یکی از موقعیتهای این زندگی که اصلا مطلوب من نیست، داشتن مکالمات تکراری با افراده. مثلا در سه ماه گذشته من حدودا ده هزار بار یک مکالمه با محتوای تعریف از اصول کاری آلمانیها با مردم داشتم. واقعا اگه دوستم دارید در این زمینه با من حرف نزنید، چون واقعا هیچ ایدهای ندارید من چقدر سر تکون دادم و تایید کردم و چقدر خستهام ازش. میدونم توقعی نمیشه داشت، ولی واقعا فکر این که تو هزار بار راجع به دقیقا همین موضوع حرف زدی و قراره جملاتی بگی که به هیچ چیز جدیدی نمیرسه و واقعا برای هیچکدومتون هم مهم نیست، آزارم میده.
میدونم که حتی مکالماتی که من ازشون لذت بردم، حاوی چیزهای تکراری بودند، ولی خب احتمالا به تکرار اون چیزها نیاز داشتم که ازشون لذت بردم. حالا اگه طرف مقابل هم قراره از تکرار لذت ببره، من حرفی ندارم، ولی واقعا مردم اهمیتی نمیدن. سختیش اینه که من اینقدر فکر میکنم و اینقدر همه چی برام پیچیده است و اگه پیچیده نباشه، پیچیدهاش میکنم که ارتباط گرفتن با فردی که علاقهمند نیست به این وادیها و شیوهی فکر کردن و ارزشهاش شبیه من نیست، یک جاهایی برام غیرممکن میشه.
ولی به هر حال، خوبی بیست و یک سالگی اینه که نوجوان درونت هر غری هم بزنه، تو میتونی تلاش کنی از سمت دیگهاش ببینی که این آدمها درسته همزبونت نیستند، ولی از راههای دیگهای برات مهماند و براشون مهمی و اینجور وقتها هم احتمالا مکالمه با یک فرد همزبون کمکت میکنه که کمتر بیقرار باشی.