دونات و قهوه

پریروز پگاه ایده‌ی درخشان دیت در موزه رو مطرح کرد و من هنوز دارم بهش فکر می‌کنم. واقعا خشم آدم برانگیخته می‌شه وقتی یهو می‌بینه این‌قدر از احتمالات مختلف چشم‌پوشی کرده.

من واقعا از مفهوم دیت خوشم میاد. که از یک نفر که خوشت میاد برای یک فعالیت جالب دعوت کنی. کاش می‌شد دیت برای دوستی داشتیم. حالا با دعوت کردن به دونات و قهوه ترم پیش آشنا شدم. شاید اون معادل دیت برای دوستی باشه. یک روز حتما امتحانش می‌کنم.

همه‌ی این‌ها از اون روز میاد که من موقع رد شدن از کنار بوفه به سینا گفتم دلم هوس چایی کرد، و سینا یهو گفت بریم چایی بخوریم و این ایده‌ی غلط در ذهن من شکل گرفت که اگه کسی به اندازه‌ی کافی ازت خوشش بیاد، تن به ایده‌های احمقانه‌ات می‌ده، و برای فردی که به اندازه‌ی من ایده‌های احمقانه داره و حتی اگه خودش کم بیاره، دوست‌هایی داره که ایده‌های احمقانه‌تری دارند، چه چیزی بهتر از این.

۵

برای شهریور

کم‌تر از دو ماه دیگه بیست و یک سالم می‌شه. وقتی Atonement رو دیدم، شونزده سالم بود و فکر کردم کاش یک فرد بیست ساله و غمگین بودم موقع دیدنش. با این که امسال خیلی روزها بیست ساله و غمگین بودم، ولی انگار نمی‌خورد به موقعیت. دیدنش توی شونزده سالگی و فکر کردن به این که برای بیست سالگی بهتره، موقعیت ایده‌آلی بود. در حقیقت من بیست ساله‌ای بودم که به هیچکاک و فیلم‌های واقعا هفتاد ساله علاقه‌منده.

دیروز یک کورسی توی یوتیوب دیدم، که قسمت اولش رو ترم اول با بچه‌‌های گروه دیده بودم. و یکم ناراحت شدم که من از اون دسته آدم‌ها نیستم که یهویی مثلا بدون برنامه بشینه سر یک چیز علمی و تمومش کنه. باید حتما برنامه بریزم و حتی یک ساعت مشخصی باشه و نمی‌تونم کاملا ناگهانی یک کلاس یک ساعته ببینم. دوست داشتم این رابطه‌ام با علم کم‌تر رسمی باشه. تازگیا از سر عذاب وجدان درس نمی‌خونم. به این فکر می‌کنم که آیا در خودم می‌بینم که یک ساعت درس بخونم و از اون یک ساعت واقعا یک چیزی یاد بگیرم، و اگه جوابم مثبت بود، اون موقع می‌خونم. خیلی به نظرم دید خوبیه و باعث شده کم‌تر با ذهن بسته و بدون هیچ فایده‌ای درس بخونم.

خیلی خوشحالم که شهریور قراره شروع بشه. قراره با مائده و زهرا یک کتاب علمی بخونم (و اگه چیزی که الان سرش حرف می‌زنیم، قطعی بشه، امیدوارم هیچ‌کس هیچ‌وقت راجع به موضوعش ازمون نپرسه)، همین کورسی که پیدا کردم، ادامه می‌دم. مثل همیشه سر صبح زیست سلولی می‌خونم. به کارهای مهاجرت ادامه می‌دم. تلاش می‌کنم دوست‌های جدید پیدا کنم. به دیدن Umbrella Academy ادامه می‌دم. ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسه، یک‌جا یادداشت می‌کنم. از هر ساعتی که  به دستم می‌رسه، یک استفاده‌ای می‌کنم. امیدوارم منظم‌تر باشم و حالم پایدارتر باشه.

بابت چیزی نگران نیستم. آروم هم نیستم البته، ولی حس می‌کنم همه چی درست می‌شه بالاخره.

We used to play outside when we were young and full of life and full of love

امروز یادم اومد پیش‌دانشگاهی که بودیم، چند مورد بود که بچه‌ها با هم توی رابطه بودند، و کلا چیز نسبتا رایج و آشکاری بود، و کسی هم واقعا کاری نداشت. بعد یک بار مدیرمون اومده بود سخن‌رانی، و می‌خواست در لفافه نصیحتمون کنه، و گفت نباید «دوستی افراطی» داشته باشیم.

تا چند روز، تنها چیزی که ما راجع بهش حرف می‌زدیم، همین بود. کافی بود یکی یک حرکت مشکوکی کنه تا ما با «دوستی افراطی» مخلوطش کنیم و تا ساعت‌ها به اضافه کردن جوک‌های مسخره‌مون ادامه بدیم. به نظر می‌اومد ترکیبیه که هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شه. مصاحبه‌ی اوگانداییِ اون زمانمون محسوب می‌شد.

خیلی احمقانه است که بیام راجع به این پست بذارم، ولی واقعا دوران خوبی بود. و من خیلی زیاد می‌خندیدم، به احمقانه‌ترین چیزها و خدا می‌دونه که چقدر از خندیدن خوشم میاد. امشب هم زیاد خندیدم. از اینم می‌ترسم که بعدا خیلی نخندم و حتی متوجهش هم نشم.

پ.ن: مثلا بعدا به یکی که ازش خوشم میاد، بگم «من دوست دارم باهات دوستی افراطی داشته باشم.» وای همین الان دارم می‌خندم. واقعا timeless. حیف که باید طرف از مدرسه‌مون باشه که بفهمه چی می‌گم.

۱

الهام‌بخش

من هنوز به اون دختر توی خوابگاه که وقتی مریض بودم، برام سوپ آورد، در حالی که مطلقا یک کلمه هم حرف نزده بودیم قبلش، فکر می‌کنم. هنوزم از ته دلم دوست دارم این‌قدر مهربون و باملاحظه باشم.

۴

در مذمت تصاویر غلط‌انداز.

یک.

می‌دونی، مثلا هم خودم و هم محیط اطرافم انگار درک درستی از اولویت‌ها نداریم و حس می‌کنم بخش بزرگی از مشکلمون همینه. مثالش همونی بود که یک بار نوشتم، که مثلا خیلی اوقات بچه‌های کنکوری که بهم پیام می‌دن، کلی اختلال جسمی و روانی دارند و بالاترین اولویتشون اینه چطوری مثلا دوازده ساعت درس بخونند. چون از همه طرف هم تلقین می‌شه که این مهم‌ترین نقطه‌ی زندگیته. در حالی که بابا! اصلا وقتی بحث سلامتیت میاد وسط، همه چی بی‌اهمیت می‌شه، مثه اینه که خونه‌ات با بچه‌ات توش، آتش گرفته باشه و تو فکر کنی چطوری لکه‌های دودی که روی لباس‌هات میفته پاک کنی.

یا مثلا چند وقت پیش داشتم به یک کاریم فکر می‌کردم، که کار خوبی نبود واقعا. به کسی آسیب نزد، ولی خب، من ممکنه بعدا به‌خاطرش حسرت بخورم. و فکر کردم من توی اون دوران تنها دغدغه‌ام این بود که ازش بگذرم. که حالم خوب بشه. زنده بمونم. اصلا این که کار درستی کنم یا نه (مخصوصا وقتی آسیب به کسی نمی‌زنه) هیچ اولویتی نبود. هیچ اهمیتی نداشت و اشکال نداره. مهم اینه که حالم خوب شد و زنده موندم. حتی اگه بعدا حسرتی داشته باشم، می‌دونم که تقصیری نداشتم و کاری کردم که باید می‌کردم.

می‌گه که اولویت هر مرحله‌ای از زندگی یک چیزه. یک دوره‌ای باید تلاش کنی، یک دوره‌ای باید از نتیجه‌ی تلاشت لذت ببری. تصویر ذهنی من این بود که کل زندگی باید تلاش کنی و فکر می‌کردم خب این همه تند می‌ری که به کجا برسی اصلا؟ الان خیلی این تصویر ذهنیم درست شده. حس می‌کنم به همه‌ی بخش‌های زندگیم، به اندازه‌ی اولویتشون اهمیت می‌دم و این باعث می‌شه که هم رو تقویت کنند. چون عزیزم، در نهایت واقعا هم مهم نیست درخشان باشی، یا توی ذهن مردم بمونی. نه این که نباشه، ولی کیه که تصمیم می‌گیره کی ماندگار باشه؟ مردم. و تو می‌دونی نظرات مردم نه مهمه و نه معتبر.

کلا یک این که اولویت‌ها برات مشخص باشه و دو این که جای چیزها برات مشخص باشند. مثلا توی سریالی که دارم می‌بینم یک زوجی هستند که خیلی با هم خوب‌اند، اما به یکیشون یک موقعیت کاری خیلی خوب توی یک جای دور پیشنهاد شده که طرف مقابلش نمی‌تونست توی اون‌جا به کارهاش برسه. و در نهایت خیلی در آرامش از هم جدا شدند. یعنی می‌دونی، مگه نقش رابطه این نیست که باعث پیشرفتت بشه؟ می‌گفتند که ما به هم کمک کردیم که تا این‌جا برسیم و این‌جا راهمون جدا می‌شه. یک ابزاره، نه یک هدف.

 

دو.

توی دوران امتحانات، یک روزی بود که من دو تا امتحان شدیدا حفظی داشتم. یعنی وضعیتم به نسبت فرق داشت و بچه‌هایی که یک امتحان داشتند هم، کلی اذیت شدند، چه برسه به من. و ببین، عملکرد من درخشان بود. یعنی اصلا باورم نمی‌شه من اون‌قدر تلاش کردم و منطقی خوندم و در نهایت توی جفتشون نمره‌ی خیلی خوبی گرفتم. اصلا شبیه من نیست. هر بار بهش فکر می‌کنم، حیرت‌زده می‌شم. و این باعث می‌شه فکر کنم شاید من اون‌قدر که خودم فکر می‌کنم، در مدیریت جنبه‌های مختلف کنار هم ناتوان نباشم و اتفاقا مشغول چند تا چیز بودن برام خیلی fulfillingتر از این باشه که تلاش کنم مثلا روزی دوازده ساعت درس بخونم.

کلا توی این چند ماه خیلی دیدم واقع‌بینانه‌تر شده و این‌طوری انرژیم سر چیزهای بی‌اهمیت یا بی‌ربط هدر نمی‌ره و می‌تونم برای چیزهای مهم‌تر تلاش کنم. این احتمالا مثبت‌ترین تغییر تابستونیم باشه.

 

سه.

یک فردی بهم زنگ زده بود برای انتخاب رشته و مثلا رتبه‌اش حدود بیستِ منطقه بود. و می‌گفت من می‌ترسم توی کارشناسی معدلم بالاتر از کف نشه، (حالا کف چیه؟ شونزده فکر کنم) و من واقعا خنده‌ام گرفته بود. مثل اینه که مثلا از آزمون تئوری رانندگی بترسی. خیلی واقعا یادش می‌کنم احتمالا در طول زندگیم. به‌عنوان تصویری از ترس‌های مسخره‌ای که هیچ‌وقت در واقعیت نگران‌کننده نیستند.

۰

And the sky won't fall down to the sea, and the joys won't end with you

دوچرخه‌سواری یکی از بهترین چیزهاییه که توی زندگیم اتفاق افتاده. می‌دونم که قطعا قراره ابزار مرگم باشه، ولی با این حال، خیلی احساس خوبی داره و خیلی پدیده‌ی مبارکیه. من از چیزهای زیادی فاصله گرفتم تا فقط برخوردم با افراد مذکر ناشناس و مشکوک کم باشه و احتمال هر خطری به حداقلِ ممکن برسه. مثلا پارک نمی‌رم معمولا. پارک ملت که قطعا نمی‌رم. دوچرخه‌سواری هم به‌خاطر همین یکم ترسناک بود. الانم حتی ترسناکه. چون بعضی اوقات یک راننده‌ی احمق بهم خیلی نزدیک می‌شه و این که می‌گم می‌دونم آینده‌ی خوشی ندارم، به‌خاطر همینه. ولی چند وقت پیش با پگاه رفته بودم یک پارک مشکوک دیگه، و غریزه‌ی من که این بود که فرار کنم فقط. ولی پگاه مشخصا از این غریزه‌ها نداره و منم در حالت شجاعم بودم، و موندیم توی پارک. البته روی یک نیمکت کنار فضای بازی بچه‌ها نشستیم، ولی بازم. و اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. حالا هدفم اینه که یک بار با دوچرخه برم تا پارک ملت. با ما همراه باشید.

از این تابستون خوشم میاد خیلی. خیلی از روزها غمگینم، ولی به نظرم این دقیقا نکته‌ی اساسیه. نباید فریب بخوری و فکر کنی تابستون فصل روشنایی و شادیه. ابدا. تابستون فصل غم‌ها از انواع مختلفه. ولی غم زیباییه و منم ازش بدم نمیاد. مدت زیادیه که صبح‌ها زود بلند می‌شم. رازش اینه که توی هال بخوابم تا صبح‌ها که مامان و بابام بدون ذره‌ای، و دقیقا ذره‌ای، ملاحظه فریاد می‌زنند، از شدت عصبانیت بیدار بشم. این خصلت مشترک من و مامانمه. بعضی اوقات کاملا بی‌دلیل بلند بلند حرف می‌زنیم. به نظر من که بقیه باید ازش استقبال کنند، چون حداقل من وقتی بلند حرف می‌زنم، یعنی خیلی راحتم با طرف مقابل و خوشحالم احتمالا. در ضمن وقتی توی اتاق خودم بیدار می‌شدم، خیلی بی‌دلیل غمگین بودم، و به نظرم بیدار شدن با عصبانیت و انگیزه هزار برابر بهتر از بیدار شدن با غم و کرختیه. 

یکی از افرادی که می‌شناختم و ازش بدم می‌اومد (و بهش حسودیم می‌شد یکم)، خودکشی کرده. داشتم تعریف می‌کردم که من از آذر و دی پارسال هیچی یادم نمیاد تقریبا. یعنی اون قسمت از حافظه‌ام پاک شده این‌قدر که غمگین و فرسوده بودم. مثلا یادمه با پگاه حرف می‌زدم، فکر کنم راجع به این که پس کی قراره این غم تموم بشه؟ و یادمه که یک بار سرچ کردم و نوشته بود شش ماه، و من این شکلی بودم که خدایا، من چطوری شش ماه دووم بیارم؟ ولی خب تموم شد. بعدش بهمن بود. بهمن خیلی قشنگ بود، اصلا باورت نمی‌شه. کلی کارهای جدید کردم. با مهشاد یک جای عجیب زیبا رفتیم و دونات خوردیم، توی آزمایشگاه سلول سرطانی فریز کردم، توی تاکسی به آهنگ‌های زیبا گوش دادم، و باورت نمی‌شه که چقدر عمیق خوشحال بودم. زندگی خیلی زود خوب شد. 

معلومه که از این اتفاق ناراحتم، ولی اعصابم خرد می‌شه که باید ثابت کنم که ناراحتم. چون واقعا حرفی ندارم که مخصوصا توی تلگرام بزنم. هی مجبورم بگم «خیلی ناراحت‌کننده است.» بعد همه‌اش می‌ترسم مردم فکر کنند من چقدر سنگدلم، و این موقعیت‌ها واقعا استرس‌آورند برام. چون من می‌دونم بی‌اعتنا نیستم، ولی واقعا در یک سری موضوعات احساسات خاصی ندارم. نه این که برام مهم نباشه یا بابتش متاسف نباشم، ولی این شکلی نیست که خاک به سرم بریزم. مثلا من از مرگ افراد پیر ناراحت نمی‌شم. واقعا هیچ غمی حس نمی‌کنم. چه توقعی داشتی؟ ولی بقیه واقعا انگار برای مرگ افراد پیری که نمی‌شناسند یا بهشون نزدیک نبودند، تاسف می‌خورند. الان دیگه هر بار هر فرد پیری می‌میره، من برای چند روز وحشت‌زده‌ام و تلاش می‌کنم چهره‌ی غمگینی داشته باشم و تا حد امکان هیچ حرفی نزنم. 

دلم برای افغانستان کاملا خونه ولی. هی یاد هزار خورشید تابان میفتم. جالبه که هیچ کاری در این دنیا نیست که بتونم انجام بدم. نه برای این، نه برای هیچ چیز دیگه. اینم عمیقا عصبیم می‌کنه. فردا صبح شاید برم دوچرخه‌سواری. بالاخره SOP بنویسم، و زبان بخونم. قراره با همکلاسی‌هام توی اسکایپ راجع به یک موضوعی حرف بزنم، و همین. اصلا ایده‌ای ندارم که باید راجع به این روزها چه حسی داشته باشم.

۴

And I go running when the night aches, I hear her every time she calls

می‌دونی، دارم تلاش می‌کنم خیلی سالم باشم و فلان. یعنی وقتی ناراحتم، دعوا نکنم، یا مثلا مستقیم حرف بزنم. همچین چیزهایی، ولی نتیجه‌ی خیلی خوبی نداشته، و حالا به جای این خیلی آدم سالمی باشم، آدم بسته‌ای شدم و وقت‌هایی که ناراحتم، دیگه هیچ راه نجاتی ندارم. کسی نیست که بتونم بهش پناه ببرم، و می‌دونی، خیلی ترسناکه. چون من قبلا می‌گفتم دلم می‌خواد دوست جدید پیدا کنم و دوست جدید پیدا کردن یک چیز نسبتا قابل دست‌یابیه. کاملا ممکنه که من هفته‌ی بعدش به دوست جدیدم برسم. ولی ابدا ممکن نیست من تا هفته‌ی بعد، ماه بعد، حتی سال بعد کسی رو پیدا کنم که این‌قدر باهاش راحت باشم که بتونم بهش پناه ببرم. و این یعنی من باید کلی دفعه‌ی دیگه این غم رو تحمل کنم و تنها باشم و فقط امیدوارم اطراف ساعت هشت باشه که بتونم با دوچرخه‌سواری یکم قابل مدیریتش کنم.

توی پینترست کلی مطلب می‌بینم با این مفهوم که «هر کسی باید برای خودش کافی باشه» و به نظرم حقیقتا چیز مزخرفیه. نمی‌فهمم چه اصراریه که مردم به مستقل بودن از هر نظر دارند. یا مثلا این که تلاش می‌کنند هر طور که شده احساسات منفی‌ای که  اطرافشون هست، از بین ببرن. این مدت که تلاش کردم حرف بزنم، بیش‌تر متوجهش شدم. مثلا می‌گفتم «خب سارا، الان پیام بده و بگو ناراحتی و دوست داری که حرف بزنی. حواست باشه که با لحن مناسبی بگی.» و می‌خواستم پیام بدم و فکر کردم «خب، نباید از بقیه توقع داشته باشی وسط روزشون یهو یک وقتی برای تو خالی کنند، نکنه وسط یک چیزی باشند؟» و کلا منصرف می‌شدم. مثال‌های متنوعی ازش دارم، ولی خب، خلاصه‌اش اینه که جوّ کلی این شکلیه که هیچ‌کس نباید هیچ مسئولیتی در زمینه‌ی روابط اجتماعی داشته باشه. مثلا تو می‌تونی یهویی رابطه‌ات رو قطع کنی با یک نفر، و هیچ تقصیری گردن تو نیست، و منصفانه نیست.

نمی‌دونم، فعلا پیچیدگی‌های روابط انسانی و ناتوانی خودم در برابرشون به گریه‌ام میندازه. کاش زودتر یک سرنخ پیدا کنم.

۱

716

علی‌رغم این که لوس‌ترین و حساس‌ترین آدمی‌ام که می‌شناسم، من راحت می‌تونم با چیزها کنار بیام. می‌گم، من واقعا به این فکر می‌کنم که یک خونه دارم، و آب، و غذا، و همین کافیه. نه این که شاکی نشم اگه سطح زندگیم بیاد پایین، ولی به نسبت خودم و احتمالا چیزی که بقیه ازم توقع دارند، مقاوم‌ام. توقعات بالایی ندارم و راحت می‌پذیرم و کنار میام. و هر چی هم بزرگ‌تر می‌شم (و بیش‌تر در ایران زندگی می‌کنم)، این صفتم قوی‌تر می‌شه.

ریشه‌ی این غم هم شاید به همین برمی‌گرده. که می‌بینم چقدر خودم رو مجبور کردم توی مکالماتی شرکت کنم که موضوعشون کوچک‌ترین اهمیتی برام نداره، چون حالت بهتری توی ذهنم نبود. که ما می‌تونستیم سوار ماشین بشیم و خیلی casually از مشهد خارج بشیم، و تا حالا نکردیم. در همه‌ی زمینه‌ها هم این شکلی‌ام انگار. مثلا این که فقط از ایران خارج بشم، کافیه. در حالی که می‌تونم به قبول شدن توی یک دانشگاه خوب فکر کنم. زندگی توی خونه‌مون، کنار محافظه‌کارترین افرادی که می‌شناسم، کمکی نمی‌کنه.

اگه می‌تونستم چیزی در خودم تغییر بدم، احتمالا می‌خواستم جسورتر باشم، و کنجکاوتر. می‌خواستم برام مطرح باشه چیزهای جدیدی تجربه کنم، و شجاعت داشتم که دنبالشون برم. متاسفانه هیچ‌کدومشون در من نیست. این ناراحتم نمی‌کنه که یک مدت خیلی طولانی این‌طوری زندگی کردم و حتی متوجهش نبودم. این ناراحتم می‌کنه که فقط الان به همچین چیزی توجه می‌کنم و احتمالا بعدا یادم می‌ره، هیچ‌وقت یادم نمیاد و قراره توی یک نسخه‌ی محدود از زندگی غرق بشم که حتی مناسب‌ترین نسخه‌اش هم برای من نیست.

I haven't found all I was hopin' to find

برای فرار کردن می‌نویسم.

 

دیروز پگاه یک چیز بامزه‌ای می‌گفت که وسط درس خوندن به یک مبحثی رسیده که تا حالا هزار بار خوندتش و بازم یادش رفته که چی بوده. و این موضوع خیلی ناراحتش کرده، چون اگه تو همینم یادت نیست، دیگه می‌خوای چی کار کنی؟ بعدش که می‌خواسته بره سرچ کنه و دوباره درباره‌ی اون مبحث بخونه، کلا یادش رفته مبحث چی بوده. تا موقعی که با هم بودیم هم یادش نیومده بود همچنان. بهش می‌گفتم ما باید یک دانش منسجمی داشته باشیم و نداریم.

یا وسط مکالمه‌مون یک جایی پرسید تو می‌دونی جنس پرایمر چیه؟ منم یک لحظه واقعا قاطی کردم. در نهایت می‌دونستم، ولی جالبه که موضوعی به این پایه‌ای هم توی ذهنم محکم نیست. همین چیزهاست که غمگینم می‌کنه. نه این که شک دارم جنس پرایمر چیه. این که ما آخر اون پارک کوچک که روباه داشت، نشسته بودیم و من می‌تونستم هر چی بهش فکر می‌کنم، بگم. تمام این چیزهای احمقانه‌ی کوچک و نامتداول. این که چقدر به نظرم جالبه و چقدر صفت خوبیه که سر کلاس حرف بزنی و یک نفر باشه که تمام ذهنش در همون مکالمه است و کاملا می‌فهمه که چقدر واقعا صفت خوبیه.

اگه ما اولش یک سنگ با یک شکل خاص باشیم و در جریان زندگی و فرسودگی‌ها همه‌مون دایره‌ای بشیم، به نظرم دوستی می‌تونه چیزی باشه که با سرعت کم‌تری دایره‌ای بشیم و گوشه‌های بیهوده‌مون برامون بمونه. نمی‌دونم گوشه‌ها چه اهمیتی دارند.

ولی در نهایت سیستم‌ها و معیارهایی که می‌سازی، کمکی می‌کنند؟

به نظر نمیاد صبر کردن برای خالی شدن ذهنم تاثیر خاصی داشته باشه. هزار تا چیز بی‌ربط، یا بدتر، مربوط ولی طوری که ربطشون برام دقیقا مشخص نیست، توی ذهنم هم‌زمان در جریان‌اند. اون شب پگاه اومد دنبالم و رفتیم یکم خوراکی گرفتیم و با فلاسک چای رفتیم که به یک جایی برسیم. می‌خواستیم بریم کوه، ولی واقعا مشخص نبود کوه کجاست. مدت زیادی به رانندگی و ارزیابی مقصدهای احتمالی گذشت. هیچ پشیمونی‌ای نداشتیم، یا حداقل من نداشتم، چون اون خیابون‌های پهن و رانندگی کردن توشون به شکل عجیبی یاد Need for Speed مینداختم. آخرش به یک پارک کوهستانی رسیدیم و روی یک نیمکت نشستیم و راجع به چیزهایی حرف زدیم که متداول نیستند.

فرزانه اون شب یک چیزی گفت که من مطمئن نیستم هنوز دقیقا فهمیده باشم، ولی می‌گفت دوست نداره با دوست‌هاش بیاد کافه، برای تولد یک کیک بخرند و بازم بیان کافه و الان که دارم مثال می‌زنم، انگار مشکلش با کافه‌هاست، ولی چیزی که من فهمیدم خستگی از حرکات تکراریه؛ انجام دادن کارها بدون فکر. و به‌خاطر همین از فکر اون شب نمی‌تونم بیام بیرون. از فکر تمام کارهای تازه‌ای که می‌تونیم انجام بدیم. از فکر تمام روابط غیر رندومی که می‌تونیم داشته باشیم.

امروز داشتم فکر می‌کردم یکی دیگه از ویژگی‌های مطلوب برای من توی روابط، پیوستگیه. این که جامون توی زندگی هم با هر حرکتی، با هر تنشی، با هر چیز کوچکی که احتمالا در فواصل زمانی نسبتا معینی تکرار می‌شه، تغییر نکنه. که وقتی من بهت می‌گم ازت خوشم میاد، بهت می‌گم برام مهمی، برات مهم‌تر نشم. که وقتی بهت می‌گم از فلان کارت خوشم نمیاد، که وقتی بی‌حوصله‌ام، وقتی که چیزی می‌گم که تو باهاش موافق نیستی، ازم دور نشی. نه این که هیچ‌وقت، هیچ چیز تغییر نکنه. فقط می‌فهمی دیگه؟ یک فنر محکم‌تر باشه.

 

می‌دونی ساختار مطلوبم برای دوستی چیه؟ این که در قدم اول با یک فرد رندوم دوست نباشم. هیچ معیاری ندارم، جز این که ازش خوشم بیاد. این که یک رابطه‌ی عادی به وجود نیاد. که بعدا هنوز یک قسمت از قلبم درگیر اون فرد باشه، چون حتی بعد از سال‌ها، حتی وقتی رابطه‌ای نداریم، کسی پیدا نشده که من بتونم باهاش رابطه‌ی مشابهی داشته باشم. این که رندوم تموم نشه. از سر بی‌حوصلگیم و بی‌توجهیم تموم نشه. تلاش کنم برای موندنش. و وقتی دیگه نتونستم دلیلی ارائه کنم برای این که چرا اون فرد برام زیباست، و نتونستم تمایزی بین اون رابطه و روابط default بین آدم‌ها پیدا کنم، به فکر تموم کردنش باشم. این‌طوری حتی وقتی بری، فراموشت نمی‌کنم و هنوز دوستت دارم، و این برام نشونه‌ی درست بودنه.

۱

All I hear are the words that I needed to say

چند روز پیش مامانم داشت آهسته بهم می‌گفت که چرا در اتاق صبا همیشه بسته است، و منم فکر می‌کردم طبق معمول از سر بی‌اعتمادیه، و گفتم که جای نگرانی نیست، احتمالا یا درس می‌خونه یا انیمه می‌بینه، و گفت «نه، می‌خواستم بگم چک کنی که حالش چطوره.» و واقعا حیرت کردم. «ندیدم که این داره میاد» و خوشحال شدم.

به هر حال چک کردمش، و حالش خوب بود.

امروز احسان گفت با هم بریم بیرون، و ما سه تا واقعا حرف زیادی نمی‌زنیم. یعنی بیش‌تر اوقات احسان و صبا حرف‌های احمقانه می‌زنند و منم ساکتم. امروزم ساکت بودم، ولی می‌دونی؟ می‌خواستم یک بار حواسم بهش باشه. یک بار مسئول باشم. معمولا از مسئول بودن درباره‌ی احسان فرار می‌کنم. نمی‌خواستم این‌طوری باشه که فکر کنه نمی‌تونه با ما ارتباط برقرار کنه و واقعا دیر نیست برای چیزی. گفتم درباره‌ی کار جدیدش چه نظری داره، این که باید بریم پارک ملت دوچرخه سواری. این که نریم خونه و بیش‌تر دور بزنیم.

حتی این بار که مهرسا هم اومد، تلاش کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. می‌دونم احساس تنهایی چطوریه و حیفه که انرژی لازم برای دور کردن تنهایی از کسی داشته باشم و نکنم. موقع خواب یکم بغلش کردم و به حرف‌هاش گوش دادم وقتی تونستم. و می‌دیدم خوشحاله. این شکلی نبود که فشاری بهم بیاد، و راضی‌ام از این که فکر کردم و اهمیت دادم.

نمی‌دونم قراره به چی برسم اصلا. می‌دونی، بعضی اوقات یادم می‌ره هنوز در پروسه‌ی ترمیم روابط اجتماعی و پیدا کردن جایگاه افراد توی زندگیمم. از طرف دیگه هم توی پروسه‌ی آماده شدن برای بزرگسالی‌ام و به نظرم یک بخشی از بزرگسالی قبول مسئولیت مداوم و همیشگی سلامت اطرافیانته. که اگه صبا حالش خوب نباشه، مسئولش منم. بیست (و یک) سال زندگی کردم و به اندازه‌‌ی کافی می‌دونم و تجربه کردم.

۱

مبحث جدیدی که توی روابط انسانی یاد گرفتم.

من خیلی از این مباحث سیاست توی رابطه و فلان و بیسار بدم می‌اومد. یعنی قبلشم به این موضوعات، نه فقط توی روابط رومانتیک، توجهی نمی‌کردم، و بعدشم که با این موضوعات مواجه شدم، با شدت بیش‌تری به راه خودم ادامه دادم. ولی الان فکر می‌کنم کاملا بی‌راه نیست. یعنی هدفش و راه‌هاش که قطعا بی‌راهه، ولی مثلا راه من هم راه مناسبی نیست.

کم پیش میاد که من از یک نفر خیلی خوشم بیاد، ولی در همون موارد، به نظرم راه درست این بود که هر چقدر می‌تونی، تلاش کن توی اون رابطه. حساب نگه ندار که مثلا تو هی پیام می‌دی و یک بار هم اتفاقا دیدم که یک نفر می‌گفت که مثلا اگه توی یک رابطه‌ای خودش دو بار متوالی بگه که بیا بریم بیرون، دیگه رهاش می‌کنه یا همچین چیزی، که همون موقع هم خوشم نیومد.

نه این که الان طرفدار حساب نگه داشتن باشم، همچنان هم کار عجیبیه به نظرم، ولی مهمه که تو بار کسی رو به دوش نکشی توی همچین روابطی. یکم هم سخته به نظرم، چون توی ادبیاتی که می‌خونیم و سینما مثلا، روابط زیادی هستند که سرد و بی‌توجه بودن یک طرف و گرم و متوجه بودن :))) طرف مقابل توشون خیلی پذیرفته شده است. 

منظورم این نیست که شخصیت افراد باید تغییر کنه، صرفا چنین روابطی یک پروسه‌اند، و وقتی تو بار طرف مقابل رو به دوش می‌کشی، باعث می‌شی اون طرف فقط مفعول باشه توی اون رابطه. و یک جورهایی پایه‌ی رابطه سست می‌شه مثلا؟ همچین چیزی. که یک فرد باید بتونه خودش به اندازه‌ی خودش توی روابطش تلاش کنه، و تصمیم بگیره و اگه کسی نمی‌تونه، احتمالا بهتره رابطه‌ات باهاش به مراحل فراتر نره. این هم از سخن‌رانی ساعت شش صبح من.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان