توی این پروسهی اپلای مجبورم دائما با این مواجه بشم که بقیهی افراد در حدود سن من چی کار کردند و دارند چی کار میکنند. بعد دو حالت دارم بهخاطر همین. گاهی اوقات به رزومهام و همه چیز نگاه میکنم و میگم به به، چقدر انسان کاملی، چقدر هم خوشسلیقه، نمرات اونطوری، تجربههای این شکلی، کاملا محشر. و در حالت دوم فقط از خودم میپرسم که من این مدت داشتم چه غلطی میکردم واقعا. یعنی دقیقا به ماههایی که گذشت فکر میکنم، و اتفاقا میبینم هم که من همیشه درگیر بودم، همیشه بهفکر بودم. نتیجهای که با این میگیرم اینه که مشکل از پشتکارم نیست، و من فقط استعداد ندارم. در هیچی. قشنگ بچهی پنج ساله.
اصلا واقعا جالبه که فضای دانشگاه با اعتمادبهنفس آدم چی کار میکنه. و من دوست ندارم این شکلی باشم. خیلی ازم انرژی میگیره این مقایسهها. مخصوصا چون واقعا شرایط برابری نبوده (بین من و کسی که بریتیشکلمبیا درس خونده مثلا) ولی توی ذهنم، این فرد ایرانیه و منم ابرانیام و اصلا اگه برام مهم بود، منم باید قبل لیسانس میرفتم از ایران.
میدونم از دید خارجی، من از نظر آکادمیک وضعیت خیلی خوبی دارم (و در عین حال کاملا محشر نیستم) ولی از دید خودم، من دقیقا هیچم و واقعا احمقانه است این وضعیت. بعد میدونی، چیز تاریکتری که داره، اینه که این شکلی نیست که مثلا من بیام گاهی اوقات شک کنم که نکنه من واقعا یک جور common studentام* (همچین عبارتی وجود نداره تا جایی که من میدونم، فقط به نظرم عبارتی بود که بهش نیاز داشتم)، در واقع به صورت کاملا پیشفرض توی ذهنم این شکلیه که قرار نیست تو به چیزی شناخته بشی. فکر نمیکنم برندهی مسابقهای باشم، یا scholarshipای ببرم. راه خاصی هم براش به ذهنم نمیرسه. احتمالا مربوط به زندگی من هم نیست. چون توی همکلاسیهام و همدانشکدههاییهام هم خیلی زیاد میبینمش.
شایدم سوال پیش بیاد که اصلا چه اهمیتی داره من کجای کارم. و واقعا اینم نمیدونم. شاید اهمیتی نداشته باشه. ولی ذهنم داره به همهی چیزهای اشتباه گیر میده و منم انگار فقط تا یک جایی میتونم جلوش رو بگیرم. اینم یک قضیهی دیگه است که ذهنم به همهی چیزهای اشتباه داره گیر میده. حسش شبیه اینه که تمام درسهایی که در این چند ماه اخیر یاد گرفتم، unlearn کردم، تمام رشد شخصیتیم نابود شده و هوش فراوان و خودشناسی بالام هم کمکی نمیکنه که ببینم کل این مشکلات داره از کجا میاد و چرا من دقیقا کل مدت آشفتهام. فرزانه میگه اول یک تغییر بزرگ همین شکلیه. خدا کنه. من واقعا میتونم از چند هفته رضایت از خود و در عین حال واقعنگری و تلاش برای بهتر شدن استفاده کنم.
* من دوست ندارم common student باشم و بحث نژادپرستی (واقعا نمیتونم توضیح بدم چرا گفتم نژادپرستی ((:) یا خودبرتربینی نیست. بحث اینه که شاید دانشجوی عادی مثلا یک بخشی از زندگیش درس بخونه و بعدش بره کار کنه و هیچوقت هم رنک شدن براش مهم نباشه و این روش زندگیایه که من کاملا میفهمم، ولی من برام همهی اینها مهمه، چون به هدفم ربط دارند. این که بیشتر اهمیت بدم ولی در نهایت حس کنم دقیقا همون جایگاه رو دارم، حس آزاردهندهایه برام.
پینوشت: همین الان به این پاراگراف برخوردم:
«این بهترین، یک چیز تئوریه که آدم توی ذهن خودش میسازه که همیشه دستنیافتنیه، در نتیجه شما هرچهقدر هم تلاش میکنید، مثل یه همستریه که داره توی یه گردونه میچرخه و انگار احساس میکنید که همهش دارید درجا میزنید و به جایی نمیرسید. درس خوندن و فشار بیشتر روی این چیزها، در واقع این فکر تئوری و این سیکل معیوب رو نمیشکنه.»
بله، من دقیقا حس همستر دارم در این جریان. تلاش بیشتر و یک جا موندن.