نیمه‌شب

یک صحنه از دبیرستان یادمه که از بوفه شیرکاکائو گرفته بودم و داشتم سمت کتابخونه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که شاید یک زمانی بیش‌تر اوقات تنها باشم، و از فکرش واقعا بدم نیومد. فکرم از این‌جا می‌اومد که توی دبیرستان من واقعا هر لحظه‌اش با فرزانه بودم. اگه فرزانه توی مدرسه بود و من هم توی مدرسه بودم و قهر نبودیم، قطعا پیش هم بودیم. 

امروز موقع تنهایی قدم زدن توی بارون، یاد اون لحظه افتادم. این که من چقدر آدم تنها بودن نبودم و الان هستم. شاید یک زمان آدم زود خوابیدن هم بشم. فعلا که دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی رضا نمی‌دم به خوابیدن.

۱

مقادیری غر

چیزی که من در رسول خیلی تحسین می‌کنم، اینه که اصلا منتظر تایید بقیه نیست. ما دو روز اول هفته lecture داریم از دو مبحث مختلف، و جمعه‌ها هم tutorial، توی tutorial باید سوالاتی که بهمون داده می‌شه از lecture جواب بدیم توی خونه، و بعد سر کلاس با هم بحث کنیم. رسول سر lectureها گوش می‌کنه، ولی به tutorial هیچ اهمیتی نمی‌ده. برای من به‌شدت جالبه این عمق اهمیت ندادنش. چون واقعا ده دقیقه هم وقت نمی‌ذاره. من از مبحث متنفر هم باشم، باز می‌خونم و جواب می‌دم، صرفا چون بدم میاد فرد بی‌خیالی به نظر بیام. همین الان که این‌جا نشستم و با گوشی کار می‌کنم، نگرانم از دید بقیه چطور به نظر میام، حتی با این که کار اشتباهی نمی‌کنم. تازگیا هی به خودم می‌گم که من دیگه فرد بالغی‌ام، باید خودم بتونم برای خودم تصمیم بگیرم. متوجه هم شدم که بودن توی یک کلاس و کنار افراد هم‌رده‌ی خودم بودن، باعث می‌شه بیش‌تر رقابتی باشم و هی انرژیم به مقایسه کردن خودم و بقیه بره، از چیزهای اشتباه انرژی بگیرم، و سر چیزهای اشتباه درگیر باشم. جای این که برنامه‌ی خودم رو داشته باشم و در مسیر خودم پی برم.

 

خیلی هفته‌ی سختی داشتم :( یک حرکتی که من ازش واقعا خوشم نمیاد، همینه که به یک نفر بگم مثلا من خیلی دیشب گناه داشتم و تا هفت آزمایشگاه بودم، و در جواب بگه که این که چیزی نیست، من تا یازده داشتم کار می‌کردم. چون در اون لحظات واقعا به هم‌دردی نیاز دارم. می‌دونم سخت‌تر از این هم می‌شه، ولی این هم می‌بینم که برای من این برنامه‌ی شلوغ و استرس‌زا واقعا جدیده. امروز به یکی از هم‌آزمایشگاهی‌هام گفتم که من قبلا از آلمان اومدنم، از ایران خارج نشده بودم و گفت باید خیلی سخت بوده باشه اولش، و حالا من که move on کردم، ولی حس خوبی داشت شنیدنش و درک شدنم.

 

یک چیز دیگه که من شدیدا ازش بدم میاد، مسابقه برای برنامه‌ی شلوغ داشتنه. دوست ندارم سرم همیشه شلوغ باشه و الان هم به‌عنوان یک مرحله‌ی موقت می‌بینمش به‌خاطر نزدیک بودن تاریخ تحویل پروژه‌ام. می‌ترسم اگه سرم شلوغ باشه، یادم بره فکر کنم و یادم بره دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم توی زندگی‌م. با این گرایشی که من به مسابقه داشتن با بقیه دارم، قطعا در مسیری پیش می‌رم که مسیر من نیست. نمی‌دونم چطور باید به مسیر بقیه خنثی باشم. چون گاهی اوقات برعکس این‌قدر تلاش می‌کنم به مسیر خودم متعهد و از مسیر بقیه دور باشم که کارهای درست هم نمی‌کنم، چون بقیه دارند می‌کنند. حدسم اینه که باید چیزهای مربوط به خودم این‌قدر برام پررنگ باشه که چیزهای مربوط به بقیه در درجه‌ی درستی از دقتم قرار بگیره.

 

و در نهایت چیز پایانی‌ای که من ازش بدم میاد، غر زدنه. خیلی واقعا جالبه که من این رو به چند نفر توی این چند روز گفتم و همه‌شون خنده‌شون گرفت که من دارم همچین حرفی می‌زنم. ولی به هر حال، من از غر زدن بقیه سر چیزهایی که انتخاب خودشون بوده، اصلا خوشم نمیاد. غر زدن مردم سر درس خوندن و آزمایشگاه و این چیزها. واقعا حس می‌کنم مردم حق داشتند بهم بخندند، ولی نمی‌دونم چطور توضیح بدم. داشتم به وشنوی می‌گفتم که دقت کردم که این دوتا غر نمی‌زنند سر این چیزها و می‌گفتند خب قبول کردی که توی این شرایط زندگی کنی و در واقع برای داشتن این زندگی کلی تلاش کردی، غر زدنت چیه دیگه. و واقعا همین، چیزهای واقعا زیادی از زندگی، چیزهایی بودند که من از ته دلم می‌خواستمشون. حتی تا ساعت هفت آزمایشگاه بودن.

۴

You are the moon

چند وقت پیش که از دست پریا، سوپروایزرم، عصبانی بودم، داشتم فکر می‌کردم اگه یک سوپروایزر بابصیرت و دلسوز داشتم، درباره‌ام چه نظری داشت. توی پرانتز باید بگم پریا خیلی سوپروایزر خوبیه، من اون روز کمی شدید داشتم واکنش نشون می‌دادم. 

فکر کردم احتمالا سوپروایزر خیالی‌م می‌گفت که کنجکاوم و به‌شدت به پروژه‌ام متعهدم، یکم ممکنه در تشخیص اولویت‌ها و این که چی مهمه، مشکل داشته باشم، آهسته‌ام و گاهی اوقات حواسم پرته. همون روز هم سر این ناراحت بودم که پریا نذاشته بود آزمایشم رو خودم انجام بدم و من در این حد غمگین شده بودم که بغضم گرفته بود. خودمم می‌فهمیدم چقدر مسخره است، ولی اصلا نمی‌تونستم کاریش کنم. الان بهش فکر می‌کنم، برای خودم ناراحت می‌شم که این‌قدر سر همچین چیزی غصه خوردم.

دسول می‌گفت من خیلی حساسم و نشونش نمی‌دم. واقعا هم خیلی حساسم من. همین الان سر یک چیز کوچک دیگه داشتم غصه می‌خوردم و عصبانی بودم. دیروز سر این کلی overthink کردم که استادم جواب سوالم رو سرد داد. واقعا هم هزار راه رو امتحان می‌کنم که راحت‌تر با این چیزها کنار بیام، ولی در نهایت می‌بینم باز دارم به همون چیز فکر می‌کنم.

ولی خلاصه، تمام تلاشم رو می‌کنم و نمی‌تونم کامل باشم. از یک جایی به بعد اهمیت خاصی هم به کامل بودن ندادم و تلاش کردم صرفا بهترین و کامل بودنم رو برای چیزهای واقعا مهم بذارم. نقطه‌ی ضعف نداشتن هدف چندان منطقی‌ای نیست.

 

سوپروایزر درونم خیلی مهربونه. می‌گه قطعا که خیلی پتانسیل دارم و قطعا که خیلی دارم تلاش می‌کنم، ولی به محض جمع کردن پتانسیل و تلاش درخشان نمی‌شی. راه زیادی پیش‌رو دارم.

۱

شبی که جشن ولنتاین داشتیم.

فکر کنم مهم‌ترین قدم برای بقیه‌ی افراد در دوستی با من، وقتیه که شوخی‌هام رو درک می‌کنند. چون هم به بقیه زیاد طعنه می‌زنم، هم به خودم، و زیاد پیش میاد که یک نفر فکر می‌کنه دارم جدی می‌گم و شروع می‌کنه به سخن‌رانی، و ته ذهنم می‌گم "خب احتمالا نه." و به طرز عجیبی دوست‌هام این‌جا درک خوبی از شوخی‌هام دارند و این خیلی کمکم می‌کنه حس کنم جای خودم رو دارم. کم‌تر مجبورم خودم رو توضیح بدم. حتی وقتی توی جمع بزرگ‌تری هستم، کنار دوست‌های نزدیک‌ترم انگار بقیه بیش‌تر درکم می‌کنند، انگار معنای بیش‌تری دارم. 

 

مونا توی دبیرستان می‌گفت که وقتی خسته می‌شه سر کلاس‌ها، عینکش رو درمیاره و کاملا از فضای کلاس خارج می‌شه با این کارش. گاهی اوقات حس می‌کنم برای من هم همینه این‌جا. در عین این که این آدم‌ها برام مهم‌اند و کنارشون خیلی زیاد بهم خوش می‌گذره، گاهی اوقات حس می‌کنم می‌تونم وانمود کنم وجود ندارند و من کاملا تنهام. 

 

یکی از اکتشافات جالب در چند سال اخیر برای من این بود که چطور یک صفت رو پیش‌فرض می‌گرفتم راجع به خودم ولی به مرور زمان ثابت می‌شد واقعا چندان مطابق واقعیت نیست. مثلا من واقعا دوست خیلی خوبی هم نیستم. فکر کنم حواسم به بقیه هست، ولی فکر می‌کنم مخصوصا الان، در این سنین کهنسالی، واقعا پیگیر مردم نیستم. تلاش می‌کنم باشم، ولی می‌فهمم که آدمش نیستم. منصف هم باشی، من اینستا و هیچی ندارم و واقعا این سخت‌ترش می‌کنه.

 

یادمه موقع اومدنم مردم خیلی تلاش می‌کردند قانعم کنند که اینستا داشته باشم و یادمه فرزانه بهم گفت که اینستای من خیلی باید قشنگ بشه. تا الان این وسوسه‌انگیزترین حرفی بوده که من در این زمینه شنیدم، چون من عاشق عکس‌هایی‌ام که می‌گیرم. ولی خب، آدم خودش رو می‌شناسه و من حاضر نیستم سر لایک کردن مردم هم overthink کنم در این زندگی پرتلاطم. اینستایی هم که نتونم عکس از خودمون دوتا بذارم فایده‌اش چیه. :(

 

هر لحظه که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که چقدر غم دارم توی دلم و با هیچ‌کس نمی‌تونم قسمتش کنم. 

 

چیزی که بعد از جدایی‌م از فرزانه متوجهش شدم، اینه که چقدر ما هیچی نمی‌دونستیم. یعنی بعضی چیزها پیچیده‌اند و تو می‌دونی که مثلا نمی‌تونی از زبان اشاره استفاده کنی بدون یاد گرفتنش، ولی بعضی چیزها ساده و راحت به نظر میان و تو می‌ری توشون و نمی‌فهمی چی کار کنی، ولی نمی‌فهمی هم که نمی‌فهمی. بدون هیچ ایده‌ای می‌ری و پشت‌سرهم کارهای غلط می‌کنی، و چون هیچ ایده‌ای نداری، حس غلطی هم نداری که باعث می‌شه بیش‌تر به کارهای اشتباهت اصرار کنی. یعنی یادمه که من فکر می‌کنم همه‌چی محشره و الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر همه‌چیز درهم بوده و من حتی متوجه نبودم. فوقش می‌گفتم چندتا مشکل جزئی هست که حل می‌شه به امید خدا.

خوب می‌شد اگه یک نفر به من می‌گفت با این غم چی کار کنم. بهم می‌گفت اسم این مرحله چیه. چون من هنوزم خوشحالم که این‌جام، هنوزم این شهر رو دوست دارم، هنوزم آشپزی کردن برای خودم خوشحالم می‌کنه. دلم اون‌طوری هم تنگ نیست که بگم حاضرم مثلا چند سال از زندگی‌م رو بدم و مامان و بابام رو ببینم. 

غمم از این میاد که فکر می‌کنم مثلا بیست و دو سال از زندگی‌م رو توی سطل آشغال ریختم؟ که فکر می‌کنم هی قراره از بقیه فاصله بگیرم، که هیچ‌کس از از اون بیست و دو سال زندگی، توی بقیه‌ی زندگی‌م نقش واقعا فعالی نداره. این خیلی غمگینم می‌کنه، چون من اون بیست‌و‌دو سال واقعا بهم خوش گذشت. و کیه که بهم بگه تصویرم درست نیست؟ یعنی تو که ایده‌ای نداری من چقدر پی‌گیر نیستم. من یک بار از پگاه حالش رو پرسیدم و بعدش چنان از خودم راضی بودم که دیگه پیامی ندادم و تازه الان به ذهنم رسید. 

به هر حال اشتباه دفعه‌ی قبل رو نمی‌کنم. می‌پذیرم که در این زمینه، در این زندگی، کوچک و خردسالم و طول می‌کشه که بفهمم چیزها چطوری کار می‌کنه.فکر می‌کنم باید واقعا یاد بگیرم پی‌گیرتر باشم، وگرنه با زندگی احتمالا پرمهاجرتی که جلوی رومه، احتمالا در نهایت کل قلبم به غم و سوگواری اختصاص پیدا کنه. واقعا گاهی اوقات مقاومت در برابر ایده‌ی اینستا سخت می‌شه.

 

داره بهار می‌شه قشنگم. فکر اومدن بهار قلبم رو روشن‌تر می‌کنه. چندتا پیرهن می‌خرم و پنجاه درصد بهار با پیرهن‌های زیبا و روشن می‌چرخم. کلی راه می‌رم، چندتا پیک‌نیک می‌رم، هزارتا عکس می‌گیرم. رسول می‌گه من ژورنالیست گروهم. خدا رو چه دیدی، شاید توی بهار گره‌ی دلم باز شد.

۰

روزهای بدون عکس و آهنگ

دوست‌هام فکر می‌کنند من خیلی زیاد حرف می‌زنم و نظر به‌شدت biasedایه، چون من وقتی جایی راحت نیستم و نه این که لزوما جدید باشم، فقط خوشم نیاد یا راحت نباشم، کلا حرف نمی‌زنم. یعنی تو بگو یک نظری چیزی، هیچی. کل روز توی آزمایشگاهم و جز Hey، yeah و OK، به‌ندرت حرفی از دهنم خارج می‌شه. خودم دوست ندارم حرف بزنم و اگه می‌خواستم، می‌شد، ولی خب همین که دوست ندارم حرف بزنم، خودش چیز خوبی به نظر نمیاد. 

 

چند روز پیش شام خونه‌ی وشنوی بودم و رسول هم با دوست‌دخترش اومد که یک شهر دیگه زندگی می‌کنه و اولین بار بود که ما می‌دیدیمش. خیلی خوش گذشت. ازشون پرسیدم که اگه خودشون یک آزمایشگاه داشتند، کی رو استخدام می‌کردند، جوابشون شامل من هم بود که اصلا توقع نداشتم. یعنی الان که فکر می‌کنم اینم خیلی نکته‌ی جالبیه که من اصلا فکر نمی‌کردم جواب یک نفر خودم باشم. دلیلشون این بود که critical analysis خوبی دارم. رسول بهم گفت منظورشون اینه که زیاد بقیه رو قضاوت می‌کنم :))))) وشنوی می‌گفت چون من از همه‌چی سوال می‌پرسم و اهمیتی نمی‌دم که چقدر احمق به نظر میام :))))) ولی واقعا درسته، من این‌قدر در طول زندگی‌م از همه‌چی می‌ترسیدم که حالا هر کار احمقانه‌ای ازم برمیاد. حتی نظر بقیه هم اهمیت خاصی نداره عموما برام.

یکی از فکرهای محبوب من اینه که هنوز خیلی زندگی‌هاست که من تجربه‌شون نکردم. مثلا این که با دوست‌هام توی خونه‌شون پیتزا بخوریم و پارتنرشون رو ببینم و بشناسم. 

الان این‌جا نشستم، بعد از کار کردن روی آزمایشم که مربوط به ویروس کروناست. باید روی گزارشم کار کنم که سه هفته دیگه باید تحویلش بدم. ولی چون غمگینم، اولویت رو به یک پست طولانی نوشتن دادم.

 

این آزمایشگاه رو دوست ندارم واقعا. مردمش آلمانی حرف می‌زنند و این خیلی بهم حس غریب بودن می‌ده. ولی به این فکر می‌کنم که این فقط دو ماه از زندگی‌مه، فقط یک فصلش. 

 

بهش می‌گم از صدقه‌سر آیشنور و رسول، مهر ترکیه به دل من افتاده. حسم بهش شبیه حسم به خاله شهینمه. همون‌قدر که خاله‌ام یاد مامانم میندازتم، ترکیه برام شبیه به ایرانه. 

 

بین تقریبا همه‌ی افراد زندگی‌م، نبودن مامان و بابام بیش‌تر اذیتم می‌کنه. اون بار که از وین برگشته بودم، دوتا دختر هم‌زمان با ما پیاده شدند و مامان و باباشون رو بغل کردند. من از اون صحنه برای شکنجه‌ی خودم استفاده می‌کنم بعضی وقت‌ها. نمی‌دونم، نه این که نیاز داشته باشم پیششون باشم، ولی به نظرم درست هم نمیاد که این‌قدر دور باشم. که این‌قدر تکی یک جا افتاده باشم. 

می‌دونم که این روزها هم می‌گذره و باید صبر کنم. ولی خب بعضی روزها لوس‌تر از این حرف‌هائم.

 

وقتی به گذشته نگاه می‌کنی، همچین روزهایی به ذهنت نمیاد احتمالا. یادت می‌ره همیشه صبح‌ها عمیقا غمگین بودی. در طول روز حس نمی‌کردی افسرده‌ای و چیزها بد نبود،  شادی و محبت زیادی هم توی قلبت جریان نداشت.

۰

بهمن

من یک پسردایی دارم که نه ماه ازم بزرگ‌تره و تا قبل از نوجوانی خیلی با هم جور بودیم و خوش می‌گذروندیم و الان به‌شدت انسان‌های متفاوتی هستیم. به عبارت نامهربانانه‌تر، بیش‌تر از چند ساعت در چند ماه بودنمون کنار هم قابل‌تحمل نیست. در عالم کودکی و با شناختی که از زندگی داشتم، فکر می‌کردم که ما قراره با هم ازدواج کنیم. یک بار که ما بچه‌ها دور هم جمع بودیم، یکی یهو گفت "سارا و متین هم که قطعا با هم ازدواج می‌کنند" یا همچین چیزی. من ده یازده‌ساله قشنگ از خجالت سرخ شدم. واقعا انسان در کودکی چقدر احمقه.

مامان و بابا با احسان و صبا رفتند شمال و امروز داشتم باهاشون تصویری حرف می‌زدم، و گفتند متین داره داماد می‌شه. خیلی برام جالبه واقعا کنار هم قرار گرفتن این داستان‌ها.

 

خودخواهانه‌ترین غمی که دارم، اینه که می‌بینم آدم‌ها بدون من به زندگیشون ادامه می‌دن و مشکلی هم ندارند. بهشون خوش می‌گذره و من نیستم. عروسی بقیه رو از دست می‌دم، توی سفر شمالشون نیستم، و کجام؟ دارم meal prep احمقانه‌ای که توی پینترست دیدم برای هفته درست می‌کنم، و در حین درست کردنش متوجه می‌شم مزه‌ی هیچی نمی‌ده، و به این درک والاتر می‌رسم که این افراد سالم فقط وانمود می‌کنند غذایی که درست می‌کنند خوشمزه است. من واقعا فکر می‌کردم قراره آخرش به یک چیز خوشمزه برسم و نمی‌دونم چه چیزی در ترکیب گوجه و خیار و جعفری و غله گولم زد.

احساس می‌کنم از نکته‌ی اصلی دارم فاصله می‌گیرم، ولی هر بار غذایی که سرش کلی انرژی و وقت گذاشتم خوب نمی‌شه، قشنگ ده قدم به افسردگی نزدیک می‌شم. بعدش هم به این چیزها فکر می‌کنم.

۰

اخبار مهم مربوط به تصمیمات گذشته

باورت نمی‌شه، ولی من قراره روی استیج هندی برقصم :)) یعنی شکر خدا خارج از من همه‌چی ساخت :)) 

 

خیلی واقعا اتفاق جالبیه، چون من که هنوز توی رقص خیلی خوب نیستم، ولی اعتماد‌به‌نفسم این‌قدر بهتر شده که به‌سختی می‌تونم اهمیت بدم بقیه چه فکری می‌کنند. امروز تمرینش بود و کلش خندیدم. چندتا ویدئو هم دارم از خودمون در حال تمرین و هیچ خجالتی سر فرستادنش برای بقیه نکشیدم.

 

امروز خیلی روز خوبی بود. صبح برای خودم ماهیتابه خریدم، با دوست‌هام توی پارک ناهار خوردم، بعدش تمرین رقص داشتیم، بعدش شش ساعت ویدئوکال داشتم، الانم ساعت سه‌ی شب خوشحال نشستم می‌نویسم.

 

نکته‌ی خاصی برای گفتن نداشتم جز خبر این که قراره روی استیج برقصم.

۱

گوگل‌میت

بعضی اوقات دلم چنان از غم پر می‌شه و انگار نمی‌تونم بنویسم ازش. این‌جا رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم ازش نوشتن، و انگار که لغزنده باشه، سر می‌خورم به جای دیگه. موقع صحبت کردن هم همین می‌شه. انگار دایره‌ی لغاتم در این زمینه چندان گسترده نیست. دوتا جمله می‌گم و دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بهش اضافه کنم.

دلم خیلی خیلی تنگه. هی چیزهای رندوم یادم میاد و بیش‌تر دلم درد می‌گیره. یک تابستونی بود که صبح‌هاش می‌رفتیم یک کافه‌ای که تازه پیدا کرده بودیم و من خیلی دوستش داشتم. همه‌اش آیس‌لاته سفارش می‌دادم که تازه بهش علاقه‌مند شده بودم. خیلی خوش می‌گذشت.

دیروز با آیشنور رفتم کافه. دو سه ساعت با هم حرف زدیم و هر دقیقه‌اش من خوشحال بودم. بهش گفتم اگه یک پسر مجرد بودم، می‌بردمش دیت. کافه‌اش روشن و خنک و قشنگ بود. این خاطره هم می مونه توی ذهنم، یک موقع هم دلم برای این تنگ می‌شه.

یک قسمتی از راه روزانه‌ام ون بود و رد شدن از بیابون. به "مینا" گوش می‌کردم، یا "انزلی"، و در عین این که از گرما خفه می‌شدم، آهنگ گوش کردن توی اون موقعیت جالب بود. زیاد هم یادش میفتم.

پریشب، بعد از مافیا، زهرا دلش چایی می‌خواست و سه‌نفری با لوئیس نشستیم که یک چایی بخوریم و بریم، ولی تا ساعت سه‌و‌نیم موندیم و حرف زدیم. بهم خوش می‌گذشت. خوشحال بودم که هنوزم مکالمات نیمه‌شب از زندگی‌م نرفته.

 

دوست داشتم همه‌ی این‌ها رو برای یک نفر تعریف کنم. عصر داشتم کاپشنم رو می‌پوشیدم که برم خونه و یادم اومد این کاپشنیه که مامانم خیلی خیلی خیلی سال پیش برام خرید، با این توجیه که وقتی بیست سالم شد، اندازه‌ام می‌شه. منم سال‌ها نپوشیدمش، چون همیشه توش گم می‌شدم. الان هر روز می‌پوشمش. 

مامان و بابام این دفعه موقع ویدئوکال روانی‌م کردند. توی چتم با بابام هزارتا لینک گوگل‌میته، و بابام یهو پیام می‌ده "بیا کال" و بعدش می‌ره توی یک لینک رندوم منتظرم می‌مونه. می‌پرسم که چرا لینک رو مشخص نمی‌کنند و می‌گن "همون لینکی که توی واتس‌اپه خب". خنده‌ام می‌گیره هر بار.

 

مشکلی ندارم با این‌طوری بودن. احتمالا بهتره این هرازچندگاهی عزاداری کردن. در نهایتش به چیزها فکر می‌کنم و به کسی نمی‌گم که دلتنگشم. این که می‌بینم قلبم درگیره. و همه‌ی چیزهایی که گذروندم توی ذهنمه، یکم خوشحالم می‌کنه.

I follow rivers

من همیشه توی تصور خودم خیلی به کار دل نمی‌دم. یعنی یک زمانی یادمه که می‌رفتیم بیرون و وقتی شب برمی‌گشتیم، می‌نشست درس می‌خوند و من فکر می‌کردم اصلا و ابدا حاضر نبودم بعد از چند ساعت پیاده‌روی و فلان و بیسار، ساعت ده شب تازه شروع کنم به درس خوندن. ولی الان واقعا کارهای زیادی دارم می‌کنم؛ صبح ساعت هفت بلند می‌شم، می‌رم سر کلاسم، بعدش میام خونه رو توی نیم‌ساعتی که دارم تمیز می‌کنم و برای خودم ناهار بسته‌بندی می‌کنم، می‌رم آزمایشگاه تا ساعت پنج شش، و بعدش برمی‌گردم و باز در کنار استراحتم خونه رو تمیز می‌کنم و غذا شاید درست کنم و تکلیفم رو حل می‌کنم. خسته هم می‌شم، ولی مثلا خودم هر وقت خسته‌ام، یک وقت استراحت باز می‌کنم و خلاصه در نهایت سیستم بدی نیست. حالا الان ساعت ده شبه و من جای حل کردن تکلیفم پای یوتیوب نشسته بودم و الانم دارم پست می‌نویسم، ولی خب، حداقل از یوتیوب به نوشتن رسیدم. من اگه انسانی باشم که واقعا دل به کار می‌ده، واقعا چیز بدی ازم درنمیاد. شاید اینم چیزی باشه که بتونم زیر سوال ببرمش.

 

امروز یک جلسه برای معرفی یک پروژه برای روتیشن دومم داشتم و زینب، یکی از همکلاسی‌هام، هم اون‌جا بود. من این‌قدر گاهی اوقات از این دختر بدم میاد که نمی‌دونی. ولی طی درون‌کاوی‌ای که داشتم، فهمیدم نفرتم از سر حسودیه. دومین نفر در کل زندگیمه که با دیدنش با خودم فکر کردم که چقدر زیستش خوبه. فکر می‌کنم حافظه‌اش خوبه، زیاد درس می‌خونه و قدرت تحلیلش هم احتمالا باید بالا باشه. نتیجه‌اش اینه که سر کلاس چپ‌و‌راست چیزهای مختلف رو به هم ربط می‌ده و گاهی اوقات هیچ ربطی هم ندارند، ولی واقعا من می‌خواستم اون شکلی زیست بلد باشم. امروز هم موقعیت نسبتا حساسی بود، چون سر این جلسه‌ها باید سوال بپرسی که مشخص باشه علاقه‌‌مند و شایسته‌ای. زینب هم شروع کرده بود به سوال پرسیدن و من مضطرب بودم. 

تازگیا به این epiphany رسیدم که می‌تونم در بعضی موارد دقیقا مشخص کنم هر چیزی چه ارزشی برام داره. نه، من دوست ندارم توی آزمایشگاه اضافه‌وقت بمونم وقتی خسته‌ام، ولی اگه چیزی لازمه که انجام بدم، انجام می‌دم. اگه اضافه‌وقت بمونم، به خودم استراحت می‌دم. کاری که این‌جا می‌کنم برام مهمه، ولی نمی‌تونم آخر هفته کار کنم چون یک زندگی دارم و دوست دارم با دوست‌هام وقت بگذرونم. انگار چیزها توی ذهنم جای خودشون رو پیدا کردند و همین قدم بزرگی بود برای من. و می‌دونی، حتی این‌طوری نیست که دقیقا انتخاب باشه. من امتحان کردم و دیدم که اگه ساعت هشت شب توی آزمایشگاه باشم، حالم توی روزهای بعدش خیلی خوب نیست و چیزها به‌ندرت از این مهم‌ترند.

وقتی هم که زینب داشت سوال می‌پرسید و من استرس گرفته بودم، فکر کردم که اوکی، الان نکته‌ی مهم چیه؟ اینه که من به سوال‌های این دختر گوش بدم، مهم‌ترین چیز فهمیدن پروژه و استفاده از هر ایده‌ایه. در ضمن این که اعتماد‌به‌نفس من پیشرفت کرده و حالا به‌جای حرص خوردن، می‌تونم واقعا رقابت کنم. واقعا هم رقابت کردم و کلی سوال پرسیدم. خیلی کیف داد که توی خودم مچاله نشدم. در نهایتش همه‌ی این‌ها بازیه. مهم اینه که ازش لذت ببرم و غرقم نکنه.

 

آخر جلسه یک دوراهی دیگه هم داشتم؛ می‌خواستم بپرسم که توقع دارند تا کی توی آزمایشگاه باشیم که چندان نمای خوبی نداره، ولی برای من سوال مهمی بود. آخرش هم پرسیدم. خوشبختانه این‌جا طرف درک می‌کرد، ولی فکر کردم اگه درک نمی‌کرد، بازم ترجیح می‌دادم آدمی باشم که همچین چیزی رو می‌پرسه. به همون دلیلی که هنوزم از ایده‌ی ایمیل تشکر بعد از مصاحبه خوشم نمیاد. من برده نیستم و ترجیح می‌دم هی به خودم این رو یادآوری کنم. 

 

در نهایت هم انگار نمی‌تونم شرح بدم توی ذهنم چیه. ولی می‌تونم خودم ته ذهنم بفهمم چرا دارم همه‌ی این کارها رو می‌کنم و راهم چیه.

 

دلم برای بهار تنگ شده. بهار که بیاد، دوچرخه می‌خرم. این خط و این نشون. توی فوریه، یک مسافرت یک‌روزه می‌رم و راجع بهش فقط یک ربع غر می‌زنم پیش پرهام. می‌دونم که نسبتا لوسم و راحت بودن رو دوست دارم، ولی هر روز بیش‌تر حس می‌کنم که این سال‌ها سال‌های خوبی خواهند بود و من حسرتی برای خودم نمی‌ذارم.

۰

هفته‌ای که عدس‌پلوم هیچ مزه‌ای نداشت و کشمش‌هاش سوخته بودند.

پریا خیلی سوپروایزر خوبیه. باهام مهربونه، بهم اعتماد می‌کنه، از بالا به پایین نگاه نمی‌کنه، هر ایده‌ای که می‌دم، منطقی بررسی می‌کنه و اگه خوب باشه استفاده می‌کنه، اگه نباشه می‌گه چرا نیست. گاهی اوقات کاملا آشفته است. من معمولا توی آزمایشگاه آشفته نمی‌شم، چون این تهش برای من یک روتیشنه، ولی برای پریا پروژه‌ی دکتراشه. یکم می‌ترسم با دیدنش. حجم کارهاش به‌شدت زیاده. این حجم زیاد کارها هم مدلشون طوریه که چندان سریع نمی‌شه انجامشون داد. وسط کار کلی مشکل ریز و درشت پیدا می‌شه. 

پرهام می‌گه کار توی آزمایشگاه خیلی بهم میاد. واقعا هم یک سری ویژگی‌ها دارم که بهم کمک می‌کنند. ولی بازم طول می‌کشه تا کاملا یک شخصیت پیدا کنم برای آزمایشگاه. راستش می‌تونم تصور کنم که حتی نسبتا زود بهش برسم.

 

دیشب کلی وقت و انرژی گذاشتم برای عدس‌پلو درست کردن و معمولا خوشمزه می‌شه، ولی دیشب واقعا بد شد. یعنی قشنگ اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود. نمی‌دونم چرا این‌قدر درک و پذیرش این که نباید غذا رو رها کنی به حال خودش، برای من سخته. واقعا زندگی مجردی برای من تراژدیه گاهی. مثلا گوشت چرخ کرده‌ی یخ‌زده رو گذاشته بودم روی قابلمه‌ی برنج که البته زیرش روشن نبود، فقط برنج داشت خیس می‌خورد. بعد اتفاقا با خودمم فکر کردم که خب این یخش باز می‌شه و میفته، ولی واقعا نمی‌دونم چه بخش دیگه‌ای از مغزم گفت "نه، اوکیه، نگران نباش."  که اصلا معنا نمی‌ده، چون خب یخش باز می‌شه واقعا. این نوای درونی "اوکیه، نگران نباش." من واقعا باید یک جاهایی کنترل بشه. و بله، در نهایت هم واقعا گوشت چرخ کرده افتاد توی آب. خوشبختانه من یک بار دیگه هم آب توی گوشت چرخ‌کرده‌ام رفته بود و پخته بودمش و فهمیدم حداقل ظاهر و مزه‌اش که اوکیه، بنابراین دیگه فرض گرفتم اشکال نداره. 

 

یک بار چند وقت پیش با غرور و افتخار گفتم این بارون و برف و هوای سرد و تاریک روی من اثری نداره و هیچ مشکلی ندارم. از اون موقع دقیقا به سمت افسردگی فصلی پیش رفتم. صبح‌ها مخصوصا اصلا وضعیت خوبی ندارم. هوا کاملا تاریکه و طلوع خورشید تا هشت‌و‌نیم صبح هم پیش رفته بود. یعنی من ساعت یک ربع به هشت از خونه می‌اومدم بیرون و دقیقا شب بود. این‌قدر همه‌چی غم‌انگیز بود که خنده‌ام می‌گرفت. امروز و دیروز بعد از بیدار شدن آهنگ گذاشتم که خونه ساکت نباشه و بهتر شد واقعا. هی قربون صدقه‌ی خودم می‌رفتم و می‌گفتم "تو فقط بیدار شو و برو سر کلاس، بقیه رو ببینی، حالت خوب می‌شه." و خب واقعا هم همین‌طوری می‌شه، ولی بازم صبح‌ها سخت‌اند.

من واقعا توی مهربون بودن با خودم خوبم. فکر می‌کنم واقعا تعادل خوبی دارم و در هر شرایطی می‌تونم تا حدی مراقب خودم باشم. از این ویژگی‌م خیلی خوشم میاد.

یا مثلا در عین این که دارم تلاش می‌کنم زیاد درس بخونم، هر وقت حالم خوب نیست و نیاز دارم استراحت کنم، وقتی فکر مجبور کردن خودم به درس خوندن توی ذهنم میاد، می‌گم "وا، چرا‌ خب؟" چون برام انگار عجیب شده که وقتی اولویت این شکلی دارم، به درس خوندن ارزش بیش‌تری بدم، و من دقیقا دلم همچین چیزی می‌خواست. انگار ذهنم بالاخره می‌فهمه جای هر چیزی کجاست.

 

 

نه این که من در کم‌بود امکانات دقیقا بزرگ شده باشم، ولی گاهی اوقات به چشمم میاد که چقدر خیلی از بچه‌های کلاسمون در شرایط بهتر از من زندگی کردند. دستشون راحت به چیزها می‌رسیده، کم‌تر مجبور بودند سر چیزهای بدیهی درگیر باشند، سفر به یک کشور دیگه یا کارآموزی و مدرسه‌ی تابستونی براشون چیز بزرگی نبوده. حسودی‌م نمی‌شه، ولی می‌تونم ببینم چطوری آموزش بهتر تاثیر گذاشته. داشتیم امروز راجع به پروگرم‌هایی که بهشون اپلای کردیم، حرف می‌زدیم و می‌دیدم بحث application fee (پولی که بعضی دانشگاه‌ها برای بررسی پرونده‌ات می‌گیرند) باعث می‌شد من کلا از خیر پروگرم بگذرم، و برای بقیه این بحث به این شدت مطرح نبوده. نمی‌دونم هیچ‌وقت اثر این کم‌بود امکانات از از زندگی‌م می‌ره یا نه.

 

چیزی که بهم کمک می‌کنه، اینه که از احساساتم زیاد به بقیه می‌گم؛ مثلا همین صبح‌ها، من تا ساعت هشت‌و‌ربع که کلاس شروع می‌شه، حداقل به نصف کلاس گفتم که حالم خوب نیست :)) این‌قدر هم غر می‌زنم که معمولا چاره‌ای براشون نمی‌مونه جز اهمیت دادن. اول چیزها سخته و سخت می‌مونه، ولی منم از اول راهنمایی تا حالا خیلی پیشرفت کردم توی حواسم به خودم بودن کمک گرفتن از بقیه.

۱

آذر

دیشب که زهرا می‌گفت درگیر کردن احساساتش توی یک رابطه براش سرمایه‌گذاری بزرگ و ترسناکیه، فکر می‌کردم الان که بیش‌تر از دو سال از جدایی‌مون می‌گذره، من غمگین یا عصبانی نیستم، فکر می‌کنم از این نظر هر زخمی داشتم، بهتر شده و مشکلی نمونده. ولی می‌فهمم که یک سری بخش‌ها از من بود که انگار همون‌جا تموم شدند. نمی‌تونم با اطمینان کامل بگم که تغییر کردم واقعا یا خطای دیده. تغییر مثبتی هم نبوده که فکر کنم لازمه. یک سری بخش‌ها ازم گم شدند یا خاموش شدند که جزو شخصیتم بودند به هر حال. انگار بعدش کوچک‌تر شدم. امید زیادی هم ندارم که هیچ‌وقت دوباره ببینمشون.

۰

I will bring a mirror

در ادامه‌ی پست قبل، که این‌قدر خوابم می‌اومد که نصفه‌اش گذاشتم، رسول تازگیا به MBTI گیر داده و هرکی هر جا دعوتش می‌کنه، گوشی‌ش رو درمیاره و عبارت «89% درون‌گرا» رو نشونش می‌ده. منم بهش گفتم که INFJ بودم و یکم فکر کرد و گفت خیلی عجیبه اگه من درون‌گرا باشم، و گفتم حدودا پنجاه پنجاه بود و قانع شد. در واقع همه رو هم مجبور کرد که دوباره تست بدن و منم فرار کردم. در نهایت ولی کنجکاو شدم و تست دادم و ENFP شد که خیلی خیلی غیرمنتظره بود برام. برون‌گرا بودنم نه اصلا، چون قشنگ دو روز با کسی حرف نزنم، از بین می‌رم. ولی تغییر J به P چیزیه که فکر نمی‌کردم حتی ممکن باشه. نمی‌دونم دقیقا هم چرا این شکلیه، ولی خودمم می‌فهمم که کلا به‌نسبت قبل، کم‌تر سخت می‌گیرم و برنامه‌ی خاصی برای چیزها ندارم. نمی‌دونم دقیقا چرا این‌قدر این تغییر شخصیت برام جالبه. دقیقا این تایپ‌ها نیست که برام مهمه، بیش‌تر این که اشکالی نداره اگه الان مثلا نمی‌تونم خیلی به انسان‌ها از نظر احساسی کمکی کنم، در عوضش ولی یک چیزهای دیگه دارم. قسمت مشکل‌دار فکرم این بود که دقیقا چیزی پیدا نکردم که در عوض چیزهایی که از دست دادم، به دست آورده باشم. راحت‌تر نه می‌گم و با آدم‌ها رکم نسبتا و ترس کم‌تری دارم از confrontation. ولی خب، چیزی نیست که دقیقا باعث بشه احساس کنم تغییر فوق‌العاده‌ای کردم.

 

خیلی یاد اول راهنمایی‌م میفتم این روزها. در واقع کلا دو سه بار یادش افتادم، ولی به‌نسبت این که هیچ‌وقت بهش فکر نمی‌کنم، این مقدار زیاد محسوب می‌شه. به‌خاطر این زیاد فکر می‌کنم که دوره‌ی سختی بود خیلی، ولی پایه‌ی سال‌های بعدش شد. با فرزانه دوست شدم، درسم خوب نبود ولی پیشرفت کردم در سال‌های بعدش. زندگی راهنمایی و دبیرستانم طبعا از اون‌جا شروع شد. فکر می‌کنم زندگی این چند سالم هم از این‌جا شروع می‌شه. به فرزانه هم از روز اولش نزدیک نبودم، کلا هم وضعیت خوبی نداشتم اصلا. من واقعا به بعضی دوره‌های زندگی‌م فکر می‌کنم دلم می‌سوزه به حال خودم، از این لحاظ که بچه‌ی شجاعی نبودم، کسی مراقبم نبود، و نمی‌فهمیدم هم چه خبره. ولی خب، آدم از همین جاها شروع می‌کنه. به‌نسبت اون موقع، الان زندگی‌م حتی با وجود اولش بودن، بهشته. ولی خب، غمش هست. هر روز باید تلاش کنم صبور باشم.

 

من درباره‌ی پراگ و وین این‌قدر غر زدم، این‌قدر غر زدم که نمی‌دونی. این‌قدر خسته شده بودم از دیدن کلیسا و قصر و موزه که حتی اهمیت نمی‌دادم غر زدن راجع به همچین چیزهایی چه تصویری ازم می‌سازه. مسافرت گروهی واقعا برای فرد لوسی مثل من جواب نیست، و هم‌سفر بودن با افراد رندوم قلبم رو به درد میاره. هی فکر می‌کردم اگه دونفری این‌جا بودیم، می‌تونستم ده‌تا موزه‌ی دیگه هم برم، ولی در این شرایط دیگه نمی‌کشم. هشتاد درصد کارها برای من به فردی برمی‌گردند که دارم باهاش انجامشون می‌دم و می‌بینی که ترس من از پیدا نکردن فرد مناسب از کجا میاد.

 

حرف زدن با مامان و بابام خیلی کیف می‌ده. هر سه چهار روز یک بار باهاشون حرف می‌زنم. اوایل هر یکی دو روز احساس می‌کردم باید حرف بزنم و حرفی نداشتم و بیش‌تر برام وظیفه بود، ولی در گذر زمان این شکلی شد و خب حالت واقعا بهتریه. نمی‌دونم در گذر زمان چه اتفاقی افتاد دقیقا، ولی احساس وظیفه کردن در برابر افراد الان اصلا بهم نمی‌سازه. شاید چون خود احساس وظیفه کردن برام نشونه‌ی غلط بودن چیزهاست. دوست ندارم حس کنم به کسی توجهی بدهکارم.

 

بازم خوابم گرفت :( 

۰

ژانویه

این چند روز هی دنبال فرصت می‌گشتم که بنویسم و با شروع شدن روتیشنم، واقعا کل روزم پره. دقیقه به دقیقه‌اش. دوست ندارم این‌قدر سرم شلوغ باشه که نفهمم دارم چی کار می‌کنم. اگه ننویسم هم قطعا نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم.

 

کار آزمایشگاه سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. اول از همه، باید آزمایشگاه و آدم‌هاش رو بشناسی، که خودش موجی بود روی من. ثانیا، حواست در حین کار باید به هزارتا چیز باشه، و اگه تمرکز نداشته باشی، کارت به احتمال قوی خراب می‌شه. ثالثا، از نظر بدنی حداقل برای من فرساینده است. چهار پنج ساعت ممکنه پشت‌سر‌هم بدون وقفه کار کنم. نکته‌ی آخر هم این که حداقل این چند روز خیلی کارش بیهوده به نظر می‌رسیده. هی باید label کنی و کارهای تکراری که همه‌شون هم مهم‌اند. اصلا ترکیب مناسبی نیست. به پریا، سوپروایزرم،  گفتم از همین چیزها، و تاییدم کرد و  گفت به‌خاطر همین مهمه که هر وقت می‌تونی استراحت کنی. این‌طوری نیست که ناامید شده باشم یا حس کنم دیگه این راه برام جواب نیست. ولی انگار یک پازل هزار تکه دارم برای حل کردن و این یکی از هزار پازل هزار تکه‌ایه که باید حل کنم.

 

بعضی اوقات مثل امروز که احساس ناکافی بودن می‌کردم. برای خودم لیست‌وار ویژگی‌هایی که از خودم دوست دارم، تکرار می‌کنم. همیشه هم جواب می‌ده. می‌بینم که در کنار همه‌ی نقص‌هام، چیزهایی دارم که چه این‌جا باشم، چه جایی بهتر از این‌جا، نگهم می‌دارند. اول چیزها برای من سخته. اول دبستان سخت بود. اول راهنمایی، اول دبیرستان، سال اول دانشگاه، الان. طول می‌کشه که محیطم رو بشناسم و به زبان خودم ترجمه‌اش کنم. 

ولی من هنوز نگرانم که دیگه کسی رو پیدا نکنم که حرفم رو بفهمه. داشتم بهش می‌گفتم که یک بخشی از مقابله کردن با نگرانی برای یک چیزی، انگار استفاده‌ی فرد از هوشش باشه. تو دنیا و زندگی رو تا حدی می‌شناسی، چیزها تا حد زیادی دست خودته، اگه جای غصه خوردن برای خودت، واقعا یک کاری کنی، می‌دونی می‌تونی درستش کنی. این قسمت که از اون آسودگی کاری نکردن و فقط غصه خوردن دست بکشی، جاییه که من دارم روش کار می‌کنم. در نهایت چیزها درست می‌شه، ولی من دارم تلاش می‌کنم توی این اسباب‌کشی یکم بیش‌تر انرژی صرف کنم و زودتر توی خونه‌ی تمیز و مرتبم باشم.

 

بعضی اوقات هم خیلی غمگینم. نمی‌تونم انکارش کنم. توی روتیشن دوست‌هام رو نمی‌بینم، و حس می‌کنم این اثر زیادی روم می‌ذاره، چون در واقع یعنی من در طول روز با هیچ فردی به صورت حضوری واقعا نمی‌خندم.  

ولی برام جالبه عزیزم، امروز داشتم فکر می‌کردم که من همون حالت ذهنی قبلی‌م رو پیدا کردم. تقریبا تنهایی. 

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان