امروز انوجا خیلی یهویی بهم پیام داد که خیلی خوشحاله که من دوستشام. قلبم رفت. آدم برای همین چیزها زنده است. که انسانهایی که باهاشون obsessedای، باهات obsessed باشند. که هی به خودت بگی که بعد از ناهار میری کتابخونه و درس میخونی و تمام انگیزهاش هم داشته باشی. ولی باهاشون بستنی بخوری و باهاشون مغازهی هندی بری که پنیر بخرند. دم درشون سرکهی بالزامیکت رو بذاری، چون برای کاهو لازم داشتند.
خیلی غمگین بودم و توی همچین شبی آرامش تازهپیداکردهام مثل قند برام شیرینه. درس خوندن شیرینه و ناهارهای شنبه با بنیامین و افراد دیگه شیریناند. این که امروز بعد از سی دقیقه دویدن خسته نشدم، شیرینه.
هی فکر میکنم که آدم بدی نیستم، ولی بعدش میپرسم که "پس چرا انسانها رو رها میکنی؟" و منطقیه، چون کدوم آدم خوبی همچین روشی در زندگی پیش میگیره؟ دفاع دارم، ولی سوال همچنان سرجاش هست. ولی فعلا صبر میکنم. قلبم جای درستیه و بهش بهاندازهی کافی اعتماد دارم.
ما قشنگ داریم کانال یوتیوب بیپلاس رو با هم درو میکنیم. چند وقت پیش یک ویدئوش راجع به هامبورگ رو میدیدیم. من هامبورگ رو خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ و نرم و آروم بود. میگفت که هامبورگ بهخاطر این بعد از این همه سختی، بعد از آتش و جنگ و سیل، سرپا موند و قویتر شد که در هر دوران خودش رو وفق میداد.
منم همینطوری قویام. گاهی اوقات به جثهی ضعیفم و اشتباهات فراوانی و هوش صرفا خوبم نگاه میکنم و مطمئنم که از عهدهی چیزهای واقعا بزرگی برمیام. یک روز شاید واقعا چهار ساعت دویدم. آدمی که از مرگ در دقیقهی اول دویدن گذشته و میتونه الان سی دقیقه بدوه و خسته نشه، چرا نباید به چهار ساعت برسه؟ (جواب احتمالی: زمستون آلمان و افسردگی فصلی)
امروز یاد این افتادم که فکر کنم یک زمان بهم گفته بود که با عموش یازده کیلومتر میدویده و منم فکر کنم فکر کرده بودم که یازده کیلومتر چیزی نیست. یعنی واقعا در جایگاه من چیزها رو لگاریتمی میبینی و یازده کیلومتر در اردر یک کیلومتره و حالا درسته من یک کیلومتر هم نمیتونستم، ولی یازده کیلومتر به هر حال چیز خاصی نیست. برای این که به شما یک نمایی بدم، من بعد از حدودا چهار ماه دویدن، حالا میتونم حدودا پنج کیلومتر بدوم. خلاصه یعنی دختر احمق.
بعدش از این به این رسیدم که چطوری وقتی خودش یک ساعت میتونه بدوه، اینقدر من رو تشویق میکرد که تونستم دو دقیقه مداوم بدوم؟ خیلی برام عجیبه فکر کردن بهش. من واقعا اینطوری نیستم. اونقدر از جایگاه خودم در هیچ زمینهای مطمئن نیستم که بتونم خودم رو از رقابت بیرون بکشم و به بقیه کمک کنم. چیزها رو در مقیاس خودشون ببینم. به هر حال من امروز سی دقیقه راجع به صفویه ویدئو دیدم و از هر دقیقهاش لذت بردم، در نتیجه هیچ چیزی از آینده بعید نیست.
امشب یک لحظه فکر کردم که با هم میریم استانبول. نه پیشوندی، نه پسوندی. نه حتی این که چقدر خوب میشه اگه بریم استانبول. فقط همین جملهی خبری که یک روز میریم استانبول و من نمیتونم براش صبر کنم. نمیتونم برای آینده و تمام روزهایی که داره، صبر کنم.