار بود و پیش‌روی می‌کرد. پیش دام‌پزشک رفت و دام‌پزشک هم گفت که براثر پیریه. پگاه هم قانع نشد و خودش سرچ کرد و با خوندن یکی دو صفحه از گوگل فهمید که ممکنه یک عفونت باکتریایی خاص باشه. مادرش گفت که برای این عفونت خاص، فلان آنتی‌بیوتیک تجویز می‌شه. پگاه هم قرصش رو حل کرد توی آب و داد به  همسترش، و همسترش کاملا خوب شد. پگاه کلا زیاد از این کارها می‌کنه. هر بار یک ماجرایی داره. مثلا یک بار می‌خواست مواد اولیه‌ی کرمی که استفاده می‌کنه، بخره و خودش ازشون در حجم زیاد کرم درست کنه. همیشه ایده‌های هوشمندانه‌ای نیستند متاسفانه.

همچین چیزهایی این‌قدر من رو سر ذوق میاره. مثلا یک چیزی توی پینترستم پیدا کردم یک بار که یک سری دانش‌آموز کره‌ای برای این که اثبات کنند توی بسته‌های چیپس هوای زیادی هست، باهاش قایق ساختند و واقعا قابل استفاده بود. یا مثلا داشتم این پست رو می‌خوندم، و این بخشش:

توی این کورسی که دارم میخونم درباره یو آی یو ایکس، یه سری مقالاتی رو تو بخش ریدینگش پیشنهاد میده که دلخاهه خوندنش، ولی خب من تقریبن همه شونو میخونم و نت برمیدارم، بعد یکیش بود خیلی جالب بود. گفته بود یه چیزی که به نظرتون طراحی یوآی و یو ایکسش خیلی خوبه رو نام ببرید و بگید چرا، حالا خیلیا تو اون مقاله وسایل مختلفی مث چکش و واکمن سونی و میله اتوبوس و اینا رو گفته بودن، یعنی کاملن وسیله و سیستم رو بررسی کرده بودن، بعد یکی گفته بود پرتقال! نوشته بود به نظر من پرتقال یه نمونه کامل از یه محصول با طراحی بی نظیر و رابط کاربری خیلی خوبه! مثلن پوست خودش برای محافظت از محتوای درونش کافیه _نیاز به بسته بندی خاصی نداره_ محتوای درونش از قبل تقسیم شده و میشه به راحتی یه بخشی شو جدا کرد و استفاده کرد_برای تقسیم بندی های رژیمی مثلن_ در عین حال خود محصول قابلیت تکثیر داره و توی هر پره پرتقال حداقل یه هسته وجود داره و میشه با همون باز تکثیرش کرد. علاوه بر این تقریبن همه قسمتاش استفاده میشه و دور ریز نداره. پوستش برای غذا ها و شیرینی ها و نوشیدنی ها کاربردیه و.. واقعن جالب بود برام مثالش.

یا پست آخری که توی پیوندهای روزانه‌ام دارم (از برکات تحریم). اصلا این که انسان‌هایی بودند که همچین فکری توی ذهنشون شکل گرفته، برام زیباست.

۱

درباره‌ی پاییز

شخصا خوشحالم که پاییز داره تموم می‌شه. شخصا حس خوبی ندارم وقتی به راه حلی نمی‌رسم و کل پاییز در حال به راه حل نرسیدن بودم. البته زیاد بازی کردم. آدم‌های جدید زیادی دیدم. شیرکاکائوهای زیادی خوردم. با احسان و مامان و بابام زیادتر از قبل حرف زدم. حواسم به بقیه بود. دیشب حتی وقتی صبا قهر بود ازش پرسیدم آیا دوست داره من چیپس بگیرم که ازم واقعا بعید بود؛ ولی دارم به میانسالی می‌رسم و دیگه نمی‌تونم قهر کنم. البته در نهایت چیپس نگرفتم. آهنگ‌های قشنگی پیدا کردم. یک آهنگ هست، که در واقع یک چیزی شبیه به دکلمه است، وقتی هم که توی تلگرام سرچش می‌کنم، یک آهنگ شبیه بهش میاد، و یکم عصبانیم می‌کنه، چون آهنگ توی اسپاتیفای خیلی زیباست. هزار بار بهش گوش کردم. هر بار حس خوبی بهم می‌ده.

دیگه چی؟ زیاد غمگین بودم. زیاد خسته. خیلی زیاد فرسوده. زیاد هم تلاش کردم و زیاد هم فکر کردم. هنوزم امیدوارم و هنوزم از این‌جا خوشم میاد. بهتر از همه چیز، زیاد کتاب خوندم. دیروز ربکا رو تموم کردم، به زودی فیلم هیچکاک هم می‌بینم. به نظرم کاملا محشره که هیچکاک در زندگی من پیداش شد. پیدا شدن هر فرد علاقه‌مند به قتل‌های مرموز در زندگی من خوشاینده. در قدم بعدی نمی‌دونم قراره قیام سرخ رو شروع کنم یا Raven Cycle. به نظرم میاد که Raven Cycle شروع زیبایی برای زمستونه.

امروز تولد مامانمه. بهش می‌گم امروز شاید آخرین تولدت باشه که من این‌جام، بیا بریم یک کادو بخریم. ولی خب، طبعا مقاومت می‌کنه. کیک شکلاتی درست کردم. برای دی یک برنامه ریختم، برای این که حسابی درس بخونم. قراره خوش بگذره. امروز برای زهرا تعریف کردم که چرا توی علم احساس بیهودگی می‌کنم. درباره‌ی وضعیتی که می‌بینم و بی‌انگیزه‌ام می‌کنند. اوایل فرزانه خیلی با قطعیت چیزهایی که می‌گفتم رد می‌کرد، ولی امروز هم فرزانه هم زهرا می‌گفتند چیزهایی که می‌گم، یکم منطقی‌اند و کاملا پرت نیستم. شاید پرت باشند، ولی من باید درگیرشون بمونم. این‌قدر درگیر بمونم که آخرش یک جواب پیدا کنم.

زمستون قراره امتحان باشه و اپلای کردن و بیرون رفتن‌های بیش‌تر و همچنان امیدوار بودن. امیدوارم خیلی زیبا باشه؛ مثل تابستون. امیدوارم بیش‌تر توی هال و پیش مامانم درس بخونم. بیش‌تر کیک درست کنم. به ورزش کردن ادامه بدم. به حرف زدن با احسان ادامه بدم. رابطه با انسان‌ها کم‌تر پیچیده باشه و بالاخره گواهینامه بگیرم.

۲

بی‌ظرافتی

ترم اول و دوم، کلاس ریاضی عمومی داشتیم و جمعیتمون خیلی زیاد بود. از صد نفر بیش‌تر، و این وسط یک دختری بود که سوال‌های به‌شدت احمقانه‌ای می‌پرسید. نه احمقانه از اون مدل که مثلا نفهمه، بیش‌تر سوال‌هایی که انسان‌های لج‌درآر می‌پرسند تا فلسفه هم قاطی درس بشه و بحث عمیق بشه. نه این من چون فلسفه دوست ندارم، اعتراض کنم، فقط سوال‌هاش فایده‌ای نداشت و در نهایت یک بحث کاملا کلیشه‌ای و تکراری پیش می‌اومد که برای هیچ‌کس جالب نبود. ما هم ریاضی یاد نگرفتیم. هر موقع این انسان دستش بالا می‌رفت، صد جفت چشم خشمگین بهش خیره می‌شدند و خلاصه واقعا انسان محبوبی نبود.

ولی چیزی که من از کل این ماجرا دوست دارم و برام جالب بود، اینه که یک دختر بود. دخترها از این کارها می‌کنند؟ شاید فقط به محیط زندگی من برگرده، ولی نه، دخترها نباید در معرض دید عموم این‌قدر لج‌درآر و به شکل نازیبایی سمج باشند. کسی همچین چیزی نگفته، ولی شاید یک کلیشه‌ی پنهان باشه. شایدم مختص محیط زندگی من باشه. مطمئن نیستم.

یک بار داشتم راجع به مونا فکر می‌کردم و حس کردم دخترهایی که می‌شناسم (نه همه‌شون، ولی فکر کنم تغییر رایجی باشه)، بعد از ورود به دانشگاه خیلی ملیح‌تر شدند. یک تغییری شبیه وقتی که بلاگرها ازدواج می‌کنند، یک جور از دست دادن یک قسمتی از شخصیتشون؟ همچین حالتی. الان به نظرم درست نمیاد. به نظرم بلوغ شخصیتی نیست.

دیشب با پگاه و زهرا رفته بودم طرقبه و توی یک آش‌کده نشستیم و آش و چایی خوردیم. بحثمون راجع به چیزهای مختلف بود، ولی یک جایی داشتیم راجع به آمریکا و ایران حرف می‌زدیم. یک حالتی بود که زهرا به آمریکا حق می‌داد بابت تحریم‌هاش، پگاه نه. و خیلی بلند حرف می‌زدند. دعوا نمی‌کردند، بیش‌تر پرشور بحث می‌کردند و نمی‌دونم، عجیب بود برام. من که اصلا در چنین شرایطی کلا توی ذهنم شرایط اورژانسی می‌شه و ساکت می‌شم و بقیه هم آروم می‌کنم، ولی این‌جا تلاش کردم آروم بمونم و بذارم این دوتا با هم بحث کنند. آیا دخترها باید راجع به همچین چیزهایی با هم بحث کنند؟ 

 

من نه می‌خواستم از اون نمونه‌های کلاسیک زن‌هایی باشم که ظریف و فلان‌اند، نه یک زن مستقل و قوی. می‌خواستم کاملا مستقل از جنسیتم باشم. این‌جا، تو این جامعه، با این تصمیم، گاهی اوقات احساس دورافتادگی از بقیه دارم. ولی به دختر کلاس ریاضی که فکر می‌کنم نه، به بحث دیشب که فکر می‌کنم، نه. دلم می‌خواد بیش‌تر همچین آدم‌هایی ببینم که کم‌تر احساس بی‌هویتی داشته باشم.

۰

یعنی کلا احتمالا راحت بودن اولین اولویت ما نیست.

یکی از چیزهایی که راجع به اپلای اولش یکم آزاردهنده است، اینه که پروسه‌ی نامشخصیه. لیست جامعی نیست که از روش همه چی مشخص بشه و خودت باید بگردی. جزئیات مشخص نیستند. یک راهنمای کلی نیست که همه جا صدق کنه. خودت باید درگیر بشی و به هر حال آخرش یک راهی بری فقط.

ولی دارم فکر می‌کنم که بهش نیاز داشتم. 

می‌دونی، یعنی دارم توی زمان و مکانی زندگی می‌کنم که چیزها برام صیقلی شدند. یعنی نه فقط برای من، کلا، همه. اگه بخوای غذا بخوری، هزارتا راه هست. هر کاری بخوای انجام بدی، کلی راهنما هست. کلی ویدئو هست. کلی کتاب. یعنی هر جایی که چند نفر قدمشون رسیده، آسفالت شده. نمی‌دونم چیز بدیه یا نه. ولی در حال حاضر حس خوبی بهش ندارم. دلیل اولم اینه که این‌طوری فکر می‌کنی راه‌های خاکی اشتباه‌اند. توشون راحت نیستی. نمی‌تونی تحمل کنی. آرمینا یک بار داشت یک چیزی درباره‌ی کانادا تعریف می‌کرد، و می‌گفت مثلا یک مشکلی توی یک جای عمومی رخ داده بود و انگار اون پروسه‌ای که از طرف دولت تعریف شده بود برای حل مشکل، جواب نمی‌داد، و آدم‌هایی که اون‌جا بودند هیچ کاری انجام نمی‌دادند. منتظر بودند یک چیز دولتی یا قبل برنامه‌ریزی شده بیاد که نجاتشون بده. و می‌گفت اگه همین چیز توی ایران اتفاق میفتاد، مردم یک کاری می‌کردند. یعنی من دقیق پستش یادم نیست و شاید دارم اشتباه تعریفش می‌کنم، ولی همین‌جا منظورم از صیقلی، یک چیزی شبیه مقایسه‌ی کانادا با ایرانه. مردم کانادا هم مشکلاتی دارند، ولی زندگیشون صیقلی‌تره انگار.

آدمی که کل زندگیش روی آسفالت راه رفته، تحمل راه خاکی براش سخته و دوست داره اونم آسفالت کنه. احتمالا کوه‌ها هم کلا نادیده می‌گیره. 

نمی‌دونم، از چیزهایی که گفتم خیلی مطمئن نیستم. ولی به صورت خلاصه، حس خوبی ندارم که کلا انگار انسان‌ها نسبت به تجربه‌ی هر گونه احساس منفی ناخواسته‌ای حساس‌تر شدند، و مثلا ترجیح می‌دن به جای این که برای تجربه‌ی یک احساس منفی ناخواسته انرژی بذارند، برای حل کردن اون احساس منفی ناخواسته انرژی بذارند. که اصلا چیز بدی به نظر نمیاد، ولی اگه راه حلی نباشه چی؟ اگه خود اون راه حل ، یک سری احساس منفی ناخواسته دیگه ایجاد کنه چی؟ نمی‌تونی بذاری به حال خودش باشه و تو یکم مقاوم‌تر باشی؟ شایدم من دارم بیش‌تر از دنیای مدرن فاصله می‌گیرم.

۳

شوق زندگی

برای مصاحبه‌ی دیروزم، خیلیی تمرین کرده بودم. می‌خواستم آرام و مسلط و علاقه‌مند به نظر بیام. وقتی رفتم سر مصاحبه، استرس داشتم و شروع کردم همین‌طوری حرف زدن، و من وقت‌هایی که خوشحالم، خیلی مشخص و واضحه. تقریبا داد می‌زنم و صدام هم زیرتر می‌شه، در نتیجه انگار دارم جیغ می‌زنم. خیلی می‌خندم، و سر مصاحبه همون شکلی بودم، چون این آزمایشگاه محشره و استادش هم. مهارت‌های زبانیم به نصف خودش رسیده بود ولی آخرش بهم گفت I'm very happy with this introduction و I wholeheartedly support your application. باورت می‌شه؟

من واقعا نمی‌تونم امیدوار باشم، چون دپارتمانشون کلا سه دانشجوی دکترای بین‌الملل می‌گیره و منم یک دانشجوی لیسانس از ایرانم. ولی این مصاحبه، خاطره‌ی محشری بود. 

انار

یک پستی داشتم خیلی وقت پیش، راجع به این که دوست ندارم توی دنیای خودم غرق بشم. پی چیزهایی که الان دوست دارم بگیرم و چیزهایی که دوست ندارم، حذف کنم و آخرش هی این زندگی تشدید بشه برام. 

بعد از Station Eleven تقریبا مداوم کتاب می‌خونم. خیلی خوشحالم از این بابت. انگار یک بخش از هویتم گم شده بود و پیداش کردم بالاخره. روش زیبایی برای کتاب انتخاب کردن پیدا کردم. Station Eleven کتابی بود که پگاه دوست داشت. آریستوتل و دانته کتاب محبوب مهشاد بود. Less کتابی بود که کلم یک بخشش رو گذاشت روی وبلاگش و من اون گوشه لینکش کردم. دوست دارم کتاب‌هایی که سرهنگ پرسپکتیو ازشون چیزی گذاشته هم بخونم. یک موزاییک درست کنم از آدم‌ها. تقریبا هیچی نمی‌دونم از این کتاب‌هایی که شروع می‌کنم به خوندنشون، و خیلی مناسبه، چون این‌طوری چیزها از کنترل من خارج‌اند و در به روی چیزهای جدید بازه.

یک چیزی با فرزانه شروع کردم که عمیقا دوستش دارم. براش یک پست از یک وبلاگ می‌فرستم و باید هر کدوممون یک چیزی راجع به اون پست بگیم. یک چیزی که به صورت مطلق راجع به اون پست نباشه و یک ارتباطی بین خودمون و اون پست باشه. مثلا این که من با فلان قسمتش ارتباط برقرار کردم، یا به نظر من این‌جاش اشتباهه یا درسته. همچین چیزی. می‌دونی، چون دوست ندارم تا ابد از متن‌های ذره‌ای ادبی فرار کنم. 

چنان با مکث و طمانینه انار می‌خورم که انگار آخرش قراره بهم شلیک بشه. دوست دارم به همون آهستگی و با همون تمرکز با چیزها برخورد کنم. حداقل با این چیزها.

۰

بیست و یک

توی این پروسه‌ی اپلای مجبورم دائما با این مواجه بشم که بقیه‌ی افراد در حدود سن من چی کار کردند و دارند چی کار می‌کنند. بعد دو حالت دارم به‌خاطر همین. گاهی اوقات به رزومه‌ام و همه چیز نگاه می‌کنم و می‌گم به به، چقدر انسان کاملی، چقدر هم خوش‌سلیقه، نمرات اون‌طوری، تجربه‌های این شکلی، کاملا محشر. و در حالت دوم فقط از خودم می‌پرسم که من این مدت داشتم چه غلطی می‌کردم واقعا. یعنی دقیقا به ماه‌هایی که گذشت فکر می‌کنم، و اتفاقا می‌بینم هم که من همیشه درگیر بودم، همیشه به‌فکر بودم. نتیجه‌ای که با این می‌گیرم اینه که مشکل از پشتکارم نیست، و من فقط استعداد ندارم. در هیچی. قشنگ بچه‌ی پنج ساله.

اصلا واقعا جالبه که فضای دانشگاه با اعتماد‌‌به‌نفس آدم چی کار می‌کنه. و من دوست ندارم این شکلی باشم. خیلی ازم انرژی می‌گیره این مقایسه‌ها. مخصوصا چون واقعا شرایط برابری نبوده (بین من و کسی که بریتیش‌کلمبیا درس خونده مثلا) ولی توی ذهنم، این فرد ایرانیه و منم ابرانی‌ام و اصلا اگه برام مهم بود، منم باید قبل لیسانس می‌رفتم از ایران.

می‌دونم از دید خارجی، من از نظر آکادمیک وضعیت خیلی خوبی دارم (و در عین حال کاملا محشر نیستم) ولی از دید خودم، من دقیقا هیچم و واقعا احمقانه است این وضعیت. بعد می‌دونی، چیز تاریک‌تری که داره، اینه که این شکلی نیست که مثلا من بیام گاهی اوقات شک کنم که نکنه من واقعا یک جور common studentام* (همچین عبارتی وجود نداره تا جایی که من می‌دونم، فقط به نظرم عبارتی بود که بهش نیاز داشتم)، در واقع به صورت کاملا پیش‌فرض توی ذهنم این شکلیه که قرار نیست تو به چیزی شناخته بشی. فکر نمی‌کنم برنده‌ی مسابقه‌ای باشم، یا scholarshipای ببرم. راه خاصی هم براش به ذهنم نمی‌رسه. احتمالا مربوط به زندگی من هم نیست. چون توی همکلاسی‌هام و هم‌دانشکده‌هایی‌هام هم خیلی زیاد می‌بینمش. 

شایدم سوال پیش بیاد که اصلا چه اهمیتی داره من کجای کارم. و واقعا اینم نمی‌دونم. شاید اهمیتی نداشته باشه. ولی ذهنم داره به همه‌ی چیزهای اشتباه گیر می‌ده و منم انگار فقط تا یک جایی می‌تونم جلوش رو بگیرم. اینم یک قضیه‌ی دیگه است که ذهنم به همه‌ی چیزهای اشتباه داره گیر می‌ده. حسش شبیه اینه که تمام درس‌هایی که در این چند ماه اخیر یاد گرفتم، unlearn کردم، تمام رشد شخصیتی‌م نابود شده و هوش فراوان و خودشناسی بالام هم کمکی نمی‌کنه که ببینم کل این مشکلات داره از کجا میاد و چرا من دقیقا کل مدت آشفته‌ام. فرزانه می‌گه اول یک تغییر بزرگ همین شکلیه. خدا کنه. من واقعا می‌تونم از چند هفته رضایت از خود و در عین حال واقع‌نگری و تلاش برای بهتر شدن استفاده کنم.

 

* من دوست ندارم common student باشم و بحث نژادپرستی (واقعا نمی‌تونم توضیح بدم چرا گفتم نژادپرستی ((:) یا خود‌برتر‌بینی نیست. بحث اینه که شاید دانشجوی عادی مثلا یک بخشی از زندگیش درس بخونه و بعدش بره کار کنه و هیچ‌وقت هم رنک شدن براش مهم نباشه و این روش زندگی‌ایه که من کاملا می‌فهمم، ولی من برام همه‌ی این‌ها مهمه، چون به هدفم ربط دارند. این که بیش‌تر اهمیت بدم ولی در نهایت حس کنم دقیقا همون جایگاه رو دارم، حس آزاردهنده‌ایه برام.

پی‌نوشت: همین الان به این پاراگراف برخوردم:

«این بهترین، یک چیز تئوریه که آدم توی ذهن خودش می­‌سازه که همیشه دست‌نیافتنیه، در نتیجه شما هرچه‌قدر هم تلاش می­‌کنید، مثل یه همستریه که داره توی یه گردونه می‌چرخه و انگار احساس می‌­کنید که همه‌ش دارید درجا می‌­زنید و به جایی نمی­‌رسید. درس خوندن و فشار بیش‌تر روی این چیز­ها، در واقع این فکر تئوری و این سیکل معیوب رو نمی­‌شکنه.»

بله، من دقیقا حس همستر دارم در این جریان. تلاش بیش‌تر و یک جا موندن.

۱

to remember

آه، من خیلی آشفته‌ام. اصلا ایده‌ای نداری. 

ببین، این چند وقت مدام دارم فکر می‌کنم که من قراره ارشد بخونم (به امید خدا)، دکترا بخونم، برم پست‌دکترا، برم استاد دانشگاه بشم، یا یک آینده‌ای شبیه به این. و از لحاظ تکینکی عمیقا دوستش دارم. مجموعه‌ایه از چیزهایی که من در این دنیا ازشون لذت می‌برم. ولی شکنجه‌ی ذهنی جدیدم این شده که سایت استادهایی که می‌بینم، می‌گردم و آخرش فکر می‌کنم اگه این فرد از دنیا کم بشه، چی می‌شه؟ شاید اگه پزشکی خونده بود، من همچین فکری نمی‌کردم. چون احتمالا یک جایی وسط مسیرش جون یکی رو نجات داده.

فرزانه می‌گه اون پزشک هم داره از تحقیقات یک نفر استفاده می‌کنه. من می‌فهمم. این که از کاربرد دوری، به این معنی نیست که تو تاثیر نداشتی. ولی بحثم حتی با اینم فرق داره. فقط نمی‌دونم، همون‌طوری که به فرزانه گفتم، فکر می‌کنم که وسط این فضا خیلی راحته که گم بشی. کاری کنی که در نهایت واقعا فایده‌ای نداره. 

 

دیروز یک ساعت و نیم داشتم SOP سجاد رو تصحیح می‌کردم و بهش پیشنهاد می‌دادم که چی کار کنه. شاید یک بخشیش به‌خاطر این باشه که به سجاد اهمیت می‌دم، ولی در واقع چیزی که باعث شد همچین کاری کنم و ازش خوشحال باشم، اینه که یک تاثیری داشتم. زبانمون یکیه، ولی من بیش‌تر توی متن‌های این شکلی کار کردم و کسی مثل من توی آشناهامون کم‌تره.

 

به نظرم نگرانیم به‌جاست. این شکلی نیست که وسواس داشته باشم که حتما چیز بزرگی بشم. ولی واقعا دیگه احمقانه است که این همه درس بخونی و چیز خاصی هم نگی آخرش. می‌دونی، مثلا انسانی مثل من می‌تونه فایده باشه. می‌تونه بره بخونه و برای اطرافیانش توضیح بده که قضیه‌ی کرونا چیه، قضیه‌ی واکسن چیه. به مامانش بگه که واقعا هیچ مدرکی نداریم که چینی‌ها ویروس ساختند :)) * و از این‌جور کارها. می‌تونه صرفا توده‌ای از اطلاعات پراکنده نباشه.

 

* یک بار گفته بودم که رفتم از مامانم پرسیدم که آیا راضیه من با یک فرد سیاه‌پوست ازدواج کنم تا ببینم که آیا نژادپرسته، و با تمام ملیت‌ها و نژادها ادامه دادم و مامانم با همه اوکی بود کاملا. تا بحث به چینی‌ها رسید و مامانم با درماندگی کامل گفت «نه، لطفا سارا، چینی نه». مطمئنم در روز اول ورودم به کانادا قراره شیفته‌ی یک فرد چینی بشم. احتمالا یک دختر چینی. فوق‌العاده می‌شه.

۱

درباره‌ی آزادی توی روابط

یک عادت بدی که تازگیا فهمیدم دارم، اینه که گاهی اوقات حرف‌هایی می‌زنم که یک واکنش خاصی رو بشنوم. مثلا در مورد فلان برنامه‌ام به فرزانه می‌گم، و منتظر می‌مونم که ازش تعریف کنه. وقتی بهش شک می‌کنه، عمیقا ناراحت می‌شم. یا مثلا راجع به چیزی از کسی نظر می‌پرسم و در واقع منتظرم چیزی که خودم فکر می‌کنم، بشنوم. به محیط اطرافم که نگاه می‌کنم، می‌بینم در واقع من نسبت به محیطی که توش هستم، خیلی هم بد نیستم. یعنی محیطم واقعا جالبه.

من وقتی کسی پیشم از یک مشکلی می‌گه، احتمالا بهش راه حل می‌دم. یعنی خودمم وقتی از یک مشکلی پیش کسی می‌گم، بازم دنبال راه حلم، یعنی به نظرم کاملا چیز منطقی‌ایه و در واقع دارم فکر می‌کنم و انرژی می‌ذارم روی مشکلت، تا زودتر ازش خارج بشی. امروز یک چیزی دیدم توی پینترست که می‌گفت وقتی کسی از مشکلاتش حرف می‌زنه، تو ساکت بمون و گوش بده. بعد از این بدم میاد. از این که این همه قاعده می‌سازی که مردم در هر مکالمه‌ای حرف‌هایی بزنند و واکنش‌هایی داشته باشند که تو دوست داری. یعنی می‌فهمیدم اگه می‌گفت مثلا وقتی کسی از مشکلش حرف می‌زنه، شما وسط مکالمه رهاش نکنید، یا مثلا رفتارهایی که واضحا آسیب‌زننده یا ناراحت‌کننده‌اند، ولی این نه.

با کلم یک نفرت مشترکی دارم و اونم قوانین اجتماعی خودساخته‌ایه که از همه توقع داری انجامشون بدن. این که کسی زنگ نزنه، کسی بدون توضیح از کانالت لفت نده، کسی فلان، کسی بیسار. واقعا اگه به اندازه‌ی کافی فکر کنی، می‌تونی توی هر کاری توی دنیا که بقیه باهات می‌کنند، عنصری پیدا کنی که اذیتت می‌کنه. ولی احتمالا بهتر باشه بذاری انسان‌ها واکنش‌هایی که دوست دارند و صریحا به تو آسیب نمی‌رسونه، داشته باشند. دوستی نباید این باشه که کل مدت تلاش کنی کسی رو راضی کنی و واکنش‌های درست داشته باشی که امتیاز بگیری.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان