"Kids, you can't cling to the past"

و در نهایت، من بهتر می‌شم. این رو می‌تونم بفهمم. از اون جا که انسان‌هایی پیدا کردم که می‌دونم من رو دوست دارند. از اون جا که خاطرات زیادی از این جا دارم. از اون جا که چهارتا سریال تو این اتاق تموم کردم. از اون جا که نصفه‌شب تو تراس به محوطه نگاه می‌کردم، از اون جا که اون زن نسبتا مسن توی بوفه‌ی کنار پزشکی‌ها دیگه من و پگاه رو می‌شناسه. از اون جا که می‌دونم، دانشگاه تهران به طور کلی در زمینه‌ی املت درخشانه، ولی به هر حال، همین زن نسبتا مسن و بوفه‌اش، بهترین املت رو دارند. 

به اندازه‌ی قبل تاریک نیست این جا، من دارم می‌شناسمش، این‌جا و هیجده سالگی رو. هر چند دردناک و سخت. هر چند که تو کتابخونه و تو اتوبوس یا روی تختم گریه کنم. ولی من خوبم. و می‌دونم این‌جا رو دوست دارم.

قطار

مهندسی صنایع امیر کبیر که هم‌مدرسه‌ایم بود و تصادفا با هم تو یه قطار افتادیم، مکانیک امیر کبیر، پزشکی شهید بهشتی، پزشکی سمنان، دندانپزشکی سمنان، کارشناسی ارشد یکی از رشته‌های مهندسی، دختری که رو به روم نشسته بود و گوشیش سامسونگ بود و تا شاهرود تو کوپه بود، مردی که زنش تو کوپه‌ی کناری بود، پیرزنی که از یکی از توابع اراک اومده بود تهران و بعد می‌خواست بره زیارت امام رضا، استاد مامایی دانشگاه آزاد که دخترش ارشد معماری تهران بود و پسرش برق فردوسی و تنها کسی که رشته‌ام رو می‌شناخت، زن میانسالی که یه تولیدی داشت و پسرش دکترای یه چیزی تو زنجان می‌خوند و کنکور سراسریش اول غیر مجاز برای انتخاب رشته شده بود و اعتقاد داشت جاش رو با یکی از آقازاده ها عوض کرده ببدند، پیرزنی که با خواهرزاده اش اومده بود و نصف مدت تهران بود و نصف مدت مشهد، خواهرزاده‌اش که بامزه و دوست‌داشتنی بود و تو آرایشگاه کار می‌کرد، دختر بیست و هشت ساله ای که تربیت بدنی الزهرا می‌خوند ... خدا می‌تونه تو شش سال احتمالی حضورم تو تهران دیگه با چند نفر دیگه تو قطار آشنا بشم و حرف بزنم و در نهایت یادم بره اسمشون رو بپرسم.

۱

فرزانه

می‌دونی، نصف شبه و باید بخوابم ولی اجازه بدین یه سری چیزا رو توضیح بدم. و واقعا نمی‌فهمم چرا باید توضیح بدم ولی ذهنم پره و قلبم درد می‌کنه و صرفا، نوشتن می‌تونه ذره‌ای آرومم کنه.
شاید از خیلی قبل دارین این‌جا رو می‌خونین، شایدم نه، ولی چیزی که باید بدونین اینه که من دوست صمیمی‌ای داشتم که خب، حتی اگه شما بخواین گذشته رو در نظر بگیرین، خیلی خیلی خیلی از یه دوست صمیمی فاصله داشت. واقعا شاید حتی قابل مقایسه نبود. ولی خب، من صرفا واژه‌ی دوست صمیمی رو سراغ دارم و در نتیجه از همون استفاده می‌کنم.
به هر حال، طی اسفند پارسال من فهمیدم که این فرد رو می‌خوام. واسه‌ی زندگیم. واسه .. ازدواج، واسه هر چی که به ذهنتون می‌رسه. و اولش واقعا این شکلی نبود. واقعا کدوم احمقی میاد تو این کشور به رابطه‌ی جدی با همجنسش فک می‌کنه؟ ولی این شکلی شد. و وقتی شروع شد، کاملا غیر قابل توقف بود.
بیاین اوضاع رو با هم مرور کنیم. ما تو تقریبا بدترین کشور دنیاییم. فک نکنم این چیزی باشه که ما سرش اختلاف نظر داشته باشیم. اکثریت جامعه هوموفوبیان و روشنفکراشون اعتقاد دارند همجنس‌گرایی بیماریه. من تو خانواده‌ای بزرگ شدم که آره، درسته آزادی پوشش دارم و درسته با پسرا راحت دوست می‌شم، ولی مطمئن نیستم مامانم بدونه همجنس‌گرایی تو ایران وجود داره و حتی تا حالا راجع به این یه کلمه با هم حرف نزدیم. وضعیت اون موقع من رو در نظر بگیرید، کنکور داشتم و منم آدمی نبودم که واسم اهمیتی نداشته باشه. واسم واقعا مهم بود که بخونم. نه به خاطر انگیزه‌های قبلی، که انگیزه‌های جدید بود. که اگه می‌خواستم با اون فرد باشم باید مهاجرت می‌کردم. و با پزشکی نمی‌شد.
من تو اون چار ماه آخر کنکور به معنای واقعی کلمه، هر روز می‌مردم. مردم در روزهای اول رابطشون چی کار می‌کنند؟ می‌رن کافه، می‌رن جاهای زیبا، به هم گل می‌دن، چه بدونم، این طور چیزا. ما چی کار می‌کردیم؟ تقریبا هر روز با هم دعوا می‌کردیم :))) اصن واقعا رابطه‌ی زیبایی داشتیم. امروز داشتم دفتری که اون موقع توش می‌نوشتم می‌خوندم و یادم افتاد جمله‌ی عاشقانه‌مون این بود که «همه‌ی شارشامو غلط زدم». روزهای زیادی گریه می‌کردم فقط. تست می‌زدم و گریه می‌کردم. و من هیچ وقت از لحاظ روحی آدم قوی‌ای نبودم. و تازه، وضع من حتی بهتر از فرزانه بود.
و کنکور گذشت. شب اعلام نتایج هم گذشت. اون بعدازظهر اعلام نتایج نهایی هم گذشت. و سخت بود. قابل تصور نیست که چقدر سخت بود. مامانم واقعا نمی‌فهمید که چرا من باید موقع فهمیدن رتبه‌ام اون طوری خوشحال بشم و بعد کل شب گریه کنم.
و نمی‌دونم، از اون به بعد همه چی سخت بوده. همه‌ی روزهایی که مشهد بودم سخت بوده. همه‌ی روزایی که تهران بودم هم. دیدن دانشکده‌ی داروسازی سخته. و فک کردن به شش سال دیگه هم.
و چیزای خیلی خیلی زیادی هست که دوست دارم بگم.
به تورم اعتراض می‌شه، به بازداشت خبرنگارها اعتراض می‌شه، به وضعیت نامناسب حقوق زنان اعتراض می‌شه، ولی هیچ کس هیچ وقت از حقوق دگرباش‌ها دفاع نمی‌کنه. نمی‌دونم، از یه طرف هم منطقی شاید باشه، صرفا این چیزیه که موقع دیدن اعتراض‌ها به ذهنم میاد. و غمگینم می‌کنه.
و من نمی‌خوام بگم ما برای هم ساخته شدیم و این عشق می‌مونه و همه‌ی این مزخرفات. کاملا می‌دونم که زمان می‌گذره و چیزایی که الان مقاوم به نظر می‌رسن، از بین می‌رن و ممکنه سال‌ها بعد اثری از این رابطه نباشه. ولی الان می‌خوام گستاخ باشم و شجاع باشم و بگم که این فرد تقریبا همه‌ی زندگی کنه. نه صرفا الان، که فک می‌کنم همیشه بوده.

پ.ن: من خیلی به این فک می‌کنم که اگه یه روز یه دختر داشته باشیم و ازم بپرسه که من اولین بار کی دیدمش، جواب عجیبی باید بهش بدم:«آم، وقتی یازده سالمون بود و روز قبل از روز اول اول راهنمایی بود و قرار بود بریم اردو، و این دختره با مانتوی آبی کوتاه اومده بود و داشت پیش دوستاش غر می‌زد که چرا ناظم و اینا بهش گیر دادند (در حالی که تو رضایت‌نامه صراحتا نوشته شده بود که چادر بپوشید) و همون جا ازش واقعا متنفر شدم.»
۵

چیزایی که راجع به مردم نمی‌فهمم (۸۶۷۸۷۶۵)

چرا استفاده از هندزفری انقدر نامرسومه تو این مملکت؟
۶

So tonight I'm gonna take it out and then restart

امشب جزو معدود شب‌هایی در طول زندگیم بود که بیدار موندم که کارهام رو انجام بدم و یه لحظه، و فقط یه لحظه که یاد فصل سوم a series of unfortunate events افتادم، به طور همزمان داشتم به کلکشن آهنگ‌های پرنسس‌های دیزنی که اسپاتیفای آورده بود، گوش می‌کردم و همزمان درس می‌خوندم، فک کردم که زندگیم رو دوست دارم.

فک کنم این دومین بار، در طی سه ماه گذشته بود که از خودم و زندگیم حالم به هم نمی‌خورد.

۱

اگه بشه که من این‌جا زنده بمونم در نهایت

من واقعا نمی‌فهمم چرا شما تهرانیا انقدر با درک این که نباید تو خیابون یک طرفه از جهت مخالف رفت، مشکل دارید.

۱

418

وقتی همه چی تو رو به یه جا می‌رسونه، نمی‌تونی درست فک کنی؛ می‌تونی؟


مامانم یه ویدئو از مهرسا فرستاده، که توش مهرسا چادر سفید مامانم رو می‌گیره جلوش، و می‌گه اجی مجی لا ترجیح و چادرو می‌ندازه بالا و خودش فرار می‌کنه. به صورت خیلی حرفه‌ای و نامحسوس غیب می‌شه. هر بار خنده‌ام می‌گیره و گریه‌ام میندازه.


من یادمه که فک می‌کردم که اگه برم یه شهر دیگه، شاید سخت باشه، ولی در عوض قوی می‌شم.الان استوری‌های دوستام توی فردوسی رو می‌بینم (در حالی که خودم توی یه جای کاملا جدیدم که شاید گاهی اوقات انسان‌های زیبایی توش باشه و قسمت‌های زیبایی داشته باشه، ولی در نهایت جدیده. جدید هیچ وقت نمی‌تونه برای من خوب باشه)

الآنم ردش نمی‌کنم که بعدها خیلی قوی‌تر می‌شم (یا همین الانش حتی) ولی اکثر اوقات فک می‌کنم این که قوی باشی واقعا چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟ وقتی هر چیزی، هر فاکینگ چیزی، مثه کوچک‌ترین اشاره به شله‌ی مشهدی، چرم مشهد، فلان مشهد، مهرسا، صبا، پزشکی مشهد، غمگینم می‌کنه؟ وقتی جایی واقعا مثه خونه ندارم تو ذهنم؟

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان