من به یوتیوبیوزرایی که میبینم، خیلی راحت اعتماد میکنم. منظورم اونایین که یوتیوب براشون حکم تلگرام برای من رو داره. نه صرفا این که هر از گاهی بری یه چیزی ببینی توش. دلیلش هم مشخص نیست دقیقا. ولی میدونم اعتماد بی موردی نیست.
به همون اندازه، به دورههایی که نمیتونم توشون بنویسم، بیاعتمادم.نوشتن برام بخشی از احساس کردنه. اگه نتونم بنویسم در نهایت کل چیزی که در میاد فرو میپاشد. دوست دارم بنویسم و نمیتونم.
بنویسم که اینجا خیلی بارون میاد و امشب با پگاه رفتم تو بارون و محوطه رو دور زدیم.
یا این که دارم تلاش میکنم دوباره دنیا رو بشناسم. مثلاً امروز پاپ کرهای گوش دادم یا مثلا، به اصرار پگاه، یه ویدئو از نیکی میناژ دیدم یا کشک بادمجون خوردم و به این نتیجه رسیدم که در همهی موارد حق با خود قبلیم بوده. و پگاه کاملا چرت میگه.
این که فهمیدم قهوه میوهاس.
این که یه هماتاقی دیگه (جز پگاه) دارم که دقیقا کل مدت خوابه و تازه سال پنجمه. در نتیجه منم دلم میخواد سال پنجم باشم و کل مدت بخوابم و آشفتگیهای شبانگاهی نگیرم و هی فک نکنم که چی کار کنم.
این که دلم برای تلویزیون و مبل تنگ شده.
این که هر شب، هر شب و هر شب فک میکنم که دلم عمیقا یه چیزی میخواد، یه جای دیگه. هیچوقت پیداش نمیکنم. امروز صبح هاگوارتز بود. دیروز یه جای دیگه و چند روز پیش یه جای دیگه.
این که دوست ندارم بخوابم. چون میدونم نباید این جا باشم هر چند که این جا رو دوست دارم. نه دقیقا این که نباید این جا باشم؛ که باید یه کار خیلی مهمی رو انجام بدم و نمیدونم چی.
این که امروز هوا خیلی خوب بود و گنجشکا تو بالکنمون بودند و من، صرفا از حجم زیبایی این روز جمعه گیج شده بودم.