نزدیک به بیست‌و‌سه‌سالگی

چند وقت پیش داشتم با کلم حرف می‌زدم و به این اشاره کرد که به ساعت خوابش گیر می‌دادم و تلاش می‌کردم درستش کنم، که واقعا برام جالب بود. خودم هم یادم میاد که یک زمانی تلاش می‌کردم همه‌چیز و همه‌کس رو درست کنم، ولی نمی‌تونم به خود الانم ربطش بدم. الان واقعا اکثر مواقع هیچ اهمیتی نمی‌تونم بدم. یعنی واقعا اوج تلاشم برای اهمیت دادن از این روش، اینه که از رسول هر چند روز بپرسم حالش چطوره، چون از دوست‌دخترش جدا شده و درد و تنهایی جدایی هنوز توی ذهنم پررنگه، و این که حواسم به مهرسا هست. دو سه‌تا مورد این‌طوری و غیر از این انگار هیچ. واقعا هم حس بدی ندارم سرش، ولی عجیبه فکر کردن بهش.

این که می‌گم اهمیتی نمی‌دم، نه به این معنی که به آدم‌ها اهمیتی نمی‌دم، فقط تلاش برای اصلاح اوضاع برام مطرح نیست و من این‌طوری نبودم.

 

ایران بودن عجیبه. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم. جدا از اوضاع حکومت و جامعه، خیلی اذیت می‌شم از نداشتن آزادی و فضای خودم. کسی هم کاری نداره به اون شکل، ولی سایه‌اش برام سنگینه. مدام بحث کردن ازم انرژی زیادی گرفته و در روند یهویی اومدن به مشهد، لباس‌های اندکی با خودم آوردم و نود درصد اوقات دقیقا یک لباس پوشیدم که این من رو به مرز جنون به‌شدت نزدیک کرد.

واقعا حس می‌کنم پنجاه سالمه. این چیزها نباید من رو این‌قدر در کمال جوانی آزار بده، ولی می‌ده. واقعا هر کدومشون به تنهایی من رو درهم می‌شکنه و غیاب اون میل اصلاح هم همینه که اصلا برام مطرح نیست این قضیه. می‌گم همینه که هست. واقعا هم خیلی استدلال قوی‌ایه برام، اصلا نمی‌تونم مخالفتی باهاش کنم.

در عین حال، فکر کردن به برگشتن دقیقا دلم رو سوراخ می‌کنه. یک سیاهچال باز می‌کنه توی ذهنم که نمی‌فهمم باید به زور ببندمش یا توی غمش غرق بشم و بعد برگردم.

 

می‌دونی، فکر می‌کنم قبلا متوجه بودم چه مسیری رو دارم می‌رم و همین که دو قدم جلوتر رو می‌دیدم، می‌فهمیدم کار درست چیه و می‌دونستم باید چه کار کنم. ولی الان به خدا اگه بدونم توی زندگی‌م چه خبره. می‌دونم مشکلات زیادی هست احتمالا، ولی نمی‌دونم حالت بهتر چیه.

۲

از درودیوار

توی شهری که من زندگی می‌کنم، زمستون کلی اعتصاب راننده‌های اتوبوس داشتیم. کل شهر هم برپایه‌ی اتوبوس. واقعا دیوانه‌کننده بود گاهی. راننده‌ها حقوق بیش‌تر می‌خواستند و راهشون هم همین بود تا این که در نهایت هم فکر می‌کنم واقعا حل شد. البته من هیچ‌وقت دنبالش نرفتم تا قطعی بدونم. توی این ماجرا برای من خیلی جالب بود که ببینم با وجود همه‌ی غرها، کسی نمیاد بگه که خب "بیاید کار کوفتی‌تون رو انجام بدید و این‌قدر نمک‌نشناس نباشید". واقعا مردم انگار پذیرفته بودند از اولش و اصلا همچین تفکری من ندیدم که زیبا بود.

 

من از وقتی اومدم insecurity جدیدم این شده که می‌ترسم کسی حس کنه من خودم رو می‌گیرم و این‌ها، چون واقعا خودم رو خیلی می‌گیرم گاهی ولی جزئی از شخصیتمه و نه ارمغان اون‌جا. این جوک‌ها راجع به نژاد و لهجه و فلان رو می‌شنوم، واقعا فقط دیگه نمی‌تونم. اصلا نمی‌تونم توصیف کنم چقدر نمی‌تونم. 

 

امروز من به شکل حیرت‌انگیز و غم‌انگیزی با گوشی‌م بودم. یک توییت وسط هزاران توییتی که خوندم، از یک دختری بود راجع به باباش که از پنهان کردن پد و این کارها بدش میاد. بعد یاد مامان خودم افتادم که اصلا خوشش نمیاد پد جلوی چشم باشه حتی. باید توی کمد باشه. واقعا انسان فقط از خودش می‌پرسه که چرا؟ 

همیشه پد رو به صورت واضحی می‌برم دستشویی از سر آسودگی‌طلبی و دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه که الان چرا من باید بابت دیده‌شدن با این جسم خجالت بکشم.

 

بعضی اوقات به چشمم میاد چقدر شجاع شدم. آدم ته ذهنش فکر می‌کنه که داره فداکاری می‌کنه و چیزی هم عایدش نمی‌شه؛ بعدش می‌بینه که حرفش رو محکم و واضح می‌زنه و دیگه تایید شدن یا نشدن توسط بقیه اهمیت خاصی نداره. که توی چشم مزاحم‌های خیابونی محتمل نگاه می‌کنه و نمی‌ترسه.

۱

خیال خوش

بچه‌ها، من واقعا نمی‌فهمم شما چطوری این‌جا زنده‌اید :)) یعنی واقعا هی میام خودداری کنم، ولی نمی‌شه. چنان تعطیلات به‌یاد‌ماندنی و زیبایی برای من شد که شش ماه باید بذارم برای ریکاوری ازش. غم این‌قدر بهم چیره شده که جا برای چیز دیگه‌ای نمونده و حتی ذره‌ای امید و روشنی توی ذهنم نیست. من که ساعت یازده شب شروع به درس خوندن می‌کردم این‌قدر مبارز و انعطاف‌پذیر بودم، رویه‌ی فعلی‌م همینه که صبر کنم تا برگردم. فعلا فقط اسکرول و درخودفرورفتگی. 

مامانم می‌گه نباید مغلوب بشم، ولی واقعا سخته و منم یادم رفته چطوری. دیدن مشهد سخت‌ترش هم می‌کنه. مردمی که انگار از پارسال چیزی ندیدند. هر دو قدم هم مزاحمت خیابونی و نگاه خیره‌ی مردها. یعنی توی مشهد یکی باید اول علیه مردم قیام کنه، واقعا حکومت مانع دومه.

یکی از افراد نزدیکم بازداشت شده و احتمالا به زودی آزاد می‌شه. بقیه می‌گن که این که کاری نکرده. عصبانی می‌شم از دستشون. فکر می‌کنم بقیه مگه کاری کردند؟ عوض این که شجاعتشون الهام‌بخشت باشه، به‌عنوان مجرم بهشون نگاه می‌کنی؟

 

برای خودم نگران می‌شم. الان که بی‌حسم، ولی ته دلم می‌دونم نوجوونی که بودم، دوست نداره این‌طوری باشم. چیزهای خوب وجود دارند. موهام رو رنگ کردم و تجربه‌ی جالبیه؛ شاید بپرسید چه رنگی و باید بگم رنگ خودش :)))) گوش‌هام رو سوراخ کردم و یک کافه‌ی محشر توی مشهد و چند آهنگ از قربانی پیدا کردم که شنیدنشون توی اتوبوس و اسنپ کیف می‌ده. چند روز پیش فکر کنم وارد شعاع سه کیلومتری حرم شدم و اختیار خودم رو از دست ندادم که جای تقدیر و تحسین داره. 

ذوق اصلی‌م مهرساست و پیشرفتی که توی کتاب خوندن می‌کنه. دیروز یک عکس ازش گذاشتند که روی تختش و تنها داره "قصه‌های من و بابام" رو می‌خونه. الان می‌شه باهاش حرف زد. بهش قاره‌ها رو یاد دادم و ایران رو روی نقشه پیدا کرد. بعضی اوقات احساساتش فوران می‌کنه و میاد تک‌تک همه رو بغل می‌کنه. بهم می‌گفت رفتنم ناراحتش می‌کنه و یک جمله‌ی معنادار بود، نه حرف‌های احمقانه‌ی معمول بچه‌ها. 

خلاصه این‌طوری. چیزهای خوب و خوشحال‌کننده هستند، ولی نمی‌دونم، امید نیست.

۱

زندگی رو تکه‌تکه تجربه کردن

من قبلا خیلی متمدنانه و فلان می‌گفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمی‌تونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانی‌م می‌کنه. این تلاش اولیه‌شون برای نشان دادن اسلام به‌عنوان دین مهربانی و حرکت تدریجی‌ش به سمت سرکوب زنان و اندیشه‌ی آزاد ته ذهنم نقش بسته.

 

این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف می‌زدیم، با جدیت تمام می‌گفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا می‌نشستم فکر می‌کردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر می‌کردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من این‌طوری بوده. این‌طوری با قطعیت حرف می‌زد. می‌گفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوت‌اند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن می‌کنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود.

 

فکر می‌کنم مشکل مهاجرت همینه. هیچ‌وقت هیچ‌جا همه‌چی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که می‌گه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همه‌چی این‌جاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش.

۲

شهریور

من خیلی انسان ترسویی هستم و خودم کاملا واقفم. سر فیلم ترسناک دیدن‌هامون این خیلی به چشمم میاد. اتاق فرار که رفته بودیم ولی به شکل حیرت‌انگیزی شجاع شده بودم و جلوتر از بقیه می‌رفتم. دلیلش هم این بود که اول‌هاش فکر کردم من واقعا فقط دو دقیقه با سکته فاصله دارم و اگه تلاش نکنم برای شجاع بودن، دووم نمیارم. 

دیروز یکی از این خانم‌های ولیعصر جلوم رو اومد بگیره که بهم گیر بده که سریع رد شدم. پشت سرم داد زد و قلبم واقعا منفجر می‌شد چون مشخص بود این دفعه دیگه جدی بودند و فقط تذکر نبود. به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد بعدش. ولی اگه بدونی چقدر سخت بود و چقدر به خودم افتخار کردم بابتش. به مامانمم می‌گم باید بهم افتخار کنه. می‌دونم هیچی نیست در برابر کارهای بقیه، ولی برای من واقعا خیلیه. 

این‌قدر عصبانی‌ام، این‌قدر عصبانی‌ام که نمی‌دونی. این‌قدر فکر این سالها اذیتم می‌کنه. فکر این همه تحقیری که تحمل کردیم. تجربه‌ی زندگی آزاد کاری کرده که هی فکر کنم چطور ممکنه جرات کنی به من بگی چی کار کنم و نکنم. 

 

از دست بقیه هم عصبانی‌ام که شال می‌پوشند. هی تلاش می‌کنم درک کنم و نمی‌تونم. یعنی یک جاهاییه که من می‌فهمم نپوشیدنش شجاعت لازم داره و نمی‌تونی توقعی داشته باشی‌ که هر فردی در شرایطش باشه که از عهده‌ی هزینه‌اش بربیاد. ولی اکثر جاها اصلا خبری نیست و مردم به شال‌های ته سرشون چسبیدند. پرهام موافقم نیست، ولی هی فکر می‌کنم و بازم اشتباهی توی استدلالم و عصبانیتم نمی‌بینم؛ همچین تغییر بزرگی شکل گرفته و همچین کارهایی هی محوترش می‌کنه.

۰

میدون ولیعصر

پارسال که من ایران بودم، موقعی که از میدون ولیعصر رد می‌شدیم، دو متر از پرهام فاصله می‌گرفتم و شالم که حتما از قبل روی سرم انداخته بودم. یک بار با BRT یک ایستگاه رفتم از سر ترس. یک نگرانی همیشگی بود.

پریروز از اون‌جا سه بار رد شدیم. سه بار گفتند "خانوم شالت رو بنداز" و هر سه بار توجهی نکردم. یک بار گفتم مرسی، یک بارش چیزی نگفتم، یک بار بهش خیره شدم. برای مامان که تعریف کردم، از دستم حرص می‌خورد. بهش می‌گم واقعا چطور آدمی تمام اون اعتراضات رو از دست می‌ده و در آسایش می‌خوره و می‌خوابه و زندگی رو می‌کنه و بعدشم که برمی‌گرده، حاضر نیست یک ذره شجاعت خرج کنه.

 

من که ایران رو این‌طوری ندیدم. من که همیشه ترسیدم و تحقیر شدم. چرا باید برگشت به اون وضع رو ساده‌تر کنم براشون؟

۶

خونه‌ها

رسول travel anxiety داره و من تا مدت‌ها مسخره‌اش می‌کردم که همچین چیزهایی از خودت درنیار، ولی الان خودم تقریبا از استرس حالت تهوع دارم و واقعا کارما. نکته‌ی واقعا عجیب اینه که هیچ‌کس به من کاری نداره. حتی بابام بهم گیر نداده که "پاسپورتت رو برداشتی؟ گوشی‌ت رو برداشتی؟ چمدونت رو برداشتی؟ کفش پوشیدی؟" که واقعا شاید نشونه‌ی این باشه که انسان‌ها من رو به‌عنوان یک انسان بزرگسال پذیرفتند، که شاید همینم استرس به جونم انداخته.

امشب که از پیش انوجا برگشته بودم و ساعت یازده شب منتظر اتوبوس بودم، فکر کردم که این‌جا خونه است. یاد روزهای اولی میفتم که این‌جا اومده بودم و چقدر کودک بودم. مثلا آشغال‌هام رو هم جمع شده بود و من یک بار نشستم با حوصله تا ته آشغال‌هام رفتم و جداشون کردم :)))) خیلی برام بامزه است که رها نکردم و این‌قدر متعهد بودم :))) که برای اولین بار از بارهای خیلی خیلی زیاد رفتم کافلند و یک سس آماده‌ی پاستا خریدم و درست کردم و باورت نمی‌شه چقدر به خودم افتخار کردم :)))) دقیقا فقط سر مخلوط کردن سس پاستا. که بدون بالشت می‌خوابیدم، که مدت زیادی ظرف‌هام رو روی یک حوله خشک می‌کردم. اولین باری که از خونه اومدم بیرون و بدون اینترنت و سیم‌کارت و هیچی و با گوگل‌مپ آفلاین رفتم کلاس زبان. نگاه که می‌کنم، هم دلم می‌سوزه هم بامزه‌است و هم ثبات الانم بیش‌تر به چشمم میاد.

نمی‌تونم تمام این سالی که گذاشت، توی یک پست خلاصه کنم. نه این که دقیقا افتخار کنم، ولی خودم رو بابتش دوست دارم. هرجا که نگاه می‌کنم، داشتم یک شکلی حرکت می‌کردم، کلش داشتم زندگی می‌کردم. یک دلیلی داره که با همه‌ی دلتنگی‌م این‌جا هنوز خونه است.

فردا هم حتما به خیر می‌گذره. توی راه Shining می‌خونم و آخر شب مهرسا رو بغل می‌کنم.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان