هفت ماه به بیست‌و‌چهار سالگی

یک. انوجا امروز برلینه و واقعا در لحظاتی مثل این، من قدر حضورش توی زندگی‌م رو می‌دونم. همیشه کنارش خوش می‌گذره. اوایل دوستی‌مون، هر بار می‌رفتیم بیرون، بهش می‌گفتم today was fine; not fun, but fine. با بنیامین رفتم بیرون و سردرد داشتم و دلم می‌خواست تنها باشم و نمی‌تونستم بهش بگم، حتی با این که قول داده بودم صادق باشم. اصلا نمی‌فهمم بقیه چطور انجامش می‌دن. توی کتابی که دارم می‌خونم، یک دیالوگی یک جا هست که توی یک مکالمه‌ی دوستانه، یک نفر از حریمش خارج می‌شه و طرف مقابل می‌گه behave yourself now. مکالمه‌ی ساده‌ایه، ولی واقعا من رو پر از حسرت می‌کنه. من عمرا همچین واکنشی داشته باشم. می‌تونم قهر یا دعوا کنم. یا یک مکالمه‌ی جدی داشته باشم، یا فوقش ساکت بمونم و سرد برخورد کنم. ولی نمی‌تونم روابط و موقعیت‌ها رو با ظرافت تغییر بدم. شاید تغییر کنه یک زمانی. فکر کنم برای این که به اون درجه برسم، باید اول ایده‌ی ظرافت رو کنار بذارم و فقط خودم باشم. شاید بعدش، وقتی به‌اندازه‌ی کافی توی پوست خودم راحت بودم، به ظرافت هم رسیدم.

رسول بهم یک بار می‌گفت که من در روابطم dominance ندارم. شاید بهترین واژه برای توصیفش نیست، ولی واقعا ندارم. یعنی مغلوب بقیه هم نمی‌شم، ولی واقعا کنترل رابطه رو در دست گرفتن اصلا چیزی نیست که من دنبالش باشم. دوست دارم هرکسی مسئول خودش باشه و برابر باشیم. ولی خب، شاید دنیا اون‌طوری کار نمی‌کنه همیشه.

 

دو. دیروز روز نسبتا مهمی توی زندگی من بود. یک ارائه از پروژه‌ی ارشدم داشتم و یک جلسه با group leaderهای آزمایشگاهمون داشتم که کنار هم آزمایشگاه رو مدیریت می‌کنند و هرکدوم افراد به‌شدت قابلی‌اند. من و اون‌ها و سوپروایزرم بودیم و راجع به پروژه‌‌ام و دکترا حرف زدیم. می‌تونستم حس کنم که بهم احترام می‌ذارند و نمی‌تونم احساس رضایت درونی‌م رو الان توصیف کنم. نمی‌تونم برای هیچ‌کس دقیقا توضیح بدم، ولی دیدن واکنش بقیه، این که بقیه‌ی افراد آزمایشگاه ازم تعریف کنند، یک چیز خوشایند بود، و مهم‌تر و پیچیده‌تر، این بود که می‌دونم کاملا لایقش‌ام. 

شناخت جدیدی از خودم پیدا نکردم، هنوزم همون‌قدر به صورت معمولی باهوشم و هنوز یکم توی آزمایش‌هام اشتباه می‌کنم. برای ارائه‌ام محبور شدم تا ساعت پنج صبح بیدار باشم. ولی مشخص شد اون هوش نسبتا نادری که توی هدایت زندگی‌م دارم، توی آزمایشگاه هم خیلی به کارم میاد. خبر خوبیه.

 

سه. یک بار که بغلش کرده بودم، یهو به ذهنم رسید که هیچ‌کس توی این دنیا در این لحظه جز من نمی‌تونه این‌طوری بغلش کنه، و واقعا فکر غم‌انگیزی و وحشت‌آوری بود. تقصیر خودش هم هست البته که به بقیه نزدیک نمی‌شه. ولی فکر کن نتونی به مامانت زنگ بزنی.

 

چهار. حوصله‌ی بقیه رو نداشتن، تجربه‌ایه که من فقط در سال‌های اخیر کسبش کردم. هر وقت حس می‌کنم زیادی دیگه دارم خودم رو از بقیه جدا می‌کنم، به مامانم زنگ می‌زنم. نگهم می‌داره.

۰

فوریه

یک افسردگی ملایمی رو با خودم این طرف و اون طرف می‌برم. حتی فکر نمی‌کنم فقط برای چند ماه اخیر باشه؛ فکر می‌کنم به مثلا یک سال گذشته برمی‌گرده. خیلی وقت پیش با چندتا از دوست‌هام قطع رابطه کردم و پشیمون نیستم، ولی اعصابم گاهی اوقات خرد می‌شه که چرا در قدم اول نزدیک شدم با وجود احساس خطری که داشتم.

در هر صورت قراره یک بخشی از قلبم و ذهنم باشند؛ چرا بیش‌تر مراقب نبودم؟ 

 

تنها نیستم. امروز با انوجا کلی خندیدم و گوشواره و کتاب خریدیم و براونی و Banana bread خوردیم. بعدش با پگاه ویدئوکال داشتیم و احتمالا تابستون حتی ببینمش از نزدیک؛ ولی آخر شب، وسط روز، احساس تنهایی ولم نمی‌کنه. سوییچ کردن برام گاهی اوقات خیلی سخته. می‌تونم زندگی تنهایی خوبی داشته باشم، می‌تونم هم توی رابطه خوشحال باشم، ولی نمی‌تونم بین این دو حالت دائم برم و بیام. داشتم به انوجا می‌گفتم در نهایت حالت ایده‌آل برام توی رابطه‌ای بودنیه که جنبه‌ی دوستی‌ش قوی‌تر باشه. من واقعا دیگه میانسال محسوب می‌شم. اصلا توان و میلش رو ندارم که در عشق بسوزم و با این حال، هنوزم می‌سوزم.

احساسات در زندگی من هیچ یاری‌ای بهم نمی‌رسونه. فقط ویرانی. منطقا باید ازش محبت و آبادی و احساس مسئولیت بیاد. ولی یک جایی که هنوز نفهمیدم کجا، من این ارتباط رو قطع کردم و حالا فقط احساساته و بارش روی من. فکر می‌کنم تلاش کردم اثر احساسات منفی رو کم کنم و در نتیجه کلا ارتباط احساسات با زندگی‌م رو قطع کردم. نمی‌شه گفت از عملکردم راضی‌ام.

 

بنیامین Fleabag رو دیده و طبعا خیلی دوستش داشته. دیشب داشتیم راجع بهش حرف می‌زدیم و فکر کردم که با این که اون یارو ایمانش رو به عشق اولویت داد و رفت، ولی ... تو فکر نمی‌کنی عشق براش بی‌اهمیت بوده؟ نمی‌دونم چطوری بگم، ولی از این که عشق توش چقدر مشخص بود، می‌فهمی ایمانش باید براش چقدر مهم بوده باشه، و از این این که ایمانش چقدر براش مهم بوده، می‌فهمی چقدر این عشق براش مهم بوده که حتی این مقایسه مطرح شده. به‌خاطر همین، حتی برای انسان رومانتیک و عشق‌محوری مثل من، دیدنش هنوز خوشاینده. 

 

خیلی شب‌ها ورزش نمی‌کنم، صبح‌ها زود بیدار نمی‌شم و خوب صبحانه نمی‌خورم. دوست ندارم این‌طوری باشم. زندگی مثل قبل برام بدیهی و عادی نیست؛ دوست دارم از هر روزش استفاده کنم و نذارم هر چیزی تعادلش رو به هم بزنه. خلاصه، احترام چیزها رو نگه دارم و راه خودم رو داشته باشم.

۰

In your head

احساس می‌کنم خیلی تغییر کردم. مهم‌ترینش اینه که دنبال تماشا شدن نبستم. اون حس missionای که می‌خواستم، پیدا کردم و کاری رو می‌کنم که باید بکنم و نه کاری که فکر می‌کنم بقیه ازم توقع دارند. 

 

عاشق آزمایشگاهم‌ام. انسان‌های بالغی که چنان در جزئیات یک پروسه غرق شدند، انگار چیزی مهم‌تر از این توی دنیا نیست. داشتم توی یک جمعی می‌گفتم که گاهی اوقات خشنه جو آزمایشگاهمون و من دوستش دارم، و زهرا یکم خندید و گفت من به آزمایشگاهم می‌خورم. فکر کنم آره؛ در نگاه اول مشخص نبود، ولی واقعا احساس خونه بودن دارم توش.

 

چیزها خوب‌اند و خوب نیستند. پریروز کلی گریه کردم. اصلا ایده‌ای نداری. توی خیابون گریه کردم، بعد از صحبت کردن با مامانم گریه کردم، توی دستشویی گریه کردم. یعنی حالا خودم خواستم که چیزها رو حس کنم، ولی دیگه حس می‌کنم فراتر از توانم توی قلبمه.

پرونده‌های باز پریشونم می‌کنند. بهش می‌گفتم که تموم شدن رابطه‌ها و دوستی‌ها اوکیه، ولی وقتی این‌طوری با کسی باشه که حرف نمی‌زنه، هیچ‌وقت واقعا تموم نمی‌شه. هنوزم که هنوزه، هرچقدر هم کم‌رنگ، من فکر می‌کنم که چیزها واقعا چی بودند. نمی‌فهمم چرا لازمه کسی رو برای تموم زندگیش توی حدس و شک و تردید بذاری. انصاف نیست.

 

احتمالش هست که دو ماه دیگه من دانشجوی دکترا باشم. فکر کن. من این‌جا رو وسط دبیرستان شروع کردم.

چون که بالاخره پولدار می‌شم و یک تعطیلات کوتاه هم توی آپریل هست، با انوجا بحث مسافرت کردیم امروز و هی فکر کردیم کجا بریم. الان یهو به ذهنم رسید قطعا ایتالیا.

۱

Not lost, just wandering

یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو می‌بینه، خواهرش رو می‌بینه، برادرزاده‌ی ده‌ساله‌ی تخسش رو هدایت می‌کنه، برادرزاده‌ی سه‌ماهه‌ی بی‌نهایت قشنگ و خوش‌خنده‌اش رو بغل می‌کنه، و استعداد بیش‌تری در نگه داشتن دوست‌هاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته. 

من ولی همیشه‌ی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر می‌کنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم می‌شه. 

 

تازگیا توی اینستام از درودیوار پست می‌ذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم می‌ترسم و دوست ندارم جزئی از زندگی‌م بشه، ولی گاهی همین‌طوری توش می‌چرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه.

امروز با بنیامین رفته بودم پیاده‌روی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که می‌شد از پله‌هاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. می‌خواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع.

همیشه راضی‌ام به رضای خدا، و فکر می‌کنم همین کافیه. ولی هیچ‌وقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کم‌تجربه‌ام و حتی نمی‌دونم چه گزینه‌هایی رو دارم رد می‌کنم.

بزرگ شدن توی خونه‌مون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیش‌تری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونه‌ی خودم رو دارم. همین الانش هر توقعی ازم بوده برآورده کردم. می‌تونم با همین فرمون ادامه بدم و زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشم. نمی‌دونم ولی. دنبال شناخته شدن توسط بقیه نیستم، ولی واقعا، عمیقا دوست دارم که کار بزرگی کنم. 

سوال اینه که چرا نمی‌کنم. دلایل نسبتا قانع‌کننده‌ای دارم؛ از انگیزه‌های اشتباه می‌ترسم. واژه‌ی productivity مستاصلم می‌کنه. موضوعاتی هست که من و دنیا در وضعیت عمومی فعلی‌ش با هم اصلا توافقی نداریم سرش و من نه اون‌قدر آرام و مسلطم که راه خودم رو با آرامش برم، و نه اون‌قدر بی‌بخار که بقیه رو دنیال کنم. نتیجه‌اش می‌شه همین وضعیت که انگیزه رو دارم، تعهد رو دارم، فقط چون نتیجه‌اش می‌شه زندگی شبیه اون انسان‌ها، دست‌و‌دلم نمی‌ره به شروع کردنش.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان