363

ولی بابت کنکور ابدا نگران نیستم. با این حجم آب هویجی که مامانم به خوردم می ده هیچ امکانی وجود نداره که تا ماه دیگه زنده بمونم.

۲

F*** this s*** , I'm going to Narnia

انگار سه فصل قبلی رو زندگی نکردم. همه اش به بهار پارسال بر می گردم. که مامان بابام رفته بودن و هر چی گل و گیاه به دستشون رسیده بود خریده بودند. امتحانای نهایی ، اون کانال ۱۶.۷۵ عم ، کانالای بقیه ، که فک کنم فقط اون موقع می تونستم با طمانینه بخونمشون. بوی به لیمو.زردآلوها کف حیاط و گوجه فرنگی ها که در نهایت خشک شدند. اون کتاب شکسپیر و شرکا. دینی خوندن و لعنت فرستادن به بنجامین که تو اتاقم خوب رشد نکرد.

هیچی از تابستون یا پاییز یادم نمیاد. شاید فقط یکی دو روز. که تولد مونا بود و روزی که تولد فرزانه بود و صبح کنار پنجره شون نشسته بودیم و شیر قهوه می خوردیم. بقیه اش تست استوکیومتری و گردش مواد و قرابت معنایی بود. انگار که کلا نباشه.

علی می گفت از یه سال قبل ینی همون بهار که از اون جا دوست شدیم تا حالا خیلی تغییر کرده. من فک کردم دقیقا همونم. با این تفاوت که بهار پارسال به شکل اعجاب انگیزی خوب می نوشتم :)) ینی الان می رم نوتای اون موقعم رو تو هیرو می خونم به نبوغ خودم افتخار می کنم :)) و غیر از این هیچ تغییری نیس. و این راستش کمی غمگینم می کنه. صبا رو می بینم که هر روز جهان های تازه کشف می کنه. و خودم که هر روز دنبال آزمون های تالیفی بیشتر می رم. و صرفا به تابستون امیدوارم. نه واسه این که برم زبان های جدید یاد بگیرم یا چیزی اختراع کنم (هر چند شاید برم کمپبلو بخونم، دلم واسش عمیقا تنگ شده) واسه این که خودمو یکم پیدا کنم. یه ریشه ای از خودم رو پیدا کنم که انقدر معلق نباشم. که طوری نباشه که اگه کسی ازم پرسید ویژگی اخلاقیم چیه مجبور باشم همه چیز رو با نورگراییم توجیه کنم. انگار که هیچی از خودم نباشه که با فصل ها تغییر کنه.

خب، احتمالا دیگه باید برم تست های قیامت و برزخ رو بزنم. لعنت بهش.

۳

البته برای من به صورت یه روز خوشبختی یه قرن غمه. ولی سیستم کلی همونه.

متوجه شدم زندگیم به صورت ناخودآگاه ملهم از مصر دوران حضرت یوسفه.

هفت سال آبادانی ، هفت سال خشکسالی

۱

About the Weather

علاقه ی وافری پیدا کردم که شما رو در جریان روز زیبا و فرح انگیزم قرار بدم. صبح دقیقا ساعت ۶:۵۱ بیدار شدم و به فرزانه گفته بودم ساعت هفت و ربع مدرسه ام. ساعت هفت و نیم مدرسه بودم و فرزانه یکم دیرتر از من رسید حتی. ولی واسه ی این که بتونیم بهتر دعوا کنیم وانمود کردم از خود هفت و ربع منتظر بودم. دقایقی سکوت کردیم بعدش مونا ما رو به زور کشوند که بریم ریدینگایی که احتمالش بود تو امتحانمون بیاد رو بخونیم. مسلما ما نخوندیم ولی مونا به زور اطلاعاتی راجب شیر، منظومه ی شمسی و کلی چیزای عجیب بهمون داد که خب ، به شکل عجیبی هیچ کدوم نیومد. بعد از امتحان دقایق متمادی دوباره به سکوت گذشت.بعد دعوا کردیم بعد توی خونه من پنجاه دقیقه ریاضی خوندم و واقعا نمی خوام آشفته و پریشانتون کنم ولی این کل مطالعه ی من در طول روز بود و البته سه تا تست شارش (که احتمال نمی دم خوشحال و خوشنودتون کنه) 

بعدش کمی استراحت برای ناهار و اینا داشتیم. بعد دوباره دعوا کردیم. 

در واقع بخوایم یکم دقیق تر نگاه کنیم همه ی این ساعات متوالی دعوا به خاطر این بود که من صبح می خواستم خویشتندار باشم و در حالی که خودم ناراحتم به اون دلداری بدم و مثه این که بعد از هیفده سال و نیم زندگی باید متوجه بشم خویشتندار خوبی نیستم. در واقع می خوام همین الان بهتون بگم که اگه یه روز با هم صمیمی ای چیزی شدیم، باهاتون ازدواجی چیزی کردم، هر وقت دیدین من خویشتندار شدم بند و بساطتونو جمع کنین برین یه کهکشان دیگه. چون تا ابد همونو به روتون میارم. دقیقا تا ابد. حافظه ی من در زمینه ی دینی خوب نیس. طوری که سیصد بار احکام روزه رو خوندم و بازم رفتم غلط زدم ولی در زمینه ی لطف هایی که کردم و البته کل زندگی سارا واقعا درخشان عمل می کنه.


داشتم می گفتم، بعدش حدودا یک ساعت صرفا آهنگ گوش کردم بعدش واسه این که تنوع بشه زنگ زدم به فرزانه و دوباره دعوا کردیم و در نهایت فک می کنم خسته شدیم و تصمیم گرفتیم دیگه دعوا نکنیم و دعوا نکردیم و به این نتیجه رسیدیم که درس نخونیم و اون بره مجله ی دانستنی بخره. منم برم از فاطمه بابت خودخواه بودنم در این چند ماه معذرت بخوام (هر چند به نظر خودم این که یه نفر کل مدت بالای سرم وایسته و بهم بگه زود باشم واقعا این حق رو بهم می ده که باهاش دعوا کنم. و این که قرار بود پنجاه تومن هدیه ی تولد هم بهش بدم موثر بود) 


و خب بعدش که حرف زدن با فرزانه تموم شد رفتم تو تخت صبا و صبا مجبور شد امروز هم از خیر زدن رکورد دوازده ساعت خواب بگذره (بله ، بابام به من می گه اگه سه رقمی بشم باید دنبال جای دیگه ای واسه زندگی بگردم و اون وقت با خواهرم سر ساعت خوابش شرط می بنده ، چیزهایی که دختر ارشد یک مرد ذاتا فمینیست باهاش درگیره) و درباره ی کارکنای آموزش پرورش حرف زد و درباره ی «جنبش» عش در برابر ظلم مدرسه شون و کلی چیزای خسته کننده ی دیگه تا مامان بابا اومدند و من برای رشوه ی درس نخوندنم مجبور شدم ظرفا رو بشورم و الان دارم اتاقمو تمیز می کنم که بعدش با صبا کازمس ببینم. در عین حال هم آهنگای آملی رو گوش می دیم. صبا واقعا عجیب غریبه. دختران یازده ساله ی واقعا اندکی رو می شناسم که اینطوری با موسیقی به اغما می رن. گاهی حتی می ترسم ازش.

می دونی ، در نهایت باید یه روز این سختی ها تموم بشن. گفتی یه روز می رسه که از دعوا کردن خسته بشیم. هوم، واقعا برای اون روز لحظه شماری می کنم.

۲

359

مشاور اومده بود و بهمون می گفت وقتایی که به آینده فک می کنیم و به این که دکتر شدیم و فلان و بیسار و چشامون قلبی شد و اینا چی کار کنیم تمرکزمون به هم نریزه.

داشتم فک می کردم چقدر خوبه که تا الان یه تصور مشخص و به دور از رویا از آینده پیدا کردم. که دانشمند بشم. و داشتم کلاسمو می دیدم که بعضیاشون دارن می جنگن برای این که برن دامپزشکی یا روانشناسی یا مثلا سلولی مولکولی و اینا.

چقدر تجربی های خوبی بودیم که اوج خواسته مون از زندگی این نبود که «خانم دکتر» بشیم و با شاسی بلندمون بریم مطب و پول پارو کنیم و برگردیم پنت هاوسمون. اه ، حالم به هم خورد. (البته به جز پنت هاوسش ، چون ارتفاع و خونه های بزرگ دوس دارم.)

۱

در همین ابعاد خودباخته و غرب گرا

ترامپ اگه بیاد روی خونه ی ما بمبم بندازه مامانم میاد می گه :«چه اقدام زیبایی، چه انسان فرهیخته ای، چه موهای قشنگی، واقعا باید این کارو از خیلی قبل ترا می کرد.» 


از من نپرسین چرا ، وقتی بعد از هیفده سال زندگی در مجاورت این زن و مرد هنوز نفهمیدم چرا.

۰

357

نمی تونم اینو با قطعیت راجب تمام تجربیا بگم. ولی تجربیای اطراف من این طورین که سه صفحه ی تمام تاریخ ادبیات می خونن که توش بالغ بر سی کتاب به همراه توضیحات اومده و از بین اون همه صرفا روی ترکیب «بسیاری از ..» می مونن. واسه امتحانم فک کنم فقط همونو می خونن.

ینی بعد از این همه ، تک تکمون وسواس پیدا کردیم رو قیدا.

۰

So take me on an advanture , let it be a golden one

ساعت یازده و نیم شبه و من می خوام بنویسم هر چند اگه دقیق بخوایم به این موضوع نگاه کنیم نمی تونم بنویسم ولی می خوام حرف بزنم و نمی خوام اینجا متروک باشه در نتیجه باید بنویسم.

سارا یه بار گفت آدم هیچوقت نمی تونه حدس بزنه چه اتفاقایی ممکنه براش پیش بیاد و درست می گفت. 

زندگی من جزو آروم ترین زندگیاییه که میشه در خاور میانه متصور شد. با پدر و مادری نو بازنشسته که میرن پارک بازی می کنن و هر روز بازی های جدید کشف می کنن و به دیگران هم پیشنهاد می دن که بیان باهاشون بازی کنن، خواهر تازه نوجوانی که منتظر فرصته که به همه بپره و خودش که تا حالا از خونه فرار نکرده ، تصمیم به خودکشی نگرفته ، مواد نزده و بزرگترین خطاش در زندگی بدون اجازه روشن کردن لپ تاپ بوده (اینجا ممکنه براتون سوال پیش بیاد که آیا دختر هیفده ساله نیاز به اجازه داره؟ بله ، تو خونه ی ما شما می تونین هر غلطی دلتون خواست بکنین ولی حق ندارین بدون اجازه به لپ تاپ دست بزنین) و همه چی آروم و اینا.


آدم تصور می کنه که این وضعیت قراره سال کنکورش هم ادامه پیدا کنه. همینقدر آرام و فرح انگیز و یهو وسط جست و خیز کردن های تابستانه اش انگار روی یخا سر می خوره. و هوا یهو سرد میشه.

امسال اتفاقات واقعا عجیب و شگرفی برام ، برامون ، پیش اومدن. کوچک ترین ، دقیقا کوچک ترین اون اتفاقات طلاق گرفتن برادرم بود. ما خانواده ای نیستیم که پنجشنبه ها دورهمی بریم طلاق بگیریم و این برای هممون مثه این بود که بهمون خبر بدن نهنگ های اقیانوس اطلس برادرم رو تیکه پاره کردن. همونقدر دور از ذهن و غم انگیز. شهریور پر از گریه بود. پر از خلا. و اتفاقات بدتر همچنان تو راه بودند. 

پاییز به نسبت خوب بود. در واقع داشتم درس می خوندم و همه چیز به نسبت آروم بود و اون شوک از بین رفته بود و من می دونستم و به تو می گفتم که اون دره ی عمیق پر از مه که هیچوقت نمی تونم تهش رو ببینم جلومه. باید راستشو بگم. باید بگم می ترسیدم. باید بگم حتی از اولش خسته بودم. انقدر که می دونستم باید از اون دره رد شم ولی حتی زحمت بلند شدن به خودم نمی دادم. بهم می گفتی فک نمی کنم. و اون موقعم گفتم و الانم می گم که حق با توعه ، واقعا فک نمی کردم. ترجیح می دادم به کنکور فک کنم ، نه چون مهم بود چون مساله ی ساده تری بود.

ولی به هر حال ، نمی تونستم که تا ابد از اون دره فرار کنم. از اون مه که شبیه مه توی هانگر گیمز بود، فرار کنم.زمستون اومد. اون دو ماه فلج کننده اومد.

اولش ساده بود تقریبا ، فقط گریه می کردم بعدش خوابم می برد و خب این بهتر از ترس بعدش بود. کم کم که بیشتر جلو رفتیم شروع کردم به ترسیدن. وقتی گفتی خسته ای. وقتی برام صبر نمی کردی.‌ فاطمه تو ماشین بهم گفت که اگه بخوام می تونم باهاش حرف بزنم. بعدش من گریه ام گرفت. ساعت ها گریه کردم. هزاران بار التماس کردم که حرف بزنیم و تو نمی خواستی چون تمام اون مدت که من داشتم به کنکور فک می کردم و تلاش می کردم اون دره رو نادیده بگیرم تو رو هم همراهش نادیده گرفته بودم. 

‌واقعا نمی دونم اگه تمام اشکای اون موقعم رو جمع می کردم چند گالن می شد فقط می دونم که تقریبا شبانه روز داشتم گریه می کردم و باید با یه نفر حرف می زدم ولی نمی تونستم. حرفامو جز تو به کس دیگه ای نمی تونستم بگم و تو بهم گوش نمی دادی و بعدش شروع کردم به یخ زدن.

دیگه تلاش نکردم حرف بزنم. دیگه گریه ام نمیومد. می نشستم به کتابام زل می زدم. همینطوری.



امروز یه یادداشت از تابستون پیدا کردم که دقیقا روز بعد از فهمیدن این که حمید و هدی می خوان طلاق بگیرن نوشته بودم که «زندگی سختی ها و مشکلاتی داره که گاهی حتی سخت تر از استوکیومتریه.ولی اگه دووم بیاریش پاداشی بهت می ده صدها برابر اون » و منم راست می گفتم.


اون روزا تموم شدن.خوشبختانه. تمام اون وحشت به پایان رسید. تمام اون ترس فلج کننده (باور کردنی نیس ولی فرزانه می گفت پاهاشو حس نمی کنه :)) به پایان رسید. واقعا نمی دونم چطوری و صحنه های اندکی یادم میاد. اون تیکه های یخ پس از ویران کردن تمام وجودم و زخم های بی شمار و عمیقی که باعث شدند ، الان دیگه آب شدند و من بعد از روزهای متمادی کاملا خالی بودن بالاخره حس می کنم چیزی دارم تو وجودم.

عشق اومد. و باور کردنی نیس. تمام درا رو می بندی و عشق از پنجره میاد. و گفتم بهت ، مثه چای بلوبریه که طراوت بهمون داد.و اون اولش بود. و ما هنوز خیلی راه در پیش داریم.

رایلی اینساید اوت درست شد. خوب شد. در عوض چیزایی که از دست داد چیزای مناسب تری پیدا کرد. و منم عزیزم همینطوریم. شیش ماه دیگه هیجده سالم میشه و الان هیفده سالمه و باید کنار هم چیزایی که لازم داریم پیدا کنیم. و همونطور که همیشه بوده ، نیمه ی دوم بهار زندگی واقعیه.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان