415

یکی از چیزایی که در پاییز ۹۷ در اعماق وجودم می‌خوام، اینه که بخندم.

و ینی، خیلی بخندم، یه چیزایی داشته باشم که، یا یه افرادی که بتونند چیزایی بگن که نشه از خنده نمرد. و این نیاز به شکل عجیبی سرازیره ازم. ینی من گاهی با پگاه از خنده می‌میرم قشنگ، یا تو کلاسمون ولی بازم دوست دارم بخندم.

این‌جا همون جاییه که باید یه انسان ذاتا خنده‌دار عاشقم بشه و مخصوصا عاشق خنده‌ام بشه و بگه :«می‌خوام کاری کنم که همیشه بخندی» یا یه همچین چیزی. عشقش که واقعا مهم نیس، خودش هم اصلا مهم نیس، صرفا این که می‌تونم اونقدر که بخوام، بخندم مهمه. فقط همین.

۰

یا مثلاً دخترایی که تو پارک می‌شینند، یه چیزیشون هس

اون زمان که سفیر می‌رفتم، یه دختره تو کلاسم بود که اعتقاد داشت که «من فمینیستم، ولی قبول کن که پسرا از دخترا باهوشترند» یا مثلاً می‌گفت «معلمای مرد قطعا از معلمای زن بهترند» و حتی این در حالیه که ما دو ترم با هم بودیم که استاد یکیش زن، و استاد ترم بعدیش مرد بود و همه قبول داشتند که استاد اولیمون رو نمی‌شه حتی با استاد دومیمون مقایسه کرد.

ینی انقدر عجیب بود که من حتی با یادآوریش حرص نمی‌خورم؛ فقط حیرت می‌کنم.

۱

Zero

وقتی تو رو دارم، کتاب‌های پاییزیم رو دارم، آهنگای پاییزیم رو، سریال‌های خیلی خیلی خوبم رو و آدمای دوست‌داشتنی‌م رو

چه دلیلی می‌تونه داشته باشه که انقدر حس کنم آدمیم که یه شکست خیلی بزرگ خورده، و بعدش مجبوره ساعت‌ها تو خیابون زیر بارون شدید راه بره و از خودش و زندگیش متنفر باشه؟

۱

حرف بزن

من به یوتیوب‌یوزرایی که می‌بینم، خیلی راحت اعتماد می‌کنم. منظورم اونایین که یوتیوب براشون حکم تلگرام برای من رو داره. نه صرفا این که هر از گاهی بری یه چیزی ببینی توش. دلیلش هم مشخص نیست دقیقا. ولی می‌دونم اعتماد بی موردی نیست.

به همون اندازه، به دوره‌هایی که نمی‌تونم توشون بنویسم، بی‌اعتمادم.نوشتن برام بخشی از احساس کردنه. اگه نتونم بنویسم در نهایت کل چیزی که در میاد فرو می‌پاشد. دوست دارم بنویسم و نمی‌تونم.

بنویسم که این‌جا خیلی بارون میاد و امشب با پگاه رفتم تو بارون و محوطه رو دور زدیم. 

یا این که دارم تلاش می‌کنم دوباره دنیا رو بشناسم. مثلاً امروز پاپ کره‌ای گوش دادم یا مثلا، به اصرار پگاه، یه ویدئو از نیکی میناژ دیدم یا کشک بادمجون خوردم و به این نتیجه رسیدم که در همه‌ی موارد حق با خود قبلیم بوده. و پگاه کاملا چرت می‌گه.

این که فهمیدم قهوه میوه‌اس.

این که یه هم‌اتاقی دیگه (جز پگاه) دارم که دقیقا کل مدت خوابه و تازه سال پنجمه. در نتیجه منم دلم می‌خواد سال پنجم باشم و کل مدت بخوابم و آشفتگی‌های شبانگاهی نگیرم و هی فک نکنم که چی کار کنم.

این که دلم برای تلویزیون و مبل تنگ شده.

این که هر شب، هر شب و هر شب فک می‌کنم که دلم عمیقا یه چیزی می‌خواد، یه جای دیگه. هیچوقت پیداش نمی‌کنم. امروز صبح هاگوارتز بود. دیروز یه جای دیگه و چند روز پیش یه جای دیگه.

این که دوست ندارم بخوابم. چون می‌دونم نباید این جا باشم هر چند که این جا رو دوست دارم. نه دقیقا این که نباید این جا باشم؛ که باید یه کار خیلی مهمی رو انجام بدم و نمی‌دونم چی.

این که امروز هوا خیلی خوب بود و گنجشکا تو بالکنمون بودند و من، صرفا از حجم زیبایی این روز جمعه گیج شده بودم.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان