Youth

می‌دونی عزیزم، گفتم بهت؛ خانواده‌ی ما، مثل هر خانواده‌ی آسیایی نرمال، سرشار از عقده‌های روانی حل‌نشده است. اکثرش هم از مامانم منشا می‌گیره. و اکثرش هم با موفقیت تمام به من انتقال داده، و من هم اکثرش رو حل کردم. چون به این نتیجه رسیدم که من دوست دارم شبیه اون زنی باشم که یک بار عکسش رو برای فرزانه فرستادم. و زنی که ازش حرف می‌زنم، مدل یک فروشگاه لباس بود که پالتوی قشنگی پوشیده بود و به دوردست‌ها خیره شده بود. جدا از این که پالتوش واقعا قشنگ بود، خودش هم خیلی سالم و استوار به نظر می‌رسید. در واقع اولش هدفم از ورزش کردن این بود. کاهش وزن و این‌ها که برای من معنایی نداره؛ می‌خواستم همین‌قدر سالم باشم و قوی به نظر بیام. 

مامانم این‌طوری نیست. دوست داره قربانی باشه. و من متوجه شدم خیلی‌ها دوست دارند قربانی باشند؛ من خودم هم خیلی دوست داشتم و حتی الان هم یکم دوست دارم. منظورم اصلا وقت‌هایی نیست که واقعا قربانی هستی؛ دارم از وقت‌هایی حرف می‌زنم که می‌تونی قربانی نباشی، و بازم انتخاب می‌کنی که باشی، چون قربانی بودن، معصوم بودن، و همیشه طلبکار بودن از بقیه یک لذت پنهان عجیبی داره. می‌دونی؟

مثلا من مدام به مامانم می‌گم که آیا می‌خوای ظرف‌ها رو بشورم؟ غذا درست کنم؟ خونه رو تمیز کنم؟ یا هر چی؛ واقعا هر چی. چون امکان نداره من غر بزنم. ولی مامانم اصرار می‌کنه که نه، خودش باید انجام بده. اگه من یک روز ظرف بشورم، تمیز کاری کنم و هیچ کاری نمونده باشه، می‌ره بالاخره یک کاری پیدا می‌کنه که کل روز سر پا نگهش داره. هزاران کیلو گوجه‌فرنگی می‌خره و رب درست می‌کنه، حیاط جلویی‌مون که واقعا هیچ نیازی به تمیز شدن نداره، تمیز می‌کنه. به هر حال، خونه‌ی ما بزرگه و قطعا توش یک کاری پیدا می‌شه. و وقتی که انجام داد، باید حتماااا غرش هم بزنه. یک جوری که انگار سیندرلاست. ما هم نامادری‌هاشیم، و مجبورش می‌کنیم زمین رو بسابه و کل روز از خودش کار بکشه.

من واقعا نیاز دارم که شما حرفم رو درست بفهمید؛ من از دستش خشمگین نیستم، ولی بهترین مثال انتخاب قربانی بودن مامانمه. مامانم خییییلی سختی کشیده توی زندگی‌ش که خیلی‌هاش اصلا تقصیر خودش نبوده. جدا از این، مادرمه به هر حال، و در یک مقیاس گسترده، ازم فوق‌العاده خوب مراقبت کرده. و من به هیچ‌کدوم از این‌ها کاری ندارم و موضوع بحثم نیستند اصلا. صرفا خسته شدم از این که با انسان‌هایی احاطه شدم (و خودم هم همین بودم و هنوزم یکم همینم.) که تلاش می‌کنند به تو احساس گناه بدن؛ در حالی تو واقعا تقصیری نداری. 

من به صورت کلی انسان منطقی‌ای محسوب می‌شم احتمالا. شاید نه وقت‌هایی که احساساتی‌ام. ولی کلا، می‌تونم احساس خودم رو کنار بذارم، و تصمیمی بگیرم که اگه خودم هر طرفش هم بودم، قبولش می‌داشتم. و به نظرم به خاطر همین هم منطق چیز مهمیه. این که یک زبان مشترک داشته باشیم با هم. همین رفتار مامانم رو منطقی در نظر بگیرم، این شکلی می‌شه که خیلی درست‌تره که مامانم به جای این که تصمیم بگیره قهرمان باشه و ما رو به خودش مدیون کنه، می‌تونه وظایف رو تقسیم کنه و من واقعا به آرامش نیاز بیش‌تری دارم.

و کلا، من از احساس دین به کسی بدم میاد. بعضی وقت‌ها ما با هم معامله می‌کنیم. من به یک نفر می‌گم فعلا نمی‌تونم فلان کار رو بکنم، و تو برام انجام بده. فرد مقابلم اگه بتونه و دوست داشته باشه، می‌گه باشه. و مشخصه که من هم یک روز باید این لطفش رو برگردونم. و این مشکلی نداره. من هم باهاش راحتم. ولی متنفرم از این که یک نفر بدون این که من حتی نیاز داشته باشم، یک کاری برام بکنه، و بعدش ازم توقع داشته باشه من بهش برگردونم. 

سالم بودن اصلا کیفی نداره. جدا از این که انگار مقصری که سالمی و حواست به خودت هست. ولی من دوست دارم این طوری باشم. می‌دونم که این راه درسته.

حالا اصلا بحث این‌ها نبود.

داشتم از سالم بودن می‌گفتم و این که قرار نیست من تقصیر چیزهایی که اصلا تقصیر من نبوده به گردن بگیرم. من ترجیح می‌دم سالم و مستحکم باشم، تا معصوم. ولی در هر صورت، هر چقدر هم برای سالم بودن تلاش کنم، یک سری نقاط ضعف دارم که شما اگه از من بدتون بیاد، به راحتی می‌تونید با استفاده از این‌ها، به صورت تضمینی تا چند روز، کاملا مضطرب و غمگینم کنید.

اولی‌ش فرزانه است. من وقتی کسی ازم تعریف می‌کنه خوشحال می‌شم. اگه کسی هم بهم بپره واقعا ناراحت می‌شم. ولی مثلا بعد از یکم فکر کردن دیگه می‌تونم رهاش کنم. ولی نمی‌تونم با نظرات فرزانه کنار بیام. یعنی گفتم که به درست بودن نظراتش تقریبا نود و پنج درصد اطمینان دارم. با این اوصاف مشخصه وقتی که از یکی از کارهام خوشش نمیاد، یا هر چیز منفی دیگه‌ای، من چقدر به هم می‌ریزم. و خب، دارم تلاش می‌کنم این رو درست کنم. این که در هر صورت من باید اولویت زندگی خودم باشم. این که در هر صورت، هر چقدر هم نزدیک، فرزانه یک شخص دیگه است. و من نمی‌تونم به فرد دیگه‌ای این‌قدر تکیه کنم. اصلا حرکت سالمی به نظر نمی‌رسه.

دومی‌ش مربوط به رشته‌مه. دقیقا هر روزی که من درس نمی‌خونم، با خودم فکر می‌کنم که «آیا یک دانشمند واقعی این طوری بی‌خیاله؟» «آیا یک دانشمند واقعی این‌قدر کتاب می‌خونه؟ اگه این‌قدر کتاب می‌خونه، آیا این‌قدر هم فیلم می‌بینه؟ آیا اگه این‌قدر کتاب می‌خونه، این‌قدرم فیلم می‌بینه، آیا این‌قدر هم می‌ره خونه‌ی دوست‌دخترش؟ اگه باز هم همه‌ی این کارها رو می‌کنه، آیا یک دانشمند واقعی این‌قدر فکرهای غیرعلمی می‌کنه و درباره‌شون می‌نویسه؟» و نه. قطعا نه. این فرهنگ، این کتاب‌ها مسمومم کرده و حالا من باورم نمی‌شه که هیچ کس بدون شب‌ها زیر نور چراغ خیابون خوندن، هیچی بشه. (دقیقا همین تصویر، با کمک کتاب عربی یکی از سال‌های دبیرستان.) دیشب این لینک رو دیدم و یکم کمک کرد.

و حالا این رو داشته باشید، به‌علاوه‌ی این که در کنارش این چقدر من رو آزار می‌ده که چقدر کم کتاب خوندم :))) یا کم فیلم دیدم، یا کم می‌دونم کلا. هر چقدر هم با خودم درباره‌اش حرف بزنم، نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام. می‌دونی، از ته ته ته قلبم به نوجوون‌های ده دوازده ساله‌ای که وقتشون رو مدیریت می‌کنند و کارهای مختلفی رو دنبال کردند و چه به جایی رسیده و چه نه، حسودی‌م می‌شه. به خاطر همینه که این‌قدر بدم میاد که برای یک فرد ده ساله یا در همین ابعاد تبلت می‌خرند. اصلا نمی‌فهمم چطور می‌تونند این‌قدر بی‌خیال باشند که وقتشون این‌طوری می‌گذره. 

 

می‌تونم برای اکثر چیزها یک راه‌حلی پیدا کنم. ولی این دو تای آخر نه. همیشه پشت ذهنم هستند و اذیتم می‌کنند. بعضی روزها دقیقا روانی‌م می‌کنند. از هر راهی هم که می‌رم تا خودم رو آروم کنم، به جایی نمی‌رسم. به هر حال، خوشحالم که اون‌قدر می‌فهمم که نذارم این‌ها کارهام رو کنترل کنند. که تعداد کتاب‌ها، فیلم‌ها یا هر چی، مهم نیست. باید به هر چیزی وقت بدی که تاثیرش رو بذاره. 

۳

Morning Sun

زری الیزابت یک پستی داشت که می‌گفت از غم خوشش میاد؛ و خوشاینده براش. من این رو می‌فهمم، و در عین حال، خودم از غم، ترس و اضطراب و اکثر احساسات منفی دیگه با تمام وجودم فرار می‌کنم.

پگاه هم می‌گفت که چیزها توی هوای سرد کیفیت دیگه‌ای دارند. و من این رو هم قبول دارم. چیزها توی چه هوای سرد، و چه غم، کیفیت بالاتری دارند. و راستش دقیقا هم نمی‌دونم چرا. ولی برام مهم نیست. فعلا ترجیح می‌دم زندگی سطحی‌تری داشته باشم، ولی درد نکشم. اشکالی نداره اگه آهنگ‌هاش یادم نمونه، یا هر چی. آزاردهنده است، ولی تحمل هیچ دردی رو ندارم. یک بعد از ظهر غمگین بودن اشکالی نداره، یک هفته هم اشکالی نداره، یک ماه هم حتی. ولی نمی‌تونم به اون روز پاییزی فکر کنم که امیدوار شده بودم این شکنجه تموم شده باشه، و اون شکنجه تابستون سال بعدش تموم شد. چون وقتی دوره‌ی غم شروع شه، تا کاملا ناامید نشی، دست از سرت برنمی‌داره.

این روزها همه‌اش دارم گزارش کار می‌نویسم و بعضی اوقات دوست دارم سرم رو بذارم روی میز و گریه کنم فقط. فشاری روم نیست. زمان دارم و واقعا سخت هم نیست؛ ولی واقعا بهش در اون حد علاقه ندارم که بتونم ده روز پشت سر هم فقط گزارش کار نوشتن رو تحمل کنم. وسط‌هاش می‌رم عکس‌های شهرهای مختلف نروژ رو می‌بینم. و از فکر خونه‌ی کوچکی که می‌تونیم اون‌جا داشته باشیم، خوشحال می‌شم و برمی‌گردم سر کارم تا وقتی که تایم بعدی فوران خشمم شروع بشه. یک جورهایی بامزه است.

البته، من عاشق نروژ نیستم، فرزانه عاشق نروژه. چیزهایی که فرزانه عاشقشون می‌شه برای من جالبند واقعا. من همچنان قلبم پیش کارولینسکاست. فکر این که بتونم ارشد رو اون‌جا بخونم، قلبم رو از حرکت میندازه یکم. ولی تصمیم گرفتم به خاطرش نگران نباشم. مشکل به خدا اعتقاد نداشتن اینه که نمی‌تونم الان بهتون بگم به حکمت اعتقاد دارم ولی تا حدی دارم. مهم‌تر این که از زنده موندنم تپی این کشور تا دو سال دیگه اون‌قدرها مطمئن نیستم.

امشب که از گزارش کارهام خسته شدم، ولش کردم و زیست خوندم؛ و حس می‌کردم بالاخره دارم نفس می‌کشم. بهش که فکر می‌کنم، چشمم تر می‌شه حتی. فکر این که فرزانه رو دارم، رشته‌ام رو دارم، و آرامش. این که صبح‌ها از خواب بیدار می‌شم، اون لحظاتی که قمقمه‌ام رو پر از آب می‌کنم و توش لیمو و خیلی یخ میندازم. امروز بعد از روزهای متوالی سبز و زرد و قرمز برای خودم آبی گذاشتم، و اون لحظه هم خوشایند بود.

من می‌دونم که غم یک کیفیت خاص داره؛ ولی یادم میاد که Mess Is Mine رو گوش می‌دادم و خوشحال بودم. یادمه که از تولد مونا برگشتم و If You Ever Want to Be in Love از جیمز بی رو گوش می‌دادم و حس می‌کردم که تنم حتی گرمه از خوشحالی. حتی الان هم شنیدنش خوشحالم می‌کنه.

نمی‌دونم که بعدا که به این روزها نگاه می‌کنم، چه حسی پیدا می‌کنم. نمی‌دونم که یادم میاد که امروز Peer Pressure جیمز بی رو کشف کردم و حس می‌کردم جرقه دارم از ترکیب تمام احساساتم یا نه. دوست دارم بنویسم که این تابستون بدون هیچ اثری نره. بعدا این سال‌ها یادم نره. کاش بعدا یادم نره که زیر این لایه‌های سطحی، چیزهای عمیقی هم بودند.

۳

Cause I need freedom now and I need to know how to live my life as it's meant to be

تابستون قبل از تابستون کنکورم بود که با پگاه دوست شدم. و شب‌ها تا ساعت سه با هم راجع به چیزهای عجیب، مثل خاطراتی که هرگز نداشتیم و دوست داشتیم داشته باشیم، حرف می‌زدیم. و یادمه که خیلی خوشحال بودم. و خیلی بهم خوش می‌گذشت و فکر می‌کردم که بعدا از اون تابستون، همون شب‌ها یادم می‌مونه، و واقعا هم همون شب‌ها یادم موند. و البته خستگی صبح‌های بعدش :))) اینم یادم مونده که به فرزانه می‌گفتم که کاش یک دختر کوچک داشتم، و حامله بودم و زمستون بود و من با این دختر کوچک زیبای کم‌حرفم، زیر پتوی سفید بزرگ، می‌خوابیدم. نمی‌دونم چرا، ولی تصور من از حامله بودن، خیلی آرامش‌بخش‌تر از حاملگی واقعی به نظر میاد. به هر حال، چنین تصویری کل آرزوی من کنکوری بود. اصولا هر کنکوری‌ای.

نمی‌دونم دقیقا از تابستون امسال چی یادم می‌مونه. با پگاه دارم فیلم‌های کلاسیک رو می‌بینم، و یکی بی‌درک‌تر از اون یکی‌ایم. یک فیلم از هیچکاک دیدیم و تا یک ساعت بعد از تموم شدنش، از شدت دراماتیک بودن شخصیت‌هاش نمی‌تونستیم به هیچ چیزی از فیلم توجه کنیم. من کل فیلم نمی‌تونستم یک دقیقه هم خندیدنم رو متوقف کنم.

قطعا روزهایی که خونه‌ی فرزانه بودم، یادم می‌مونه. دفعه‌ی آخر، یک فیلمی دیدیم به اسم Half of It که از این فیلم‌های نوجوانانه‌ی نتفلیکس بود که به شکل عجیبی، من اسمی ازش نشنیده بودم، و خیلی عجیب بود. و، بهم حس خوبی می‌داد. فیلمی بود که با فیلم‌های دیگه فرق می‌کرد. اون‌قدر درگیرکننده نبود، ولی من دوستش داشتم. 

صبح‌ها که بیدار می‌شم، معمولا زیست می‌خونم و خیلی طول می‌کشه با وجود این که دو صفحه است. در حد یک ساعت طول می‌کشه هر روز و منم اگه هر چی دیگه بود، وسطش ولش می‌کردم. ولی زیست نه. می‌خونم و چون یک بار شنیدم که یکی از نوبلیست‌ها، هر روز بعد از بیدار شدن یک ساعت مطالعه می‌کرده، هر روز هم بیش‌تر حس می‌کنم لایق جایزه‌ی نوبلم. 

امروز و دیروز درس نخوندم البته کلا. درباره‌ی روز قبلش مطمئن نیستم. می‌دونم که انگار همه معتقدند که اگه ما واقعا بخوایم که به هدفمون برسیم، باید فلان کنیم و این‌ها و دو روز به خودمون استراحت ندیم، اونم وقتی قبلش چندان سختی‌ای نکشیده بودیم. ولی خب، توی خودم نگاه کردم، و دیدم به نظرم درسته که چنین وقت‌هایی خودم رو مجبور به درس خوندن نکنم، بنابراین نکردم. نمی‌دونم کار درستی می‌کنم یا نه. نه فقط در مورد این؛ در مورد همه چی. حس می‌کنم هر چی بیش‌تر جلو می‌رم، بیش‌تر نظراتم در مورد اکثر چیزها با اکثر افراد فاصله می‌گیره. و خب، از دید من شجاعانه به نظر میاد که نظر خودت رو در پیش بگیری، ولی این احتمالا همون چیزیه که احمق‌ها با خودشون فکر می‌کنند. در هر صورت، تصمیم گرفتم به حرف خودم گوش بدم، چون کنجکاوم بدونم آخرش چی می‌شه. بنابراین هر روز تلاش می‌کنم که در مورد چیزهای مختلف، واقعا فکر کنم، و بر اساس جو موجود پیش نرم. پشت سر هم کتاب نخونم، و بذارم یک چیزی توم ته‌نشین بشه. که به تعداد هیچی اهمیت ندم. و خیلی سخته. فرزانه سراسر عقله. ذاتا کارهاش درستند. من حماقت و هوش رو هم‌زمان دارم. بهتر از حماقت خالیه، ولی خب خیلی درگیریه واقعا.

توی وقت‌های استراحتم، علاوه بر گشتن توی پینترست، بعضی وقت‌ها، آهنگ‌های مختلفی رو می‌ذارم، متنشون رو میارم، و تلاش می‌کنم باهاشون بخونم. اگه متنشون گنگ بود، تلاش می‌کنم دنبال معنی‌شون بگردم. مثلا بعد از پست قبلی، دنبال مفهوم Dust Bowl Dance گشتم. و بعد از چهار سال، فهمیدم Dust Bowl به یک سری زمین‌های کشاورزی توی آمریکا گفته می‌شه که دیگه خشک شدند. و کل آهنگ درباره‌ی فقره. حالا شاید حس کنید من خیلی پرتم که بعد از چهار سال تازه فهمیدم. که اطمینان می‌دم که هستم. واقعا من تفاسیر و سناریوهای خودم رو برای آهنگ‌ها داشتم و حتی متنشون هم نمی‌دیدم. بعدش، متن و معنی آهنگ The Caveشون رو پیدا کردم، که جزو آهنگ‌هاب مورد علاقه‌ی دبیرستانم بود و اون قسمت But I will hold on hopeاش هم مدت زیادیه که توی قسمتیه که در شرح خودم توی تلگرامم نوشتم. و واقعا شگفت‌زده شدم. چون متنش و مفهومش خیلی خیلی حتی زیباتر و غنی‌تر از تصور من بود. من عاشق متن‌هایی هستم که واقعا معنی دارند، و می‌تونی توشون بگردی. و بقیه‌ی آهنگ‌های  آلبوم Sigh No More هم گوش دادم و بازم شگفت‌زده‌تر شدم. فکر کردم که من از این جریان خوشم میاد که چند سال پیش با یک گروهی برخورد کردم که ازشون خوشم اومد و فراموششون کردم، و بعد از چند سال دوباره بهشون برگشتم و الان تازه زیبایی‌شون رو می‌بینم.

می‌دونی، خوشحالم. زندگی‌م کامل نیست، چون تازگی‌ها خودشیفتگی‌م رو از دست دادم، و هر چی به آینده فکر می‌کنم، حس نمی‌کنم که چیز خاصی می‌شم. حس می‌کنم که یک فرد معمولی می‌شم، توی یک جای معمولی. این اذیتم می‌کنه، ولی نه زیاد. می‌دونم که احتمالا طبیعیه که گاهی اوقات این‌طوری بشم. و فکر کردم که فقط باید تلاش کنم که حواسم باشه، و فراموش نکنم که دنبال چی‌ام. و احتمالا اگه یکم صبر کنم، نور هم میاد.

چند هفته پیش، داشتم ظرف می‌شستم، آهنگ گوش می‌دادم و از فکر کردن به این که بعدش قراره هانیبال رو ببینم، خوشحال بودم. و فکر کردم که من بعدا دلم برای این لحظه تنگ می‌شه. چون اون ماه‌هایی که توش یک لحظه هم احساس خوبی نداشتم، به یک روز عادی دیگه فکر می‌کردم که توش هیچ اتفاق محشری نیفتاده بود، ولی من آروم و خوشحال بودم. و فکر می‌کردم که چطور قدر این رو ندونستم که می‌تونم بدون یک وزنه‌ی سنگین روی قلبم، زندگی کنم؟ ولی الان قدرش رو می‌دونم. توی تاریکی نشستم، و از فکر کردن به همه‌ی این‌ها، دوست دارم از خوشحالی گریه کنم. توی چنین موقعیت‌هایی حس می‌کنم خوشبختم. وقت‌هایی که امید دارم، مامان و بابام خوشحالند، فرزانه نزدیکه، و می‌دونم تنها و نامرئی نیستم. روزهایی که صبا میاد توی اتاقم و ادای رقصیدن الیزابت اسکایلر رو درمیاره.

۱

Through the dreamers, we hear the hum, They say come on, come on, let's go

خیلی بی‌تمرکزم، و در حدی نمی‌تونم کاری‌ش کنم که دیگه قطع امید کردم از بهتر شدن. نه فقط توی درس؛ توی کتاب‌ها و فیلم‌ها هم. تازگی‌ها که درباره‌شون می‌نویسم و با یک نفر حرف می‌زنم، خیلی بهتر شدم توی فهمیدن مفاهیم. ولی داشتم فکر می‌کردم هیچ‌وقت درباره‌ی آهنگ‌ها این مشکل رو نداشتم. توشون غرق می‌شم. عاشق وقت‌هایی بودم که از دانشگاه برمی‌گشتم خوابگاه، و اتوبوس جای نشستن داشت و می‌تونستم به آهنگ‌های محبوب جدیدم گوش بدم، و فکر کنم موزیک‌ویدئوی ایده‌آلشون چه شکلی می‌شه. موقعی که دبیرستان بودم هم همین بود. ظهرها با اتوبوس برمی‌گشتم و هر روز یک جوری که انگار تا حالا خیابون‌های مسیر سه‌ساله‌ام رو ندیده‌ام، به بیرون از پنجره خیره می‌شدم و آهنگ گوش می‌کردم. یکی از چیزهایی که از دنیای بیرون دلم براشون خیلی تنگ شده، همین مسیرهای اتوبوسیه.

مشهد توی زمستون خیلی سرده. سرماش سوز داره یعنی. پنج دقیقه هم نمی‌تونی با مثلا ژاکت دووم بیاری توش. خیلی هم خشکه طبیعتا. یکی از چیزهایی که از تهران دوست داشتم، این بود که هی بارون می‌اومد. ولی به هر حال، یادم اومد که پاییز سوم دبیرستان، به صورت مداوم آهنگ Atlantis از Seafret رو گوش می‌کردم. یاد صبح‌هایی میفتم که به مدرسه می‌رسیدم، و هوا سرد و خشک بود. دقیقا شبیه خود آهنگش. Seafret یک آهنگ دیگه هم داره به اسم Oceans که از این خیلی معروف‌تره و من هزاران بار بهش گوش کردم، بلکه ازش خوشم بیاد؛ که نیومد. ولی شیفته‌ی Atlantis بودم. قلبم رو منجمد می‌کرد، و از این حس خوشم میاد.

Mumford and Sons یک آهنگ دارند به نام Dust Bowl Dance. که جزو باشکوه‌ترین آهنگ‌هاییه که من توی زندگی‌م شنیدم. و حنا اوایل سال چهارمم برام فرستاد. جزو معدود آهنگ‌هایی بود که من بار اول هم دوستشون داشتم. و خب، توی اکثر آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم و همین‌طور آهنگ‌های الانم، من می‌تونم درک کنم چه خبره. می‌تونم احساسات خواننده رو درک کنم یعنی. ولی من نمی‌فهمیدم توی Dust Bowl Dance چه خبره. حس می‌کردم با اختلاف زیادی از من عمیق‌تره؛ که من فقط می‌تونم تماشاگرش باشم. این موضوع عذابم می‌ده. پارسال چند تا آهنگ این طوری دیگه هم پیدا کردم و بازم عذابم می‌دادند. حس می‌کنم باید توی اون عمق، زیبایی‌های خیره‌کننده‌ای باید وجود داشته باشه، و خب، من هم که نمی‌تونم تلاش کنم که عمیق‌تر باشم مثلا.

توی زمستون همین سال پیش‌دانشگاهی‌م، پگاه یک ویدئو درست کرده بود از ویدئوهایی که با دوست‌هاش گرفته بود از خودشون. ویدئوش محشر بود. در حدی که منی که  از اولا از ویدئو دیدن توی گوشی‌م خیلی خوشم نمیاد، و در قدم اول، چندان با دوست‌های پگاه آشنایی عمیق و دوستی صمیمانه‌ای نداشتم، بیش‌تر از بیست بار دیدمش. آهنگ روش Better Days  از 2pac و Skyler Gray بود. آهنگش رو از پگاه گرفتم و اسفندم به شنیدنش گذشت. با فرزانه سوار اتوبوس می‌شدم و این رو گوش می‌دادیم، و فرزانه رو نمی‌دونم، ولی جز من غم و ترس هیچی نداشتم. 

تام رزنتال یک آهنگی داره به اسم About the Weather که فروردین بعد از همین اسفند گوش می‌کردم. و البته، قطعا هزاران بار بعد از اون فروردین. و قطعا مهم‌ترین آهنگ زندگی‌م، تا الانه. ساعت یازده شب که توی ماشین فاطمه‌ و باباش برمی‌گشتم خونه و فاطمه می‌خندید و با باباش حرف می‌زد، بهش گوش می‌کردم و هی با خودم می‌گفتم که Take me on an advanture, Let it be a golden one. 

تام یک آهنگ دیگه داره، به اسم Soon Goodbye, Now Love. موقعی که قبول کردند هواپیما رو خودشون زدند، گوشش می‌کردم. که فرداش امتحان ریاضیات مهندسی داشتم، و پیوسته گریه می‌کردم. درس می‌خوندم، این رو گوش می‌دادم، و گریه می‌کردم. الان فکر می‌کنم کاش گوشش نمی‌دادم. خیلی بهتر از این بود که به چنین خاطره‌ای وصل بشه.

یکی از اجزای مهم زندگی‌م، عشق نهانم به موسیقیه. دیشب داشتم فکر می‌کردم احتمالا اون روزی که بالاخره بتونم یک آهنگ رو با دست‌های خودم، حالا روی هر سازی، اجرا کنم، یکی از بهترین روزهای زندگی‌م می‌شه. و امیدوارم که بیاد. برام مهم نیست که نوازنده‌ی خوبی باشم یا بد. فقط دوست دارم که بشم.

۳

You made me run, like I've never run

می‌تونم تا صبح غر بزنم و قطعا همین کار رو می‌کنم. 

امروز یکی از اون روزهایی بود که از شدت ترس فلج شده بودم تقریبا. قرار بود فیزیولوژی و برنامه‌‌نویسی بخونم، و حدس بزنید چی؟ آزمایشگاهمون اومد این وسط و هر روز تقریبا ازمون یک گزارش کار کامل و دست‌نویس (چون دقیقا چیزی که در این شرایط مهمه، اینه که از تکنولوژِ تا جای ممکن دور بشیم.) می‌گیره و خودش برای هر آزمایش، فقط یک ویدئوی پنج دقیقه‌ای می‌ذاره. و نوشتن هر گزارش کار، حداقل و دقیقا حداقل چهار ساعت وقت می‌گیره. من حاضر بودم خودم برم دنبالش، اگه ذره‌ای حس می‌کردم این که من یک ویدئوی پنج دقیقه‌ای ببینم، و سر چیزهایی که اصلا حس نمی‌کنم برام مفید باشند، از وقت چیزهایی بزنم که مطمئنم به‌شدت برام مفیدند. 

گفتم که چقدر بدم میاد از این که مشتاق باشم برای یک چیزی، و صبر کنم، و خراب بشه. و الان تیرم که سر دانشگاه رفت، هیچی. مردادم هم قراره بره. و بذارید یک ماجرای جالب دیگه هم تعریف کنم؛ استاد زیست سلولی ما، که درس سختیه، کل ترم برای ما کلاس نذاشت، به تماس‌ها و پیام‌های ما هم جوابی نداد. و آخرش سخاوتمندانه اعتراف کرد که «بخشی از تقصیر هم بر عهده‌ی اونه.» و می‌خواست که کل بودجه رو امتحان بگیره، که وقتی دید ما چقدر خصومت‌آمیز برخورد می‌کنیم، حجم امتحان که دو فصل از یک کتاب بود، تبدیل کرد به سه فصل. یعنی دقت کنید، قراره یک فصل بسیااااار طولانی هم به مقداری که اگه ما سر کلاس می‌رفتیم، می‌تونستیم بخونیم، اضافه کرده به بودجه‌ی امتحان.

روز دقیقا مفیدی نداشتم. ولی تلاش می‌کنم که نذارم به فردا هم بکشه. مخلوطی از غم، اضطراب کشنده و عصبانیتم. ولی داشتم بهش می‌گفتم از پروسه‌ی رشد کردن خوشم میاد. بهش اعتقاد دارم. و این قلبم رو آروم می‌کنه که الان آدمی‌ام که یکم می‌تونم خودم رو کنترل کنم، حتی بلد شدم که صبر کنم، می‌تونم شب تا ساعت چهار بیدار بمونم و کاری که اصلا دوست ندارم، انجام بدم. اگه من تونستم از اون فرد عجول و نامصمم به این شکل دربیام، احتمالا می‌تونم توی چند ماه، یا چند سال آینده، خیلی خیلی قوی‌تر بشم. 

۵

I look out the window some days, I see a million ways and that's fine

حرف زدن باهاش بعضی وقت‌ها شبیه بازی کردن شطرنج می‌مونه، اونم با کسی که خیلی از تو ماهرتره. یک بار بهش گفتم که باید تلاش کنم که خیلی کتاب بخونم. و از دستم عصبانی شد. می‌گفت که من دارم هدف اصلی رو گم می‌کنم. از چیزهای مربوط به productivity بدش میاد یکم. نه این که به نظرش نادرست باشند، صرفا هی می‌گه که نباید هدف باشند؛ نباید هدف اصلی رو لابه‌لای این‌ها گم کنم.

برای تابستون، جدا از برنامه‌های درسی‌ای که دارم، دوست داشتم یک سری ژانرها توی هر زمینه‌ای امتحان کنم که همیشه از نفهمیدنشون می‌ترسیدم و سراغشون نمی‌رفتم. هنوز خیلی واردشون نشدم، ولی به نظر می‌رسه دنیاهای ناشناخته چندان هم نمی‌تونه بد بگذره. مخصوصا برای من که با این کنار اومدم اکثر چیزها رو نمی‌تونم بفهمم.

بعضی وقت‌ها خسته می‌شم که انگار هیچ‌کس جز فرزانه نیست که باهاش در حدودا مثلا شصت درصد چیزها موافق باشم. احساس تنهایی نمی‌کنم و این طوری نیست که از شنیدن نظرات مخالف بدم بیاد؛ فقط نمی‌دونم، خوبه که افرادی باشند که پیششون بتونی از همه‌ی چیزهای عجیبی که بهشون اعتقاد داری بگی. و انگار در همه‌ی زمینه‌ها همینه؛ دوست دارم توی Goodreads کسی رو پیدا کنم که به شازده کوچولو پنج نداده باشه، یا مثلا نمی‌دونم، تمام دنیای فانتزی رو به هری پاتر خلاصه نکنه، نمی‌گم این‌ها باری من ارزش‌مند بودن انسان‌هاست. من دنبال انسان ارزش‌مند نیستم، دنبال انسان‌های شبیه به خودمم.

از یک ماه پیش، یک دختری رو دنبال می‌کنم (چند روز پیش داشتم برای فرزانه توضیح می‌دادم که می‌تونم با وسواسم کنار بیام و از کلمه‌هایی که دوست ندارم، استفاده نکنم. الان کلی فکر کردم که به جای «کانال» چی می‌تونم بگم، و به نتیجه‌ای نرسیدم. البته این عبارت داخل پرانتز خودش یک معادل و راهی برای دور زدنه.) که با وجود این که از من کوچک‌تره، خیلی بیش‌تر از من در جریان چیزهایی هست که من دلم می‌خواست بهشون احاطه داشته باشم. کلا همیشه افراد بااطلاعات، افراد قصه‌گو، افرادی که می‌تونی توی حرف‌هاشون غرق بشی، به شدت حسودی‌م رو برمی‌انگیزند. چه برسه به این که ازم کوچک‌تر هم باشند. به قول اون قسمت فضیلت‌های ناچیز، من نمی‌تونم توی ذهنم دنیا بسازم، فقط می‌تونم یک صحنه‌هایی رو توی ذهنم حفظ کنم. نمی‌تونم طوری که دوست دارم، توی هر خطم از نویسنده‌ها، دانشمندها و یا هر چیزی که نیاز به حافظه داشته باشه، بگم. فقط مفاهیم یادم می‌مونه، یک سری توصیف‌ها، یک سری شخصیت و یک سری جملات.

ولی اون شب که کنار پنجره حرف می‌زدیم، می‌تونستم شفا‌ف‌تر راجع به همه‌ی این‌ها فکر کنم. از این ناراحتم که به هیچ دسته‌ خاصی تعلق ندارم. یعنی واقعا هیچی. چه از لحاظ فکری، چه از لحاظ ظاهری، و چه رفتاری. از این ناراحتم که اطلاعاتم هیچ‌کس رو شگفت‌زده نمی‌کنه، و برای هر چیزی که قصد نام بردن ازش داشته باشم، باید یک بار بگردم و مطمئن بشم درست یادم مونده. ولی نباید بذارم این‌ها من رو به جایی بکشونند. فقط وسوسه‌اند و در نهایت فقط باعث می‌شند خودم رو گم کنم. در نهایت، باید بذاری چیزها مسیر خودشون رو طی کنند، و به هر حال، هنوزم ممکنه افرادی شبیه به خودم رو پیدا کنم. باید صبر کنم و این راه کم‌رنگ وسط جنگل رو گم نکنم.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان