And I'll do better

استاد آمار زیستی‌مون، بهمون چند تا پروژه‌ی R (که یک زبان برنامه‌نویسیه که بیش‌تر برای کارهای آماری استفاده می‌شه.) داده بود. و کاری که من این ترم هی به عقب انداخته بودم، خوندن مکانیک سیالات و همین R بود. بنابراین یکم وحشت‌زده شده بودم. ولی خب، سخت نبودند و تونستم از پسشون بربیام. یک پروژه‌ی دیگه هم باید انجام بدم که مربوط به آمار زیستیه بازم، و اون دیگه واقعا سخته. نمی‌دونم به خاطر اینه که اولشم، یا چی، ولی بیوانفورماتیک واقعا زیبا به نظر میاد.

تصمیم گرفتم که توی تابستون کلا بیوانفورماتیک کار کنم. تا هم ببینم که چطوریه، و هم این که هر گرایشی برم و هر کاری کنم، دوست دارم کسی باشم که بلده با کامپیوتر کار کنه و داده‌ها رو بفهمه و از پس خودش بربیاد. دوست دارم اگه استاد شدم، از این استادهایی نباشم که کلا سر از تکنولوژی درنمیارند.

امروز حین درس خوندن هی به این فکر می‌کردم که دوست دارم در آینده چطوری باشم. مثلا رویام اینه که یک عکس خیلی زیبا، درخشان و مهربان برای لینکدینم پیدا کنم :))) حتی اگه دانشمند هم بشم، دانشمند واقعا سطحی‌ای می‌شم.* یا مثلا فکر کردم که دوست دارم توی اون قسمت از لپ‌تاپم که اپ‌هایی که خیلی زیاد ازشون استفاده می‌کنم، ردیف شدند، پایتون و R و نمی‌دونم، چیزهای دیگه‌ی مربوط به رشته‌ام باشند. یا مثلا خیلی خوشحال و مفتخر می‌شم وقتی فولدر Booksام یا بقیه‌ی فولدرهای درسی‌م از فولدر 2nd Season که البته دوش ممکنه تغییر کنه، ولی به هر حال سریالیه که توی اون زمان دارم می‌بینم، بالاتر میان.

دوست دارم سریع تایپ کنم. دوست دارم کلییی سایت‌های علمی زیبا پیدا کنم. دوست دارم کارهام و پروژه‌هام و همه چی مرتب پیش بره. همین‌طوری تلنبار نشه. دوست دارم از اون دسته افرادی باشم که وقتی ازشون سوال پرسیده می‌شه، می‌تونند از جنبه‌های مختلف و جدید بررسی‌ش کنند. دوست دارم یک کتابخونه‌ی خیلی قشنگ توی دفترم داشته باشم. دوست دارم اگه استاد شدم، وقتی موضوعات مختلف از درس‌های مختلف رو به هم ارتباط بدم. شبیه اون دانشجوی دکترایی که برامون قندها رو ارائه می‌داد و هی به یک چیزهایی از شیمی آلی و زیست مولکولی ربط می‌داد و من حس می‌کردم بچه‌ی پنج ساله‌ایم که شعبده‌باز جلوش خرگوش از کلاهش درمیاره.

دوست دارم مهربون باشم. نمی‌دونم چرا به این فکر می‌کنم. خیلی به بقیه نمی‌خوره واقعا. ولی دوست دارم که اگه استاد باشم، همه چیز رو به دانشجوهام یاد بدم و کار رو تا حد امکان براشون ساده کنم؛ که این‌طوری اگه خودمم کار خاصی توی رشته‌ام نکردم، به یک نفر کمک کرده باشم که اون یک کار مهمی کنه. توی رشته‌ای که من درس می‌خونم، اون کار مهم احتمالا نهایتا به نجات زندگی یک نفر می‌رسه. من دوست دارم که توش یک نقش کوچک داشته باشم.

 

تازگی‌ها حس می‌کنم که نکنه دارم خیلی دارم این‌ها رو تکرار می‌کنم، ولی موضوع اینه که حالم خوبه. و هی دارم به این راه فکر می‌کنم. هی فکر می‌کنم که چی شده تا الان، و چی قراره بشه و همه‌ی این‌ها هم به خاطر اونه.

و عزیزم، من هنوز اون‌قدر خردمند نشدم که بدونم بهتره که کسی دنبال علاقه‌اش بره، یا نمی‌دونم، چیزهای «منطقی‌تر». ولی خب، ببین که من علاقه‌ام رو انتخاب کردم. و همون‌قدر که عشق چای بلوبری توی نوک انگشت‌هام بود، این رشته، نوریه توی قلبم.

* توی جلد سوم آن شرلی، یک دختری به اسم فیل میاد، که یک جایی می‌گه «من در باطن، سبک‌سر نیستم. اما یک پوسته‌ی سبک‌سرانه روحم را پوشانده و نمی‌توانم آن را کنار بزنم.» و همین. 

پ.ن: این‌جا محشر نشده؟ :)) 

مهدی من رو دیوانه کرد که چرا قالب قبلی «پنجره» نداشت، و به خاطر این نداشت که منی که حتی وسواس قرینگی ندارم، از شدت ناقرینه بودنش وحشت می‌کردم. ولی دیگه سبزآبی نبودم، و تصمیم گرفتم عوضش کنم. برای هدر کلییی گشتم، و در نهایت این نقاشی بسیار بسیار باکیفیت رو پیدا کردم، که از لحظه‌ی اول فهمیدم که چیزیه که دنبالش می‌گردم. و نکته‌ی زیباش این بود که وقتی فرزانه قالبم رو دید، گفت که این نقاشی رو قبلا دیده و یاد من می‌افتاده. 

۷

But I, will hold on hope

یک اخلاقی داشتم، شبیه اخلاق مامان‌ها، که تا ذره‌ای ناراحت می‌شدم، فکر می‌کردم که عمرا قرار نیست که چیزی بشم. که توانایی خاصی ندارم. و نمی‌دونم، چیزهای شبیه به این. به چیزهایی که می‌گفتم، خیلی وقت‌ها واقعا حتی اعتقاد نداشتم. مثلا من واقعا به ندرت از هوشم ناامید می‌شم. ولی می‌خواستم فرزانه ازم تعریف کنه.

از یک جایی به بعد تلاش کردم که خودم توی تیم خودم باشم. از خودم حمایت کنم. چیزهایی که دوست دارم به دست بیارم، هیچ‌وقت به خودم توهین نکنم یا سر چیزهایی که تقصیر من نیست، معذرت‌خواهی نکنم. نمی‌دونم چرا چنین تصمیمی گرفتم، چون واقعا از من چنین تصمیم عاقلانه‌ای بعید بود. تصمیمیه که مثلا دو سال بعد باید می‌گرفتم.

به هر حال، نتیجه‌اش این شد که الان بحث‌هام با فرزانه زودتر و بهتر تموم می‌شه. چون به جای این که بگم «باشه، ببخشید برای کل امشب که تقصیر من بود.» می‌گم که «ببخشید که فلان حرف و فلان حرف و فلان حرف رو زدم، ولی بیسار حرف و بیسار حرف مربوط به تو و تقصیر تو بود.» و یا وقت‌هایی که ناراحتم از دست خودم  یا ناراحته از دست خودش، فکر می‌کنم که «طبیعیه که فکر کنی که موجود مزخرفی هستی، ولی الان چون ناراحتی، دوست داری یک جوری خالی‌ش کنی. ولی خب، خودت می‌دونی که کارهای محشر و خوبی هم کردی، و طبیعی هم هست که توی نوزده سالگی آشفته باشی و کلی اشتباه کنی. الان هم لازم نیست که یهو خندان و کوشا بشی. فقط فکرهای مزخرف نکن.» 

چون می‌دونی، چارچوب به وجود آوردن چیز مهمیه. آدم خوشحال می‌شه و ناراحت می‌شه و اکثر پیشرفت و پسرفتش با هم خنثی می‌شه. اگه یک چارچوب داشته باشی، احتمالا کم‌تر موقع ناراحتی، توی یک دره فرو می‌ری.

امروز یکی از فارغ‌التحصیل‌هامون یک موفقیت حیرت‌انگیزی به دست آورده بود. من بهش حسودی‌م نشد. حسودی کردن بهش یک چیزی شبیه به این بود که مثلا بشینم به بیل گیتس حسودی کنم. ضمن این که ازش خوشم می‌اومد. ولی خب، دلم خواست به هر حال. بازم نشستم فکر کردم که آیا ته این راه به چیزی که دوست دارم و بالاخره سرش می‌تونم یک نفس راحت بکشم و از دست سرزنش‌های ذاتی‌م خلاص شم، می‌رسم یا نه. و داشتم شروع می‌کردم به توجه کردن به نقاط ضعفی که دارم. ولی بازم تلاش کردم منطقی فکر کنم. که درسته که عالی نیستم، ولی توانایی‌هام، رشته‌ام، دانشگاهم، نمره‌هام، و سنم، طوریه که احتمالش هست هر جا که دوست دارم، برسم. همین کافیه و همین هم درخشانه. این که هر روز این همه شک رو با خودم حمل می‌کنم ولی برنمی‌گردم، درخشانه.

می‌دونی عزیزم، یک جورهایی عالی بودن حتی خسته‌کننده است. این رو نمی‌گم که عالی نبودن خودم رو توجیه کنم :)) ولی می‌گم هر جایی از زندگی‌م که از اول بی‌نقص بودم، نه یادم مونده، نه هم این که اگه یادم مونده، حس خوبی بهش دارم. به جاش، به هر کنکوری تجربی‌ای که می‌رسم، از تجارب زیست خوندنم می‌گم. برخلاف چیزی که در زمان حال به نظر میاد، در آینده به مقدار x نگاه نمی‌کنی؛ به شیبش نگاه می‌کنی. چون شیبش بیش‌تر خودتی.

و بعضی اوقات فکر می‌کنم که بیش‌تر از حد نرمال نقص دارم. ولی همین که می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم، و اون شعله‌ای که توم هست، روشن نگه دارم، همه‌ی این نقص‌ها رو قابل تحمل می‌کنه.

۲

We sink

حدودا هفتاد درصد روزهای سه ماه اخیر رو می‌تونم توی این خلاصه کنم که صبح دیرتر از موقعی که می‌خواستم، بیدار شدم، خودم رو جمع و جور کردم، درس خوندم، بعد از ظهر یک قسمت سریال دیدم، دوباره بعدش یکم دیرتر از چیزی که می‌خواستم شروع کردم، تا ساعت نه ده شب خوندم، با فرزانه حرف زدم، بعدش یا توی گوشی‌م بودم و بازم دیرتر از چیزی که می‌خواستم خوابیدم، یا هم این که درس خوندم بازم.

می‌دونی، صرفا همه چیز در رابطه با درسم بوده (به جز حرف زدن، که حتی موقع اون هم استرس داشتم و خیلی اوقات راجع به درس حرف زدیم.) حتی استراحتم هم به خاطر این بوده که بعدش بتونم درس بخونم.

دیشب به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم، و واقعا خسته بودم. هیچ‌وقت پیش نمیاد از رشته‌ام دل‌زده بشم، ولی می‌دونی، مثلا وقتی کتاب‌های زیبا می‌خونم، حس می‌کنم که تازه یک بخشی از وجودم تونسته سرش رو از آب بیرون بیاره و نفس بکشه. و فکر می‌کنم بخش‌های زیادی از وجودم خیلی وقته که سرشون زیر آبه.

نمی‌دونم راهی که دارم می‌رم درسته یا نه. یک بار سرهنگ پرسپکتیو می‌گفت که حسرت جزو هر انتخابیه. فکر می‌کنم که اگه کم‌تر درس می‌خوندم و بیش‌تر کارهای دیگه می‌کردم، حسرت بیش‌تری داشتم از این راهی که الان دارم می‌رم. به هر حال، فکر کردم که بهتره شب‌ها واقعا زود بخوابم، و صبح‌ها هم زود بلند شم، و بعد از ظهر وقت بذارم روی چیزهایی که ممکنه حداقل مثل کپسول اکسیژن عمل کنند.

من واقعا خیلی دراماتیک می‌شم وقتی یک هفته به صورت مداوم درس می‌خونم.

۵

«خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشسته‌ای»

وقتی ازش برای بقیه می‌گم، معمولا کل واقعیت رو نمی‌گم. راجع به این که چقدر کم‌تر از من راجع به چیزهای مختلف ذوق داره، حرف می‌زنم. معمولا درباره‌ی این حرف می‌زنم که اون چه تاثیری توی زندگی من داشته، این که من چقدر دوستش دارم. به این اشاره نمی‌کنم که بودن من برای اون چه تاثیری داشته. این شکلی نیست که احساس ناامنی کنم؛ صرفا خیلی راحت نمی‌تونم بپذیرم که یک نفر، اونم این نفر، این‌‌قدر دوستم داشته باشه.

ولی دیشب داشتم Ending رو گوش می‌دادم، و یادم اومد که توی آبان می‌دیدم که توی دفتر آبی نوشتتش. خیلی از آهنگ‌ها رو حاشیه‌ی کتاب‌هاش می‌نوشت کلا. ولی این یادم موند، و بعدا، خیلی بعدا، ازش پرسیدم که این آهنگ، یاد من مینداختش، و گفت که آره. و بازم بعدا، بهش گفتم از میون تمام شعرها و آهنگ‌هایی که به یاد من توی دفترش و حاشیه‌ی کتاب‌های تست نوشته، این از همه منطقی‌تره، اون‌جایی‌ش که می‌گه She keeps me from closing my eyes, keeps me from sleeping at night، چون واقعا نمی‌ذاشتم که بخوابه.

این‌طوری نیست که فکر کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس عاشقم نمی‌شه. در هر صورت، اگه زیبا نباشم زشت نیستم، و واقعا توی بعضی از چیزها باهوشم. و عاقلم. واقعا حتی فکر می‌کنم خوشا به سعادت فردی که من قراره همراهیش کنم. ولی خب، فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه که فردی که دقیقا کل روابطش این‌طوری شکل گرفته که مثلا کسی سر کلاس کنارش می‌نشسته، یا توی اتاق خوابگاه باهاش هم‌اتاقی بوده، دوست داشته باشه که توی همچین رابطه‌ی پردردسری باشه. 

فکر کنم من باعث می‌شم شجاع‌تر باشه. که انگیزه‌ای داشته باشه که برای یک چیزی تلاش کنه. باعث می‌شم از جایی به زندگی نگاه کنه، که چشم‌انداز بهتری داره. فکر می‌کنم که چیزهایی رو می‌فهمم که اون نمی‌تونه ببینه، و اون می‌تونه از چیزهایی که من فهمیدم استفاده کنه و چیزها رو کنار هم بذاره، تا یک راهی، یک سرنخی پیدا کنیم. فکر کنم خوش‌شانس بودم که کسی رو پیدا کردم که می‌تونم با خیال راحت بهش بگم که اصلا نمی‌فهمم بودن توی یک رابطه چه سودی داره. هر چند که کم‌کم دارم می‌فهمم. یعنی، جهتی به زندگی‌م داده، که می‌دونستم اگه نبود، این جهت رو پیدا نمی‌کردم. این نور ته تونل پیدا نمی‌شد. ضمن این که وقتی هست همه‌چیز زیباتر و عمیق‌تره.

امشب داشتم یک کتابی رو می‌خوندم که ازش خیلی وقت پیش گرفته بودم، ولی مونده بود و نمی‌خوندمش. امشب تمومش کردم، و صفحه‌ی آخر آخرش یک قسمت از I Bet My Life رو نوشته بود. اون‌جایی که می‌گه I told a million lies, but now I tell a single truth, that, there is you in everything I do. و فکر کردم که می‌تونم بعضی وقت‌ها هم به این فکر کنم که کسی توی این دنیا هست که دوستم داره. می‌تونم بعضی‌وقت‌ها از این دید بهش نگاه کنم، و تلاش کنم که حس عجیبی نداشته باشم، و واقعا باورش کنم. 

Tell her that I miss our little talks

فکر کنم دو شب پیش بود که خواب دیدم برای یک مسابقه یا یک چیز هیجان‌انگیز کلا، رفتم آمریکا (تازه با پگاه) و بعد از این که چیز هیجان‌انگیز تموم شده بود، سه روز به بلیط برگشتمون مونده بود، و من می‌خواستم سوار مترو بشم، و همه‌جا رو بگردم. خیابون‌ها رو ببینم، ماشین‌ها، مغازه‌ها و کلا چیزهای معمولی. (توی خوابم، ما در کنار اردک‌ها و جوجه‌هامون و لاک‌پشت، چند تا کوالا داشتیم که یکی‌شون توی خوابم تخم گذاشت و ناله می‌کرد، و مامانم می‌گفت که به خاطر این ناله می‌کنه که کم تخم گذاشته. یعنی ذهنم هم فهمیده که احتمال رفتن من به آمریکا، برابر با احتمال اینه که ما کوالاهایی توی حیاطمون داشته باشیم که تخم می‌ذارند.) وقتی که از خواب بیدار شده بودم، از فکر کردن بهش خنده‌ام می‌گرفت. خیلی زیاد ذوق و هیجان داشتم، خیلی زیاد عطش زندگی.

یک شبی هم، وقتی که روی صندلی‌های مخصوص حرف زدن‌مون نشسته بودیم و ازش پرسیدم که بهم بگه که بهار سال بعد می‌خواد چی کار کنه، و طی یک plot twist زیبا به این رسیدیم که اصلا من قراره توی کل زندگی‌م چی کار کنم، گفتم که دلم می‌خواد خیلی برم مسافرت. این، برای من و حداقل الان، تقریبا قطعیه. به عنوان کسی که در کل زندگی‌ش، کلا شاید پنج‌تا شهر رو دیده باشه، من واقعا دوست دارم که به عنوان یک بزرگسال، خییییلی زیاد برم مسافرت. نه پاریس و لندن و این چیزها. دوست دارم برم بیروت. یا افغانستان ... نمی‌دونم، خیلی جاها. یا مثلا وقتی که براش آهنگ Budapest از George Ezra رو فرستادم، به این نتیجه رسیدیم که باید حتما بریم بوداپست.

نمی‌دونم چطوری شد، ولی سرچ کردیم «هزینه سفر به ارمنستان». چون من از کشورهای همسایه، ارمنستان رو از همه بیش‌تر دوست دارم. و مثلا این‌طوری بود که حتی با اتوبوس هم می‌شد رفت! فکر کن! یعنی توی تهران سوار اتوبوس شی، و توی ایروان پیاده بشی. من خاطرات خوبی از اتوبوس دارم. اگه خوش‌شانس باشی، می‌تونی کلی صحنه‌ی قشنگ توی مسیر ببینی و می‌تونی همراه باهاش آهنگ گوش بدی. 

آذربایجانم چک کردیم، چون فرزانه خوشش میاد. حتی گرجستان هم دیدیم، و در کمال خوشوقتی، کلشون بدون ویزا می‌شد. و تازه، اتوبوس باز هم برای هر دوشون بود. هزینه‌هاش یک جوری بود که می‌تونستیم از پسش بربیایم.

کل ایده‌ی رفتن به ارمنستان یا گرجستان (یا حتی آذربایجان) یا اصولا تقریبا هر جایی، خیلی هیجان‌انگیز بود. برای من، مخصوصا ارمنستانش.این که دونفری توی خیابون‌هاش راه بریم یا بناهای تاریخی‌ش رو ببینیم یا خوراکی‌های احتمالا نه چندان خوشمزه‌اش رو بخوریم. در حدی که حتی چک کردیم که چطوری باید گذرنامه بگیریم. 

این شکلی نیست که بتونیم به این زودی‌ها بریم. مامان و بابای من با اصفهان حتی موافقت نکردند. هزینه‌شم به هر حال نسبتا زیاده. و جدا از همه‌ی این‌ها، این‌جا ایرانه و الانم که کل دنیا آشفته است. من تقریبا نمی‌تونم برنامه‌ریزی خیلی خاصی داشته باشم. فقط فکر می‌کنم که شاید بتونیم آخر تابستون بریم اصفهان یا یک جای زیبا. ایده‌اش به قدری زیباست که تقریبا قلبم رو می‌شکنه.

این موضوع که فردی توی این دنیا هست که کنارش زندگی این‌قدر هیجان‌انگیز و روشنه، و این‌قدر ازش دورم که حتی یادم می‌ره که دقیقا چطوری بود، یا داره چه چیزهای جدیدی بهش اضافه می‌شه، قلبم رو می‌شکنه. ولی خب، من حداقل دارمش.

۴

19.66

قبلا عصبانی نمی‌شدم. شاید فقط یادم نمیاد البته. ولی مثلا ماه‌ها می‌گذشت و مثلا بعد از چند ماه هم فقط صبا می‌تونست آرامشم رو ازم بگیره. ولی الان خیلی زود عصبانی می‌شم. امشب از شدت عصبانیت می‌خواستم گریه کنم. از این که عصبانی بشم متنفرم، چون نمی‌تونم کاریش کنم. وقتی ناراحتم، احتمالش هست که بتونم خودم رو خوشحال کنم، ولی وقتی عصبانیم، نه. باید این‌قدر با خودم یا فرزانه دعوا کنم، تا اون نقطه‌ی اوجش برسه، بعدش می‌تونم خودم رو کم‌کم کنترل کنم. تنها چیزی که می‌تونه یکم روی این روند تاثیر بذاره و کوتاه‌ترش کنه، اینه که فرزانه بهم بگه که دوستم داره، یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. متاسفانه فرزانه توی روز صاف و روشن و آفتابی هم این‌قدر مهربون نیست، چه برسه به وسط دعواهای واقعا سهمگین‌مون.

امیرحسین و فاضل و سجاد، شب‌ها که ارائه می‌دیم واقعا کنترلی روی خودشون ندارند. همیییین‌طوری درباره‌ی همه چیز حرف می‌زنند تا وقتی که من صدام دربیاد. دیشب توی یکی از این توفیق‌های اجباری، فاضل می‌گفت که مثلا ما برای مکانیک سیالات ده تا مساله هم حل نکردیم. یا برای شیمی عمومی، یا برای ژنتیک، یا اصولا برای نود درصد واحدهامون. (ده درصد بقیه هم مساله‌ای نبودند.) من این رو می‌بینم. همیشه می‌دیدم. ولی باهاش کنار اومده بودم تا وقتی که فاضل بهش اشاره کرد. من واقعا نمی‌تونم این‌طوری. و هیییچ فردی نیست که ازش بپرسم که چی کار کنم. مطمئنم خودم می‌فهمم، ولی به هر حال، یکم راهنمایی، یکم نور، کمک بزرگی می‌شد. که فکر کن توی ایران باشی، یک رشته‌ی به شدت خاص هم بخونی، و هدفت هم انگار شبیه هیچ‌کس نباشه. و دلم خیلی برای درس خوندن دبیرستانم تنگ شده. راستش بیش‌تر برای درس خوندن فرزانه توی دبیرستان.

فرزانه خیلی مدل خوبی برای درس خوندن داره. مثلا تا دوم دبیرستان، کل ساعات درس خوندنش رو می‌ذاشتی پیش هم، قطعاااااااا ده ساعت نمی‌شد. اصلا درس نمی‌خوند. نمی‌دونم چطوری بگم که باور کنید، چون برای من هم اون موقع قابل باور نبود، ولی اصلا نمی‌خوند. قبل از امتحانات ترم، من و مونا براش توضیح می‌دادیم، و با همون دانش می‌رفت سر امتحان. دقیقا با همین درس نخوندن هم تونست بهترین مدرسه‌ی مشهد قبول بشه. یعنی الان که دارم مرورش می‌کنم خودم باورم نمی‌شه که این‌قدر باهوش بود. و این‌قدر آروم و بی‌خیال. ولی به هر حال، از اول سوم دبیرستان شروع کرد به درس خوندن، و این شکلی بود که من براش برنامه می‌ریختم هر روز، و هر روز بعد از مدرسه، ناهار می‌خورد همون‌جا، و بعدش می‌رفت که توی کتابخونه درس بخونه. تا ساعت ده. این روتین هر روزش بود.

یک بار داشتم بهش می‌گفتم که من نمی‌تونم این‌طوری باشم. اصلا ذهنم نیاز داره به این که از هر چیز جزئی‌ای، یک داستانی چیزی دربیاره. اصلا این سیر منطقی رو نمی‌تونم پردازش کنم. و نیاز دارم که اون شکلی باشم. دوست دارم که همین‌طوری منظم و منطقی بیوشیمی بخونم، تمرین‌هاش رو حل کنم، رفع اشکال کنم، و تمام، برم سراغ فصل بعد. ولی برای من نمی‌شه. چون ذهنم دوست داره که خلاصه‌نویسی کنم، ولی خلاصه‌نویسی اکثر اوقات فکر احمقانه‌ایه، مخصوصا خلاصه‌های من که همیشه احمقانه و بدون کاربردند. چون دقیقا خود کتابند، و وسطشون هم من کلی باید با همه‌ی جاهایی که اشتباه نوشتم، درگیر باشم، که آیا برگه رو کلا جدا کنم و از اول بنویسم، یا اصلا کل دفتر رو پاک‌نویسی کنم، همچین چیزهایی. تحمل من واقعا برای خودم هم سخته گاهی.

امروز داشتم توی Coursera می‌گشتم و یک دوره‌ی Machine Learning دیدم. بازم نشستم فکر کردم که امکانش نیست که بیوانفورماتیک چیزی باشه که دنبالش می‌گردم؟ هی فکر کردم، و به نتیجه‌ای هم نرسیدم همچنان. تصور خودم به عنوان برنامه‌نویس خیلی عجیبه. و از طرف دیگه نمی‌تونم پیوند زیادی بین چیزهایی که تا الان فهمیدم که دوست دارم، و بیوانفورماتیک برقرار کنم. و می‌دونی، صرفا یک چیزی توی این فیلد هست که من رو واقعا به خودش جذب می‌کنه. به نظرت ممکنه در دو سال آینده بفهمم که دقیقا دوست دارم که چی کار کنم؟ من شک دارم.

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که دوست دارم همه‌ی کارها و فکرهایی که راجع به رشته‌ام دارم، یک جا بنویسم، چون تا حالا ندیدم کسی از دید انسانی (؟) درباره‌ی همه‌ی این سردرگی‌ها نوشته باشه. بعد فکر کردم که از کجا معلوم که موفق بشم و چیزهایی که نوشتم به درد کسی بخوره؟ بعدش فکر کردم فوقش معتاد کارتن‌خواب می‌شم و مردم می‌فهمند که نباید از راه من برند. 

آره دیگه، همین.

 

۶

I won’t run away this time 'til you show me what this life is for

می‌دونی، تا حالا خیلی پیش نیومده که با کسی که وضعیتش مثل منه، راجع به نوشتن صحبت کنم. منظورم کسیه که بنویسه، و نوشتن جزء مهمی از زندگی‌ش باشه، ولی مثلا نویسنده نباشه. نمی‌دونم بقیه چه حسی راجع به این بخش از زندگی‌شون دارند.

من راستش خیلی متوجهش نمی‌شم. ولی مثلا شب‌ها که گزارش روزانه‌ام رو می‌نویسم، تقریبا به زور می‌نویسم. عادت کردم که یک خواننده داشته باشم. انگار که اگه چیزی که نوشتم، خونده نشه، دیگه به نظرم نوشتنش یکم بی‌فایده است.

یا مثلا یک بخش دیگه، اینه که اکثر اوقات وقتی پستی می‌نویسم، انگار یک جورهایی بهم الهام می‌شه. جملاتش توی ذهنم هست. و نوشتنش به‌شدت لذت‌بخشه. خوندنش هم حتی. ولی می‌دونی، وقت‌هایی که هست که انگار انگشت‌هام بی‌قرارند. شب وقتی بالاخره خودم رو راضی می‌کنم که بخوابم، همچنان دلم می‌خواست که یک چیزی بود که راجع بهش می‌نوشتم، و خب، چیزی نیست. حداقل چیز تازه‌ای نیست. و این بخشش دیگه آزاردهنده است.

الان هم چیز خیلی مهم و زیبایی ندارم که بگم، ولی بعد از چند شب واقعا خسته شدم از این عطش نوشتن. و چیزهایی هست که دوست دارم ازشون حرف بزنم. به نظرم چون همه‌مون یک مقدار بیکاریم، من هر چی هم بگم، شما این پست رو می‌خونید، ولی کلا، من فقط دارم می‌نویسم که خیال خودم رو راحت کنم، کوچک‌ترین سیر منطقی‌ای توی این پست وجود نداره. (راستش بعد از این که این پست رو نوشتم، فهمیدم که در واقع چیزهای مهمی بود که دوست داشتم بهشون فکر کنم و ازشون بنویسم. اولش صرفا یک سری ایده‌ی سطحی توی ذهنم بود.)

امشب یک فیلمی دیدم که توی دبیرستانم دیده بودمش، و فیلم مهمی بود برای من. از خیلی لحاظ. می‌تونم درباره‌اش کلی حرف بزنم. مثلا یکی‌ش که یکم بی‌ربطه، اینه که خیلی خوشحالم از این که تازگی‌ها دارم مدل دبیرستانم فیلم می‌بینم. یعنی توش غرق می‌شم کاملا. و طبق آموزه‌های پگاه، حدودا ده بار روی یک صحنه pause می‌کنم که بتونم ازش عکس بگیرم. توی دانشگاه انگار هیچی اون‌قدر عمیق نیست که توی دبیرستان بود. و بعدی‌ش و مهم‌ترش، اینه که یک جایی از فیلم، یکی از شخصیت‌ها داره اتاق یک شخصیت دیگه رو خیلی دقیق بررسی می‌کنه. می‌بینه که روی دیوار، کلی سنجاب کوچک کشیده. می‌بینه کلی قیچی یک جای اتاق آویزونه. می‌بینه که توی کتاب‌ها، مثل مدل Shawshank Redemption، صحنه‌هایی که توی زندگی‌ش مهم بودند، درآورده. انگار که توی ذهنش پر از چیزهای زیبا بوده. و انگار که هیچ‌وقت نشونشون نداده. همون‌جا موندند تا یک نفر کشفشون کنه.

راستش بهش حسودی‌م می‌شد. نه حسودی آزاردهنده البته. ولی من خوشم میاد که جزئیاتی داشته باشم، افکاری داشته باشم که به کسی نگفته باشم. ولی من هر چیزی که خیلی شخصی نباشه، خیلی هم بیانشون سخت نباشه، به همه می‌گم. آره، واقعا این رفتارم خیلی خوشایند خودم و بقیه نیست. خوشبختانه کمی بزرگسال شدم و می‌دونم که در نهایت این منم، توی یک جایی بالاخره این ویژگی‌م قراره زیبا به نظر بیاد، اگه بهش وفادار باشم. این جلوم رو نگرفت که حسودی نکنم.

ولی دوست دارم فکر کنم که اگه کسی یک روز تصمیم بگیره که بهم دقت کنه، چی می‌بینه. این که دیشب هم با آرمینا درباره‌ی این حرف می‌زدم که چقدر جالبه که یک انسان نزدیک بهت این‌طوری بنویسه و هی هم به تو ارجاع بده و تو رو توصیف کنه. در قدم اول این که احتمالا می‌فهمه که من در تلاشم که به همه چیز، و دقیقا همه چیز توی زندگی‌م نظم بدم. منظورم اینه که من حتی برای خوندن درس‌های عمومی دانشگاهم هم برنامه دارم :/ و با این که قانون اساسی رو گذروندم، قراره دوباره بشینم جزوه و کتابش رو بخونم، چون مغزم به این نتیجه رسیده که ننگ بزرگیه که انسان یک بار قانون اساسی کشورش زو درست نخونده باشه. از کلی فایل Word توی لپ‌تاپم، قطعا می‌فهمه که من چه عشق آتشینی به برنامه‌ریزی دارم. از اون‌جایی که متوجه می‌شه که من برای مرور سریال‌هایی که دیدم هم برنامه دارم، احتمالا دیگه یکم می‌ترسه.

به نظرم به یادداشت‌های کوچکی که سال کنکورم، روی دیوارهای زیرزمین نوشتم، می‌رسه. به جعبه‌ای که توش تمام یادداشت‌هایی که توشون با فرزانه حرف زدم. فرزانه گفت که یک بار توی دبیرستان برنامه داشتم که توی سال دوم دانشگاه برم روسیه. یعنی در دنیایی که ذهن دبیرستانی‌م مجسم می‌کرد، من دقیقا الان باید در تدارک سفر روسیه‌ام می‌بودم. و مثل این که برنامه داشتم که توی دوران دانشگاهم یک گربه داشته باشم. چشم خوابگاهم روشن. 

احتمالا به این می‌رسید که من دنبال نشونه‌ها می‌گردم. که فکر می‌کنم که زندگی یک مسیره، به سمت یک جای مشخص. که انگار همیشه دارم می‌گردم. همیشه دارم تلاش می‌کنم که بفهمم. حتی نمی‌دونم که دقیقا دارم تلاش می‌کنم که چی رو بفهمم.و تهران انگار پر از نشونه بود. کافه‌هاش، خیابون‌هاش و آدم‌هاش. تمام نشونه‌های مشهد ولی انگار توی دبیرستانم تموم شد. انگار مسیری که باید توی مشهد می‌رفتم، دیگه تموم شده. برگشتن به این‌جا، مثل وقت‌هاییه که دوباره از سر بی‌حوصلگی، یک قسمت از HIMYM رو می‌بینم. 

احتمالا بفهمه که من هر بار به زور سیب می‌خورم، و می‌میرم تا تموم بشه. احتمالا بفهمه که عاشق نارنگی‌ام. یا مثلا یک زمانی یک سبد توت‌فرنگی می‌گرفتم و وقتی مارول می‌دیدم، می‌خوردم و واقعا دوران خوبی بود. احتمالا بفهمه که من به خاطره‌هام زیاد فکر می‌کنم. مثلا بلیطم و کاور ویفرم رو نگه داشتم. من هنوز حتی شال قرمزی که موقع شهر ریاضی دبیرستان بهمون دادند، نگه داشتم. 

اگه نوشته‌های شخصی دبیرستانم رو می‌خوند، می‌فهمید که دوست داشتم یک دختر بزرگ داشته باشم و یک پسر کوچک. و احتمالا می‌فهمید که اسم کاربری این وبلاگم for emmaست حدودا. حتی چهار سال پیش انگار به این فکر می‌کردم که یک روز یک دختر خواهم داشت، و یک روز آدرس این‌جا رو بهش می‌دم که بخونه. 

و می‌فهمید که چقدر دوست دارم درباره‌ی صحنه‌های مهم زندگی‌م بنویسم و چقدر خوشحال می‌شم وقتی می‌فهمم که کسی درکشون می‌کنه؛ که تصویرشون رو می‌بینه. که من حتی راجع به صحنه‌هایی که تجربه‌شون هم نکردم، می‌نوشتم و می‌نویسم. و این که من صحنه‌های باشکوه نسبتا زیادی نسبت به زندگی نرمالم داشتم. مثلا یک بار بود که توی پاییز پیش‌دانشگاهی، بردنمون یک رستوران سنتی توی طرقبه (یک جایی نزدیک مشهد که توریستیه.) و توی راهش، آفتاب ظهر بود که خیلی هم گرم نبود، و از دور چرخ و فلک دیده می‌شد، و من کنار فرزانه نشسته بودم و داشتیم در سکوت به Round and Round گوش می‌کردیم و فرزانه خیلی توی فکر بود و به نظر ناراحت می‌رسید و من نگران بودم، چون فرزانه قبلا واقعا ناراحتی خیلی براش تعریف‌شده نبود. خیلی بعدا، یعنی اصولا چند وقت پیش، بهم گفت که اون موقع داشت فکر می‌کرد که آیا دستم رو بگیره یا نه. خدا رو شکر می‌کنم که تمام پیشرفت توی رابطه‌مون، نتیجه‌ی شجاعت من بود، وگرنه با حجم overthinking این انسان، اگه قرار بود که من هم یکم به عواقب کارهام فکر کنم، هیچ‌وقت امکان نداشت به جایی برسیم.

شاید می‌فهمید که من خیلی شیرکاکائو دوست دارم. و وقت‌هایی که ناراحتم، شیرقهوه می‌خرم. که یکی از نشونه‌های این که از فردی خیلی عمیق خوشم میاد، اینه که کنارشون، با مکث و طمانینه غذا می‌خورم. مثلا کنار فرزانه چناااان به آهستگی ماست میوه‌ای می‌خوردم که قشنگ توی چشم‌هاش می‌دیدم که داره محاسبه می‌کنه که چند ساعت دیگه طول می‌کشه. یا شیرکاکائویی که با مهدی سفارش دادیم. کافه‌هایی که با مریم یا زهرا رفتم و تمام تمرکزمون روی غذا بود.

می‌فهمید که من دنبال هر چیزی می‌رم که بهم احساس زنده بودن بده. که این هفته که باید درباره‌ی آنتی‌بیوتیک‌ها ارائه می‌دادم، احساس می‌کردم از شدت اشتیاق قلبم تندتر می‌تپه. واقعا احمقانه است عزیزم. واقعا احمقانه است که یک نفر برای آنتی‌بیوتیک‌ها اشتیاق داشته باشه. ولی واقعا بود. 

می‌فهمید که من از توی اتوبوس دانشگاه بودن، و آهنگ گوش دادن خوشم میاد. یک جورهایی شبیه تیتراژ ابتدایی روزمه. می‌فهمید که با خودم زیاد حرف می‌زنم. یا با افراد خیالی. می‌فهمید که خیلی دوست دارم که می‌تونستم واقعا بخونم. نه به صورت عمومی قطعا. دوست دارم که توی پردیس علوم تنها بچرخم و به انسان‌ها نگاه کنم. 

نمی‌دونم. دوست دارم که اگه یک روز نباشم دیگه، و کسی میون وسایلم جست‌وجو کنه، فکر کنه که موجود زیبایی بودم. دوست دارم که تعجب کنه. و مسحور بشه. امیدوارم که اگه یک روز دختری داشتم، اسمش Emma باشه، و فارسی بفهمه، چون اگه نفهمه یا نتونه بخونه، یکم کارم ساخته است.

و می‌دونی، فکر می‌کنم که مثلا حدود چهار سال دیگه، قراره که خیلی با الانم فرق داشته باشم. راستش به نظر میاد که آروم‌تر، صبورتر، خیلی خردمندتر، (به نظر میاد که واقعا در بیست و سه سالگی فرد زیبایی قراره باشم.) و نمی‌دونم، کم‌ادعاتر (؟) باشم. انگار که دارم به آخر یک دوره نزدیک می‌شم. دوست دارم که بزرگ بشم، ببینم که قراره به کجا کشیده بشم.

۱۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان