Go solo

امروز خیلی خسته بودم. هی تلاش کردم بخونم و خوندم، ولی هی بیش‌تر عذاب کشیدم. آخرش ساعت شش‌و‌نیم گفتم طبیعی نیست من دیگه در این حد عذاب بکشم. وقت استراحته. 

 

آخرین باری که این‌طوری فشرده‌ درس خوندم، برمی‌گرده به یک‌و‌نیم دو سال پیش و برام به‌شدت عجیبه که این‌قدر تغییرات شدیدی داشتم توش بدون تلاش کردن. اون از بدون آهنگ درس خوندن و تمرکز کردن که چیزی بود که من سال‌ها براش تلاش کردم و نتونستم، و اینم از هر روز نسبتا زود بیدار شدن و نسبتا زود خوابیدن و رفتن به کتابخونه که من در تمام عمرم جز کنکور چنین پیوستگی‌ای نداشتم.

امتحانم (مفرد، یک امتحان از تمام کلاس‌هام) یک ماه دیگه است و براش استرس دارم. من تا همین‌جاش به خودم افتخار می‌کنم بابت محض استرس داشتن، چون یک ماه ترجمه‌ی طبیعی‌ش توی ذهن من ابدیته، ولی در نتیجه‌ی حدودا بیست‌و‌سه سال زندگی یاد گرفتم که اصلا زمان زیادی نیست برای این همه مطلب.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من واقعا به نتیجه‌ی این امتحان اهمیت می‌دم. روحیه‌ی رقابت‌طلبی و این چیزها. چیز بدی هم نیست که اهمیت می‌دم، چون خیلی از این مکانیسم‌ها برای من جا نیفتادند. رشته‌ی لیسانسم زیست محض نبود و همون‌طور که گفتم، منم درست‌حسابی درس نمی‌خوندم و واقعا در این روزها فکر می‌کنم که وقتی من با اون سیستم ناقص و درس خوندن به‌شدت بی‌بهره‌ام به این‌جا رسیدم، جالب می‌شه دیدن این که با امکانات و اراده‌ی قوی‌تر و سیستم درست‌تری که الان دارم، به کجا می‌رسم.

 

شب‌ها Lockwood and Co. رو می‌بینم که واقعا در وصف اراده‌ی جدیدم همین بس که هر شب با یک جدال درونی شدید آخرش رضا می‌دم که فقط یک قسمت ببینم. خیلی کیف می‌ده دیدنش. همینه که طرفدار هر غلطی کردن در کودکی و نوجوانی‌ام. من آخرین رمان فانتزی‌م Raven Cycle از یک سال‌و‌نیم پیش بود و مطمئنم ده سال هم بگذره، من راحت می‌تونم با یک چیز فانتزی ارتباط برقرار کنم.

 

کتابخونه برام تمرین صبره. نمی‌تونم واقعا به‌اندازه‌ی کافی تاکید کنم که چقدر چقدر چقدر از سروصدا کردن و حرف زدن آدم‌ها توی کتابخونه بدم میاد. بیش‌تر از این که خود صدا اذیتم کنه، بی‌ملاحظگیشون اذیتم می‌کنه. با خودم می‌گم من تا حالا توی زندگی‌م شاید یک بار توی کتابخونه حرف زده باشم. همیشه حواسم بوده، چون باید حواست باشه. بعدش فکر می‌کنم منطق روشنیه برای من، ولی برای بعضی‌ها نیست. نمی‌فهمم چطور ممکنه، ولی نیست. تمام چیزهایی که به انسان‌ها نسبت می‌دی، براساس این فرضه که فکر می‌کنی ذهنیت مشابه دارند و بعضی‌ها ندارند، به هر دلیلی. بعد از وسط این جریان می‌رسم به جریان‌های دیگه. که تمام چیزهایی که برای من به روشنی روزه، برای بقیه شاید نیست.

نمی‌دونم، آیا باید آدم بخشنده باشه؟ فکر می‌کنم که خب اگه ذهنیتتون یکی بود و تمام چیزهایی که قضاوت کردی درست بودند، چی؟

این قالب مشکلات یک زخمیه روی دلم انگار که اگه درست می‌شد، شاید من این‌قدر اذیت نمی‌شدم با کوچک‌ترین سروصدا توی کتابخونه.

۰

got the music in you baby, tell me why

امروز انوجا خیلی یهویی بهم پیام داد که خیلی خوشحاله که من دوستش‌ام. قلبم رفت. آدم برای همین چیزها زنده است. که انسان‌هایی که باهاشون obsessedای، باهات obsessed باشند. که هی به خودت بگی که بعد از ناهار می‌ری کتابخونه و درس می‌خونی و تمام انگیزه‌اش هم داشته باشی. ولی باهاشون بستنی بخوری و باهاشون مغازه‌ی هندی بری که پنیر بخرند. دم درشون سرکه‌ی بالزامیکت رو بذاری، چون برای کاهو لازم داشتند.

 

خیلی غمگین بودم و توی همچین شبی آرامش تازه‌پیدا‌کرده‌ام مثل قند برام شیرینه. درس خوندن شیرینه و ناهارهای شنبه با بنیامین  و افراد دیگه شیرین‌اند. این که امروز بعد از سی دقیقه دویدن خسته نشدم، شیرینه. 

هی فکر می‌کنم که آدم بدی نیستم، ولی بعدش می‌پرسم که "پس چرا انسان‌ها رو رها می‌کنی؟" و منطقیه، چون کدوم آدم خوبی همچین روشی در زندگی پیش می‌گیره؟ دفاع دارم، ولی سوال همچنان سرجاش هست. ولی فعلا صبر می‌کنم. قلبم جای درستیه و بهش به‌اندازه‌ی کافی اعتماد دارم.

 

ما قشنگ داریم کانال یوتیوب بی‌پلاس رو با هم درو می‌کنیم. چند وقت پیش یک ویدئوش راجع به هامبورگ رو می‌دیدیم. من هامبورگ رو خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ و نرم و آروم بود. می‌گفت که هامبورگ به‌خاطر این بعد از این همه سختی، بعد از آتش و جنگ و سیل، سرپا موند و قوی‌تر شد که در هر دوران خودش رو وفق می‌داد.

منم همین‌طوری قوی‌ام. گاهی اوقات به جثه‌ی ضعیفم و اشتباهات فراوانی و هوش صرفا خوبم نگاه می‌کنم و مطمئنم که از عهده‌ی چیزهای واقعا بزرگی برمیام. یک روز شاید واقعا چهار ساعت دویدم. آدمی که از مرگ در دقیقه‌ی اول دویدن گذشته و می‌تونه الان سی دقیقه بدوه و خسته نشه، چرا نباید به چهار ساعت برسه؟ (جواب احتمالی: زمستون آلمان و افسردگی فصلی)

 

امروز یاد این افتادم که فکر کنم یک زمان بهم گفته بود که با عموش یازده کیلومتر می‌دویده و منم فکر کنم فکر کرده بودم که یازده کیلومتر چیزی نیست. یعنی واقعا در جایگاه من چیزها رو لگاریتمی می‌بینی و یازده کیلومتر در اردر یک کیلومتره و حالا درسته من یک کیلومتر هم نمی‌تونستم، ولی یازده کیلومتر به هر حال چیز خاصی نیست. برای این که به شما یک نمایی بدم، من بعد از حدودا چهار ماه دویدن، حالا می‌تونم حدودا پنج کیلومتر بدوم. خلاصه یعنی دختر احمق.

بعدش از این به این رسیدم که چطوری وقتی خودش یک ساعت می‌تونه بدوه، این‌قدر من رو تشویق می‌کرد که تونستم دو دقیقه مداوم بدوم؟ خیلی برام عجیبه فکر کردن بهش. من واقعا این‌طوری نیستم. اون‌قدر از جایگاه خودم در هیچ زمینه‌ای مطمئن نیستم که بتونم خودم رو از رقابت بیرون بکشم و به بقیه کمک کنم. چیزها رو در مقیاس خودشون ببینم. به هر حال من امروز سی دقیقه راجع به صفویه ویدئو دیدم و از هر دقیقه‌اش لذت بردم، در نتیجه هیچ چیزی از آینده بعید نیست.

 

امشب یک لحظه فکر کردم که با هم می‌ریم استانبول. نه پیش‌وندی، نه پس‌وندی. نه حتی این که چقدر خوب می‌شه اگه بریم استانبول. فقط همین جمله‌ی خبری که یک روز می‌ریم استانبول و من نمی‌تونم براش صبر کنم. نمی‌تونم برای آینده و تمام روزهایی که داره، صبر کنم. 

۲

Titanium

چیزهای کوچکه که به روزها رنگ می‌‌ده. فکر جدید و احتمال بوداپست رفتن توی آگوست، هندزفری جدیدم که امروز اومد بالاخره و باهاش بیست‌و‌شش دقیقه دویدم و شنیدن Titanium سیا باعث می‌‌شد ادامه بدم. این که امروز توی کتابخونه تلفنی با انوجا حرف می‌زدم. دیروز با هم بستنی خوردیم، تا ساعت دوازده‌و‌نیم خونه‌اش بودم. بنیامین بهم گفته بود که برم خونه‌اش تا توی جابه‌جا کردن وسایل کمکش کنم و خوشحال شده بودم که دیگه دوستشم.

این که هر روز بدون هندزفری می‌رم کتابخونه و واقعا بعد از تقریبا بیست‌و‌سه سال فهمیدم که چه اشتباهی می‌کردم که با آهنگ درس می‌خوندم و نمی‌ذاشتم توش فرو برم. از این‌جا هم شروع شد که هندزفریم شارژ نشد و نفس آخر رو کشید. من هم اول فکر کردم می‌میرم، ولی دویدن بهم یاد داده که انسان حتی وقت‌هایی که حس می‌کنه داره می‌میره، هنوز راه درازی در پیش داره، و من نباید این‌قدر از این حس بترسم.

 

من دیگه به تو فکر نمی‌کنم. خیلی عجیبه، ولی تنها فکرم راجع به تو همینه که بهت فکر نمی‌کنم. ناراحتم می‌کنه. فکر نمی‌کردم زندگی این شکلی باشه. همیشه امیدوار بودم. نمی‌دونم، الان به ذهنم رسید که شاید واقعا راه من به تو برمی‌گشت، ولی یک جایی من خودم رو انتخاب کردم. خدا می‌دونه که ذره‌ای پشیمون نیستم. 

 

عکس‌های گالری‌م رو که نگاه می‌کنم، از این یکی دو ماه عکس زیادی ندارم. اصلا به عکس گرفتن فکر نمی‌کردم. کم‌کم عکس‌هامم می‌گیرم. دلم برای مسافرت کردن یک ذره شده. دوست دارم برم هانوفر. نمی‌دونم، شاید برم هانوفر. 

 

واقعا توی بیان خوب نیستم هنوز. این احساسات هم قطعا پیچیده‌تر از چیزهایی‌اند که من بهشون عادت دارم. امیدم اینه که با گذر زمان راحت‌تر بشه. واقعا ببین یک دویدن چه mindsetای به آدم اضافه می‌کنه.

۳

پست رندوم وسط کتابخونه

اومدم کتابخونه، دارم درس می‌خونم و داره خوش می‌گذره که جالبه در نوع خودش. قهوه و دونات خوردم که واقعا کیف داد. صبح هم با بنیامین و تیل بدمینتون بازی کردم، توش خوب بودم، Titanium سیا پخش می‌شد و اصلا نمی‌دونی چه ترکیب محشری بود. دیشب هم رفته بودم خرید و توی راه برگشت بدجوری هوس بستنی کرده بودم و نگران بودم اتوبوسم رو از دست بدم. ولی به خودم گفتم دنیا چند روزه که من وقتی این‌قدر هوس بستنی کردم، ازش بگذرم؟ بنابراین گرفتم و خوردم و اون موقع هم خوشحال بودم. این که می‌گم بخش‌های مختلف شخصیتم با هم به یک صلح نسبی رسیدند، منظورم همینه.

از جزئیات می‌نویسم، چون بعضی اوقات پست‌های قبلی‌م رو که می‌خونم، این‌قدر مبهم نوشتم که اصلا یادم نمیاد مال چه دورانی بودند. فیلم‌ها ولی منجی‌اند. دو سه شب پیش داشتیم با هم ویدئوهای بهار رو می‌دیدیم و برای هزارمین بار از خودم تشکر کردم که در هر موقعیت رندوم فیلم می‌گرفتم. دارم تلاش می‌کنم دوباره به دستش بیارم.

 

دو ماه دیگه ایرانم. هزارتا کافه می‌رم. بچه‌های فامیلمون رو می‌بینم. باورت نمی‌شه، ولی دخترخاله‌ام هنوز یادشه من وجود دارم. حتی یک وویس ازش دارم که توش می‌گه «دوستت دارم». چند وقت پیش سوار یک اتوبوس شدم که یک خرده شبیه اتوبوس‌های ایران بود و انگار همین جرقه‌ای بود که دلم دوباره تنگ بشه. نه به شکل آزاردهنده‌ای، فقط طوری که دیروز که زهرا داشت برمی‌گشت ایران، بهش حسودی‌م بشه. شاید یکی از چیزهای خوب مهارت همین باشه که تصور ایران برات دیگه منفی نیست. نه این که سختی‌هاش یادت بره، ولی یک مرزی توی ذهنت داری بین چیزهای خوب و بدش و وقتی بهش به شکل «خونه» نگاه می‌کنی، ولیعصر و کافه‌هاش یادت میاد.

یادمه اوایل که دانشجوی تهران بودم، فکر کردم هیچ‌وقت اون‌جا خونه نمی‌شه، ولی من الان تقریبا اصلا به مشهد فکر نمی‌کنم. شاید یک خرده ناامیدکننده هست حتی. ولی خب، همون‌طور که به انوجا می‌گفتم، من فکر می‌کنم همه‌ی چیزهایی که یک زمان دوست داشتی، توی قلبت می‌مونند و ارتباطت شکسته نمی‌شه. همه‌ی جاهایی که خونه می‌دونستی، هنوزم خونه‌اند. فقط احتمالا اون ته‌ته‌هان و یکم باید دنبالشون بگردی.

 

وقتش داره می‌شه کم‌کم که به سوغاتی فکر کنم. فعلا شکلات و نوتلا توی ذهنم هست. مهرسا گفته لوازم تحریر و بابام به چیزی کم‌تر از آیفون راضی نیست. مهرسا هم به چیزی کم‌تر از آیفون برای بابام راضی نیست، چون فکر می‌کنه اگه بابام گوشی جدید بگیره، گوشی‌ش به مهرسا می‌رسه. چون کاملا منطقیه که گوشی توی خانواده از پدربزرگ شصت ساله به نوه‌ی هشت ساله‌اش برسه. نمی‌دونم واقعا، نه این که من از رفاه زندگی این‌جا شکایتی داشته باشم، ولی کشور سوغاتی‌خیزی نیست و باید فکر کنم.

۱

روزی که دیروزش تا آخر خط اتوبوس رفتم

میام بنویسم تا از بیان کردن خودم فرار نکرده باشم ولی از چیزهای سطحی‌تر حرف می‌زنم، که خب فایده‌ای نداره. می‌دونم کار درست اینه ولی تلاش کردن براش سخته وقتی تنهایی اصلا ناخوشایند نیست. به خودم می‌گم که خیلی خوبه که این‌قدر پیش خودم به خودم خوش می‌گذره، ولی قطعا بدون آدم‌های دیگه زندگی‌م کامل نیست. آدم شجاع به تلاشش ادامه می‌ده و کی شجاع‌تر از من؟ در طی تقریبا بیست‌و‌سه سال زندگی فهمیدم که وقت‌هایی که با خودم مهربونم، چیزها رو راحت‌تر می‌پذیرم و جلو می‌رم. فکر می‌کنم اصلا بخشی از بزرگسالی همینه که وجه‌های مختلف شخصیتت با هم راحت‌تر کنار میان. 

 

دیروز تزم قطعی شد. حس کردم که احتمالا کارم توی روتیشن خوب بوده. سوپروایزرم با سوپروایزر دوران روتیشنم فرق داره، و همون موقع هم کسی بود که هی موقع ناهار من رو به حرف می‌کشید. فکر می‌کنم ترکیب خوبی باشیم. بعدش رفتم پیش بنیامین و استاد قبلی‌م و با هم قهوه خوردیم. خیلی خوش گذشت. واقعا این آدم‌ها من رو دوست داشتند و من حالا توی اون دپارتمان برای خودم جایی دارم. توی راه برگشت خیلی خوشحال و روی ابرها بودم. پروژه‌ی ارشدم رو خیلی دوست دارم. اصلا نمی‌خواستم برم این آزمایشگاه، ولی شرح پروژه رو که شنیدم، نتونستم مقاومت کنم.

من خیلی وقت بود که ته دلم نگران تز بودم. گفته بودم که دلم نمی‌خواد از سر راحتی چیزی رو انتخاب کنم. این که الان یک جایی‌ام که می‌گم عاشق پروژه‌ی ارشدمم، باعث می‌شه دقیقا روی ابرها باشم. اینم یک قدم دیگه.

 

دیشب پرهام داشت از قوانین جدید آلمان می‌گفت، بعد گفتم نخوندمشون هنوز، بعد یک خرده نگاه کرد به این مفهوم که "فکر نمی‌کنی باید بخونی؟" و گفتم که من خودم رو شهروند حساب می‌کنم ته ذهنم :)) اصلا انگار توی ذهنم نباشه که این قوانین برای منم هست.

این حسم هم از این میاد که من واقعا این‌جا رو خونه‌ام حساب می‌کنم. ذره‌ای احساس غریبی برام نمونده. الان که حتی زبانشون هم تا حدی می‌فهمم و مخصوصا چیزهای نوشتاری رو به احتمال قوی متوجه می‌شم. پریروز مثلا یک کافه نشسته بودیم و یک بروشور روی میز بود به زبان آلمانی. همین‌طوری رندوم خوندمش و دیدم می‌فهمم تقریبا چه خبره. احساس عجیبی داشت.

یادمه اوایل که اومده بودم، دقیقا روزهای اول، حس می‌کردم که بقیه هم نگاه می‌کنند و من یک غریبه‌ام براشون. الان حتی ته ذهنم نیست این. دلیلی هم نداره که باشه.

 

این‌ها هم فراره تا حدی، ولی خب واقعا دارم در جهت اصل مطلب پیش می‌رم.

 

امروز درس خوندن برای امتحان رو شروع کردم. صبح بلند شدم و رفتم کافه‌ی دانشگاه. لپ‌تاپ و Notionام رو تمیز کردم و برنامه ریختم. بعدش غم دوباره توم ریخت. رفتم خونه، اومدم باغ کنارمون. غم مثل قبلا پریشونم نمی‌کنه. به خودم اعتماد بیش‌تری دارم. به ترکیب همه‌ی چیزهای مختلفی که توم هست. خودم حالم خوب نباشه، پرهام هست. اگه دوست نداشته باشم حرف بزنم، قدم زدن و دویدن و اتوبوس‌سواری هست. حتی بعد از یکی دو پست قبل و با فکر دوچرخه‌سواری، دوچرخه‌ی زهرا رو با این فکر که من واقعا نمی‌تونم آدم بکشم باهاش، ازش قرض گرفتم. یعنی واقعا یک Support system این‌جا هست؛ وسواسم شدیدتر شده و باید همیشه مراقب خودم باشم، ولی درنهایت جام امنه. این روزهای نوسانی و انرژی‌بر هم می‌گذرند.

 

به‌عنوان نکته‌ی آخر، باید این‌جا ثبت کنم که من برای اولین بار والیبال ساحلی بازی کردم چون یکی از همکلاسی‌هام مجبورم کرد، و فکر می‌کردم منطقا باید توش افتضاح باشم، ولی نه، decent بودم. یعنی باورت نمی‌شه، ولی بدترین بازیکن زمین من نبودم.

واقعا دلم به حال خودم کباب می‌شه که اعتماد‌به‌نفسم توی چیزهای ورزشی این‌قدر به صفر نزدیکه.

۰

صبح دوشنبه

وای یعنی من مطمئنم اگه یک غیبت پشت سرم باشه، اینه که چقدر راجع به دویدن حرف می‌زنم و چیزهای بیسیک برام غرورآفرین‌اند، ولی واقعا درکی ندارید از این که من چقدر به خودم افتخار می‌کنم. دیروز هجده دقیقه متداوم دویدم و واقعا هجده دقیقه زیاده. من شما رو به چالش می‌کشم که ده دقیقه بدوید و این‌قدر حوصله‌تون سر نره که خودتون رو به دره بندازید. من خودم البته شخصا هر بار با این وسوسه مقابله می‌کنم، و دیروز بالاخره به ذهنم رسید که پادکست گوش بدم. شاید فکر کنی یک مقدار دیر به ذهنم رسیده، ولی باید بگم که من اصلا یادم نبود که فارسی حرف می‌زنم، و هر بار با فکر پادکست می‌گفتم که آلمانی که هنوز نمی‌تونم، انگلیسی هم پادکست خوب نمی‌شناسم. دیروز یهو یادم افتاد که یک زبان دیگه هم داشتم من راستی.

این‌قدر به خودم غره شدم که فکر کردم هجده دقیقه دویدن چیه، من تا هانوفر پیاده می‌رم. بعدش چک کردم و دیدم بیست و یک ساعت پیاده‌روی داره، و گفتم شاید نه. ولی خب، شهرهای نزدیک‌تر حتما. همین الانم دارم با وسوسه‌ی یک پیاده‌روی تنهایی چند ساعته مقابله می‌کنم.

 

کلاس امروزم که راجع به بیوتکنولوژی گیاهی بود نرفتم، و خدا می‌دونه که هیچ عذاب وجدانی ندارم. تنبلی کردم و توی پینترست گشتم و این‌جا عذاب وجدان گرفتم. به زهرا گفتم که با هم قهوه و دونات بخوریم. تمام شجاعتم رو جمع کردم و گفتم که چند ماه از دستش ناراحت بودم. می‌دونم که قهر مال بچه‌هاست و فلان، ولی در تجربه‌ی من محدود کردن ارتباطات و فاصله گرفتن واقعا کاتالیزوره. یک راهیه برای نشون دادن عملی این که رفتارهای طرف مقابل روت تاثیر می‌ذاره. به این نتیجه رسیدم که فاصله گرفتن و حرف زدن بهتر از حرف زدن خالی جواب می‌ده. نمی‌دونم. شاید هم دارم اشتباه می‌کنم.

 

بعد از قهوه با زهرا، اومدم و این‌جا رو خوندم. قدم‌هایی که این‌جا برداشتم یادم اومد. این که الان حتی یک قدم در راستای please کردن مردم برنمی‌دارم و در عین حال به نظر خودم مهربونم و احترام دیگران رو نگه می‌دارم. این که کسی توی زندگی‌م دخالت نمی‌کنه. این که از تنها بودن نمی‌ترسم. این که می‌تونم هجده دقیقه بدوم :))) 

واقعا دستاوردهای زیادی داشتم. فقط به دوچرخه نرسیدم. ولی نمی‌دونم، حس می‌کنم به دوچرخه نرسیدنم برای خودم و آلمان بهتره. ولی شاید نیاز دارم که یک نفر هلم بده. نمی‌دونم چه آینده‌ای رو برای خودم تصور می‌کنم. این مرحله تازه شروع شده. هنوز مونده که بتونم مثل پگاه بدوم، یا بفهمم فرق بین modeهای مختلف فِرَم چیه. کلی باید درس بخونم هنوز و نمی‌شه گفت که کاملا مسنولیت‌پذیرم. قطعا درکم از زمان بیش‌تر شده و کم‌تر در عجله‌ام، و قطعا فیل‌های کم‌تری توی اتاقم گم می‌شند. شاید باید رژیمم از غذاهای ایتالیایی یکم فاصله بگیره، چون حتی با این که باهاش کلی سالاد می‌خورم، برای بقیه چندان نمای خوبی نداره که یک هفته هر روز پاستا بیارم.

 

فکر نمی‌کنم برای بقیه قابل‌درک باشه که من چقدر از مرزهایی که خودم و بقیه برای من تصور می‌کردیم، بیرون زدم. هیچ‌وقت نمی‌تونم انکار کنم که واقعا بابت همه‌ی این چیزها به خودم افتخار می‌کنم. 

۳

جولای

چیزکیکم این شکلی از آب دراومد، و حالا تقریبا یک روزه که هر پنج دقیقه گوشی‌م رو درمیارم و به عکسش خیره می‌شم، و از شما هم همین توقع رو دارم. خوردنش توی آزمایشگاه خیلی خوش گذشت. دیروز یک سمینار هم رفتم و برای اولین بار ترسم رو کنار گذاشتم و سر سمینار سوال پرسیدم. خوشبختانه سوال احمقانه‌ای نبود.

فعلا دارم استراحت می‌کنم و در کنارش هرازگاهی هم غصه می‌خورم. به زودی امتحان آلمانی می‌دم و A1 تموم می‌شه. همه‌ی این چیزها ابتدایی‌اند، ولی من همین رو از زندگی می‌خواستم. کلی side dish. 

توی این دوران استراحتم دوست دارم کارهای مفیدی کنم، ولی انگار از قصد کارهایی می‌کنم که نه دوست ندارم، نه فایده‌ای دارند، نه هیچی. نمی‌دونم دلیلش دقیقا چیه، شاید فقط راهی برای فکر نکردن. ولی به پرهام می‌گفتم اگه یک بار غصه بخورم، شاید از یک جایی به بعد دیگه اهمیتی ندم. به نظرم منطقیه. 

خستگی و غم و در عین حال شور زندگی واقعا ترکیب عجیب و متناقضی ساختند برای من. مثل این تابستون با آفتاب آزاردهنده‌اش و بارون و ابر و بادش.

۴

بارون تابستونی.

آخرین روتیشنم هم انچام دادم و دو ماه وقت دارم که برای امتحانم بخونم. دیروز خونه‌ی یکی از همکلاسی‌هام دعوت بودم و با هم summer roll درست کردیم و خوردیم. من برای اولین بار در زندگی‌م آووکادو و انبه خوردم، چند روز پیش هم برای اولین بار آناناس یعنی کمپوت قبلا خورده بودم، ولی این‌قدر آناناس ترسناک به نظر می‌رسید که هیچ‌وقت جرات نکرده بودم بخرم. امروز هم برای اولین بار چیزکیک درست کردم و روش توت‌فرنگی گذاشتم. بوی محشری داره. با آدیبا درست کردم و قراره برای آزمایشگاه ببریم. 

نمی‌دونم این دو ماه قراره چطور بگذره. جرات هم ندارم راجع بهش فکر کنم. احتمالا بتونم با انوجا کلی پیاده‌روی کنم. الان رکورد دویدنم هفده دقیقه است؛ در حالت ایده‌آل می‌تونم سی‌و‌پنج دقیقه‌‌اش کنم. نمی‌دونم، واقعا دویدن ریاضیتیه برای خودش. هم حوصله‌ات سر می‌ره و هم در حال مرگی. واقعا مشخص نیست من هنوز چطوری بهش چسبیدم، ولی انگار در بطن خودش چیزی داره که بهش نیاز دارم.

 

هرچقدر امروز یک‌قدمی توی غصه غرق شدنم، دیروز که روز آخر آزمایشگاهم بود، خوشحال بودم. نمی‌دونم، در کنار همه‌ی مبتدی بودن و مسخره‌بازی‌هام، حس می‌کنم این آدم‌ها دوستم داشتند. منم دوستشون داشتم. سوپروایزرم رو خیلی دوست داشتم. یک دانشجوی PhD بی‌نهایت زیبا و ساکت بود. روی کاغذ تمام شرایط برای نظر داشتن من روش فراهم بود، ولی به‌قدری این انسان آکوارده، به‌قدری خجالتیه که من واقعا توی حرف زدن عادی باهاش احساس می‌کردم دارم bullyش می‌کنم. سه‌تا واکنش ممکن داشت: 

یک. okay با بالا انداختن شونه.

دو. sounds good.

سه. very good با برق زدن چشم‌هاش.

بعد از هر بار حرف زدنمون پنج دقیقه به مانیتور خیره می‌شد و منم همون‌جا می‌ایستادم تا وقتی از فکر دربیاد و اجازه‌ی رخصت بده. واقعا صحنه‌ی جالبی بود.

خلاصه ذهنم مشغوله که بعد از من کی از این بچه مراقبت می‌کنه، چون مشخصا روابط اجتماعی چندان نقطه‌ی قوتش نبود. نمی‌دونم هم بعدا با بنیامین می‌رم بیرون یا نه. یکم ناراحت‌کننده است اگه نه.

 

نمی‌دونم، شاید دارم با گفتن جزئیات حرف زدن از چیزهای ته دلم رو عقب میندازم، ولی برای الان غیرممکن به نظر میاد تا اون عمق رفتن. همین الان بعد از این جمله شش بار رفتم توی پینترست و برگشتم. 

پس‌فردا یک تولد دعوتم که واقعا دوست ندارم برم. دلم با فرد متولد صاف نیست و اون‌قدر هم به موضوع اهمیت نمی‌دم/امیدی به درست شدنش ندارم که صافش کنم. دارم تلاش می‌کنم سبک مامان و بابام رو در زندگی در پیش بگیرم و رابطه‌ام رو با هیچ‌کس کاملا خراب نکنم. ولی نمی‌دونم، سخته. نمی‌فهمم چطور اون‌ها انجامش می‌دن. ولی خب در دفاع از خودم، اون‌ها هزار بار یک مشکل کاملا تکراری در رابطه با انسان‌ها دارند، و من نه. در نتیجه، نمی‌دونم.

 

این دو ماه می‌تونه خوب باشه. می‌تونم بدوم، برم concentration camp نزدیک این‌جا. با آیشنور درس می‌خونم و احتمالا خیلی خوب می‌خونم. اگه کاملا واقع‌بین باشم، غم احتمالا دست از سر من برنمی‌داره، ولی خب، جام امنه و غم فقط می‌تونه خیسم کنه، نه غرقم.

 

پ.ن: من نسخه‌‌ی آلمانی تن‌‌تن رو شروع کردم!

۰

Dilemma

درادامه‌ی حرف‌های قبلی باید بگم که چیزی که من رو خیلی اذیت می‌کنه در روابط انسانی، consistency نداشتن افراده. یعنی این که همیشه رفتارشون با تو تقریبا یک طور باشه. نمی‌دونم در شرایطی که کسی consistency نداره، باید چی کار کنم. دور می‌شم و طرف مقابل مهربون می‌شه، پیگیری می‌کنه و من عذاب وجدان می‌گیرم. یک خرده، دقیقا یک خرده که من ملایم برخورد می‌کنم، کاری می‌کنه که من بازم زده می‌شم. نه لزوما بداخلاقی یا بی‌اعتنایی؛ صرفا چیزی که من حس می‌کنم از نیت خوبی نبوده. دور می‌شم و بازم همین قصه. نمی‌دونم واقعا، شاید باید این‌قدر گزیده بشی که درسش بمونه.

نمی‌دونم، من دو سه سالی هست که حساسیت شدیدی پیدا کردم روی رفتار آدم‌ها با خودم. راستش واقعا هنوز حس نمی‌کنم غیرمنطقی باشه. معمولا حساسیت‌ها و احساساتی که در مورد انسان‌ها دارم، درست درمیاد.

 

به نظرم فکر کردن راجع به روابط انسانی پتانسیل زیادی برای بیراهه رفتن رو داره. باید فقط چندتا نکته از توی فکرهام بردارم و به صورت عملی ادامه بدم. فعلا راهی که خالی از تظاهر و تحمل باشه، نمی‌بینم. احتمالا بهایی که باید برای زندگی بدون دراما بدی.

۲

نزدیک بیست‌و‌سه‌سالگی

خیلی جالبه که حس می‌کنم این دوره‌ی غم تغییرم داده. یعنی خب توقع نداشتم، چون قبلا بیش‌تر از این و طولانی‌تر از این غمگین بودم. جالب‌ترش اینه که یکم یاد اواسط دبیرستان میندازتم. این روندی که توی هر مقطع جدید طی می‌کنی، و هر بار حدودی تکرار شدنش جالبه و البته منطقیه، چون شخصیتت احتمالا تفاوت بنیادینی نداره. محیط‌ها هم احتمال زیاد شبیه‌اند. برای دانشگاه من همچین روندی طی نکردم، چون اولش از هر لحاظ افتضاح بود و در اوجش هم کرونا رخ داد، به‌خاطر همین شاید بیش‌تر به دبیرستان فکر می‌کنم که روند کامل‌تری داشتم. 

نمی‌شه گفت کاملا خوشحالم، ولی خوبم. دیروز بدمینتون بازی کردیم و کلی خندیدم. با بنیامین و دوست‌دخترش ناهار خوردم، و آخر شب با پرهام Life Is Beautiful دیدم و خیلی خیلی دوستش داشتم. امروز هم خونه موندم و از پنکه‌ی جدیدم لذت بردم. شکل تماس‌هام با مامان و بابام شده که هی اصرار می‌کنند بگو چه خبره و واقعا هیچ خبر نیست :)) البته الان یادم اومد که یادم رفت بهشون بگم پنکه‌ی جدید خریدم. معمولا خیلی ذوق می‌کنند من چیز جدید می‌خرم. مربوط به همین، من دو ماه دیگه می‌رم ایران. واقعا جالبه. 

بهش فکر نمی‌کنم خیلی. شاید باید فکر کنم. راستش تابستون بیست‌درجه‌ای این‌جا بهم ساخته و از تهران توی شهریور چندان خوشم نمیاد. تا الان این تنها فکریه که دارم. بقیه‌اش برام بزرگ‌تر اینه که یکشنبه شب قبل از دویدن و در حال صبر کردن برای شارژ شدن هندزفریم بهش بپردازم.

 

الان یکم فکر کردم و دیدم مشکل اساسی‌م در روابطم با انسان‌ها، احتمالا باید جنون‌های گاه‌به‌گاهم باشه. یهو وسواس پیدا می‌کنم و می‌گم که هیچ ارتباط واقعی‌ای نباید با این آدم داشته باشم. بعد شاید فکر کنی بعدش پشیمونی میاد، ولی نه. جنونه، ولی نه بدون پیش‌زمینه. واقعا یک تاریخچه‌ای پشت‌سرشه. شاید دقیقا به خاطر همین ظالمانه به نظر میاد، در حالی که برای من کاملا تصمیم منطقی و بدون عذاب وجدانه. برای طرف مقابل شاید رها شدن ناگهانی باشه، برای من یک تصمیم تدریجی.

الانم این‌طوری نیست که بگم کاش فلانی توی زندگی‌م بود. یک مدل ایده‌آلی توی ذهنم هست که رابطه‌ام با کسی در حالت بدی تموم نشده باشه و مثلا نمی‌دونم، حالت آیشنور، مثلا با دوست دبیرستانم هم حرف می‌زدم هنوز هرازگاهی. ولی خب شاید من اصلا این‌جا دارم سر هیچی یا تقریبا هیچی overthink می‌کنم، و این‌جا آیشنور کیس خاصیه، نه من انسان مشکل‌دار.

 

خب، آفرین به من برای نوشتن.

۲

تیر

حس می‌کنم همه‌چی روی هم جمع شده که من احساس ناکافی بودن کنم.  فکر می‌کنم قبلا چون انسان دراماتیک‌تری بودم، کلا روندش سریع‌تر بود و زودتر تموم می‌شد انگار. الان دارم زندگی‌م رو پیش می‌برم، همه‌چی نسبتا سرجاشه، فقط کل مدت غمگینم. یکی دو سال پیش یک پستی نوشتم و گفته بودم که فکر می‌کنم بعدا خیلی انسان آروم‌تری خواهم بود و خب واقعا الان شبیه تصور اون موقعم‌ام. هنوزم اون انرژی و برون‌گرایی سابقم رو دارم، ولی روش چیزهای دیگه هم اضافه شده و شرطی‌ترش کرده، که خب حالا چیزی هم نیست که من باهاش مشکلی داشته باشم، چون خب انسان تغییر می‌کنه. اشکالی نداره. ولی هی باید به خودم یادآوری کنم که با دنیا قطع رابطه نکنم. که یک راه این وسط باقی بذارم، هرچقدر کوچک.

 

من واقعا دارم درک می‌کنم چرا بعضیا این‌قدر مکالمان عمیقی راجع به سیاست و جغرافی و هنر و همه چیز دارند. واقعا مفاهیم بیسیک این فیلدها رو بشناسی، بعدش خیلی خوش می‌گذره بیش‌تر یاد گرفتن، چون زمینه‌ی کاریت هم نیست و قضاوت نمی‌شی. ولی حتی جدا از این، یک جورهایی همه چیز رو ساده‌تر می‌کنه. لازم نیست طرف مقابل رو درک کنی، لازم نیست چیزی از خودت بذاری وسط. فکر می‌کنم نباید بهش تکیه کنی. 

 

من واقعا فکر می‌کنم دوست خوبی‌ام. یعنی از این لحاظ می‌گم که مهربونم و حواسم معمولا به بقیه هست و واقعا آسیب زدن به بقیه در حالت عادی در دستور کارم نیست. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین ایرادم همینه که انسان‌ها رو رها می‌کنم، که خب اگه صادق باشم، می‌فهمم ایده‌آل نیست، ولی خب هیچ‌وقت هم انسان‌ها رو سر هیچی منطقا رها نمی‌کنم و عذاب وجدانی هم ندارم هیچ‌وقت. خودم هم اذیت می‌شم توی این پروسه. فقط متاسفانه وسواسم نمی‌ذاره که بگم و بخندم و دلم ناصاف باشه. چند روز پیش توی ردیت یک پستی خوندم راجع به red flagها، و یکی گفته بود دوست قدیمی نداشتن، که خب دقیقا راجع به من صادق نیست، ولی یک جورهایی هست، و از اون موقع هی دارم برای خودم اثبات می‌کنم که نه، من خطرناک نیستم. ولی خب نمی‌دونم.

 

کاش این روزها زودتر تموم بشه. این دختر چند روز به حال خودش باشه و یک ایده‌ای پیدا کنه راجع به معماهای دوروبرش.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان