Wondering when will my life begin

در طول روز هزار تا سناریوی خیالی برا خودم می‌سازم. همیشه همین‌طور بوده. تصویر خیالی جدیدم اینه که کنار یک دریاچه، روی یک سکو نشسته باشم و پاهام توی آب باشه. بقیه‌ی تصویرها هم در همین ابعاد ساده‌اند. عصبانی نیستم از این دو سال، فقط هی فکر می‌کنم کاش و فقط کاش سال بعد هم ادامه پیدا نکنه. که کاش بتونم یکم خاطره بسازم. کاش بتونم توی خیابون‌ها راه برم، بدون شال، و آهنگ گوش کنم. کاش هر روز توی آزمایشگاه باشم، کاش بتونم با یک نفر حضوری حرف بزنم، همچین چیزهایی. نمی‌دونم، یکم دلسردم شاید.

۴

تابستون

امروز وسط عذاب کشیدن یاد همین مقاله افتادم. این که یک تصویری از زندگی ایده‌آل دارم، که صبح ساعت شش بلند می‌شم، اخبار علمی می‌خونم، درس می‌خونم، زمان استراحت ورزش می‌کنم و میوه می‌خورم. یک روز مهاجرت می‌کنم. دکترا می‌گیرم. استاد دانشگاه می‌شم و تصویر سرراستیه؛ اجازه‌ی هیچ انحرافی نمی‌ده. هر انحرافی از این تصویر و این مسیر، بهم استرس می‌ده، و نباید این‌طور باشه. زندگی هیچ‌وقت این‌قدر سرراست نیست و منم الان وسط ابرم. درست نیست که این‌قدر از دست خودم عصبانی باشم.

امتحان‌هام تموم شد، و برای اولین بار حس می‌کنم خیلی خوب از پسش براومدم. استراحتم هم کردم. برنامه‌ام برای تابستون اینه که آهسته و پیوسته فیزیولوژی بخونم، توی آمار و ریاضی غرق بشم و به زیست سلولی خوندن ادامه بدم. رانندگی به‌خاطر کرونا وضعیتش نامعلومه. باید برای آیلتس بخونم و کارهای مربوط به مهاجرت انجام بدم (دقیقا مشخص نیست چی)، قراره با همکارانم فیلم‌های بین‌المللی ببینم، قراره کلی عکس بگیرم، قراره خیلی زیاد با صبا برم بیرون و آیس‌پک شکلات بخوریم، و دلم می‌خواد کم‌تر به خودم بابت مطابق اون تصویر ایده‌آل نبودن سخت بگیرم. عوضش تا جایی که می‌تونم، تلاش کنم و شجاع باشم و کارهایی که قراره انجام بدم، تا پایان برسونم. پایان باشکوه، نه sloppy.

۲

nuits d'été

یکی از چیزهایی که این اواخر بهش رسیدم اینه که یکی از اهدافم اینه که طبق ارزش‌های درونی زندگی کنم. یا حداقل بدونم کدوم ارزش‌هام درونیه، کدوم‌هاشون بیرونی. مثلا الان دوست ندارم کتاب بخونم. دوست دارم، ولی وقتش می‌ره برای چیزهای دیگه‌ای که بیش‌تر دوست دارم. گاهی عذاب وجدان می‌گیرم ازش که اصلا معقول نیست. چون یک فعالیت‌هایی هست که هم برام بهتره، هم لذت‌بخش‌تر، پس چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟ به‌خاطر همین ارزش بیرونیش و نمایی که داره.

الهام یک پستی نوشته که می‌گه هی نگو اوکیه اگه فلان چیزی که شروع کردم، رها کنم. حالا من حتی با خودمم نمی‌گم، این‌قدر برام رها کردن چیزها مقبوله که ذره‌ای عذاب وجدان نمی‌گیرم. نه هر چیزی، ولی وقتی می‌بینم چیزی جالب نیست یا فایده‌ای نداره، رهاش می‌کنم. ولی خب، درست می‌گه تا حدی. می‌دونی، برای من تصویر ساختن بهترین راهه. مثلا تصویر چیزهای رها شده اذیتم نمی‌کنه، چون زیبا و شاعرانه و هیجان‌انگیزند. ولی تصویر چیزهایی که بهشون پایان دادم، عذاب‌آوره، چون شلخته‌ترین پایان‌های ممکن رو دارم. توی شروع و ادامه خوبم، ولی به پایان می‌رسه، چیزهایی که پایان داشتند، پایان دلخواهی نداشتند، اما چیزهای رها شده زیبائند. کلا باید یک دستی به تصویرهای ذهنی‌م بکشم.

 

غم اذیت نمی‌کنه، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم فلان روزی که غمگین بودم الان ناراحتم می‌کنه، چون غم بیش‌تر زیباست. اما روزهایی که از فرط آهنگ نداشتن، سراغ آهنگ‌های دبیرستان می‌رم، اذیت می‌کنند. دوست ندارم کلا وجود داشته باشند. داشتم می‌گفتم من هنوز اون روزی که ساعت دوی ظهر بیدار شدم یادمه، و هنوز دارم از دست خودم حرص می‌خورم. روز مذکور توی تابستون پارسال بود. اگه کل اون روز درس نمی‌خوندم، یادم نمی‌موند و اگه یادم می‌موند، الان از فکرش ناراحت نمی‌شدم. دوست دارم زندگیم یک چارچوب پایه داشته باشه. واژه‌اش چیه؟ کلا خیلی قعر و قله‌ای وجود نداشت. این چیز شبیه به افسردگی گاه به گاه نبود. 

دقیقا همین‌جاهاست که اثرات نبودن عشق برام مشخص می‌شه. که اگه احساسات قوی‌ای داشتم برای یک نفر، هر جور شده بلند می‌شدم. ولی به‌خاطر خودم، نه. به‌خاطر تصور آزمایشگاه بعدا، نه. دلیل و جهتی که قبلا هر لحظه داشتم، الان نمی‌بینم. اصلا هم زیبا نیست. فقط دوست دارم زودتر حل بشه. هدفم دقیقا اینه که روزهایی نباشه که ساعت هشت و نیم بیدار می‌شم و از بس احساس خالی بودن دارم که دو ساعت در همون حال بمونم و دلیلی پیدا نکنم برای بلند شدن.

۲

White nights

این عکس رو توی پینترستم ذخیره کرده بودم، ولی اصلا یادم نمیاد تا حالا بهش برخورد کرده باشم. خیلی قشنگه. از نروژه. وقتی دیدمش، این تصویر توی ذهنم اومد که داریم این‌جا راه می‌ریم. خیلی شب خوبیه. من خیلی می‌خندم، با توجه به این که اصلا نمی‌دونم فرد دوم کیه، نمی‌تونم نظر خاصی داشته باشم راجع به احساساتش، ولی احتمالا اون هم خوشحاله.

بعد از این نوشتم و پاک کردم. ولی خلاصه‌اش اینه که من هیچی از این دنیا نمی‌فهمم ولی مشخصا از بعضی چیزها مثل بغل کردن مهرسا،حل کردن مسئله‌ها و امتحان کردن کافه‌های زیبا خوشم میاد و به نظرم اطلاعات کافی دارم برای این که بتونم تصمیمی بگیرم که در نهایتِ زندگی‌ام ازش پشیمون نباشم. 

۰

Days pass by and my eyes they dry and I think that I’m okay ‘til I find myself in conversation fading away

فردا امتحان مهندسی ژنتیک دارم. چیز ترسناکی نیست. حجمش کمه نسبتا و قبلا خوندم. ولی واحد جالبی بود، چون یادمه که توی کتاب زیست پیش‌دانشگاهی همین مبحث بود که باعث شد من کلا این‌جا باشم. ولی الان دقیقا واحد مورد علاقه‌ام نیست. بدمم نمیاد اصلا ولی عاشقش نیستم و گاهی اوقات یکم خسته‌کننده می‌شه. این بحث تکنیک‌ها کلا خیلی برای من جالب نیست. اگه یک نفر بیاد با بیان جذاب برام یک تکنیک هوشمندانه توضیح بده، خوشم میاد، یا دوست دارم توش خوب باشم، ولی فکر نکنم کلا این‌جا chemistryای باشه. به‌خاطر این دارم بهش فکر می‌کنم که چند روز پیش داشتیم با یکی حرف می‌زدیم و این‌طوری بود که طرف خیلی از سلول‌های بنیادی سر درمی‌آورد. از همون کارشناسیش رفته بود سراغش و الان حسابی متخصص بود. بعد خوشم می‌اومد ازش. این که آدم توی یک حوزه‌ی نه حتی پیچیده‌ای مسلط باشه، برام زیباتر از اینه که توی یک علم پیشرفته‌ای و زمینه‌ی بزرگ‌تری تلوتلو بخوره. 

قبلا خیلی اصرار داشتم که درخشان باشم. چند روز پیش فکر کردم خیلی هم مهم نیست واقعا. یعنی حداقل نمی‌تونه هدف اساسی‌م باشه. چون درخشان چیزیه که مردم تعیینش می‌کنند و مردم توی علم هم واقعا چیز زیادی نمی‌دونند. تو ممکنه یک کار اساسی کنی، ولی توی زمان خودت نفهمند، یا چیزی بارت نباشه و نوبل بگیری. خلاصه چیز کاملا مطمئنی نیست.

فرزانه یک بار می‌گفت این خوبه که من همه چی رو قضاوت می‌کنم. یعنی راجع به چیزهای زیادی که واقعا بهم مربوط نیستند، نظرات پرحرارتی دارم. نه زندگی مردم فقط، بیش‌تر فیلم‌ها، کتاب‌ها، ترندهای توییتر یا همچین چیزهایی. دلیل خیلی مشخصی ارائه نداد. خودمم بدم نمیاد از این ویژگیم. انگار دنیایی که دارم، می‌شناسم؟ پام روی زمینه؟ بهم یک جور احساس امنیت می‌ده. الان توی وضعیتی‌ام که هیچی نمی‌دونم. به بحث‌های مردم توی ردیت نگاه می‌کردم و طرف هیچ‌کس نبودم و در نهایت هم نظری نداشتم.

دیشب به پگاه گفتم که قصد دارم جستجوی بی‌رحمانه‌ای برای آهنگ‌های زیبا شروع کنم، برای تابستون، که واقعا bold of me. من کاملا می‌تونم یک روز تمام به یک آهنگ گوش کنم. دوباره و دوباره. و آهنگ‌های جدید و تصور درک نکردنشون وحشت‌زده‌ام می‌کنه. الان برای اولین بار در سال‌ها دارم Release Radar اسپاتیفای رو امتحان می‌کنم (آهنگ‌های جدید هنرمندهای مورد علاقه‌ات) چون عکس Imagine Dragons داشت. باید این آهنگ جدیدشون چند ساعت قبل اومده باشه. یک آهنگ جدید برای این که وقتی هوا تاریکه و توی حیاط نشستم تا از شب‌های تابستونی استفاده کنم، بهش گوش کنم و حس کنم دارم واقعا زندگی می‌کنم.

۰

Buzzcut Season

یک.

من در زندگیم از این آروم‌تر نبودم. دیر بیدار می‌شم، می‌گم «اوه، اشکالی نداره، برم صبحانه بخورم و شروع کنم.» بعدش می‌رم صبحانه می‌خورم و شروع می‌کنم. عصر خسته می‌شم، می‌گم «تلگرامم رو چک می‌کنم و استراحت می‌کنم، بعدش میام بیش‌تر می‌خونم.» و بعدش همین. احساس می‌کنم دیگه بیش از حد مطمئنم که همه چی قراره درست بشه. احتمالا چیز پایداری نیست. ولی دوستش دارم. (ولی بهش تکیه نمی‌کنم.)

با فضایی که از ذهنم آزاد کرده، می‌تونم به چیزهای دیگه‌ای فکر کنم. مثلا دیشب داشتم سریال What We Do in the Shadows رو مرور می‌کردم که درباره‌ی زندگی روزمره‌ی چند تا خون‌آشامه. یک قسمتش هست که روح میاد توی خونه‌شون. یکی‌شون مطمئنه که روحه، و اون یکی در جواب بهش می‌گه: 

"Personally, I'm a man of science. Now you see it could be one of two things. One, mercurial zephyra. Two, a ferrago of gasses possibly from a peat bog. Now if you capture these and add them together, using yellow bile from a plague victim, you've got what looks like a ghost. But it's science ..."

اگه حوصله ندارید بخونید، چرندیات زیادی به اسم علم می‌گه. بعد داشتم فکر می‌کردم اگه علم ما هم همین شکلی باشه چی؟ این بررسی کردن چیزها مثل کسی که از فضا اومده و درگیر حاشیه‌ها نیست، چیز جالبی به نظر میاد. توی پینترست چند تا چیز شبیه دیدم؛ مثلا یکی گفته بود چرا به قصه‌های پیرزن‌ها می‌گفتند خرافات و قصه‌های پیرمردها، «دین»؟ از این حرف‌هایی که جان ملینی‌طور به یک نقطه‌ی دور خیره می‌شی و می‌گی huh.

 

دو.

آغوشم رو به کثیف‌کاری باز کردم و درست‌حسابی درس می‌خونم. دیشب یک نفر ازم راجع به زیست سلولی پرسیده بود. من راجع به این درس و این رشته یک شوق عمیقی دارم. دیگه برام شخصی شده که از بین شبکه‌ها یک معنایی دربیارم. اعصابم هم خرده از این که این‌قدر حجمش زیاده و هیچ‌کس هیچیش یادش نمیاد. به‌خاطر همین هر کی رو پیدا کنی، یک موضوع خیلی جزئی برداشته و روی همون کار می‌کنه فقط. به‌خاطر همین ایده‌ی آزمایشگاه داشتن و استاد دانشگاه بودن برام جالب شده. می‌تونی یک هدف نسبتا بزرگی پیدا کنی و در راهش پیر بشی. به نظرم زیباست. برام یک معنی‌ای داره.

می‌ترسم نتونم. قبلا نمی‌ترسیدم، ولی الان فکر می‌کنم نکنه در نهایت اون‌قدری که دوست دارم، باسواد نشم؟ همین ترسه که باعث شده در نهایت با کثیف‌کاری اوکی بشم. با خودم تکرار می‌کنم که باید توش غرق بشی، باید نفهمی، باید بترسی که در نهایت یک معنایی دربیاد. دوست دارم آخر روز بشینم فکر کنم که اون روز چه چیزهایی یاد گرفتم. دیروز راجع به منشاء ویروس‌ها یاد گرفتم و نحوه‌ی تکاملشون. این که تخریب زیستگاه طبیعی جانوران و جنگل‌زدایی منشاء خیلی از این ویروس‌های جدیده. و این که توی آنافاز، چطور کروموزوم‌ها از هم جدا می‌شدند. توی سلول یک سری پروتئین‌هایی داریم که اسمشون Auroraست. نمی‌دونم چرا. ولی قشنگه.

 

سه.

دیدی که ملت با چه نفرتی راجع به روابط قبلی‌شون حرف می‌زنند؟ من از این واقعا می‌ترسم. از این که قرار باشه زمانی که کنار یک نفر گذروندی، از زندگیت حذف کنی. می‌دونی، حتی خودت انگار یک آدم دیگه بودی. دیشب فکر کردم که نه، یک آدم دیگه نبودم. همینی که الان هستم، بودم؛ فقط خیلی امیدوارتر و شجاع‌تر و سمج‌تر. به‌قدری شجاع بودم که احمق به نظر می‌رسیدم. مشکلی با محافظه‌کار بودن الانم ندارم، ولی نمی‌تونم از خودِ اون موقعم بدم بیاد و تحسینش نکنم.

۱

And our hands they might age, and our bodies will change, but we'll still be the same

حتی منم توی بیست سالگی به پنجاه سالگی‌ام فکر نمی‌کنم. ولی چند روز پیش داشتم به حیاطمون نگاه می‌کردم و حیاط ما قشنگ‌ترین حیاط ممکنه. کلا توی خونه‌مون زیاد گیاه داریم. فکر کردم اگه یک روز بالاخره به خونه‌ی بزرگی رسیدم که تصمیم گرفتم تا لحظه‌ی مرگم رهاش نکنم، کلی گلدون توش می‌ذارم و توی حیاطش کلی درخت می‌کارم. هیچ چیز مثل ابعاد درخت انگور توی حیاط و میوه‌هایی که هر سال داریم، قدمت و اصالتمون رو نشون نمی‌ده.

۰

Just take my hand, Hold it tight

می‌دونی، داشتم فکر می‌کردم یک سری چیزهای خیلی جزئی هستند که من توی خودم ازشون خوشم میاد. مثلا این که عادت دارم به صبا و مهرسا بگم «عشقم»، یا مثلا این نقش اسکرین‌شات توی زندگی‌م. چون می‌دونی، منطقیه که عکس بگیری تا خاطرات بمونه برات، و اسکرین‌شات هم همینه، برای اون بخش مجازی از زندگی‌ت. مثلا سر تماس‌هام با مائده و زهرا، چیزهای خنده‌داری که سر اسلاید درست کردن برای ورزش یک پیدا کردم (مثل این که وجود ظرف سمی در اطراف فرد مصدوم، نشونه‌ی مسمومیته. آخرشم برای هیچ‌کس نفرستادمش، چون نمی‌دونستم من عجیب شدم یا این قسمتش واقعا عجیبه.) و دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم و به این اسکرین‌شات رسیدم. مال یک روزیه که استاد ویروسمون مجبورمون کرده بود چند تا پادکست ویروسی گوش بدیم.

بعد خیلی بامزه بود. یعنی مثلا اولش می‌اومدند با تفصیل از آب‌و‌هوا می‌گفتند. بعدش می‌نشستند راجع به موضوعات مختلف حرف می‌زدند. هر کسی نظر خودش رو می‌گفت. یکم هم آکوارد بودند. به پشت سرشون نگاه کن (مخصوصا اون فردی که انگار توی دفترشه.)؛ من هم دوست دارم اون‌جا باشم. خیلی قشنگه برام. دیشب یک سمپوزیومی بود راجع به ساختار RNA. من توی توییتر دیده بودمش و همین‌طوری توش ثبت‌نام کردم، با این که خیلی هم از مبحثش خوشم نمیاد. و واقعا هم نمی‌فهمیدم. یعنی قشنگ چند پله بالاتر از من بود. این‌جور وقت‌ها واقعا می‌ترسم. ولی به هر حال، هم‌زمان با ترسم، خوشم می‌اومد از اون وضعیت. گذاشتم که پخش بشه و به کارهای دیگه‌ام رسیدم.

می‌دونی در ظاهر خیلی آروم‌ام واقعا. در باطن از ترس فلج‌ام. یعنی احتمالا به‌خاطر همینه که این‌قدر بی‌خیالم، چون من در حالت عادیم سر همه  چی می‌تونم حرص بخورم. یعنی یک طوریه که حتی خودمم در حالت عادی نمی‌بینمش، ولی واقعا می‌ترسم از همه چیز. می‌دونم که باید راجع بهش با یک نفر حرف بزنم. ولی خب، واقعا احتمال نمی‌دم فایده‌ای داشته باشه. یعنی طرف مقابل چی می‌تونه بگه واقعا؟ من بگم می‌ترسم اگه فلان نشه، و تنها چیزی که یک نفر می‌تونه بهم بگه اینه که «درست می‌شه» یا «می‌تونی»، و خب، این به من آرامش نمی‌ده. 

اون امتحان میان‌ترم ویروسم بود؟ که کلی براش خونده بودم؟ در نهایت با کارهایی که کردم، نمره‌ام شد 9.85 از ده. اون بهم آرامش داد. یک چیزی که بهم نشون می‌ده من خیلی هم پرت نیستم، بهم آرامش می‌ده.

دیشب داشت بهم می‌گفت خوشش میاد که کسی از یک تصمیمی مطمئنه. و من دقیقا می‌دونم دوست دارم چی کار کنم، ولی حقیقتا خیلی خوشحال نیستم. فکر می‌کنم این مربوط به خودمه البته، منظورم اینه که تقصیر خودمه، ولی خواستم از چیز مثبت‌تری استفاده کنم که نشد. به هر حال، آره، منم می‌تونم کارهای بهتری کنم، نسبت به این که بشینم و به این فکر کنم چه اتفاق‌های بدی ممکنه بیفته.

۱

It's just that these girls know they're okay

یک.

حالا من همیشه مخالف مقایسه‌ی بین دغدغه‌های یک فرد جهان اولی با خودمون یا کشورهای بدتر از خودمون بودم، ولی بعضی اوقات که همین‌طوری دارم می‌گردم توی یوتیوب، یا Letterboxd یا پینترست، واقعا گاهی اوقات برام جالبه که مردم چقدر ذره‌ای به نیمه‌ی پر توجه نمی‌کنند. توی همه‌ی ابعاد. مثلا هر انیمیشن جدیدی که دیزنی می‌ده، قطعا توی نقدهاش یک بخش بزرگی مربوط به نقد دیزنیه، و نه این که بگم اشتباهه که نقد کنی یا همچین چیزی، و واقعا هم چندان در جریان کارهای دیزنی نیستم، ولی مردم قبلا راحت برده‌داری می‌کردند. حتی نه خیلی قبل. در مقایسه با برده‌داری، یک شرکت سودجو چندان هم سقوط بشریت نیست.

یا مثلا شاکی‌اند که چرا شرکت‌ها به مناسبت ماه pride لوگوی رنگین‌کمان می‌زنند. نمی‌دونم واقعا. به نظرم این که به‌خاطر سودت، از انسان‌هایی که نیاز به حمایت دارند، حمایت (هرچند ناچیز، که به نظرم ناچیز هم نیست واقعا. شاید ناچیز باشه ولی شخصا از این موضوع خوشم میاد.) کنی، واقعا در مقایسه با کشتن و طرد کردن این انسان‌ها افتضاح نیست.

نمی‌دونم، این‌طوریه که چشمم یک الگویی می‌بینه و بهش حساس می‌شه. شکر خدا اطرافم هم پره.

 

دو. 

امروز روز ارائه‌ها بود، و من هر چقدر در گوش کردن و تمرکز کردن سر کلاس‌ها نقص داشته باشم، سر گوش کردن به ارائه‌های همکلاسی‌هام، ده برابرش نقص دارم. واقعا هم تقصیر من نیست خیلی. به نظر میاد آخرین نکته‌ای که براشون مهمه، اینه که کسی بفهمه. یک موضوع تخصصی برمی‌دارند و تند تند درسش می‌دن. خیلی سخت بود خلاصه. و من یک همکلاسی‌ای دارم که چون مذهبی و ساکته، من چندان نتونستم باهاش ارتباطی داشته باشم، ولی خیلی انسان جالبی به نظر میاد. امروز هم سر ارائه‌های همه‌مون ازمون سوال پرسید (در حالی که هیچ‌کس از هیچ‌کس سوالی نپرسید). می‌دونی، یعنی به چند دلیل خیلی برای من مهم نبود که بفهمم، ولی این رفتارهای همکلاسی‌م برام واقعا جالبه. یادم اومد اون دورانی که حضوری بود، ارائه می‌داد و آخرش که بچه‌ها سوال می‌پرسیدند، خیلی اوقات دقیقا می‌گفت «نمی‌دونم» که مثلا من این‌طوری نمی‌گم. از خودم جواب درنمیارم ولی مثلا می‌گم «توی مقاله بیش‌تر توضیح داده.»

احسان هم همین‌طوریه. مثلا در یک موقعیت فرضی اگه آزمون می‌داد و می‌اومد خونه و کسی ازش می‌پرسید «آزمون چطور بود؟» صاف و ساده می‌گفت «بد بود.» در حالی که بازم من در هر شرایطی می‌گفتم «خوب بود» و احتمالا ادامه‌اش می‌دادم با این که «ولی خیلی سروصدا بود» که اگه نتیجه‌اش بد شد، یک بهانه‌ای می‌داشتم. خیلی این نوع از صداقت برام جالبه. بعد حالا این‌جا هم راه‌های پیچوندنِ ملایم زیاده. دوست دارم همچین صداقتی هدفم باشه.

 

سه.

ترم پیش خیلی تلاش کردم سر همه‌ی جلسات حاضر باشم، چون تجربه نشون داده بود از سر بی‌حوصلگی یک جلسه نمی‌رم و کل ترم عقب می‌مونم. با اختلاف فاحشی هم از بقیه بیش‌تر سر کلاس رفتم و فواید خودش هم داشت. ولی مثلا آخر ترم داشتم فکر می‌کردم که خیلی اوقات که سر کلاس می‌رفتم واقعا در نهایتش از بس شرایط نامساعدی داشتم، چیزی دستگیرم نمی‌شد و فقط خسته‌تر می‌شدم سر هیچی. در نتیجه این ترم، چند بار وسط کلاس رهاش کردم و بعدش هم تاکید می‌کردم که بابتش عذاب وجدانی نداشته باشم، و ترکیب این دو تا روش خوب بود به نظرم. عقب نمی‌افتادم و در عین حال عذاب نمی‌کشیدم. دوست دارم همچین عاقلی بشم و نمی‌دونم ممکنه یا نه. گرفتن تصمیمی که با توجه به شرایط مناسب‌تر به نظر میاد، و اطمینان به خودت.

امروز هم خیلی خسته بودم و هزار تا کلاس داشتم (دو تا، ولی حسش شبیه هزار تا بود) و فکر کردم اگه کلاس خالی بود، می‌تونستم نرم، ولی کوییز هم داشت. بنابراین بهتره بشینم بخونم و سر کلاس‌هام برم، و در نهایت آخرش می‌تونم بشینم Rope ببینم. شکل جایزه نبود برام. چون ذهنم کلا با ماهیت جایزه‌ای که خودم قراره به خودم بدم، کنار نمیاد. صرفا استراحت آخر راه بود. و خوب پیش رفت. Hustle culture جواب نمی‌ده برای من. باید مثل یک انسان سالم و ارزشمند با خودم رفتار کنم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان