557

بعضی اوقات واقعا می‌خوام به صبا بگم که تا وقتی که من هستم، نمی‌ذارم که چیزی عذابش بده. این که هر چیزی هم بشه، همیشه من پشتشم. همیشه مواظبشم. ولی نه از خودم مطمئنم، نه از آینده. و امیدوارم که یک روز بتونم بالاخره این رو بهش بگم.

Listen with your heart, you will understand

دیشب که داشتم هاردم رو مرتب می‌کردم، به فرم انتخاب رشته‌ام رسیدم. اولویت اولش رشته‌ی الانم بود، اولویت آخرش هم پزشکی بیرجند. مامان و بابام راضی نمی‌شدند که من دیگه ته تهش پزشکی مشهد قبول می‌شم، و مجبورم کردند که هر پزشکی‌ای که دم دست میاد، بزنم. بازم خدا رو شکر که از خیر دندون‌پزشکی گذشتند.

یک اسکرین‌شات بود صرفا؛ ولی کلی خاطره اومد همراه باهاش. این که نهایت آرزوم و رویام بود که این‌جا باشم. که چقدر فکر کردم به این که لحظه‌ای که نتایج بیاد، و من قبول شده باشم، چه احساسی پیدا می‌کنم. وقتی نتایج اومد. من قبول شده بودم، و حس کردم که یک پرنده توی قلبم رها کردند.

پیامی که توش دعوت به مصاحبه شدم، هنوز دارم. که گفته بود ساعت هشت باید پردیس علوم باشم. اولین باری که دانشگاه محبوبم رو دیدم، یادمه. اولین باری که پردیس علوم رو دیدم. فکر می‌کردم که اون‌جایی که کنار راه‌پله‌هاست، و چند تا گلدون چیدند، نورش بی‌نهایت قشنگه. بعدا فهمیدم که ادامه‌ی اون راه می‌رسه به آزمایشگاه زیست گیاهی. یادمه که دور میز راه می‌رفتم، و با مامانم تلفنی حرف می‌زدم و می‌گفتم که مصاحبه‌ام چطور بود. یادمه که سجاد کنار من ایستاده بود، و حمید بهم گفت که چقدر این پسر جوگیره که کت شلوار پوشیده. الان می‌دونم که سجاد حتی موقع خواب هم احتمالا کت شلوار می‌پوشه.

یادمه که هزاران بار از فرزانه پرسیدم که قبول می‌شم یا نه. هر بارش گفت که قبول می‌شم. و صرفا، همه‌ی اون دو سال، به‌قدری زندگی الانم رویام بود، که الان نمی‌فهمم چطوری دارم توش زندگی می‌کنم، و حتی خیلی اوقات ناراحتم.

سرپرستم توی مجله بهم یک مطلب داده که از توش یک دیدگاه در بیارم. درباره‌ی مقایسه‌ی واکسن‌هایی بود که cell-based اند، یا egg-based. مهم نیست که حتی بدونید که واکسن دقیقا چیه. ولی به هر حال، امشب داشتم می‌خوندمش. اسم چند تا شرکت و محصولاتشون توش بود، و من یک صفحه توی دفتر تحقیق‌هام باز کردم، به اسم companies. و می‌دونی، به این فکر کردم که شاید یک روز توی یکی از شرکت‌های بزرگ کار کنم. می‌تونستم خودم رو تصور کنم که زیاد می‌خندم. می‌تونم تصور کنم که خوشحالم، و می‌تونستم تصور کنم که توی یک ساختمون روشن کار می‌کنم. وقتی که متن مربوط به واکسن‌ها رو می‌خوندم، فکر می‌کردم که تک‌تک این واژه‌ها رو دوست دارم. آهنگ پوکوهانتس پخش می‌شد، و من به آینده‌های احتمالی فکر می‌کردم. (من خیلی آدم متمرکزی نیستم، مشخصا.) فقط، ... همه چیز به نظرم فقط شبیه زندگی کردن توی رویا بود. و چیزهای خیلی محوی توی ذهنم بود، ولی خوشحالی، اصلی‌ترین جزئش بود. حتی نمی‌دونستم که قراره چی بشم، حتی مهم نبود که درخشان بشم؛ فقط می‌دونستم که عاشق کاری‌ام که قراره بکنم. مامانم هر از گاهی ازم می‌پرسه که آیا هنوزم از انتخابم پشیمون نیستم، و من فقط فکر می‌کنم که هر روز بیش‌تر از روز قبل رشته‌ام رو دوست دارم. که حتی الان بیش‌تر از سال کنکورم، رویام رسیدن به این رشته است.

کسی چه می‌دونه عزیزم؟ آینده‌ای هم وجود داره که توش برای ارشد بتونم کارولینسکا قبول شم. آینده‌ای هم وجود داره که توش بالاخره خردمند شده باشم، و چیزهای زیادی بدونم. آینده‌ای هم که توش استاد دانشگاه باشم، و استادی باشم که دانشگاه رو برای یک نفر دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه. ممکن هم هست که هیچ‌کدوم از این‌ها نباشه. ولی به هر حال، شبی بوده که من حس کنم هر چیزی توی رشته‌ام، به شکل شگفت‌انگیزی زیباست. و خوشحالم که تجربه‌اش کردم.

۱۵

در نهایت، آخر مسیر، فقط به این فکر می‌کنی که چقدر شجاع بودی که هر بار بلند شدی و ادامه دادی.

راستش واقعا می‌ترسم. از ته دلم. احساس می‌کنم که در حالی که من دارم پایه‌های رشته‌ام رو یاد می‌گیرم، همکلاسی‌هام در حال جابه‌جا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبح‌ها که بلند می‌شم، این‌قدر که انگیزه‌ای ندارم، دوباره می‌خوابم. ولی یک وقت‌هایی هست که ازش می‌پرسم که «به نظرت من در آینده درخشان می‌شم؟» و بهم می‌گه که «همین الانش هم درخشان هستی. بعدا فقط مشخص‌تر می‌شه.» و می‌دونی، توی همچین لحظاتی، یادم می‌ره که چقدر از خودم ناراضی‌ام. و یادم میاد که چقدر دارم پیشرفت می‌کنم. چقدر دارم صبورتر می‌شم، چقدر بامسئولیت‌تر شدم. چقدر باهوشم، و چقدر همین الانش هم خوبم. یادم میفته که نه‌تنها اگه راسخ باشم، در آینده درخشان خواهم بود؛ که همین الانش هم معرکه‌ام. که به نظرم، هر جایی از مسیر که هستی، باید یک لحظه فکر کنی که تا همین الانش خیلی شجاع بودی، تا همین الانش خیلی سختی کشیدی، باید ببینی که چقدر باید به خودت افتخار کنی، و دست از کوبیدن خودت برداری.

مرحله‌ی اول ورودم، به دنیای بزرگسالی، پذیرفتن خودم و شکست‌هاییه که تا الان داشتم. برای من، کار به شدت سختیه؛ چون علاقه‌ی زیادی دارم که هزاران بار، خودم رو برای تک‌تک اشتباهاتم سرزنش کنم، ولی عزیزم، هم من باید بدونم، هم تو باید بدونی که اصلا عیبی نداره که زمین خوردی، بخشی از پروسه‌ی طبیعی زندگیه، ولی نذار که این زمین خوردن ساده، کل راهت رو تحت تاثیر قرار بده. وسط یک جنگل سبز و بی‌نهایت زیبا و نفس‌گیر داری راه می‌ری، و مسخره است که به این فکر کنی که یک جا پات گیر کرده و زمین خوردی.

۳

در نهایت بازم به زندگی عادی و صرفا جالبم برمی‌گردم.

یک تی‌شرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقت‌هایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب می‌ترسیدم، و غمگین بودم.

قبل از این که برای این چهار روز برم خونه‌ی فرزانه، ساعت چهار صبح، یک پست درباره‌ی خونه‌ی فرزانه نوشتم، و بعد از چند دقیقه پاکش کردم، چون فکر می‌کردم سرسریه. وسواسم اذیتم می‌کرد.

خونه‌ی فرزانه، از خونه‌ی خودم برای من خونه‌تره. راستش در قدم اول، خیلی هم به خاطر فرزانه نیست. به خاطر معماری عجیبش شاید باشه، که آشپزخونه‌اش نه اپنه، نه یک اتاقه مثلا. یا به خاطر منظره‌ی بزرگ و قشنگی هست که به لطف خونه‌های کوتاه اطراف، از شهر داره. یا این که کلی دستمال و دستگیره دارند، و من که نصفی از زندگی‌م به تمیزکاری گذشته، می‌تونم راحت‌تر و با امکانات بیش‌تر به علایقم برسم. 

و من این خونه رو می‌شناسم. می‌دونم ادویه‌ها کجان، خوشم میاد از این که ظرف‌هاشون توی سه مدله، و شکل‌های متفاوتی نداره. خوشم میاد از این که برخلاف بقیه‌ی خونه‌ها، مبل‌ها و فرششون، یک نوع خاص و کم‌رنگ صورتیه. خوشم میاد که سفره پهن نمی‌کنند؛ از سفره پهن کردن خوشم نمیاد. خوشم میاد که قطعا در هر زمانی، یک سری از چراغ‌هاشون سوخته. خوشم میاد از این که تابلوی نقاشی‌ای که به فرزانه دادم، وسط یک دیوار خالیه و کلا، خیلی با معیارهای دکوراسیون نمی‌خونه.

کلی کار کردیم. نصف وقتم البته به این گذشت که متقاعدش کنم پیتزای نیمه‌آماده واقعا مشکل خاصی نداره. دو تا فیلم معرکه دیدیم، که بعدش دیگه نمی‌خواستیم فیلمی ببینیم، چون می‌ترسیدیم که حتی نصف این دو تا خوب نباشه. اولی‌ش Jojo Rabit بود. موضوع اینه که کمدی‌های خیلی زیادی نیست که من رو بخندونند، و من به شدت دوستش داشتم، تمام صحنه‌هاش، رنگ‌هاش، دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش. دومی هم Knives Out که قبلا قرار بود که ببینمش، ولی مشخصا شبیه فیلم‌هایی بود که باید با هم می‌دیدیم. و دیدیم، و معرکه بود. یعنی ما با تصور ژانر وحشت و خون‌ریزی شروعش کردیم، و کلا هیچ ربطی نداشت. و می‌دونی، سر هر دو تاش، هی داشتیم فکر می‌کردیم که «این چرا این‌طوریه؟» و می‌دونی، من شیفته‌ی این جنبه از فیلم‌هام. ایده‌های کاملا جدید. این‌طوری نیستند که به هر کسی پیشنهادشون کنم، فکر نکنم خیلی همه‌پسند باشند واقعا. ولی دیدنشون، یکی از بهترین چیزهای این چند ماه اخیر زندگی‌م بود.

دیگه، یک مستند دیدیم، که اسمش Human بود. و خیلی عجیب بود در واقع. افراد با ملیت‌های مختلف، و می‌دونی منظورم اون کلیشه‌های رایج بین‌المللی که مثلا یک فرانسوی، یک چینی، یک آفریقایی و فلان رو میاره، نبود؛ افرادی بودند که من مطلقا ایده‌ای نداشتم که از کجائند. و می‌دونی، فکر می‌کنم این وابستگی‌م به سینمای آمریکا و یکم انگلستان، آخرش کار دستم بده. چون می‌دونی، تصویر واقعی‌ای از تنوع نیست. مثلا یک بار راجع به Mulan، فیلم این اواخرش، خوندم که تقریبا همه‌ی cast افراد whiteاند. می‌دونی، انگار که این‌طوری شناختن ملیت‌های مختلف، صرفا یک سری کلیشه توی ذهنت درست می‌کنند. و کلا مستندش، این طوری بود که یک سری مسائل، مثل عشق، اقلیت‌های جنسی، فقر، و مخصوصا موضوعات مرتبط با فقط که راستش الان دقیق یادم نمیاد، ولی فکر می‌کنم مثلا مصرف‌گرایی بود، مطرح می‌کرد، و نظر افراد مختلف رو پخش می‌کرد. و خییییلی زبان‌های مختلفی توش بود، حتی اولش یک آهنگ از سالار عقیلی گذاشته بود. و یک چیزی که برای من جالب بود، این بود که خود مستند زیرنویسی نداشت. خیلی خسته‌کننده می‌شد یک جاهایی‌ش، ولی من توصیه‌اش می‌کنم. چون از چیزهایی بود که باعث می‌شد فکر کنی.

نمی‌دونم چرا این‌قدر راجع به فیلم‌ها توضیح دادم؛ احتمالا به خاطر این باشه که بخش عمده‌ای از این روزها بودند. نکته‌ی مهم بعدی، غذاهاست. فرزانه غذاهای عجیب‌غریب و نامتداولی درست می‌کنه. و یک شب، توی آشپزخونه‌ی نه‌چندان روشنشون نشستیم، (چون قطعا یک سری از چراغ‌هاش سوخته بود) و درباره‌ی این حرف زدیم که غذای مخصوص محبوب هر کسی چیه. یعنی می‌فهمی چطوری؟ مثلا اکثریت از پیتزا یا سیب‌زمینی سرخ کرده خوشش میاد، ولی فقط پگاه بود که کیلو کیلو ماست میوه‌ای می‌خورد. یا مثلا نرگس خیلی پفک دوست داشت. فرزانه می‌گفت خوراکی محبوب من چیپس فرانسویه، و شیر کاکائو. راستش دقیقا مطمئن نیستم، ولی شاید همین. به نظرم به یک قراردادی رسیدیم که فرزانه سرآشپز باشه، و من نظر اون رو انجام بدم. چون اصرار کردم که ماکارونی ما، Macaron خارجی‌هاست، و Mac and cheeseام، یک کاسه پر از ماکارونی و پنیر و شیر شد، و خوردنش کار خیلی ساده‌ای نبود. و گفتم، من از مزه‌های خاص و طبیعی خیلی خوشم میاد. یا مثلا این چند روز، بعد از ظهرها، یک چیزی شبیه به شیک قهوه و شکلات درست می‌کردیم، که مزه‌اش خیلی متفاوت و زیبا بود. که فکر می‌کنم دلم تنگش بشه.

می‌دونی، بودن در کنارش باعث می‌شه یک تصور دیگه از خودم داشته باشم، که خیلی بیش‌تر شبیه به خودمه، تا وقت‌هایی که تهرانم، یا خونه‌مونم. باعث می‌شه بودن توی قرنطینه هم بتونه شگفت‌انگیز باشه. ویدئو‌های عجیبی رو توی یوتیوب می‌شناسه، صبحانه‌های عجیب‌غریبی درست می‌کنه، متاسفانه شب‌ها خیلی حرکت می‌کنه و خوابیدن کنارش سخته. با وسواس من کنار میاد. در ضمن این که از ظرف شستن بدش میاد، ولی من بدم نمیاد و انگار مکمل همیم. جفتمون هم خیلی ترسوییم. می‌دونی، صرفا بعضی اوقات نمی‌تونم خیلی صبور باشم. و همه چی انگار خیلی سخت‌تر و غیر قابل‌تحمل‌تره.

۵
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان