It's cold, but love I got no worries, I know we are going to see this trough

از ته قلبم دوست دارم بنویسم. و نمی‌دونم درباره‌ی چی.

 

بهمن قراره برم تهران، و حداقل الان توی ذهنم هست که این دفعه ازش استفاده کنم. دوست دارم کلی راه برم. دوست دارم کلی چیزهای خوشمزه بخورم و ساعت‌های متمادی با مریم و زهرا حرف بزنم. دلم برای دانشگاه یک ذره شده. و دوست دارم واقعا حرف بزنم. واقعا با دیگران حرف بزنم. تلاش نکنم خوشایند باشم. 

امروز که داشتم توی عکس‌های سوران جونز می‌گشتم، به یک عکسش با کت و شلوار رسیدم. و فکر کردم چقدررر دوست دارم کت و شلوار داشته باشم. یعنی یک چیزی بود که در اون لحظات شدت خواستنش قلبم رو به درد می‌آورد. همچنان هم البته به درد میاره.  می‌فهمی چی می‌گی عزیزم؟ من واقعا به یک شخصیت نیاز دارم. به این که بدونم از چی خوشم میاد، از چی نه، و چه لباسی می‌پوشم معمولا. و این در حالیه که من چیزهای زیادی از این دنیا رو تجربه نکردم. و کت و شلوار خوش‌دوخت هم چیزی نیست که در هر گوشه‌ی این شهر پیدا بشه.

و در عین حال، نمی‌تونم کاریش کنم. مجبورم صبر کنم و خودم رو در معرض چیزهای مختلف قرار بدم تا آخر بهم الهام بشه. نه تنها باید این تعلیق رو تحمل کنم، که باید دوستش هم داشته باشم. بعضی اوقات دوستش هم دارم. امروز که قلبم پر از ذوق و خوشحالی بود، دوستش داشتم. ولی امشب که همه چیز به نظرم پیچیده است، نه.

امروز که داشتم توی پینترست می‌گشتم، همچین چیزی پیدا کردم که الان پیدا نمی‌کنم، ولی خلاصه‌ی حرفش این بود که می‌گفت «ما توی یک قایق نیستیم، توی یک طوفانیم.» و فکر کردم اگر من حافظه نداشتم، قطعا فکر می‌کردم من همچین چیزی گفتم. چون کم‌تر فردی مثل خودم دیدم که بشینه به مثال‌های کتاب دینی این‌قدر عمیق فکر کنه. و می‌دونی، یکم خوشحال شدم. یعنی من نمی‌دونم نویسنده‌اش کی بود، ولی فکر می‌کنم احتمالا می‌تونستم باهاش راجع به خیلی چیزها حرف بزنم.

فردا امتحان پدیده‌ها دارم که مکانیک سیالات در لباس مبدله و این‌جا نشستم و به همچین چیزهایی فکر می‌کنم. راستش از دست خودم عصبانی نیستم. شاید فردا صبح عصبانی بشم.

۶

She’s ever so fine, but she won’t toe the line

عنوان‌های مقاله‌ای که جذبم می‌کنند، فرستادم و از اون موقع همه‌اش دارم ایمیلم رو دوباره می‌خونم. هی فکر می‌کنم چقدر بزرگ شدم :))) یعنی می‌دونی، من واقعا انگلیسی رو دوست دارم. مخصوصا در زمینه‌های غیرادبی. مثلا رسمی و صحبت‌های معمولی و دوستانه و این‌جور چیزها. جملاتش برخلاف جملات معمول فارسی، باوقار و در عین حال صادقانه است. مثلا من خوشم نمیاد بگم «قربون شما» چون راستش احتمالا من واقعا دوست ندارم قربان شما بشم. وقتی هم دوست ندارم، دیگه دلیلی نداره که بگم. ایمیلم هم به انگلیسیه، و خوشم میاد از روونی‌ش و همه چی. 

به Gentleman Jack اشاره کردم؟ بذارید دلیل اصلی علاقه‌ام رو شرح بدم. من تصویری از آینده‌ی خودم به اون شکل ندارم. یعنی می‌دونم که دوست دارم ازدواج کنم و خانواده‌ای داشته باشم و می‌دونم که دوست دارم خونه‌ی روشنی داشته باشم. ولی نمی‌دونم دوست دارم چه شکلی باشم. بهترین حالت اینه که یک آدم موفق علمی باشم، که جالبه. و راستش، واقعا خیلی این تصویر خوشحالم نمی‌کنه. دنیا پره از آدم‌های موفق علمی و جالب. تا حالا کسی رو پیدا نکردم که دوست داشته باشم جاش زندگی کنم. افراد زیادی هستند که دوستشون داشته باشم، خوشم بیاد ازشون، و برام واقعا جالب باشند، ولی هیچ‌وقت کسی نبوده که بگم «هی! من دوست دارم همچین زندگی‌ای داشته باشم.» 

شخصیت اصلی سریال، آن لیستر، من رو واقعا به هیجان میاره. یعنی تصور این که می‌تونی همچین زندگی محشری داشته باشی، باعث می‌شه بازم امیدوار بشم. یعنی دیدنش، دیدن قدم زدن مصممش، شجاعتش (که من متوجه شدم توی بزرگسالی هی کم‌تر می‌شه.) و شوقش، واقعا شفابخشه برای من. 

غلبه به دنیای بزرگسالی و حفظ تعادل سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. راستش چندان به خودم اطمینان ندارم. ولی امیدوارم حواسم باشه به این که چی واقعا مهمه.

۱

If you face the fear that keeps you frozen, chase the sky into the ocean, that's when something wild calls you home

تازگی‌ها تصمیم گرفتم که قبل از خوابم، زیر نور شمع کتاب بخونم. یعنی قبلا هم کتاب می‌خوندم، ولی زیر نور لوستر. چون واقعا دیگه خسته شدم از تلاش برای تنظیم خوابم. و جالبه که حداقل تا الان، به نظر می‌رسه که داره کار می‌کنه. ولی بحثم سر این نیست. واکنش اولیه‌ی من به پیشنهاد شمع روشن کردن، «وا.» بود. بعدش گفتم جهنم و ضرر، و شمع روشن کردم. و خب، خوش گذشت راستش. تازگی‌ها دارم یک سریال توی فضای قرن نوزدهم می‌بینم و این دو تا با هم ترکیب جالبی‌اند.

سریالی که شروع کردم هم خیلی دوست دارم. پیشنهادش نمی‌کنم، چون به نظر میاد من باهاش ارتباط خیلی شخصی‌ای برقرار کردم و بقیه خوششون نمیاد چندان. نمی‌دونم دقیقا چرا این‌قدر دوستش دارم، ولی به هر حال، چیزیه که می‌تونم درباره‌اش بگم «اگر چهار ساعت مکانیک سیالات بخونم، بعدش می‌تونم یک اپیزود Gentleman Jack ببینم.» و واقعا شروع کنم به خوندن مکانیک سیالات.

یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم (بله، من توی دوران امتحاناتم هستم و به اینم می‌رسیم.) به اسم Geography Now که درباره‌ی کشورها توضیح می‌ده و بامزه است. به عنوان یک فرد مشتاق به یاد گرفتن درباره‌ی کشورهای دیگه، من نشستم و اپیزود راجع به ایران رو دیدم. و واقعا زیباست که ویدئوی نروژ به نظرم آشناتر بود :)) این یکم اغراقه ولی کلا، من عادت کرده بودم به تصویر خودم از ایران. یعنی دنیا نه تنها پره از چیزهایی که من ندیدم، که حتی چیزهایی هم که دیدم و بیست سال توشون زندگی کردم هم، فقط از یک نگاه دیدم.

همچنان تعریف جامعی برای ترکیب mood swingام. در روز یک وقت‌هایی از گریه نفس کم میارم، و یک وقت‌هایی حس می‌کنم دارم بهترین و عمیق‌ترین احساسات ممکن رو تجربه می‌کنم. ولی به نظرم تو درست می‌گی، من نباید این‌قدر به این فکر بچسبم که هر چی بوده تجربه کردم. نباید این‌قدر محکم و ناخودآگاه به گذشته بچسبم. بهترین فایده‌ی این چند وقت این بود که یکم بهتر فهمیدم با خودِ غمگین و لجبازم چی کار کنم. مثلا می‌دونم گشتن توی پینترست ممکنه باعث بشه بهتر فکر کنم.  مثلا این رو پیدا کردم:

برای خودم توی اسپاتیفای یک پلی‌لیست درست کردم به اسم Hope از آهنگ‌هایی که خوشحالم می‌کنند. امروز یهو ذهنم کشید به Something Wild که توی سوم دبیرستان از وبلاگ آرمینا پیدا کردم و بهش گوش می‌دادم. و مشخصا عاشقش بودم. امروز بعد از مدت‌ها بهش گوش کردم. به نظرم همین‌ها مهمه. این که هی به خودم یادآوری کنم که نباید مثل مامان و بابام خودم رو محدود کنم به همین‌جایی که هستم. که آخرش یک روز حیرت‌زده بشم از زیبایی چیزهایی که یک قدمی‌م بودند.

مثلا دیروز فهمیدم چقدر از آهنگ‌های ویوالدی خوشم میاد. من همیشه‌ی خدا در حال حسودی به افرادی‌ام که هنر رو می‌شناسند، چون حس نمی‌کنم خودم هیچ‌وقت به اون مرحله حتی نزدیک بشم. و خیلی عجیبه که آدم زندگی کنه و در نهایت هم هنر رو نشناسه. به هر حال، دیروز فکر کردم که خوبه که من حرفه‌ای نیستم. خوبه که یک دنیایی دارم برای کشف کردن. 

آموزش مجازی احساسات متناقضی توم ایجاد می‌کنه. از یک طرف مشکلات و حسرت‌هاش، و از یک طرف، من می‌تونم موقع امتحان دادن، آهنگ گوش کنم که واقعا هیجان‌انگیز و زیباست. ضمن این که مثل قبل استرس ندارم، و نمی‌ترسم از این که یهو چیزی یادم نیاد. و این با کمک ساعت خوابِ به تازگی تنظیم شده‌ام، باعث شده من بتونم این‌جا بشینم و مثل یک انسان نرمال و سالم از زندگی بنویسم. 

بعضی اوقات که دارم تلاش می‌کنم خودم رو نجات بدم، فکر می‌کنم که یک روز از همه‌ی این‌ها برای دخترم تعریف می‌کنم. دوست دارم از نظر دخترم قوی باشم.

۰

636

من نسبت به دیگران، بیش‌تر به خودم مطمئنم. ولی فکر می‌کنم دارم توی این قضیه‌ی دگرگونی شخصیتی گند می‌زنم. واقعا موضوع پیچیده‌ایه برام و همیشه هم توش مشکل داشتم. یکی از چیزهایی که توی این موقعیت آرومم می‌کنه، اینه که به لحظات و چیزهایی فکر کنم که بهم احساس زنده بودن می‌دن.  آهنگ‌های Of Monsters and Men بهم احساس زنده بودن می‌دن. فکر کردن به وقت‌هایی که توی کلاسمون بودم و یک نفر یک چیز احمقانه‌ای می‌گفت، بهم احساس زنده بودن می‌ده. اون شبی که مهرسا چند ماهش بود و از خواب بیدار شده بود و جبغ می‌زد و وقتی بغلش کردم آروم شد و دیگه ولم نمی‌کرد، بهم احساس زنده بودن می‌ده. فیلم‌های کلاسیکی که می‌بینیم بهم احساس زنده بودن می‌دن. دامن آفریقایی‌ای که داشتم و عید سوم دبیرستان گرفته بودم و الان خوابگاه مونده، بهم احساس زنده بودن می‌ده.

خیلی چیزها هم بهم احساس زنده بودن نمی‌دن. آدم‌ها، خیلی از آهنگ‌هام، هیچ کتاب یا فیلمی. 

شاید هیچ معنایی نداشته باشه، شایدم یک راهنما باشه.

 

خیلی ممنونم که وقت گذاشتید برای پست قبل و چیزهای قشنگی برام نوشتید. هدفم حضور و غیاب نبود :)) و می‌خواستم بدونم چه تاثیری دارم. من احتمالا بهشون جواب ندم، ولی باید بدونید که چند بار خوندمشون، درباره‌ی اینم که «این‌جا»، «این جا» یا «اینجا» هم باید به اطلاعتون برسونم که به جایی نرسیدیم.

۰

Say something

می‌شه اگه این‌جا رو می‌خونید، برای من بنویسید که چرا؟ (و می‌شه اگه می‌دونید، بهم بگید «این‌جا» یا «این جا»؟

۰

633

حس می‌کنم شخصیت اصلی یک سریالم، توی اون جایی که همه چیز داره خراب می‌شه و شخصیت اصلی هم هی اشتباه می‌کنه. پشت سر هم. و تو هی نگران‌تر می‌شی با دیدنش. وقت‌هایی که می‌تونم خودم رو تشویق کنم، به اون لحظه‌ی آسایشی فکر می‌کنم که با دیدن بالاخره کار درست شخصیت اصلی بهم دست می‌ده.

632

وقتی راهنمایی بودم، یک تعطیلات نوروز بود که مامان و بابام رفتند تهران و من و صبا خونه موندیم. صبحی که می‌خواستند برن، ساعت پنج منم بیدار شدم، و دیگه خوابم نبرد. و اون موقع خوراکی مورد علاقه‌ام چیپس ماست و ریحون بود و یک بسته ازش داشتیم. Inside Out تازه اومده بود و من و صبا شیفته‌اش بودیم کاملا. همون حوالی ساعت پنج که مامان و بابام رفتند و هنوز هوا تاریک بود و ما تنها موندیم، چیپس رو باز کردیم و توی پتو پیچیدیم و توی تلویزیون Inside Out دیدیم.

یک بار علی بهم می‌گفت که اگه کسی ازش درباره‌ی بهترین لحظات زندگی‌ش بپرسه، مثلا به کارهای خفنش فکر نمی‌کنه. بیش‌تر به یک سری لحظاتی فکر می‌کنه که توشون در ظاهر هیچ اتفاقی نمی‌افتاد ولی حس خوبی داشت. اگه کسی از من راجع به بهترین لحظات زندگی‌م بپرسه، این قطعا توش هست. طوری که کم‌سن و آروم بودم و خوشحال، نه خیلی خوشحال، ولی نوع خوشحالی‌ش خیلی با حالت معمول فرق داشت.

الان از ته قلبم به همچین لحظاتی نیاز دارم.

۳

Fuel to Fire

ولی می‌دونی، من واقعا یک چیزی دارم. رزومه‌ام خالیه، ولی به خودم که نگاه می‌کنم، واقعا معمولی و قابل چشم‌پوشی نیستم. می‌تونم فکر کنم، بااراده‌ام، به برنامه‌هام می‌چسبم، باهوشم، شجاعم و برای علم بیش‌ترین شوق ممکن رو دارم. دیدم واضحه و درآمدم اهمیت خاصی برام نداره. تازه برای خروج از ایران هر کاری می‌کنم :)) به اطرافم نگاه می‌کنم و همچین ترکیبی خیلی فراوان نیست. می‌دونم که برای اهدافشون خیلی مناسب نیستم؛ کارآفرین یا همچین چیزی از توی من درنمیاد. ولی واقعا می‌تونم فردی بشم که یک فرقی ایجاد می‌کنه.

یک کارآموزی پیدا شده که (می‌خواستم بگم روحم رو براش معامله می‌کنم، بعد یاد «تصویر دوریان گری» افتادم و بی‌خیالش شدم.*) ... خیلی دوست دارم قبول بشم توش. یعنی شدت شوق و علاقه‌ام حتی در بیان نمی‌گنجه. و داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و در نهایت، فکر کردم که شاید بهتر باشه هدفم «پذیرفته شدن توی کارآموزی مذکور» نباشه، صرفا هدفم این باشه که «برای پذیرفته شدن توی کارآموزی، همه‌ی تلاشم رو بکنم.» یا می‌دونی، در مورد همه چی، این که این‌قدر به نتیجه فکر نکنم. حداقل نتیجه‌ای که به هزاران عامل مستقل از من بستگی داره. فقط تلاشم رو می‌کنم و تهش خیالم راحته حداقل.

من واقعا دوست دارم از شدت وحشت گریه کنم. ولی موضوع اینه که کل این‌ها خیلی خیلی برام حس خیلی عجیب و ... محشری دارند. از این دنیای جدیدی که دارم بهش وارد می‌شم خوشم میاد راستش. پهناور و عجیب و غیر قابل فهم و زیباست. دیشب داشتم فکر می‌کردم که من هیچ‌وقت بی‌نقص نبودم، ولی همیشه به هدفم رسیدم. پس چرا این دفعه نشه؟ دوست دارم راجع بهش گستاخ باشم. عکس کارولینسکا رو گذاشتم برای پیش‌زمینه‌ی مرورگرم. همچنان به قانون جذب اعتقادی پیدا نکردم. فقط می‌خواستم نشون بدم که من بهش فکر می‌کنم و نمی‌ترسم.

 

* نقد حرفه‌ایم راجع به تصویر دوران گری یادتونه؟ من فهمیدم حتی منتقدها هم اولین و مهم‌ترین نکته به همین اشاره می‌کنند :))))) این‌قدر خوشحال و امیدوار شدم که اون‌قدر هم پرت نیستم :))))

 

۰

630

ازشون خوشم نمیاد. در واقع نه از خودشون، فقط از روندی که دارند طی می‌کنند. از این که این‌قدر دنبال انتشار مقاله‌اند، این‌قدر همه چیز براشون عدد شده، این‌قدر که انگار اصلا نمی‌دونند دارند چی کار می‌کنند.

داریم با فارغ‌التحصیل‌هامون مصاحبه می‌کنیم. چند تا از سوال‌هامون راجع به اینه که نقطه‌ی عطف کارشون کجا بود، یا اصلا سوال اساسی‌شون چیه. واقعا برای چی دارند این همه کار می‌کنند و خب، نمی‌تونم تعمیم بدم چون کم پیش رفتیم هنوز، ولی حس می‌کنم خیلی‌هاشون دقیقا ندونند دارند چی کار می‌کنند؛ از یک مقاله به مقاله‌ای دیگه می‌پرند فقط. از یک سمت به سمت بالاتر.

فکر نکنم نقص اون‌ها باشه خیلی، صرفا سیستم در نهایت همچین فردی می‌سازه که فقط عددها براش مهمند. و من واقعا دوست ندارم این طوری بشم. واقعا. دوست دارم وقتی ازم می‌پرسند چی کار کردم و دارم چی کار می‌کنم و در نهایت، دوست دارم به چی برسم، بتونم روشن، واضح و مختصر جواب بدم. بدون استفاده از اسم دیگران، دانشگاه یا عددی.

تصویری از آینده ندارم، ولی یک سری کلیدواژه هست. Biomedicine، سوئد، این که مسلط باشم، این که در نهایت یک کار واقعی بکنم. راستش الان حس نمی‌کنم از پس هیچ‌کدومشون بربیام، ولی به هر حال، امتحان کردنش ضرری نداره.

۲

629

من قبلا اصلا درک نمی‌کردم ملت چرا مست می‌کنند. یعنی دقیقا چرا، چه کیفی می‌تونه توش باشه که نتونی فکر کنی. این مدت، دقیقا درک کردم. یعنی یک لحظه، نشستم فکر کردم که آیا این، طوریه که بقیه‌ی انسان‌ها زندگی می‌کنند؟ همین‌طوری که انگار فقط مجبوری که زندگی کنی؟ مجبوری هر لحظه درد بکشی و نتونی دقیقا هیچ کاری براش کنی؟ 

نمی‌دونم چرا این طوری‌ام، ولی خوشحالم که یک چشمه‌ی درونی شوق دارم. خوشحالم که سر فهمیدن جزئیات طاعون ذوق‌زده می‌شم. خوشحالم که می‌تونم قربون صدقه‌ی جسی برم. خوشحالم که انواع مختلفی از نورپردازی‌های زیبا توی این دنیا هستند و یکی‌شون ساعت یازده صبح کنار منه. خوشحالم که بالاخره دارم «تصویر دوریان گری» رو می‌خونم؛ هر چند که سر هر صفحه‌اش به هر شخصیت می‌گم "You are gay" و این یکم باعث می‌شه بیش‌تر به درک ادبی‌م شک کنم، ولی خب، فرقی نداره. تا وقتی که به چیزهایی اهمیت بدم، چیزهایی رو دوست داشته باشم، و چیزهایی ذوق‌زده‌ام کنند. مطمئنم که یک روز قراره به اندازه‌ی قبل شوق داشته باشم برای زندگی کردن.

I'll still have me

این روزها که زیاد سریال دیدم، و در واقع زیاد سریال‌هایی دیدم که افرادی از یک گوشه به گوشه‌ای دیگه می‌دوند، و در لحظه هزاران کار می‌کنند، هی فکر می‌کنم که چقدررر دوست ندارم سرم شلوغ باشه. یعنی شبیه یک جور فریب دادن به نظر میاد. یک جور از سر باز کردن. می‌دونی، انگار متوجه نمی‌شی که واقعا داری یک کاری می‌کنی، یا فقط داری از فکر کردن به زندگی‌ت فرار می‌کنی. 

خوشم میاد از این که کم‌کم می‌فهمم دوست دارم چطوری باشم. واقعا همون‌طوری که میم (کراش جدید مشترکم با زهرا) گفت «من روحیه‌ی جنگندگی ندارم.» (ما روی همچین آدم‌هایی کراش می‌زنیم عزیزانم.) نه این که نتونم. می‌تونم، ولی واقعا فایده‌ای نمی‌بینم توی این که در اثبات سازندگی و فواید بودنم، در لحظه به هزاران کار مشغول باشم. دوست دارم آروم زندگی کنم و یک گوشه از دنیا، یک کار واقعی، هر چند کوچک انجام بدم. دقیقا منظورم این نیست که تحمل ندارم برای درس و کار وقت زیاد بذارم. فقط دوست ندارم همیشه پای تلفن باشم. همیشه تلاش کنم کامل باشم و نصف زندگی‌م در حال مجبور کردن خودم به کار کردن باشم. واقعا نمی‌دونم. فکر نکنم افراد زیادی باهام موافق باشند. همه این طوری‌اند که یک سال کار کن تا یک لحظه فلان. حتی هفتاد سال کار کردن هم به نظرم بد نیست، ولی می‌دونم که من آدمِ عذاب دائمی نیستم. می‌دونم که بعدا قرار نیست از خودم بابتش قدردانی کنم. خوشبختانه مجبور هم نیستم. 

بین همیشه خوش بودن و در برخی لحظات ناامید بودن از خود، و همیشه عذاب کشیدن و لحظات معدود از امید و رضایت از خود، هر دوشون به یک اندازه ترسناک‌اند. یک خط باریکی هست، که من توش قراره به این ساعات زیادی از درس خوندن، تلاش کردن، آروم بودن، و فکر کردن ادامه بدم. دقیقا بندبازیه، ولی من از پسش برمیام.

می‌دونی، یک ماه گذشت. به اندازه‌ی کافی خودم رو رها گذاشتم و به اندازه‌ی کافی به خودم فرصت دادم برای ویرون کردنم. حالا فکر می‌کنم موقعشه که دیگه از خودم محافظت کنم. آتش رو دوباره روشن کنم و به حرکت کردن ادامه بدم.

 

اگر خدایی بود، من ازش از صمیم قلبم تشکر می‌کردم که گذاشته من طوری زندگی کنم، که توش اجباری روم نیست. که گذاشت علاقه و زندگی‌م هم‌جهت باشه.

۱

Even if it's tears that clear your eyes

همین‌جا نشستم، کنار بابام که وبینار داره و من هم به عنوان مسئول فنی کار، نباید از جام تکون بخورم. واقعا مسن بودن و ترسیدن از چیزهای ساده‌ی جدید باید سخت باشه. دقیقا فقط به این دلیل دارم می‌نویسم که نمی‌دونستم قراره این طوری گرفتار بشم و جز گوشی‌م چیزی ندارم، و کی مظلوم‌تر از شما؟

پلی‌لیستم برای زمستون رو شروع کردم. Things I Do هم بهش اضافه کردم. بیش‌تر به خاطر این که یک نفر هی بهم بگه که "But girl, you deserve better, so go on and be brave". قراره دی برای جمع‌بندی ژنتیک پزشکی، ایمنی‌شناسی و میکروبیولوژی پزشکی باشه. و خوشم میاد از این طوری بهش نگاه کردن. این طوری که آخر دی، من پایه‌ی محکمی از ایمنی‌شناسی دارم. و این‌جای دانشم محکمه و می‌تونم برم سراغ درس‌های بعدی.

بعدش نمی‌دونم چی می‌شه. احتمال زیبایی وجود داره که بتونم توی آزمایشگاه آموزش ببینم. توی تهران. امروز فکر کردم که اندازه‌ی نیم‌ساعت در روز وقت دارم برای چیزهای غیر درسی، و می‌تونم بذارمش برای ادامه دادن نجوم، یا یاد گرفتن موسیقی. فکرش خوشاینده.

دوست دارم زمستون جادویی باشه. دوست دارم نوزده سالگی‌م جادویی باشه. دوست دارم برم ارمنستان، یا گرجستان. دوست دارم نصفه‌شب توی خیابون باشم. دوست دارم توی یک جمع باشم. دوست دارم آهنگ‌های جدید محشری پیدا کنم. دوست دارم خودم رو رها کنم. دوست دارم برم شمال و همکارانم رو بغل کنم و با هم کارهای اعجاب‌انگیزی بکنیم. دوست دارم ادبیات کلاسیک روسی بخونم.

من تازگی‌ها فهمیدم که خیلی دنبال تایید بقیه‌ام. یعنی همیشه می‌دونستم یک چیزی هست، ولی نمی‌دونستم تا این حد. یعنی امروز یک لحظه دقت کردم که من همیشه وقتی وارد سایتی می‌شم، حتی اگه گزینه‌ی معقول‌تری هم باشه، می‌زنم که هر چی cookie دوست داره، برداره :)) چون دوست داشتم تاثیر خوبی داشته باشم :)))) یعنی جدی می‌گم، این توی ذهنمه همیشه. یا مثلا بزرگ‌ترین نگرانی من در ارتباط با دیگران، اینه که مزاحم باشم. متنفرم از این تصویر که با ذوق با یک نفر حرف بزنم و فرد مقابل دوست نداشته باشه که حرف بزنه. همیشه توی این زمینه به کوچک‌ترین نشونه‌ها دقت می‌کنم. و تازگی‌ها دیگه تلاش می‌کنم اهمیتی ندم که بقیه راجع بهم چه فکری می‌کنند و از یک ارتباط، در هر سطحی، فقط به سمت خودم دقت می‌کنم. و این موضوع خیلی خوشحالم می‌کنه. چون اولا خیلی آسوده‌ام کرده و به خودم حس بهتری دارم، و دوما، شبیه همون رها شدنه.

من آماده‌ام برای جادو. برای نوزده ساله بودن.

بعدانوشت: ببین من چقدر نوزده سالگی نکردم که حتی حواسم نبود بیست سالمه در واقع.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان