من یک پسردایی دارم که نه ماه ازم بزرگتره و تا قبل از نوجوانی خیلی با هم جور بودیم و خوش میگذروندیم و الان بهشدت انسانهای متفاوتی هستیم. به عبارت نامهربانانهتر، بیشتر از چند ساعت در چند ماه بودنمون کنار هم قابلتحمل نیست. در عالم کودکی و با شناختی که از زندگی داشتم، فکر میکردم که ما قراره با هم ازدواج کنیم. یک بار که ما بچهها دور هم جمع بودیم، یکی یهو گفت "سارا و متین هم که قطعا با هم ازدواج میکنند" یا همچین چیزی. من ده یازدهساله قشنگ از خجالت سرخ شدم. واقعا انسان در کودکی چقدر احمقه.
مامان و بابا با احسان و صبا رفتند شمال و امروز داشتم باهاشون تصویری حرف میزدم، و گفتند متین داره داماد میشه. خیلی برام جالبه واقعا کنار هم قرار گرفتن این داستانها.
خودخواهانهترین غمی که دارم، اینه که میبینم آدمها بدون من به زندگیشون ادامه میدن و مشکلی هم ندارند. بهشون خوش میگذره و من نیستم. عروسی بقیه رو از دست میدم، توی سفر شمالشون نیستم، و کجام؟ دارم meal prep احمقانهای که توی پینترست دیدم برای هفته درست میکنم، و در حین درست کردنش متوجه میشم مزهی هیچی نمیده، و به این درک والاتر میرسم که این افراد سالم فقط وانمود میکنند غذایی که درست میکنند خوشمزه است. من واقعا فکر میکردم قراره آخرش به یک چیز خوشمزه برسم و نمیدونم چه چیزی در ترکیب گوجه و خیار و جعفری و غله گولم زد.
احساس میکنم از نکتهی اصلی دارم فاصله میگیرم، ولی هر بار غذایی که سرش کلی انرژی و وقت گذاشتم خوب نمیشه، قشنگ ده قدم به افسردگی نزدیک میشم. بعدش هم به این چیزها فکر میکنم.