مونث بودن یه نفرینه تو این دنیا

دیشب داشتم از دیدن دوستم بر می گشتم و نزدیک خونمون بودم و یه چند قدم مونده به یه گذرگاه باریک (تو خیابون بودم قبلش) دیدم یه پسره که کلاه کاسکت داشت فک کنم، داره واقعا خطرناک نگاه می کنه و وقتی من وارد همون گذرگاه شدم، از گوشه ی چشم دیدم اونم پشت سرم اومده. به یه دختر عاقل در این جور مواقع چی توصیه می شه؟ این که وانمود کنه اصن متوجه نشده. من می خواستم چی کار کنم؟ می خواستم وانمود کنم اصن متوجه نشدم. در نهایت چی کار کردم؟ دیدم دوتا کوچه تا خونمون فاصله دارم و کاملا تاریکه و حتی اگه تجاوز نشه بهم، قطعا از ترس سکته می کنم و بنابراین برگشتم در حالی که واقعا نمی دونستم چی کار کنم و پسره از کنارم رد شد و سرشو به سمتم خم کرد و یه چیزی گفت و همه ی اون ترس در لحظه تبدیل به خشم می شه و همین طوری شروع می کنم به داد زدن. متاسفانه در اون لحظات حساس فحشی بدتر از "بی تربیت" پیدا نکردم ولی چون واقعا خشمگین بودم کاملا کارساز بود و پسره واقعا ترسید و شروع کرد به توضیح دادن به رهگذر دیگه ای که اونجا بود که من اصن کاری نکردم و بعدش گم و گور شد. و من تا خونه داشتم می لرزیدم. و ته دلم خوشحال بودم که دیگه اون ویروس فک نمی کنه که می تونه هر کاری کنه و هیچی هم نشه.

از این جا بدم میاد. از کل این دنیا بدم میاد در واقع. چیزی نمونده که از مردا هم بدم بیاد. و حتی نمی دونم بابد از کجا شروع کنم. از این شروع کنم که من از اون ابوطالب حسینی خوشم نمیاد ولی می خوام برنده بشه که برنده از گروه پانته آ بهرام باشه؟ از این شروع کنم که از اون دختر اصفهانیه توی خندوانه متنفر بودم ولی هر وقت میومد اجرا می کرد حاضر بودم هر کاری کنم که خوب باشه؟ چون می دونستم بعد از اجراش تو ذهن نصف بیننده ها این اکو می شه که دخترا استعداد طنزنویسی ندارند. از این بگم که هر دختری، هر جای دنیا توی هر برنامه ای می بازه، غمگین می شم؟ حتی اگه از خودش بدم بیاد. و فک می کنم این مسلما ذهن سالم نیست. نباید این شکلی باشم. اونا اصن به من چه ربطی دارند؟ اگه دنیا جای بهتری بود من هیچ وقت حتی به ذهنم نمی رسید این طوری فک کنم.

از این می تونم بگم که هیچ کس نمیاد با دیدن چه بدونم، اون پسر سفیر سابق ونزوئلا بگه مردا کلا جنسشون خرابه. مردای کثیف زیادی تو دنیا وجود دارند و هیچکس حتی به ذهنش خطور نمی کنه که اینو به مرد بودنش ربط بده. پسرای واقعا زیادی هستند که ریاضیشون مزخرف باشه و هیچکس نمی گه پسرا کلا ریاضی نمی فهمند.

از این می تونم بگم که هر دختری تو ایران، و خیلی جاهای دیگه، وقتی کسی مزاحمش شده و شکایت کرده یا برای کسی تعریف کرده، شنیده که باید لباس پوشیده تری می پوشیده ولی من تا حالا نشنیدم هیچ جا مطلقا به پسرا بگن که مزاحم شدن (حتی در حد یک کلمه) کاملا شکنجه ی روانیه. یا از این که من تا حالا چند بار کابوس اینو دیدم که مزاحمم شدند و حتی گریه کردم.

از این که یه بار که تو توییتر یه بحثی راجب موهای زائد بود و یکی یه چیزی تو این مایه ها گفته بود "موهای دستتون رو نمی زنین؟ خب منم از این به بعد حموم نمی رم. مقطوع النسل شین ایشالا" و خب، نمی دونم واقعا، با این همه بی شعوری چی کار می شه کرد؟ دقیقا هیچ کار.

چرا می گم چیزی نمونده که از مردا بدم بیاد؟ چون بیاین یه حساب سر انگشتی کنیم. عده ی زیادی هنوز در مرحله ی تجاوز و مزاحمتند. عده ی زیادتری حتی چیزی از برابری مرد و زن به گوششون نخورده و جهاد زن شوهرداری و این حرفاست. عده ای هم هستند که از نظر تئوری معتقد به برابری زن و مردند. خب، چقدر عالی. چه فایده ای دارند؟ دقیقا هیچی. حتی به ذهنشون نمی رسه باید یه کاری کنند و صرفا حرف هیچی نیست. مثلا یه مثال، بندیکت کامبربچ گفته تو هیچ فیلمی که بازیگرای زن و مرد حقوق برابر نگیرند بازی نمی کنه. طبعا از مردا متنفر نیستم همچنان و خب هیچ وقت به اون منطق ذهنی که "مشت هیچ وقت نمونه ی خروار نیست" (حالا مشتتون در ابعاد دوست هاگرید هم باشه) بی اعتنایی نمی کنم. ولی؟

قبلا یه بار نوشتم که دقیقا نمی فهمم چرا الان واژه ی فمینیسم وجود داره چون فقط احمقان که تو این شک دارند که زن و مرد حقوق برابر دارند. الان فک می کنم شاید من کلا همه رو خیلی روشن فکر تر از چیزی که باید، تصور کردم. و از این به بعد سعی می کنم داد بزنم. چون فکر این که این ویروسی که الان دنبال منه قطعا بعد از منم به چندین نفر دیگه صدمه می زنه و هی ویروس تر می شه و من می تونم اون طوری حداقل این شانس رو داشته باشم که اون چند نفر رو نجات بدم. و من می تونم تا صبح فردا بنویسم و مطمئن باشم قرار نیس تموم بشه ولی فعلا برای الان، همین قدر بسه.
۵

404

چیزای دیگه هم یادم میاد؛ این که حمزه بهم می‌گفت کلا ده نفر تو دنیان که چال لپ داشته باشند، خودش می‌گه وقتی بچه بودم بهم می‌گفت دهنم سوراخه و من می‌رفتم جلوی آینه گریه می‌کردم. یا این که شب‌ جمعه تو پارک نزدیک خونمون یه جشن برگزار می‌شد که مجریش شبیه بهنام تشکر بود و به طرز باورنکردنی ای خوش می‌گذشت. آسمون ساعت دوازده شب یادم میاد از اون موقع. این که یه بار، وقتی اول دبستان بودم رفتم دفتر و ناظممون ازم پرسید «اسم کوچکت چیه؟» و من واقعا ترسیدم چون اصلا یادم نمیومد وقتی کوچک بودم چی صدام می‌کردند؛ همیشه سارا بودم دیگه. اصن این ویژگی‌مه. اسم مستعار نمی‌تونم داشته باشم.

دیشب که خوابم نمی‌برد همه‌ی اینا یادم اومد. این که یه بار با صبا دعوام شد و داشت به سمت اتاقم می‌دوید و درست در لحظه‌ی رسیدنش درو بستم. کاملا شبیه تام و جری :))))) نمی‌خوام بخندم ولی نمی‌تونم، چون واقعا جز بهترین صحنه‌های زندگیم بود.

هر چقدر تلاش کنی خاطرات از بین دستات سر می‌خورن. و اصن لطفش به همینه. نمی‌شه که زندانیشون کنی. این‌طوری پیدا کردنشون هیچ وقت لذت‌بخش نمی‌شه.

۲

غیر قابل باوره که دبیرستان می‌تونه چقدر خوب باشه

یکی از هزاران فکری که تو ذهنم هست دلتنگی برای دوم دبیرستانه. ینی تنها جایی که زندگی گروهی رو تجربه کردم. ینی پریروز وقتی داشتم با مامان ساندویچ فلافل درست می‌کردم، یادم افتاد که چون خیلی بی‌چیز و ندار بودیم سه نفری با مونا و فرزانه یه ساندویچ صدف می‌خریدیم و سه قسمت می‌کردیم :)) و همیشه به مونا فقط نون تهش میفتاد و اگه خیلی خوش شانس بود یکم خیار شور :)) یا مثلاً شماها واقعا درکی ندارین ولی این اشترودلای رضوی جایگاه رفیعی در قلب ما داشتند؛ و اصلا ما وضعیت اقتصادی رو با اونا می‌فهمیدیم. مثلاً سال اول دبیرستانمون اونا هزار و هفتصد بود. سال پیشمون فک کنم سه تومن. و خب، مردمانی که اونقدر ناچیزند که ساندویچ رو به سه قسمت می‌کنن، قطعا هزار و سی‌صد تومن افزایش قیمت براشون واقعا دنیاییه. و حتی یه بار مونا نقاشی بسیار پرمفهومی کشید به نام «چارتا اشترودل خوشحال» که اگه درک ادبی ندارین، استعاره‌ای از خودمون بود.

۲

درباره‌ی همه چی. حتی قاب گوشیم که دوست داشتم سبز کم‌رنگ باشه ولی آبی کم‌رنگه و نمی‌دونم درسته یا نه.

انقدر دوست دارم حرف بزنم و انقدر نمی‌تونم که واقعا نمی‌دونم.

۰

401

ولی جدی سهمیه‌ی پنج درصدی چیزی هستین، هر از گاهی خجالتی چیزی بکشین.

۲

احتمالا موقت

مردم، اگه کسی نصیحتی، نکته‌ای، آشنای علاقمند به جواب دادن به دیگران داره، داره در مورد کلیدواژه‌هایی مثه بیوتکنولوژی، دانشگاه تهران، شهید بهشتی، ایران و پزشکی و اینا عمیقأ خوشحال می‌شم از شنیدنش.

پ.ن: نمی‌تونم حسرت خوردن رو متوقف کنم که اگه دینیم رو یه سی درصد بالاتر می‌زدم زیر پنجاهی چیزی می‌شدم. خدا هدایتم کنه.
۱

Finally Ended

با تشکر از این که اون همه غر زدنمو تحمل کردین. واقعا کار هر کسی نبود. ۱۴۲ شدم :)) و حتی با این که یه سومش رو می‌خواستم، عمیقأ خوش‌حالم.

۱۰

398

یه جایی تو مشهد هست که کلی مرکز خرید و اینا داره. مرکز خریدای فوق‌العاده بزرگ و من ظهر با مامانم از اون‌جا بر می‌گشتم و مامان یه دفعه تعریف کرد که این پله که اون اون طرف خیابونه قرار بود این طرف خیابون باشه و اگه این طرف ساخته می‌شد این همه ترافیک نبود. و خب، چرا این طرف نیست؟ چون همه‌ی این مرکز خریدا کلی پول جمع کردن و به شهرداری دادن (یه چیزی شبیه رشوه به نظرم) که اون طرف بسازه چون کار و کاسبی‌شون به هم می‌خورد. و نتیجه‌اش کلی ترافیکه که می‌شد نباشه.

و می‌دونین، قرار بود تیزهوشان برای دوره‌ی اول برداشته بشه. و نمی‌دونم چه تصوری از سمپادیای مغرور گستاخ خودخواه دارین :)) ولی ما خوش‌حال بودیم. واقعا. چون آره، من شیفته‌ی دبیرستانه بودم ولی به همون اندازه از راهنماییم متنفر بودم و بخش عظیمی به خاطر این بود که به محض این که وارد راهنمایی فرزانگان شدم اعتماد به نفسمو کلا از دست دادم. و خیلی افتضاح تر از چیزی بود که می‌شد تو ذهن داشت. ینی ببین، امسال تو هشتاد درصد آزمونها (به جز آزمونهای آخر که هر کدوم یه مشکلی پیش نیومد و بیش‌تر حالت حل مسئله داشت برام) من جز ده نفر اول شهر بودم. و خب، اون موقع؟ ترم اول اول راهنماییم تو بیست و نه نفر، بیست و هفتم شد. دوران افتضاحی بود و عمیقأ خوشحالم که تموم شد. و موقعی که شنیدم راهنمایی قراره حذف بشه خوش‌حال شدم که واسه هیچ دختر دوازده ساله‌ی دیگه‌ای این اوضاع رقت‌بار به وجود نمیاد. بعدش گفتند که نه! هستش هم‌چنان. و خب، فک کنم قضیه سر همون پولاییه که این وسط رد و بدل می‌شه.

و معلم فیزیکمون که یه زن شصت هفتاد ساله این حدوداس، یه بار می‌گفت که از زمان اون قرار بوده کنکورو حذف کنن. و خب، واقعا به این زودیا هم‌چنین چیزی امکان نداره. چون هیچ تصوری، مطلقا هیچ تصوری، ندارین که چه حجم عظیمی از سرمایه داره بین معلمان کنکور و اینا می‌چرخه.

و تازگیا متوجه شدم چیزی به نام تعطیلات تابستونی عملا وجود خارجی ندارد. ینی مدرسه ها از اواسط تیر اینا شروع می‌کنن. نه واسه کنکوریا، واسه حتی یازدهمی‌ها و احتمالا پایین‌تر.

فقط دوس دارم بدونم کی این نظام آموزشی از بین می‌ره.



در کنار همه‌ی اینا امروز صبح یهو یاد سالای پایه‌م افتادم که کلاسمون طبقه‌ی بالای مدرسه بود. صبحا دوتایی، سه‌تایی یا چارتایی تو راه‌روی نسبتا عریضش می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و خوابمون میومد. یا مثلا سال چارم، زنگ اول همه از دم خواب بودن :)) واقعی دارم می‌گم. چون معلممون اکثر اوقات رو به تخته بود و مثلاً همون طوری توضیح می‌داد. بنابراین بچه‌ها چشماشونو می‌بینم و نشسته می‌خوابیدند و بعد وقتی صدای معلم تغییر می‌کرد که نشون می‌داد داره به سمت کلاس برمی‌گرده، چشماشونو باز می‌کردم. یه جور بت-وومن شده بودیم به نظرم. دلم تنگ شده واسه سرماش. واسه وقتایی که کنار هم می‌نشستیم و درباره‌ی موضوعات واقعا عجیبی، مثه این که فروشنده‌ی کفش جدید من شبیه دکتر هو بود و فقط به خاطر همین این کفشه رو ازش خریدم و خب، چون کل مدت به فروشنده خیره شده بودم زیاد متوجه کفش نشدم. بعدش فهمیدم چقدر زشته.

دلم تنگ میشه فقط. 

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان