842

روش‌هایی که مردم انتخاب می‌کنند برای ارتباط با بقیه، واقعا برام جالبه. مثلا یکی از فامیل‌های ما هست که نسبتا از من دوره و هیچ حرفی هم تقریبا با هم نمی‌زنیم. داشت در مورد دانشگاه آلمانم و این چیزها ازم می‌پرسید و این شکلی بود که «خب حالا این اوکیه، ولی اشتباه کردی که سوییس/آمریکا نرفتی.» و من قشنگ مونده بودم. یعنی نمی‌دونستم حتی این گزینه وجود داره که وقتی کسی موفقیتی داشته که خودش خیلی ازش خوشحال و راضیه، تو می‌تونی با اطلاعات صفر بهش بگی اشتباه کرده در حالی که اصلا و ابدا نظرتم نخواسته. مکالمه‌ی واقعا جالبی بود که باعث شد دلم برای اطرافیان نزدیکش بسوزه. این مکالمه حداقل یک ماه پیش اتفاق افتاد و چند روز پیش که داشت به یک فامیل دیگه‌مون می‌گفت که «این خونه در شأن شما نیست.» (خونه‌شون یکم قدیمیه فقط، کلا همین.) دوباره یادم افتاد. یعنی ما در یک طرف people pleaser بودن رو داریم و از این طرف این فامیلمون که مثل این که مصممه که همه رو ناراضی کنه بعد از یک دیالوگ. 

 

خیلی استرس دارم. سر گرفتن وقت به مشکل خوردم و اکثر اوقات می‌گم که حالا خدا بزرگه، بعضی اوقات هم یهویی تمام احتمالاتی که ممکنه کارم درست نشه، میاد جلوی چشمم و مثل الان تند‌تند نفس می‌کشم و دور خونه راه می‌رم و سر چیزهای بی‌ربط غر می‌زنم تا به حالت اولم برگردم. من متاسفانه یک رفتار بدی که دارم، اینه که اصلا ملاحظه‌ی طرف مقابل رو نمی‌کنم توی بحث مهاجرت. یعنی میام می‌گم «من خیلی شانس آوردم که دارم می‌رم، این‌جا فلانه، بیساره، بهمان» و به این فکر نمی‌کنم که طرف مقابل زندگیش احتمالا قراره این‌جا بگذره. اشتباه عمدی‌ای نیست، واقعا این‌قدر می‌ترسم این‌جا بمونم و مجبور باشم مراقب تک‌تک خوراکی‌هایی که می‌خرم باشم، که به ذهنم نمی‌رسه باملاحظه بودن. 

۳

اواخر خرداد

اطرافیانم اکثرا به‌اندازه‌ی من با روند کارها آشنا نیستند و هر وقت گیر می‌کنم، پیشنهادهای کاملا غیرعملی‌ای می‌دن و روش شدیدا هم اصرار دارند. همه‌ی پیشنهادهاشون بد نیست، ولی بعضی‌هاشون بی‌فایده است، بعضی‌هاشونم کاملا بی‌ربطه. من چند بار به یک جا زنگ زدم که صریحا گفته بود که پیگیری نکنم و دفعه‌ی آخر این شکلی بود که «تو رو خدا دست از سرم بردار، کاری نمی‌تونم کنم.»  و منم می‌خواستم در کمال صراحت بگم که «می‌دونم، ولی مامان و بابام مجبورم می‌کنند و من باید بهشون گزارش بدم که امروز یک کاری کردم و فقط تفریح و گشت‌و‌گذار نبودم.» 

موضوع بعدی اینه که من خودمم چندان در این موضوع حرفه‌ای نیستم و می‌شه گفت به بهترین شکل عمل نمی‌کنم. خلاصه نه به خودم اعتماد چندانی هست، نه به بقیه. دارم تلاش می‌کنم فعلا فکر نکنم هیچ پیشنهادی و هیچ کاری احمقانه است و هر کاری می‌تونم انجام بدم که بعدا حسرتی به دلم نمونه و بفهمم هم که دقیقا کدوم کارها احمقانه است. 

می‌دونی، در ظاهر واقعا کم‌رو و ضعیف و نیازمند به مراقبت به نظر می‌رسم و خدا می‌دونه که در درون هم تقریبا همینم جز اون قسمت کم‌روش که اونم دارم می‌شم مثل این که. امروز داشتم به یک جایی زنگ می‌زدم و حمید پیشم بود و می‌خواستم گوشی رو پاس بدم بهش، چون می‌ترسیدم. یا سر رانندگی همینه؛ با این که خود رانندگی رو دوست دارم، از کنار راننده بودن بیش‌تر لذت می‌برم و از این که مسئول اصلی یک کاری نباشم. خلاصه سر خیلی کارها می‌ترسم، سر خیلی کارها هم کسی هست که بتونم به‌جای خودم جلو بندازمش. همیشه باید با این میل بجنگم. 

چقدر دوست دارم بزرگسال قابلی بشم.

۰

دلتنگ خونه و اتاقم

تازگیا به این سوال فکر می‌کنم که آیا من people pleaser محسوب می‌شم یا نه. قبلا به خودم می‌گفتم «نه سارا جون، تو خوش‌اخلاقی.» الان دیگه این‌قدر با قطعیت نمی‌گم، چون سر چند مورد دیدم که دارم تلاش می‌کنم که فرد مقابل «راضی» باشه. یعنی منطقا هدف مهربونیت باید خوشحال کردن بقیه یا ناراحت نکردنشون باشه، و راضی کردن بقیه چندان نمی‌تونه هدف زیبایی باشه، مخصوصا این که راضی کردن همه مدنظر باشه، و نه مثلا رئیست یا استادت. دارم تلاش می‌کنم بین این‌ها یک تمایزی باشه توی ذهنم. 

 

علی‌رغم همه چی، واقعا دوست دارم زودتر کارهام درست بشه و به آلمان برسم. گرونی‌ها وحشت‌زده‌ام می‌کنه؛ این که چهارتا شیرقهوه الان می‌شه چهل و دیگه حتی اینم اقتصادی نیست و خیلی احمقانه است واقعا. بی‌نهایت دوست دارم زندگی خودم رو داشته باشم و در شرایط آروم و پایداری زندگی کنم یک مدت. بدیش اینه که برای زندگی کردن انگار باید یک مدت صبر کنم. لباس خریدن و بعضی چیزهای دیگه انگار باید منتظر بمونند. خیلی این مانتو تابستونی‌ها به نظرم قشنگ‌اند و از اون طرف فکر می‌کنم که خب، مانتو قرار نیست به کارم بیاد.

 

ازش می‌پرسم مودبانه‌ی «دوست ندارم» چی می‌شه، و می‌گه خودش مودبانه است :)) و خب، من واقعا کل شجاعتمم جمع کنم، نمی‌تونم حتی در جواب دعوت یک نفر بگم که دوست ندارم. البته یکی دو بار تونستم بگم که حوصله ندارم. بعد نکته‌ی عجیبی که من بهش برخوردم، اینه که مردم همچنان اصرار می‌کنند وقتی تو جواب رد می‌دی :))) یعنی یکی از نکات واضح در مورد من اینه که اگه چیزی برام جالب باشه، خودم می‌پرم سمتش، نصفه‌دعوت کافیه برام، و به هر زحمتی جواب رد می‌دم و باز اصرار می‌کنند :))) یعنی برام خیلی جالبه که مشخصه که من دوست ندارم یک کاری کنم و فرد مقابلم حس می‌کنه که اصرار کردن می‌تونه حرکت مناسبی باشه. همین چیزها مشکوکم کرد که شاید من هم people pleaserام، چون منطقا من به کسی کاری بدهکار نیستم که لازم باشه سر جواب رد دادن عذاب بکشم.

 

خیلی چیزها کلا فعلا گیجم می‌کنند. مثلا حجاب داشتن جلوی فامیل، حتی یک شال نصفه‌نیمه، برام مسئله‌ی سختیه، مخصوصا وقتی توی خود خیابونش من شال سرم نیست. حتی اگه ترسم از واکنش بقیه رو کنار بذارم، حس خوبی به کنار گذاشتن شالم ندارم. مذهبی نیستند، ولی خانواده‌ی ما یک حالت نیمه‌سنتی داره که یکم توضیحش سخته و به هر حال خلاصه‌اش اینه که من شال می‌پوشیدم از نوجوانی. همه می‌پوشند. نه حجاب داشتن نه نداشتن به نظرم درست نمیان دقیقا.

این تلاشم برای چیدن زندگی به شکلی که هر قسمتش درست باشه و سرش فکر کرده باشم، واقعا گاهی اوقات سخته و رنج می‌کشم سرش، ولی خب طبعا اون‌قدری مهم هست که همین شکلی ادامه بدم و امیدوار باشم بعدا قراره بیش‌تر بدونم.

 

کارهای دانشگاه و ویزا اذیتم می‌کنند، آدم‌هایی که هر روز باید یادشون بیاری چی کار داشتی همین‌طور. گرمای هوا هم، و تمام چیزهایی که تا الان گفتم. تلاش می‌کنم احساسات الانم کل ذهنم رو پر نکنه و بتونم در کنارش درس بخونم و از خودم خیلی شاکی نباشم. همچنان هم فکر می‌کنم که اگر چند میلیون داشتم که باهاش لباس بخرم، هیچ‌کدوم از این‌ها آزار نمی‌داد. الانم که همه‌ی این‌ها توی ذهنمه، به‌خاطر اینه که خونه‌ی خاله‌امم و لباس‌هام باهام نیستند.

۳

مسئله‌های دهه‌ی سوم

یکی از موقعیت‌های این زندگی که اصلا مطلوب من نیست، داشتن مکالمات تکراری با افراده. مثلا در سه ماه گذشته من حدودا ده هزار بار یک مکالمه با محتوای تعریف از اصول کاری آلمانی‌ها با مردم داشتم. واقعا اگه دوستم دارید در این زمینه با من حرف نزنید، چون واقعا هیچ ایده‌ای ندارید من چقدر سر تکون دادم و تایید کردم و چقدر خسته‌ام ازش. می‌دونم توقعی نمی‌شه داشت، ولی واقعا فکر این که تو هزار بار راجع به دقیقا همین موضوع حرف زدی و قراره جملاتی بگی که به هیچ چیز جدیدی نمی‌رسه و واقعا برای هیچ‌کدومتون هم مهم نیست، آزارم می‌ده.

می‌دونم که حتی مکالماتی که من ازشون لذت بردم، حاوی چیزهای تکراری بودند، ولی خب احتمالا به تکرار اون چیزها نیاز داشتم که ازشون لذت بردم. حالا اگه طرف مقابل هم قراره از تکرار لذت ببره، من حرفی ندارم، ولی واقعا مردم اهمیتی نمی‌دن. سختیش اینه که من این‌قدر فکر می‌کنم و این‌قدر همه چی برام پیچیده است و اگه پیچیده نباشه، پیچیده‌اش می‌کنم که ارتباط گرفتن با فردی که علاقه‌مند نیست به این وادی‌ها و شیوه‌ی فکر کردن و ارزش‌هاش شبیه من نیست، یک جاهایی برام غیرممکن می‌شه.

ولی به هر حال، خوبی بیست و یک سالگی اینه که نوجوان درونت هر غری هم بزنه، تو می‌تونی تلاش کنی از سمت دیگه‌اش ببینی که این آدم‌ها درسته هم‌زبونت نیستند، ولی از راه‌های دیگه‌ای برات مهم‌اند و براشون مهمی و این‌جور وقت‌ها هم احتمالا مکالمه با یک فرد هم‌زبون کمکت می‌کنه که کم‌تر بی‌قرار باشی.

۲

این‌قدر به آهنگ‌های بی‌کلام گوش دادم که ایده‌ای برای عنوان پست‌هام ندارم.

دوست دارم بنویسم و نمی‌دونم از چی. امروز توی بزرگراه بودم و یک نمای خوشایندی از تهران اطرافم بود و خورشید داشت غروب می‌کرد و نفسم گرفت. یک شب بود که با مریم و محمد داشتم می‌رفتم کنسرت و کلیی رعد‌و‌برق زد و بهاری داشتم که می‌ترسم همچین شبی توش گم بشه. اگه به خودم باشه، دوست دارم تمام عکس‌ها و فیلم‌ها و چت‌ها رو کنار هم بذارم و هر چی یادم میاد، بنویسم. به خودم هم هست البته.

متاسفانه شخصیتی دارم که برای afford کردنش چاره‌ای ندارم جز شجاع بودن. برای این که در جواب «دلم برات تنگ می‌شه» همین‌طوری سرسری نگم «منم همین‌طور» وقتی می‌دونم دلم تنگ نمی‌شه. همین‌طور برای این که بتونم محبتی که دارم، توی خودم نگه ندارم. این چند ماه از این نظر سخت بود؛ هی باید تلاش می‌کردم برای شجاع بودن، هی درگیر بودم، هی شجاعتم ته می‌کشید و باید طوری می‌بودم که اصلا دوستش نداشتم. انگار پول نداشتم و هی خرج پیش می‌اومد که البته این وضعیت هم داشتم.

دوست دارم این‌قدر شجاع و قوی باشم که این شجاعت‌های کوچک برام هیچی نباشند. آروم و بی‌خیال طوری که دوست دارم باشم و حرفی که دوست دارم بزنم، و این‌قدر همه چی نترسونتم، ذهنم درگیر این همه چیز نباشه. برای خودم همچین آینده‌ای هم می‌بینم البته. اولش از قدم‌های لرزون شروع می‌شه.

 

نمی‌دونم با چی ادامه بدم؛ امروز نصف روز به گشتن توی عکس‌ها و فیلم‌هام گذشت، نصف دیگه‌اش به بغل کردن و بازی کردن با دخترهای دخترخاله‌ام. من وقتی کوچک‌تر بودم از این دخترخاله‌ام متنفر بودم و حالا توی قلبم جا داره. جای کمی البته ولی جا داره. تقصیر منم نیست، واقعا مادر بودن یک تغییر شگرفی در شخصیتش داده. حالا من همین الانم اون‌قدر خود‌خواه نیستم، ولی تقریبا مطمئنم بچه‌دار شدن منم تغییر می‌ده کلا. خیلی بهش فکر کردم و نمی‌دونم حتی چطور مادری می‌شم، حتی با فرض این که مادر خوبی قراره باشم. نمی‌دونم دقیقا هم چه تغییری قراره بده، ولی حدسم اینه که آروم می‌شم. تقریبا کل زندگیم ناآروم بودم، جز لحظاتی که نما از بالا پیدا کردم یهو، و حس می‌کنم یک ربطی به هم دارند. می‌بینیم.

واقعا روزهام چیزهای کوچک و بزرگ زیادی دارند که اگه تعریف کنم، حالا حالاها می‌تونم بنویسم. دیروز حمید در حالی که صبح خونه‌شون بودم و در واقع چند روز خونه‌شون بودم، بهم زنگ زد و گفت که جام خیلی خالیه و لحنش طوری بود که کاملا باورم شد دلش برام تنگ شده و ترجیح می‌ده که باشم. بعضی اوقات خیلی احساس دوست داشته شدن می‌کنم و اون لحظات هم خیلی خوشحالم. مخصوصا وقت‌هایی که تلاشی نکردم براش. یعنی خونه‌ی حمید شیرین‌زبون نبودم و تلاش نکردم جالب باشم، و مخصوصا با تلاش نوینم برای تظاهر نکردن دیگه واقعا راه‌های زیادی برای دوست داشتن نمی‌ذارم، ولی حمید می‌خواست که باشم.

 

نمی‌دونم، سر همین چیزها بود که نفسم گرفت. این‌جا همین‌طوری نشستم و دارم فکر می‌کنم چطوری توصیفش کنم که قابل‌تصور باشه، و توصیفش اگه ممکن باشه، احتمالا در توان من نیست. انگار که یک بچه باشم که قبل این فقط با رنگ‌های پایه و عادی مثل آبی و سبز و زرد و فلان کار کرده باشم و یهو رنگ یاسی بهم نشون دادند و صفاتی که من یاد گرفتم، اصلا برای توصیف اون نما و اون چیز مناسب نیست. می‌تونم بگم قشنگه و دوستش دارم و فلان، ولی نکته‌ی اصلی اون نیست. تنها چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم اینه که از یک دنیای دیگه است و دلم به سمتش می‌کشه.

۲

Searching for meaning

لحظات مورد علاقه‌ی من در زندگی اون مواقعیه که انگار بعد از مدت زیادی گم بودن و درگیر بودن، یک نمایی از بالا پیدا می‌کنم. همیشه نما قشنگه. خودم رو توی پاییز می‌بینم که کلاس رانندگی می‌رفتم و مربیم با گوشیش حرف می‌زد و من کل مدت به این فکر می‌کردم که چطور ممکنه یک نفر ساعت هفت صبح با یک نفر دیگه تلفنی حرف بزنه و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدم که احتمالا داره با مربی‌های دیگه حرف می‌زنه و به نظرم خیلی رویایی می‌رسید که افرادی داشته باشی که هر روز بشینی باهاشون چند ساعت تلفنی حرف بزنی و خسته نشی. خیابون‌ها آفتابی و خلوت بودند و هر جلسه‌ی رانندگی دو ساعت غیرمنتظره از بهشت بود. 

داستان‌ها و تجربه‌هایی که توی زندگیم داشتم، شکل یک موزاییک کنار هم قرار می‌گیرند و در یک لحظه به پذیرش همه‌جانبه‌ی زندگی می‌رسم و زیباییش به چشمم میاد. همه چیز توی جای خودش قرار می‌گیره و آره، این لحظات برای من که مدام دارم پازل حل می‌کنم، حس پاداش دارند.

Experience

بازم انگار یک خونه‌ی خالی، یک خونه‌ی خیلی قشنگ، بهم دادند برای زندگی کردن. وسایل قدیمی‌م رو بررسی می‌کنم که ببینم دوست دارم چی هنوز باشه و چی نه. به فکر خریدن چیزهای جدیدم. بعضی اوقات وسط هال می‌نشینم و فکر می‌کنم که قراره چه شکلی بشه در آینده. نمی‌دونم، خیلی اوقات حیرت و سردرگمی و حجم فکرهام باعث می‌شه خوشحالیم گم بشه. دوست ندارم این‌طوری باشه، نمی‌دونم چرا درک و هضم اتفاقات خوب این‌قدر برام سخته. فکر می‌کنم که آخه من چی کار کردم که باید همچین اتفاقی برام بیفته، و بعدش فکر می‌کنم که شاید بحث این نباشه که من قبلا چی کار کردم؛ بحث این باشه که من می‌تونم از چیزهای خوبی که برام اتفاق میفته، مراقبت و استفاده کنم و قدردان باشم بابتشون. احتمالا همین یعنی لیاقتشون رو دارم.

 

امروز خوابگاه رو تخلیه می‌کنم و بابتش خوشحالم فکر کنم. من روزهای خوب و هم‌اتاقی‌های خسته‌کننده‌ای داشتم این‌جا. واقعا با مرور لحظاتی که توی خوابگاه گذروندم، می‌فهمم انسان‌های جالب چقدر می‌تونند تاثیر داشته باشند روی زندگیم. از درودیوار خوابگاه فیلم گرفتم برای بعدا. حتی پرهامم قبول کرده که فیلم گرفتن خیلی کار مناسبیه. هر چقدر توی بهار ننوشتم، جاش فیلم دارم. بعدا باید بشینم به همین فیلم‌ها نگاه کنم و کم‌کم هضم کنم که بهار چطور گذشت.

 

یکی از ویژگی‌های خونه‌ی جدید اینه که انگار توش اتاق کار دارم. انگار توش یک فضای واقعا بزرگی دارم برای پیشرفت کردن توی درسم. بهش عادت ندارم اصلا؛ این که این‌قدر فرصت و ساپورت داشته باشم. یعنی درس خوندن همیشه اولویت اول یا دوم بوده برام، ولی نمی‌دونم، الان انگار خیلی راحت‌تر شده. دوست دارم اول هدف و دلیل پیدا کنم و بعدش براش تلاش کنم. خوشم نمیاد بدون این که معنایی برام داشته باشه، درس بخونم.

 

پست‌های قبلنم رو که می‌خونم، برای خودم خوشحال می‌شم. این که اون‌قدر دلم می‌خواست زندگی کنم و توی این دو سه ماه به اندازه‌ی کل اون دو سال زندگی کردم. یعنی الان حتی برای اون دو سال حسرت زیادی ندارم. جایی هستم که نمی‌شناسمش، شخصیتی دارم که نمی‌شناسمش، مسئله‌های کاملا جدیدی دارم برای حل کردن، و دارم سطح جدیدی از زندگی رو می‌بینم.

835

یک وسواس عجیبی روی رابطه‌ام با آدم‌ها دارم که کاملا مطمئنم به یک درصد برتر جهانی overthinkerها در این زمینه می‌رسونتم. گاهی اوقات از یک نفر فاصله می‌گیرم، ترجیحا بدون این که خودش متوجه باشه، تا فقط ببینم احساساتم بهش چطوریه؛ آیا دلتنگش می‌شم یا نه، آیا بدون رابطه‌مون زندگیم فرق داره یا نه. اصرار دارم که روابطم خالص باشند، که ما با هم دوست باشیم، چون در حال حاضر از دوست بودن با هم لذت می‌بریم، نه به‌خاطر گذشته، نه به‌خاطر این که عادت کردیم، دلیل اصلی باید همین باشه. 

این شیوه‌ی فکر کردنم و کارهایی که در نتیجه‌اش می‌کنم، از بیرون بی‌رحمانه به نظر میاد، ولی از درون از سر هر چی هست جز بی‌رحمی. بیش‌تر از همه از سر احترام و اهمیته، که چیزی که داشتیم، خراب نشه. فکر می‌کنم متوجه این هستم که راهمون تا یک جایی احتمالا مشترکه و این اصلا اشکالی نداره.

 

یادمه کلم اوایلی که داشتم باهاش دوست می‌شدم خیلی روی چیزهایی که براش مهم بودند، تاکید داشت و این باعث شد من خیلی توجه کنم بهشون و سرش هم تعارف نداشته باشیم، و برای من این یکی از چیزهای مهمیه که دوست دارم اگه کسی بهم نزدیک می‌شه، بدونه و شاید از این به بعد بیش‌تر روش تاکید کنم. حالا نمی‌دونم اسمش هم دقیقا چی می‌شه، چون ابعاد مختلفی داره. مثلا داشتم اون شب می‌گفتم که من بعضی اوقات واقعا حسی ندارم به هیچی و هیچ‌کس و در این حالت وانمود کردن این که اهمیت می‌دم و حسی دارم، برام عذاب‌آوره. همیشه هم مجبورم وانمود کنم، چون کسی ازم توقع نداره این‌طوری باشم و قطعا فکر می‌کنند این یک چیز شخصیه، در حالی که نیست. آهان، فکر کنم دوست دارم درک کنند که وسواس دارم روی واقعی بودن چیزها و واقعیت هم چندان قابل پیش‌بینی و خیلی اوقات چندان خوشایند نیست.

۳

Endless summer afternoon

نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی صبح‌ها در یک سری ساعات مشخصی بیدار می‌شم و باز می‌خوابم. دیر بیدار شدنم کاملا منطقیه با توجه به ساعت خوابم، بیدار شدن ساعت شش صبحمم به‌خاطر هم‌اتاقیمه، ولی بقیه‌اش دیگه چندان دلیل مشخصی نداره. به هر حال امروز نسبتا زود بیدار شدم و ظرف شستم و آلمانی خوندم. آلمانی الان دیگه کاملا در قلبم جا داره. تا حالا دوتا متن نوشتم، یکیش در معرفی خودم، یکیش برای معرفی کلم. دیروز اعداد یازده تا صد رو یاد گرفتم. می‌تونم کاملا تصور کنم که این زبانم باشه؛ که بدون این که حتی فکر کنم، استفاده‌اش کنم. می‌تونم تصور کنم توش غر بزنم و خب دیگه این غایت استفاده‌ی منه.

خوشحال و آرومم فکر کنم. دوست دارم بدونم بعدا از این روزها چی یادم می‌مونه و حدسی ندارم. بهش که فکر می‌کنم، می‌بینم من فقط بیست و یک سالمه؛ طبیعیه هنوز خیلی چیزها برام غریبه باشند و نفهمم باید چی کار کنم، ولی این‌قدر ادعای عقل کل بودن دارم پیش خودم (و البته پیش بقیه) که ندونستن چیزها برام غلط و غیرطبیعی به نظر میاد. باید به‌جای این که این همه تلاش کنم عاقل باشم و کارهای درست کنم، پیش برم و نگاه کنم و ببینم چی می‌شه. توی یک دنیای جدیدم و دارم تلاش می‌کنم به زور شبیه دنیای قبلیم کنمش.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان