Willow - Jasmine Thompson

مثال ساده‌اش اینه که من از این‌هایی‌ام که هشت ساعت می‌ذارند روی قالب اسلایدهاشون و هیچ‌کس این‌جا این‌طوری نیست. نه همکلاسی‌هام، نه استادهام. همون صفحه‌ی خالی پاورپوینت رو برمی‌دارند با فونت Arial. دیگه ته aestheticشون اون قالب قوس‌دار آبیه. بعد من یک حس بدی داشتم راجع  به این موضوع. مثلا حس می‌کنم آدمی که این‌قدر به قالب اسلایدش اهمیت نمی‌ده، احتمالا نتونه به جایی برسه دیگه. Stick to the science. این فقط یک چیز کوچک و بی‌اهمیته، ولی من حداقل هزار تا از این چیزهای کوچک و بی‌اهمیت دارم.

یا مثلا واقعا ترجیح می‌دم انسان‌ها رو به اسم کوچکشون صدا بزنم. بعد هی به خودم می‌گفتم «سارا چرا به همچین چیز مسخره‌ای این‌قدر گیر دادی؟ اه، خسته شدم از دستت». بعد این استاد ویروسم، عشق جدیدم، همه رو با اصرار به اسم کوچک صدا می‌زنه. منظورم اینه که مثلا من جلسه‌ی دوم اومده بودم سر کلاسش، برخوردی هم به اون شکل نداشتیم قبلش، و یک چیزی گفتم، و مثلا این‌طوری جواب داد که «آهان، سارا می‌گه که فلان» یعنی تا حالا ندیدم کسی رو به چیزی غیر از اسم کوچکش صدا بزنه.

 

به خودم می‌گم: «زن، یک زمان قراره حسابی پشیمون بشی که به خودت اعتماد نکردی. تو هم می‌خوای یک دانشمند مرده و خسته‌کننده‌ی دیگه بشی؟» می‌دونی، نباید این جنبه‌ی انسانی رو تضمین‌شده بدونی. اگه هی آرزو کنی به چیزهای احمقانه فکر نکنی و کل مدت productive باشی و فلان و بیسار، یک روز واقعا همین‌طوری می‌شی و خدا می‌دونه که اون موقع چقدر دلت برای خودت تنگ می‌شه.

همیشه قرار نیست کسی باشه که قباحت خیالی کاری که دوست داری، برات بریزه و تو بتونی با خیال راحت خودت باشی. تو همچین کسی باش برای بقیه.

۲

Pure

یادم نمیاد به کسی از قصد آسیب زده باشم. به احتمال خیلی قوی زدم، ولی حداقل خیلی نبوده. تلاش می‌کنم خودم باشم، معمولا صادقم، داشتم می‌گفتم که فکر می‌کنم هنوز معصومم. می‌تونی با خیال راحت دوستم باشی. می‌تونی مطمئن باشی که هیچ‌وقت از پشت بهت خنجر نمی‌زنم. 

این مدت انگار کم‌تر معصوم بودم. نباید تضمین‌شده می‌دونستمش.

ولی فهمیدم من ابدا نمی‌تونم تحمل کنم که این معصومیت رو از دست بدم. دیروز واقعا حس بدی داشتم که این همه از کسی بدم می‌اومد که در واقع انسان خوبی بود. و منم صرفا همین‌طوری هی توی ذهنم با تحقیر و نفرت بهش فکر می‌کردم. 

این شکلی نیست که به خاطر نفرت از کسی خودم رو سرزنش کنم. فقط در این مورد خاص، اصلا در قدم اول هیچ دلیلی نبود که من از این انسان این‌قدر بدون هیچ دلیلی بدم بیاد. همچنان خودم رو سرزنش می‌کنم.

 

دارم فکر می‌کنم شاید این علاقه‌ی عجیبم به ارتباط با انسان‌ها و آسوده‌تر بودنم در ارتباط احساسی دلیل ساده‌ای مثل «برون‌گرایی» داشته باشه. حس می‌کنم توی این دوره همه‌اش سرزنش می‌شه. نشون دادن احساساتت احمقانه به نظر میاد. مخصوصا احساسات واقعی‌ت. نباید نقطه ضعف بدی، نباید فلان، نباید بیسار. شاید درست باشه، ولی من وقتی خالصم، حالم بهتره. 

خیلی سخته که خالص بمونی. خیلی سخت‌تره که خالص بمونی و به دیگران هم اهمیت بدی. من فکر می‌کردم باید همیشه مهربون باشی. ولی حداقل من خالص اون‌طوری نیستم. گاهی اوقات حوصله‌ی حرف زدن و توجه کردن ندارم و ترجیح می‌دم از این به بعد خودم رو مجبور هم نکنم.

 

وقتی حالم خوب نیست اکثر اوقات حرف زدن با بقیه بهم کمک نمی‌کنه، چون حالم خوب نیست و هی حس مزاحم بودنم تشدید می‌شه. ولی به طرز عجیبی می‌تونم با افراد ناراحت حرف بزنم و حالشون رو بهتر کنم. امشب پگاه بهم گفت. فرزانه هم می‌گفت. فکر می‌کنم چون وقتی با فرد ناراحتی حرف می‌زنم تمام هدفم این می‌شه که خوشحالش کنم. 

یا داشتم به فرزانه می‌گفتم که واقعا کاش هیچ‌کس رویاش یا همچین چیزی رو به من نگه. چون رسوندن اون فرد به رویاش برای من شخصی می‌شه. صبا و نجوم، پگاه و انیمیشن، زهرا و تکامل. هر چیزی از ذهن من پاک می‌شه، جز ارتباط بین این افراد و این چیزها.

من خودشیفتگی‌بازی‌های زیادی توی این‌جا درآوردم و از هیچ‌کدوم پشیمون نیستم، ولی تمام این خطوط چیزهایی‌اند که من به همه‌تون حق می‌دم بابتش ازم متنفر باشید. برام خیلی عجیبه که همچین صفات خوبی دارم. اصلا عادت ندارم به همچین چیزهایی. ولی به هر حال ترجیح می‌دم نگهشون دارم.

Dance on the Porch

فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که همراه بزرگسالی برام اومد، همین تلاش فراوان برای شکست نخوردن بود. طبیعیه که نخوای شکست بخوری، ولی احتمالا راهش اینه که مثلا توی هر موقعیتی تلاش خودت رو بکنی. نه این که از هر چیز جدیدی فرار کنی که امکان شکست هم وجود نداشته باشه. این که پاک کردن صورت مسئله می‌شه. و منظورم  از شکست خوردن، شکست توی همه چیزه. و مخصوصا چیزهای غیر از کار و دانشگاه. چون داشتم به فرزانه می‌گفتم من از ریتم زندگی‌م راضی نیستم. دوست دارم  آهنگ‌های بیش‌تری گوش کنم. و از روی طمع نیست، فقط حس می‌کنم سرعت زندگی‌م پرم نمی‌کنه. به داستان‌ها و احساسات بیش‌تری نیاز دارم. (چرا آهنگ‌های بیش‌تری گوش نمی‌کنم؟ می‌ترسم که خوشم نیاد.)

توی این نور که بهش نگاه می‌کنم، شکست خوردن واقعا زیبا به نظر میاد. اومدم که این رو بنویسم، و دیدم زهرا یک پست نسبتا مرتبط نوشته. و خب، من حتی بحثی ندارم راجع به این که اگه چیزهای بیش‌تری امتحان کنی، با احتمال بیش‌تری چیزهای محشری پیدا می‌کنی. فقط می‌دونی، حتی اگه چیز محشری هم پیدا نکنی، حداقل هی کوچک‌تر نمی‌شی.

داشتم به فرزانه می‌گفتم که چقدر حس می‌کنم یک ذخیره‌ی محبت و اهمیت دادن بزرگی توی خودم دارم. و خیلی دریچه‌ای برای استفاده کردن ازش نمی‌بینم. پیش خاله‌ام که بودم، و دخترخاله‌ام که کاردرمانه، از ماجراهاش می‌گفت، فکر می‌کردم من حتی رشته‌ام هم طوری نیست که بتونم از این موضوع استفاده کنم. اشکالش اینه که این‌طوری حس می‌کنم هی دارم کوچک‌تر می‌شم. شاید خیلی مرتبط به نظر نیاد، ولی در مورد شکست هم همچین حسی دارم. اگه بخوای از هر موقعیتی که احتمال شکست توش وجود داره، دوری کنی، فقط کوچک‌تر می‌شی. آخرش دیگه هیچی ازت نمی‌مونه. 

۰

نود و نه

از بهار چیزهای زیادی یادم نمیاد. فکر کنم یادمه که باد و بارون می‌اومد و فرزانه نبود و من با تی‌شرت خاکستری‌ش کنار پنجره‌ی باز ایستاده بودم. یک لحظه‌ی هماهنگ بود. یادم نمیاد که به چی فکر می‌کردم. یادمه که احساس خوبی داشتم. یادمه که با هم Knives Out و Jojo Rabbit دیدیم و از خوشحالی سر جامون بند نمی‌شدیم. یادمه که خیلی ورزش کردم. یادمه که خیلی تکلیف آمار زیستی و بیوشیمی نوشتم. 

تابستون یادم میاد ولی. یکی از افراد نزدیکم یک خودکشی ناموفق داشت. من احساس می‌کردم مرده‌ام. یادمه که می‌ترسیدم تا ابد همین‌طوری بمونم. تا ابد شکسته و غمگین بمونم. هر دومون الان خوبیم. راستش بعدشم تابستون خوشایندی نبود. بعدش با صبا قهر کردم و چند ماه حرف نزدیم. با مامان و بابام چند هفته قهر بودم. گزارش کارهای آزمایشگاهم هیچ‌وقت تموم نمی‌شد. ولی یادمه یک بار روی تختم داشتم گزارش کار آز بیوشیمی تایپ می‌کردم و یکی از آهنگ‌های پوکوهانتس پخش شد به اسم Steady as a Beating Drum. و من یادمه که عمیقا خوشحال بودم. ترکیب اون آهنگ، گرمای ملایم آخر تابستون، و نمای پشت پنجره‌ام که تماما درخت بزرگ جلوی خونه‌مونه، باعث می‌شد از ته قلبم خوشحال باشم.

توی پاییز، مهر و آبان زیاد درس خوندم. راستش فقط ژنتیک و ایمنی و میکروب یادمه از اون موقع. احساس می‌کنم سال‌ها هم سر خوندن «چشم گربه» وقت گذاشتم. توی آذر جدا شدیم. و از اون موقع هم بیش‌تر گریه و دعوا یادم میاد و سریال دیدن و تنهایی. تنهایی بدترین قسمتش بود. دوست‌هام بودند، ولی من واقعا یک حضور فیزیکی نیاز داشتم. من از بغل کردن خیلی خوشم نمیاد ولی اون موقع حاضر بودم پول بدم که کسی بغلم کنه. 

آرزو کردم که زمستون جادویی باشه و شد. شب یلدا Broadchurch رو تموم کردم، بهمن توی آزمایشگاه کار کردم، پدیده‌هام رو افتادم، ولی به دلایلی، افتادنم خیلی خوشحالم کرد. کلی داستان قتل توی ون‌های تهران گوش دادم، و برای چند هفته‌ی متوالی، از ته قلبم خوشحال بودم. با مریم The Haunting of Hill House دیدم، و بالاخره یک پیوندی با فامیل‌هامون دارم. با صبا آشتی کردم. الان دارم با زهرا رقابت می‌کنم. دارم بیوانفورماتیک کار می‌کنم و کم‌کم دارم به این می‌رسم که کاملا خسته‌کننده نیست. دارم ایمنی می‌خونم، و دارم زیست سلولی‌مولکولی می‌خونم و این اگه زندگی رویایی بدون فیزیک نیست، پس چیه؟

ولی توی یک بخش جدا، من سال محشری از نظر سینمایی داشتم. با همکارانم هر هفته فیلم کلاسیک دیدم و قلبم وسیع‌تر شده. سریال‌هایی که دیدم، Modern Family، Skam، Broadchurch، و Brooklyn Nine Nine خیلی بهم کمک کردند و خیلی خلاصه در دامان سینما بودم امسال. و بابتش ممنونم.

 

راستش من درصد زیادی از روزهای امسالم گریه کردم و حالم خوب نبود. عادت ندارم به این وضع. ولی مثل این که از این به بعد قراره همین باشه. ولی چیزی که برام جالبه، اینه که من حتی روزهای زیادی از امسالم تلاش نکردم. به خودم آسیب زدم، درس نخوندم، به بقیه توجه نکردم، و با این وجود الان حالم خوبه. یعنی یک سری مشکلات دارم. ولی کلا خوبم. شبیه خودمم. و این آرامش‌بخش نیست؟ این که حتی وقتی حس می‌کردم امکان نداره نجات پیدا کنم، و کسی هم نبود که نجاتم بده و خودمم ذره‌ای تلاش نکردم برای نجات خودم، بازم نجات پیدا کردم؟ 

پارسال آرزو کرده بودم که هر چی شد، من بتونم ازش یاد بگیرم و ادامه بدم، یا همچین چیزی. و خدا می‌دونه من چقدر از خودم راضی‌ام که حالا هر چقدر ه‍م خوشحال نبودم، ولی در نهایت، هر مشکلی که امسال برام پیش اومد، من ازش زنده، سالم و خوشحال بیرون اومدم.

ولی خب، کافیه. من برای سال دیگه، آرزو می‌کنم که زیاد بخندم. زیاد برم بیرون. از خودم خیلی مراقبت کنم تا همین مشکلات الانمم کم‌کم از بین برن. تلاش می‌کنم که به خاطر ترس از آسیب خوردن، ذات خودم رو کنار نذارم. مهربون باشم. به حرف خودم بیش‌تر اعتماد کنم. و به بقیه بیش‌تر توجه کنم. آرزو می‌کنم دوست‌های جدیدی پیدا کنم. تلاش می‌کنم بیش‌تر یاد بگیرم و حسابی آخر امسال باسواد باشم. آرزو می‌کنم که پروسه‌ی اپلای خوب پیش بره. آرزو می‌کنم کتاب‌های محشری پیدا کنم.

خیلی می‌ترسم که آخرش به این پست نگاه کنم و فکر کنم چقدر همه چی طبق توقعم پیش نرفت. ولی عزیزم، من قراره امسال خیلی خیلی شجاع و نترس باشم.

۴

I know you can't remember how to shine

برای سال جدیدم تصمیم گرفتم رقص یاد بگیرم. هنوز دقیقا نمی‌دونم چی. راستش از خود تصمیمم هم مطمئن نیستم. نمی‌دونم چطوری واقعا. من تقریبا هیچ توانایی بدنی ندارم. ذره‌ای اغراق نمی‌کنم.

 

بدترین فحش من و صبا وقتی بچه بودیم، «لوس» بود. جدی می‌گم؛ واقعا هر کدوممون که می‌گفت، به قلب طرف مقابل اصابت می‌کرد. نمی‌دونم شما درکی ازش دارید یا نه، ولی ما اصلا عادت نداشتیم درونیاتمون رو به اشتراک بذاریم. این مردهای بزرگسالی هستند که مثلا دارند ازهم فرو می‌پاشند ولی ذره‌ای به روی خودشون نمیارند؟ ما به معنای دقیق کلمه، ورژن کوچک‌تر و مونث اون‌ها بودیم. من در کل احساساتی‌تر از صبائم، و نمی‌دونم، ارتباطات انسانی دبیرستانم به بعد و احتمالا نوشتن، خیلی بهترم کرد. یعنی الان از نظر حرف زدن، می‌تونم لوس‌ترین و دراماتیک‌ترین انسان روی زمین باشم و چندان اهمیت ندم و آزارم نده. صبا هم بهتر شده (نه به خوبی من البته) ولی جفتمون همچنان مثل چی از رقصیدن می‌ترسیم. من تا دو سه سال پیش امکان نداشت وویس بدم. فقط فرزانه بود که خوندن من رو شنیده بود. الان از این نظرم خوبم. یعنی با وجود این که می‌دونم زیباترین صدای دنیا رو ندارم و افراد نسبتا زیادی هم بهم گفتند که ترجیحا وقتی هیجان‌زده می‌شم، زیاد حرف نزنم، چون حرف زدنم شبیه جیغ زدنه، بازم اوکی‌ام با خودم. ولی رقصیدن، ابدا. 

بحث این نیست که ما توی رقص بدیم. ما توی رقص افتضاحیم، ولی حتی اگه خوب بودیم، بازم تصور دقیقا عمل رقصیدن توسط ما، لوس‌ترین و احمقانه‌ترین تصویر ممکنه از نظر خودمون. ریشه‌ی روانشناسی‌ش رو نمی‌دونم دقیقا؛ ولی این مدت که هی ویدئوهای رقص دیدم، رقصنده‌هایی که حرکاتی رو می‌کنند که من امکان نداره حتی انجام دادنشون در قبال جان عزیزانم رو در نظر بگیرم، کم‌کم به این نتیجه رسیدم که بحث این نیست که اون رقصنده داره چی کار می‌کنه، انگار فقط ما می‌ترسیم که جنبه‌ی احمقانه و نه‌چندان زیبامون رو نشون بدیم. یک بار که از سد اون ترس بگذری، می‌فهمی ترسیدن راجع بهش چقدر احمقانه است. می‌دونی همه‌ی اون افرادی که تو رو مسخره می‌کنند، در واقع می‌ترسند فقط.

توی این چند روز با یک سری ویدئوها مواجه شدم، از استودیوهای رقص بین‌المللی و تا جایی که من فهمیدم، این‌ها یک مراسم‌هایی دارند (من این و این رو خیلی زیاد دوست داشتم.) که توشون این افراد خیلی ماهر میان و در جمعی از افراد می‌رقصند که فکر کنم اون‌ها هم باید رقصنده‌های ماهری باشند. و دیدنشون حس فوق‌العاده‌ای به من می‌ده. هم به خاطر رقصشون، و هم به خاطر جوی که اون‌جا هست. افرادی‌اند که شجاع‌اند. خیلی هم‌دنیائند انگار. بودن توی اون جمع باید لذت‌بخش باشه.

داشتم یک ویدئویی راجع به همین موضوع می‌دیدم، و یک جایی‌ش مربی رقص می‌گفت که خیلی ناراحت‌کننده است وقتی مردم اون‌قدر اعتماد به نفس ندارند که برن و همون کاری رو بکنند که دوست دارند بکنند. 

نمی‌تونم توضیح بدم؛ ولی انگار بزرگسالی همه‌اش دور محور ترسه. بر اساس این که توجهی رو به خودت جلب نکنی. دراماتیک نباشی. و مشکلی هم نداره. جز این که من دوست دارم از این ترس بگذرم. از این میل درونی و شدید برای هم‌رنگ بقیه شدن بگذرم. از این رقصنده‌ها که دراماتیک‌اند و نمی‌ترسند از این که مشخص باشند، خوشم میاد.

می‌دونی، خیلی جالبه وقتی به همه‌ی این چیزهایی که همیشه مایه‌ی شرمندگی‌ت بودند، به چشم چیزهایی نگاه کنی که در واقع زیبات کردند. و نه چیزهایی که باید مخفی‌شون کنی.

۳

Jungle

می‌دونی، دقیقا دارم فقط از تصوراتم و چیزهایی که دیدم می‌گم، ولی به نظرم، خیلی راحته که مخصوصا توی این رشته‌ی ما گم بشی. رشته‌ی ما منظورم زیست‌شناسیه بیش‌تر. یعنی حتی با این که خیلی چیزها خوندی، در نهایت خودت با دست خودت، به یک تکنسین آزمایشگاه تبدیل بشی. طبعا هم نمی‌گم که تکنسین آزمایشگاه شدن چیز بدیه، ولی فکر نکنم کسی تا دکترا بخونه برای این که هیچی از دانشش استفاده نکنه.

یک بار داشتم با یکی از بچه‌های خوابگاه که فیزیک می‌خوند، حرف می‌زدم، (وای الان دوباره یادم افتاد این فرد یک بار که مریض بودم و هیچ ارتباطی هم نداشتیم، برام سوپ آورد. چرا بعضی افراد این‌قدر زیبائند؟) و می‌گفت که هم‌اتاقی زیست‌شناسی‌ش خیلی راحت‌تره کارش. می‌ره آزمایشگاه و وقتی برمی‌گرده، دیگه کارش تمومه. و خب، احتمالا نباید این‌طوری می‌بود.

یعنی مثلا ریاضی و فیزیک این‌طوریه که همون مرحله‌ی کسب دانشش هم سخته. ولی زیست نه واقعا. هوش زیادی نیاز نیست برای این که قدم به قدم پروسه‌های زیستی رو بفهمی، ولی موضوع اینه که تو برای این که زیست‌شناس بشی، باید از تک‌تک اون اجزایی که می‌خونی، یک تصویری دربیاری و طبق تجربه‌ی من، این مرحله دیگه طاقت‌فرساست. هم زمان می‌خواد، هم مطالعه‌ی بالا، هم تمرکز، هم حافظه و احتمالا چند تا چیز دیگه.

و چقدر فوق‌العاده، چون من رهبر سطحی خوندن جهانم. و هی می‌خونم و هی می‌خونم، و یادم نمی‌مونه، و هیچ‌وقت هم این درست نمی‌شه، چون خوشبختانه ویژگی مثبت دیگه‌ای که دارم، اینه که از محک زدن خودم می‌ترسم. بنابراین در یک مرحله‌ای می‌بینم که من در حقیقت هیچی یاد نگرفتم. یعنی بله، یک چند تا اسم به نظرم آشنا میاد، ولی حتی با حذف جزئیات، من ابدا نمی‌تونم چیزی که خوندم، برای کودک پنج ساله که هیچی، حتی همکلاسی‌هام توضیح بدم.

به خاطر همین، الان هی تلاش می‌کنم از خودم سوال بپرسم، هی برای دانشجوهای خیالی‌م توضیحشون بدم و خیلی کمک می‌کنه، چون کابوس من اینه که استادی بشم که از روی اسلاید می‌خونه. هی فلش‌کارت درست می‌کنم. هی از هر صفحه‌ای که می‌خونم، یک سری تصاویر کوچک می‌سازم، که بعدش شاید از روی این تصاویر کوچک، بتونم تصاویر بزرگ‌تری بسازم.

و نمی‌دونم، مثلا الان حواسم هست. باز خیلی زود حواسم پرت می‌شه و بازم به سطحی خوندنم ادامه می‌دم. ولی احتمالا بتونم یک روشی پیدا کنم که به طور مستمر بهم یادآوری کنه که با اون روش انباشت اطلاعاتم، به هیچ‌جا نمی‌رسم و آخرش استادی می‌شم که کلاسم، وقت مرده‌ی دانشجوهامه.

۳

Fire

ولی الان که این‌جا نشستم و قرار بود درس بخونم و نخوندم، و قرار بود زبان بخونم و نخوندم، و همه چیز به‌هم‌ریخته است و آسیب‌دیده‌ام و اکثر اوقات خودم هم دوست ندارم به خودم کمک کنم، خیلی احساس بیست سالگی می‌کنم. ولی خدایا، دارم کی رو دست میندازم؟ من قراره تلاش کنم، و قراره خوب بشم. انگار ذاتم خلاصه شده توی همین تلاش بی‌وقفه. همین امید.

دیشب داشتم یک ویدئو می‌دیدم راجع به اشخاصی که اختلال NPD دارند (بیان ساده‌تر، narcissist یا خودشیفته.) و خیلی هی یاد افراد مختلف توی زندگی خودم افتادم. یعنی نه افراد نزدیک؛ بیش‌تر یاد هم‌کلاسی‌های راهنمایی و دبیرستانم افتادم مثلا. نه این که اون‌ها واقعا مشکلی داشتند، ولی اعتماد به نفسشون و حس مغلوبیتی که من موقع دیدن این ویدئو داشتم و احساسی که موقع دیدن اون افراد داشتم، شبیه بود.

برای اول راهنمایی، از یک مدرسه‌ای که توش بدون کوچک‌ترین تلاشی اول بودم، رفتم به یک مدرسه‌ی خیلی سطح بالاتر، و ترم اول سال اول، معدلم بین بیست و نه نفر، بیست و هفتم شد و من حتی تلاش کرده بودم. واقعا از راهنمایی‌م بدم میاد، و به ندرت بهش فکر می‌کنم، ولی به هر حال، در نهایت، بین همه‌ی اون افرادی که سال اول آرزو می‌کردم بینشون فقط متوسط باشم، جزو افراد برتر کل مدرسه شدم. و برای دبیرستان، دوباره تقریبا همین وضعیت تکرار شد. ادعا می‌کنم که اعتماد به نفس خوبی دارم، ولی بازم وقتی می‌رم توی یک جمعی که طوری رفتار می‌کنند که انگار بهترند، من هم بدون کوچک‌ترین مقاومتی، توی ذهنم تکرار می‌کنم که «بله، شما بهترید، و من دیگه کارم تمومه.» انگارم که مغزم دقیقا چارلز بویل باشه.

از لحاظ منطقی می‌دونم که خوبم. می‌دونم که اگه بقیه باهوش‌اند و دارند تلاش می‌کنند، منم باهوشم و دارم تلاش می‌کنم و دلیلی نداره نتونم. ولی نه‌خیر، در مقابل کسی که حتی برتری‌ای هم از خودش نشون نداده، و فقط رفتارش حاکی از اینه که بهتره، در لحظه خودم رو می‌بازم. داشتم با زهرا راجع به یک نفر حرف می‌زدم. و در واقعا حرف نبود، فقط زهرا گفت ازش بدش میاد و منم گفتم که من هم بدم میاد و دیگه ادامه ندادیم چندان. و به هر حال، دلیلم این بود که من همیشه فکر می‌کردم این فرد باید یک نخبه در زمینه‌ی فلسفه‌ی علم باشه و حتما باید خیلی بدونه و نقطه نظرات درخشانی داشته باشه. ولی در جریان دو هفته‌ی قبل که خیلی حرف‌هاش رو شنیدم، فهمیدم که حقیقتا فرد چندان بزرگ و درخشانی نیست. یعنی راستش نمی‌دونم نظر بقیه چیه، ولی نظر خودم توی این مورد برام اولویت داره. و اعصابم خرد شد که گذاشتم یک نفر بازم بدون هیچ شواهدی توی ذهنم بزرگ بشه. 

و نمی‌دونم، برای من که این‌قدر دارم راه عجیب‌غریبی می‌رم و عقاید شک‌برانگیزی دارم و دوست ندارم نظر بقیه برام مهم باشه، ولی هست و قطعا نظر بقیه مبنی بر باور به راه من نیست، حداقل نیاز اینه که خودم حداقل هشتاد درصد به خودم اطمینان داشته باشم. ولی خب، در هر صورت با وجود تمام نقص‌هام و شک‌هام، می‌دونم که از همه‌ی این‌ها زنده، سالم و درخشان درمیام. اینم ابرقدرت منه. فقط باید به خودم اطمینان کنم، چون می‌دونم که قراره بعدا (احتمالا با ملایمت و نه‌چندان جدی) خودِ الانم رو سرزنش کنم که چرا آخه به خودم اعتماد نکردم، نه چون خیلی اشتباه بزرگی بود، فقط احمقانه بود.

۰

ابتدای ترم شش

یک پلی‌لیست جدید توی اسپاتیفای پیدا کردم. این قضیه‌ی Dark academia واقعا با وجود همه‌ی مسخرگی و تکراری بودنش، زیباست.

 

ترس عمیق این ماه‌ها اینه که آخر به چیزی که باید، نرسم. این که فیلمی باشه که من عاشق لحظه لحظه‌شم، ولی نمی‌دونم چیه. کتابی باشه که نمی‌تونم یک ثانیه زمینش بذارم، ولی پیداش نکنم. آهنگ‌هایی باشند که روزهام رو هزار برابر جادویی‌تر می‌کنند ولی من هیچ‌وقت پیداشون نکنم. آدم‌هایی باشند که بتونم بی‌وقفه باهاشون حرف بزنم، و در نهایت بهشون نرسم. و همه‌ی این‌ها قطعی‌اند. نه فقط برای من، برای همه. تو هر چقدرم تجربه کنی، نمی‌تونی همه چیز یا حتی نزدیک به همه چیز رو ببینی. ولی به نظر نمیاد اکثر انسان‌ها (حتی اون‌هایی که به اندازه‌ی من به این چیزهای چرند فکر می‌کنند.) خیلی ناراحت باشند از این موضوع. فکر کنم چون دنیاشون رو پیدا کردند.

نکته‌ای که همه‌مون می‌دونیم، اینه که با شکم گرسنه نباید خرید کنی. این موضوع بارها به من ثابت شده، ولی همچنان درسم رو نگرفتم. فکر نمی‌کنم مشکل من واقعا این پاراگراف بالا باشه. فکر می‌کنم مشکلم بیش‌تر اینه که وقتی از نوجوانی اومدم بزرگسالی، چیزهای مربوط به اون دوران رو نیاوردم. طبیعی هم هست. ولی خب، الان چیزهای زیادی ندارم. توی خونه‌ای زندگی می‌کنم که وسایل زیادی نداره، و این برهنگی‌ش عذابم می‌ده. از طرفی اون‌قدر کار روی سرم ریخته که نمی‌تونم برم وسایل بخرم. 

ولی الان که نشستم و دارم Sleeping at Last گوش می‌دم، فکر می‌کنم که من حداقل می‌دونم که دوست دارم چه وسایلی بخرم. امروز به زهرا و فرزانه اعلام کردم، و به شما هم اعلام می‌کنم که من آدم بیوانفورماتیک نیستم. بیوانفورماتیک داره من رو ذره‌ذره می‌کشه. فکر نکنم ازش دقیقا بدم بیاد. فقط واقعا خسته‌کننده است، همین.  همچنان دقیقا نفهمیدم چی دوست دارم، ولی گزینه‌های بیش‌تری از لیستم حذف شدند. و حدس بزنید چی؟ ترم ششم رو گذاشتم برای این که همین رو بفهمم. احتمالا هر هفته بشینم و یک مقاله بخونم. یک مقاله‌ی احتمالا معروف از یک زمینه. 

قراره اواخر اسفند با مائده و زهرا جوایز نوبل پزشکی چند سال اخیر رو مرور کنیم و ببینیم چی کار کردند و عزیزم، خدا می‌دونه که من چقدر بابت همه‌ی این‌ها ذوق دارم. نه فقط برای این‌ها. برای کسی که قراره بشم. برای کسی که می‌تونه یک آزمایش علمی محشر پیاده کنه. چون یک ایده‌ای پیدا کرده که سلول چطوری کار می‌کنه. از کسی که علم رو واقعا می‌شناسه و می‌تونه برای پایان‌نامه‌ی ارشدش یک ایده‌ی خوب پیدا کنه.

نباید این‌قدر استرس داشته باشم راجع به پاراگراف اول. بیست سالمه و قراره چیزهایی پیدا کنم که خونه‌ام رو باهاشون کامل کنم. و از این خونه هم خوشم میاد. این همه تلاش کردم و شجاع بودم و از اشتباهاتم یاد گرفتم و در نهایت به همچین خونه‌ای رسیدم. بی‌نقص نیست، ولی روشنه و آرومه و من دوستش دارم. 

هنوز زوده ولی من دوست دارم برای ترم شش و سال جدید آرزو کنم که زیبا باشه. که انسان‌های زیبایی پیدا کنم و آهنگ‌های زیبایی و نویسنده‌های زیبایی. امروز یک نقاش جدید به اسم Peter Brown پیدا کردم و برای من خیلی پیش نمیاد، ولی با یک نظر دیدن یکی از نقاشی‌هاش شیفته‌اش شدم. چند تاشون رو نگه داشتم تا برای مهدی بفرستم. ولی الان دوست دارم یکی‌شون این‌جا هم باشه:

۰

One step at a time

با زهرا که می‌رم بیرون، وقتی می‌خواد پارک کنه، خیلی طول می‌کشه و برای منی که راننده نیستم خیلی عجیب و جالبه همیشه. چون اصلا اولش به نظر نمی‌رسه که بشه با هیچ‌جور حرکت هوشمندانه‌ای ماشین رو گذاشت توی جا (فارسی روان) ولی مثلا هی زهرا حرکات زیادی به جلو و عقب و کنار می‌کنه، و توی هر حرکت، انگار پارک شدن ممکن‌تر به نظر میاد. حالا نمی‌دونم من دارم باز فکرهای احمقانه می‌کنم یا واقعا این پروسه برای بقیه هم جالبه. چون مثلا یک چیزی مثل از نقطه‌ی الف تا نقطه‌ی ب دویدن، یک چیزیه که آدم اولش می‌تونه همه چی‌ش رو تصور کنه، ولی این نه. 

خیلی این وضعیت برای من ناراحته. از هیییچ نظر هییییچ تصوری از آینده‌ام ندارم. فرزانه می‌گه لازم نیست. ولی برای من واقعا یک تصویر لازمه. شاید من اشتباه می‌کنم، ولی بدون رویا زندگی کردن، واقعا سخته؛ حداقل برای من که بهش اعتقاد دارم. 

دیشب که داشتم با مهدی حرف می‌زدم، فکر کردم که من یک زمانی خیلی رقابتی بودم. همچنان هم هستم یعنی. فقط هی مهارش کردم، چون فکر نمی‌کردم برنده بشم. به خاطر همین هی توی ذهنم اصرار کردم که اصلا این چیزها مهم نیست. به مهدی گفتم که نذار ترس انگیزه‌ات باشه. خیلی توی حرف ساده است. ولی خیلی ایده‌ای ندارم که چطور می‌شه بیست ساله باشی و حداقل خیلی نترسی.

آمریکا خیلی توی گزینه‌هام نیست. به بقیه می‌گم چون دوست دارم یک زندگی آروم و ساده داشته باشم و تا هزاران سال درگیر اقامت نشم. دلیل اصلی‌ش اینه که من فکر نمی‌کنم اون‌جا موفق بشم. بین اون همه افراد درخشان. و ترجیح می‌دم اگه قراره فرد خیلی مهمی نشم، حداقل زندگی ساده‌ای داشته باشم. این دلیلم رو خودم تا دیشب نمی‌دونستم.

و خیلی عجیبه، ولی پذیرش این که این رقابت‌های زمینی مسخره‌ی ناچیز برام واقعا مهمه، خیلی آرامش خیال بهم می‌ده. و بحث آمریکا نیست دقیقا، صرفا آمریکا توی ذهنم نماد جاییه که قراره کلی استرس داشته باشم، و اروپا نماد زندگی آروم‌تر ولی نادرخشان‌تره که مطمئن نیستم این تصویر دقیقا درست باشه، ولی اگه با این فرض بریم جلو، فکر آمریکا حس خیلی خوشایندی بهم می‌ده. نمی‌تونم توصیفش کنم. انگار جاییه که باید باشم. جاییه که حسرتی برای من نمی‌ذاره.

الان همه چی غیرممکن به نظر میاد. اصلا نمی‌فهمم قراره چی کار کنم. نه در مقیاس بزرگ، در مقیاس کوچک. ولی چند تا حرکت هست که می‌تونم انجام بدم. می‌تونم بپذیرم که یکم دارم FOMO پیدا می‌کنم. نمی‌دونم به این منظور ازش استفاده می‌شه. ولی فکر تمام موزیک‌ویدئوها، سریال‌ها، فیلم‌ها، و مخصوصا آهنگ‌هایی که اگه بشنومشون/ببینمشون، خیلی خوشحال‌تر می‌شم، غمگینم می‌کنه. فکر همه‌ی تجاربی که قرار نیست هیچ‌وقت داشته باشم غمگینم می‌کنه. و دوست ندارم این طوری باشم. فکر نمی‌کنم ما با چیزی که داریم، تعریف می‌شیم و نه چیزی که نداریم.

می‌تونم صبر کنم. نصفه‌شب با خودم قرار گذاشتم که شش ماه صبر کنم، و هر غر و ترسی دارم، همون موقع بروز بدم. بعدش ترسیدم و گفتم اگه شش ماه گذشت و همچنان همین بود چی؟ ولی خب، حتی اگه هم بود، همون موقع یک فکری به حالش می‌کنم. 

می‌بینی عزیزم؟ تو فقط کاری رو می‌کنی که می‌تونی، و حتی اگه مشخص نباشه که مسیر کلی چیه، حتی اگه مسیر کلی غیرممکن به نظر بیاد، قدم به قدم همه چی مشخص‌تر و ممکن‌تر می‌شه.

۰

اسفند

به نظرم نباید این‌قدر سخت بگیرم.

من به قضیه‌ی نیمه‌ی گم‌شده یک اعتقاد نسبی‌ای دارم. نه فقط توی روابط؛ کلا. یک فردی هست برای تو، یک رشته‌ای هست برای تو، یک شغلی هست برای تو، یک خونه‌ای هست برای تو. و فکر نکنم از بنیان غلط باشه. توی جلد پنج کتاب‌های آن شرلی یک اصطلاحی بود، «آدم‌های هم‌رگ‌وریشه». برای من خیلی پیش نمیاد دیدن همچین افرادی. اکثر اوقات حس می‌کنم بقیه به زبون دیگه‌ای حرف می‌زنند. 

به هر حال، آدم‌های هم‌رگ‌وریشه‌ام هستند. کنارشون حس می‌کنم خونه‌ام. توی ماشین زهرا مثلا. فکر نمی‌کنم همه‌اش به خودم برگرده. فکر نمی‌کنم اگه من دیدم رو عوض کنم، همه‌ی آدم‌ها مطابق میلم بشند. یا اگه تلاش کنم، می‌تونم با یک فرد عادی، یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی فوق‌العاده داشته باشم. همچنان به مفهوم هم‌رگ‌وریشه بودن معتقدم.

ولی خب، موضوع اینه که فکر نمی‌کنم واقعا The Oneای در کار باشه. شاید یک خونه‌ای یک جایی باشه که دقیقا خونه‌ی رویاهای توئه، ولی وقتی تو یک خونه‌ای پیدا می‌کنی که با وجود همه‌ی نقایصش، بهش احساس خوبی داری و تصمیم می‌گیری بخری‌ش، دیگه واقعا نمی‌تونی خیلی به این اهمیت بدی که چنین خونه‌ای وجود داره. (در این بند، منظورم دقیقا خونه بود، من خیلی بیش از حد به خونه‌ی آینده‌ام فکر می‌کنم. دقیقا به خود ساختمونش و دکورش.)

یک بار النا یک پستی نوشته بود، راجع به این که لازم نیست چیزها بهترین باشند، فقط لازمه کافی باشند. و به نظر درست، و آرامش‌بخش میاد. 

 

مجموعا سه ساعت توی راه رفت و برگشت آزمایشگاهم. عین سه ساعت هم با خودم درگیرم که آیا لغت بخونم، یا می‌تونم از پنجره به بیرون نگاه کنم و آهنگ گوش بدم. چون من عاشق دومی‌ام. و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. وقتی تصمیم می‌گیرم لغت بخونم، فکر می‌کنم که با شناختی که من از خودم دارم توی اون آینده‌ای که حتی در بهترین حالت بهش می‌رسم، قرار نیست بابت این به خودم افتخار کنم که هیچی از زندگی نفهمیدم و فقط درس خوندم (من خیلی دراماتیکم، این‌جا فقط بحث نیم‌ساعت زبان خوندن بود، و من تغییرش دادم به «من لحظه به لحظه‌ی زندگی‌م عرق ریختم.») و وقت‌هایی که آهنگ گوش می‌دم فکر می‌کنم. که «خوبه سارا، فقط وقتی از حسرت دانشمند شدن پرپر شدی، بدون که خودت نخواستی بهش برسی.» فکر می‌کنم راه درست اینه که مثلا یکمش رو بخونم، بقیه‌اش رو آهنگ گوش کنم، و هی نسبت درس خوندن بیش‌تر بشه. ولی به هر حال این درگیری‌های درونی نمادی از درگیری‌های بنیادی‌ترم شده.

از این تکنیک‌های بهتر بودن و پیشرفت کردن و فلان و بهمان، هم‌زمان می‌ترسم و بدم میاد. به شکل عمیقی بدم میاد. فکر می‌کنم شاید من حسودم. ولی به نظر نمیاد حسودی باشه. 

از پگاه پرسیدم پایه‌های زندگی‌ش چیان. بعدش کلی با خودم بحث فلسفی کردم که اصلا پایه یعنی چی. شاید ما کلی پایه داریم، و فقط بعضی‌هاشون بزرگ‌ترند. و درست نیست خودت رو به چند تا چیز منحصر کنی. و بعدش که پگاه ازم پرسید پایه‌های زندگی من چی‌اند، گفتم نمی‌دونم.

ولی بعدش نوشتم: Science، دوست‌هام، احساساتم، زیبایی‌ها و چیزی نبود که تک‌تک بنویسم و دقیق فکر کنم روشون. صرفا می‌دونستم. این‌ها اجزای اساسی زندگی من‌اند. ظهر داشتم فکر می‌کردم که خدایا، من چقدر ترم سه‌ام رو دوست دارم. چقدر از اون شجاعت و زیبایی خوشم میاد. و ترم سه با اختلاف کم‌ترین معدل من بود. نه این که من طرفدار نمره‌های کم باشم. ولی می‌گم من اون آدمی نیستم که به خاطر یک لحظه افتخار به خود، منطقی بدونم که چند سال صرف کاری کنم که دوستش ندارم.

بحث تلاش کردن نیست. بحث رنج کشیدن به خاطر ارزش‌های بقیه است. بابت آینده شوقی ندارم. ولی شب‌ها فیلم دیدن با مریم خیلی بهم خوش می‌گذره. خدایا، چقدر انسان منحرفی به نظر می‌رسم بابت این حرف، ولی من فکر می‌کنم، در مقطع فعلی، من ترجیح می‌دم در عین حرکت آهسته و پیوسته در مسیرم، به این لذت‌های فانی هم اهمیت بدم و بابتشون عذاب وجدانی نداشته باشم.

۱

Lionheart

چیزی که در مورد بزرگسالی گاهی اوقات عمیقا اذیتم می‌کنه، اینه که حتی حس نمی‌کنی مهمی. و احتمالا منظورم رو درست نرسوندم.

یعنی، پیش‌دانشگاهی بهشت من بود دقیقا. دائما از هوشم تعریف می‌کردند (which seems weird now). نتیجه‌ی آزمون‌های کانونم احتمالا از طرف خیلی‌ها چک می‌شد. وقتی سوالی مطرح می‌شد، از من توقع می‌رفت که جواب بدم. بهم امیدوار بودند، تحسینم می‌کردند و مورد توجه بودم. توی اون نقطه‌ی کوچک از دنیا، که اون موقع کل دنیای من محسوب می‌شد، مهم بودم. می‌دونم که واقعا مهم نبودم، چه اون موقع و چه الان. ولی چیزی که در مورد خودم فهمیدم، اینه که اون فضا، برای من بهترین فضای ممکن بود. افرادی هستند که از مورد توجه واقع شدن خوششون نمیاد، افرادی هستند که براشون مهم نیست، و افرادی هستند که تحت چنین شرایطی استرس می‌گیرند. ولی برای من، در تمام زندگی‌م، این طوری بوده که وقتی کسی بهم باور داشت، دقیقا از پس هر کاری برمی‌اومدم. ادعای بزرگی به نظر میاد، ولی خب، واقعا این‌طوری‌ام. عوضش اگه کسی بهم باور نداشته باشه (نه این که مثلا ازم متنفر باشند یا هر چی، صرفا فکر کنه عادی‌ام.) فرقی نداره چی کار کنم، در نهایت فقط خوبم.

امروز داشتم Ballerina رو می‌دیدم، و احمقانه است، ولی وقتی توجه اون مربی، به شاگردش رو می‌دیدم، فکر کردم که خدایا، چند وقته که کسی این‌طوری متوجه من نشده؟ یعنی در بهترین حالت، من یک دانشجوی خیلی خوبم که قراره به جای خوبی برسم. که واقعا هم خوبه، ولی من حقیقتا حسرت بزرگی رو توی قلبم حس می‌کنم.

من خیلی دوست داشتم خودم رو بشناسم. نه عمیق حتی، همین چیزهای ساده. و دارم خودم رو می‌شناسم. مثلا می‌دونم من از لباس‌های هیپ‌هاپ‌گونه (که نمی‌دونم صفت درستیه، یا نه) خوشم نمیاد. ولی از کت جدیدم که تیره و ساده است، خوشم میاد. نمی‌دونم چرا، ولی می‌دونم زیست‌شناسی رو دوست دارم و درک خوبی ازش دارم. امروز فکر کردم که فرقی نداره چی کار کنم؛ در نهایت انگار نمی‌تونم با ریاضی و فیزیک ارتباط برقرار کنم. و این قسمت از شناختن لذت‌بخش نیست. و نمی‌دونم، قرار نبود شکست بخورم. برای منی که به خاطر ریاضی و فیزیک خوبم این‌جائم، این وضعیت غم‌انگیزه. یک حسرت بزرگ می‌شه. و من ابدا نمی‌تونم با حسرت داشتن کنار بیام.

به خاطر همینه که تنبیه یا انگیزه دادن تنبیهی روی من جواب نمی‌ده. توی همون سال کنکور، معلم زیستی داشتیم که مثل بقیه بهم توجه نمی‌کرد. و من به طرز واقعا عجیبی، و فقط سر کلاس اون نمی‌تونستم به سوال‌هاش جواب بدم. از این بدم میاد. دوست دارم از این شخصیت‌هایی باشم که وقتی هیچ‌کس بهشون باور نداره، شبانه کار می‌کنند و عرق می‌ریزند و آخرش به جایی می‌رسند.

اینم از اون پست‌هاییه که براش پایان روشنی ندارم. امیدوارم بعدا پایان روشنش پیدا بشه. می‌گردم و پایان روشنش رو پیدا می‌کنم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان