خانواده

بعضی اوقات فکر می‌کنم شاید دارم از خواهر/برادری مفهومی عمیق‌تر از چیزی که هست می‌سازم، ولی معدود وقت‌هایی که با صبا حرف می‌زنم، همیشه فکر می‌کنم که عاشقش‌ام. فکر می‌کنم که نه‌تنها از من پرحرف‌تر، که خیلی خیلی مهربون‌تر و عاقل‌تره. داشت بهم از یک یارویی می‌گفت که عمیقا دوستش داشته و در نهایت رفته بهش گفته. ازش پرسیدم چه حسی داره بعد از گفتن و رد شدن، و گفت همیشه دوست داشته افتخار کنه به کسی که دوستش داره، و عشقی که برای این فرد داره. یاد خودم و استانداردهای گذشته‌ام افتادم و شاید یکم دلم گرفت.

 

عاشق گوش کردن بهش‌ام. می‌گم گوش کردن، چون واقعا من ده درصد مواقع می‌تونم حرف بزنم. تقریبا شبیه پادکست گوش دادنه. ولی من فقط می‌تونم بخندم وقتی حرف می‌زنه. می‌گفت با دوست‌هاش یک مکالمه داشته در مورد بدبو بودن گل دوازده‌امام و صبا هم پا شده برداشته گفته که به‌خاطر اینه اسمش دوازده‌امامه و نه چهارخلیفه؛ می‌گفت داشته برای مامان مکالمه رو تعریف می‌کرده و مامان چنان لبخند رضایتی بر چهره‌اش نقش بسته و رفته برای هرکسی پیدا کرده، تعریف کرده که ببین دخترم جمیع سنی‌های فارسی‌زبان رو روسفید کرده. از پریشب، هی خندیدم و دنبالش، دلم برای مامان و کارهای این‌طوریش تنگ شد.

مامان خیلی جالبه از این نظر. 'What we love, we mention' و مامانم هر حرکتی از من و بقیه رو به بقیه و من گزارش می‌ده. صبا می‌گفت مامان داشته برای داداشم تعریف می‌کرده که این پسره که از سارا خوشش می‌اومد، دعوتش کرده به گیت (دیت رو شنیده بود گیت)، و داداشم، understandably، گفته که وا، چرا گیت؟ و مامانم هم این شکلی بوده که جدی چرا گیت. وای من نمی‌تونم.

 

به ذهنم نمی‌رسه که بهشون بگم دوستشون دارم. وقتی به ذهنم می‌رسه، زبونم قفل می‌شه. وقتی درنهایت می‌گمش، انگار واقعی نیست. در نتیجه، این‌جا احساساتم رو بیان می‌کنم. خیلی دوستشون دارم. دور بودن ازشون همیشه کمی قلبم رو می‌شکنه، و گاهی اوقات تصور می‌کنم که صبا نزدیکم زندگی کنه، یا مامان بیاد، و ببرمش مسافرت.

۱

I want to feel the ground under my feet

گاهی اوقات شنبه‌ها، وقتی توی مرکز شهر می‌چرخم، احساس بی‌هدفی توی زندگی کلافه‌ام می‌کنه. فکر می‌کنم که چی برام مهمه و به نتیجه‌ای نمی‌رسم. هر مسیر فکری‌ای هم در پیش بگیرم، یکی قبلا زیر سوالش برده. فکر می‌کنم که مهم همینه که لذت ببرم، بعد فکر می‌کنم این تفکر غیرنقادانه چیه که من دارم. بعد فکر می‌کنم که اوکی، سخت می‌گیرم، بعد فکر می‌کنم واقعا دنیا دو روزه و ارزشش رو نداره. 

دیدن ویژگی‌های منفی مامان و بابام توی خودم واقعا جالبه. مامانم اگه بگه الان شبه، و نفر مقابلش بگه الان روزه، در جوابش احتمالا بگه آره، شما هم حق داری. یعنی نه این که حتی تلاش داشته باشه طرف مقابل رو راضی کنه؛ نمی‌دونم چه اتفاقی میفته که نظرش واقعا عوض می‌شه. 

توی روابط خودم هم زیاد می‌بینمش؛ و بدتر، توی محتوایی که مصرف می‌کنم. بعد من اصلا انسان مثلا مقابله با کاپیتالیسم و این صحبت‌ها نیستم. کلا توی دنیای خودم‌ام. این‌طوری نیست ایده‌ای نداشته باشم، ولی دغدغه‌ام نیست. شاید بپرسی دغدغه‌ام چیه، و مطلقا هیج ایده‌ای ندارم. ولی تازگی‌ها دارم تلاش می‌کنم کم‌تر خنثی باشم. 

این موضوعی که در مورد مامانم و خودم گفتم، نشونه‌هاش همه‌جا هست؛ مثلا این که من نمی‌تونم راه خودم رو داشته باشم. قبلا می‌تونستم، ولی الان چنان با پیچیدگی چیزها درگیرم که حالا از هر راهی شده، زندگی می‌کنم. راه من و بقیه نداره.

 

حتی نمی‌تونم تصمیم بگیرم که آیا هدف داشتن در زندگی لازمه یا نه. ترسناکه که چقدر رسانه‌ها تاثیر دارند. من واقعا تا مدت‌ها این‌جا روزهای تعطیل درس می‌خوندم، تحت تاثیر اون شعار قلم‌چی که دوران طلایی نوروز و این صحبت‌ها. یعنی فکر کن قلم‌چی این‌قدر روی من تاثیر داشت. 

نمی‌دونم، فکر می‌کنم تا وقتی توی ذهنم تشخیص بین درست و غلط باشه، توش می‌مونم. چون چیزها در مکان خودشون معنا می‌دن. من در دوران طلایی نوروز درس خوندم تا به رتبه‌ام رسیدم. بحث سر درست کردن یک سیستم برای خودته. من هر موقع توی فکر کردنم می‌مونم، از این ابزار استفاده می‌کنم و به شما هم توصیه‌اش می‌کنم. «باید یک سیستم درست کنی.» و می‌تونی تا چند هفته فکرش رو دور بندازی. 

 

بی‌انصافیه یکم. خودم معیار پیدا کنم و خودم بسنجم و خودم یک راه پیدا کنم و بسازم. ناراحتم می‌کنه که ممکنه من همه‌ی این ایده‌ها رو ممکنه خاک کنم یک جا. زندگی شلوغه. ممکنه من فراموش کنم، و کسی یادم نیاره، چون همه‌اش برای خودم بوده. فکر می‌کنم شاید سر همین رفتنش این‌قدر غمگینم کرد؛ یک بخشی از وجودم کنارش زنده شد و نمی‌دونم جطوری تنهایی باید درستش کنم.

۱

Treehouse

رفتم در مورد این avoidant attachment style ویدئو دیدم و دیدم بی‌ربط نیست و یکم شخصیتم به سمتش متمایل هست. البته مشکلی هم توش نمی‌بینم و به نظرم اتفاقا سیستم منطقی‌ایه. این از این. ولی چیزی که ازش مونده توی ذهنم و کمی معذب می‌کنه، اینه که یک جایی می‌گفت که این افراد از احساساتشون آگاهی ندارند و سر همین توی پردازششون مشکل دارند. 

سر همین چنان به من، مدعی همیشگی توی خودآگاهی و پردازش احساسات، برخورد که از اون موقع هی فکر می‌کنم نکنه چیزی هست این‌جا که من نمی‌بینمش. 

فکر نمی‌کنم که مشکل بزرگی در زندگی‌م به‌خاطر شخصیتم داشته باشم، ولی این احساس نامرتبط بودن به دیگران اکثر اوقات هست. چند شب پیش داشتم به آیشنور توی یکی از مکالمات پس از فیلم دیدنشون می‌گفتم که حس می‌کنم ماسک دارم کل روز، و حتی در حین این دیالوگ هم حس می‌کردم که ماسک دارم.

آره خلاصه، حس می‌‌کنم ماسک دارم و فکر می‌کنم این که این‌قدر با تنهایی اوکی‌ام، بخشی‌ش به‌خاطر همین احساس رهایی‌ایه که بعد از تموم شدن ارتباط با دیگران دارم، نه این که حالا تنهایی چقدر خوش می‌گذره و فلان.

به این زیاد فکر می‌کنم که حالا الان در جواب چی بگم و چطوری این مکالمه رو تموم کنم، و چطوری کاری کنم طرف مقابل ازم خوشش بیاد و چطوری به چشم‌های طرف مقابل نگاه کنم، و عضلات صورتم رو کنترل کنم، و نشون ندم حوصله‌ام سررفته و فلان. خیلی هم البته پیش میاد توی مکالمه‌ای قرار می‌گیرم که واقعا این‌قدر جالبه و به صورت طبیعی خوب پیش می‌ره، که بعدش حس می‌کنم زندگی چند درجه قشنگ‌تره، ولی اکثرا این‌طوری نیست.

 

بعد موضوع اینه که من واقعا حرف زدن رو دوست دارم. Small talk سرکار مثلا این‌قدر کیف می‌ده بهم گاهی. این‌جا هم شهر کوچکه و حالت communityطور داریم و همه هم رو می‌شناسند و من از ارتباط با افراد این شبکه خوشم میاد. از این حالت ارتباطات میان‌سالی که حالا دوست نیستید، ولی محیط نزدیکتون کرده. می‌دونم عمیق نیستند، ولی حس نمی‌کنم کاملا مصنوعی باشند.

 

نمی‌دونم از ترکیب این‌ها چی بسازم. ماسک رو لازم دارم، و ایده‌ای ندارم که اگه لازم شد، چطوری برش دارم. 

۰

فکرهای جدید

از سوپروایزرم یک خرده این‌جا گفتم؛ توصیف کردنش برای من سخته، چون نسبتا خیلی وقته می‌شناسمش و وقتی به کسی نزدیکی، صفات چندان کاربردی نیستند. ولی آدم باهوش و دقیقیه و قطعا دانشمند درجه‌یکی. یک خرده هم ترسناکه برای انسان‌های دیگه. من رو این‌قدر دعوا کرده که عادی شده، ولی بقیه همچنان می‌ترسند و براشون هم عجیبه که ما با هم خوب کنار میایم. یک جاهایی زیاده‌روی می‌کنه توی تند بودنش و خلاصه واقعا یک مقدار نیاز داره که روی رابطه‌اش با انسان‌ها کار کنه. ولی این همه گفتم که به این برسم که وقتی بقیه ازم می‌پرسند چطوری باهاش کنار میام، در کنار واقعا کمک‌کننده و بخشنده بودنش در وقت و دانش، این به ذهنم میاد که من رو جدی می‌گیره.

واقعا ایده‌ای ندارم که نظرش راجع به من چیه. می‌دونم به صورت کلی تاییدم می‌کنه، ولی همین. نظرش هم واقعا در اساس مهم نیست، ولی نتیجه‌اش خوشاینده. که یک ایده‌ی رندوم بهش می‌گم، و روش واقعا فکر می‌کنه. مجبورم می‌کنه تا خود طراحی آزمایش برم.

واقعا عجیب هم نیست که جدی‌م می‌گیره، چون از توی خیابون که نیومدم وسط این آزمایشگاه. فکر کنم دلیل این که در لحظه برام واکنشش عجیبه، همینه که من خودم رو جدی نمی‌گیرم. 

 

نمی‌دونم. من به‌ندرت توی زندگی‌م (چند سال اخیر حداقل) اون‌قدر احساس هدف‌مندی داشتم که حالا بیام این ویژگی بنیادینم رو زیر سوال ببرم. همیشه همه‌چی با وجود این جدی نگرفتن درونی اوکی بوده.

منظورم از جدی گرفتن هم تلاش کردن نیست. همیشه تلاش می‌کنم، ولی فکر می‌کنم درنهایت، واقعا تو ذهنم دارم بازی می‌کنم. که هیچ‌کدوم از این چیزها واقعا اهمیتی نداره. فکر می‌کنم این جنبه‌ام خودش رو توی اهمیت ندادنم به ترند productivity نشون می‌ده. توی ذهنم هست که در نهایتش واقعا اهمیتی نداره و حالا چرا زندگی رو برای خودم سخت کنم.

 

خودم رو این‌طوری که هستم، دوست دارم ولی، و جدی نگرفتن چیزها و سخت نگرفتن هم برخورد مناسبی بوده خیلی وقت‌ها. برای خودم البته خوشحالم که یک جهتی در یک بخش زندگی‌م پیدا کردم که اون‌قدر تاثیرگذار بوده که به فکر تغییر دادن پایه افتادم.

ولی آیا جدی می‌گیرم؟ شاید اگه اون‌قدر باهوش باشم که توی دنیای این‌قدر بی‌ربط به دنیای درونی‌م، یک مسیری پیدا کنم که بالاخره معنا داره. 

آیا دوست دارم که تغییر کنم؟ آره فکر کنم. به خودم نگاه می‌کنم گاهی اوقات، و فکر می‌کنم که حتی با این که با ایده‌اش برای خودم اوکی‌ام، ولی من حیفم برای سکون و صرفا مصرف کردن چیزها.

۰

مراحل جدید از بزرگسالی

قرار شد با مامان و بابا و صبا برم استانبول و احساس عجیبی راجع بهش دارم. نمی‌دونم. فید اینستام در کنار توییت‌های بامزه، پر از عکس کشورهای مختلف و یک سری عکس خونه است. بعضی اوقات، تقریبا ناخودآگاه، از روی یک پستی سریع رد می‌شم، حتی با این که تشخیص دادم که محتوای جالبی داره. نمی‌دونم دقیقا چرا، حدسم اینه که ته دلم می‌دونم که در آینده، من احتمالا می‌تونم هر کاری که دوست دارم، بکنم. این برای من که از یک خانواده‌ی متوسط توی ایران اومدم و به‌صورت پیش‌فرض همه‌چی قفل بود، دلهره‌آوره. فکریه که بهش عادت ندارم و معذبم می‌کنه. 

قراره باهاشون برم استانبول، و واقعا احساس عجیبیه. دوست دارم خودم رو جمع‌و‌جور کنم، براش برنامه بریزم، پول جمع کنم، و نقش جدیدم رو بپذیرم و حواسم بهشون باشه. مرحله‌ی جدیدی از بزرگسالی. 

 

امروز می‌گفت که avoidant attachment style دارم و برام جالب بود. فکر نمی‌کنم درست بگه، چون فقط رابطه‌ی خودمون رو دیده، و البته من هیچ‌وقت در دوستی واقعا اون‌قدر نمی‌تونم نزدیک باشم که از نظر احساسی تکیه کنم و فکر نمی‌کنم برخورد غلطی باشه، چون همه می‌دونند دوستی برای مسخره‌بازیه.

ولی در حین فکر کردن بهش، یاد دفعات معدودی افتادم که با حضور کس دیگه‌ای گریه کردم. واقعا هر دفعه‌اش خیلی خوش گذشت in retrospect :))) نمی‌دونم، با همیشه تنها بودن در حمل احساساتم خیلی اوکی‌ام، ولی خب، این که کس دیگه‌ای باشه و کسی باشه که بهت نزدیکه، و حواسش بهت هست، واقعا لذت‌بخشه.

نمی‌دونم واقعا. کاریش نمی‌شه کرد. یک معیارهای فضایی‌ای دارم برای نزدیک شدن به انسان‌ها، و بین کنار گذاشتن اون معیارها و پذیرفتن تنهایی، انتخاب کردم که با تنها زندگی کردن، در همه‌ی جنبه‌هاش، راحت باشم. فکر می‌کنم تصمیم اشتباهی نیست.

 

با بزرگ‌تر شدنم، روحیه‌ام feminineتر می‌شه و ترکیبش با میلم به مستقل بودن جالبه. فکر می‌کنم از خونه‌ام خوب مراقبت می‌کنم. فکر می‌کنم کلا چینش وسایل، در هر جنبه‌ای، برام مهمه. از لباس‌های زیبا که همیشه استقبال کرده‌ام، ولی حالا آرایش کردن هم تا حدی دوست دارم. دوست ندارم دوست داشته باشم، ولی دوست دارم. توی آشپزی و مخصوصا کیک‌پزی پیشرفت کردم. این ترسی که همیشه داشتم، که نکنه توی کار خونه و هیچ‌چیزی جز درس خوندن خوب نیستم، کم‌رنگ یا حتی نابود شده.

نمی‌دونم، برام ترند خوب یا بدی نیست. ولی من همیشه از دیدن جنبه‌های جدید توی شخصیتم هیجان‌زده می‌شم. می‌تونی دنیا رو از دریچه‌ای ببینی که قبلا برات قفل بود.

۱

Inside Out 2

دیشب با چندتا از بچه‌هامون رفتم Inside Out 2 رو دیدم. واقعا پشیمونم که تنها نرفتم. اگه تنها بودم، جلوی گریه‌ام رو نمی‌گرفتم. بعدش هم اصلا همون‌جا می‌نشستم و به گریه‌ام ادامه می‌دادم. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم، ولی خیلی غم‌انگیزه بزرگسالی. در عین زیبایی‌ش، خیلی غم‌انگیزه که هیچ چاره‌ای جز تحمل همه‌ی این لحظات و احساسات نداری.

 

سنیا بالاخره از آزمایشگاه رفت و تاراس دو روز گذشته در غمگین‌ترین حالتش بوده. من همیشه فکر می‌کردم این مرد هیچ حسی نداره، و این حالتش واقعا برام جالبه. با هم هشت سال توی یک کلاس و یک آزمایشگاه بودند. اینم خیلی غم‌انگیزه. مربوط به همون بند اول. گذر انسان‌ها، هرچقدر هم که دوستشون داشته باشی.

 

خسته شدم از فکر کردن برای خودم. از سیستم خودم رو داشتن. با این که کسی نباشه که باهاش از چیزهای توی ذهنم حرف بزنم، واقعا راحتم. بخشی‌ش به‌خاطر این که به‌جاش کلا با انسان‌ها زیاد حرف می‌زنم و واقعا هم خوش می‌گذره و احساس پذیرفته شدن می‌کنم. از لحاظ علمی هم اطرافیانم واقعا الهام‌بخش‌اند و شاید اینم کمی کمک می‌کنه که حواسم پرت بشه.

ولی داشتم می‌گفتم؛ این پروسه‌ی وارد کردن مفاهیم جدید به سیستم فکری‌م واقعا گاهی اوقات بیش‌از‌حد کم‌بازده و سخته.

 

من رو دوست داره.  من اون‌شکلی دوستش ندارم و این موضوع واقعا بار بزرگیه برام. فکر می‌کنم یک جا باید بپذیرم که من کلا با این که مورد عشق و محبت قرار بگیرم، راحت نیستم. دوست دارم من اونی باشم که محبتش رو نشون می‌ده. خودم رو اون‌طوری دوست دارم. شاید هم چون اون شکلی کنترل چیزها دست منه. نمی‌دونم.

 

نمی‌دونم چه حسی دارم، منتظر چی‌ام، و دنبال چی می‌گردم. یک کارهایی می‌کنم و در ظاهر زندگی‌م مرتبه. در باطن ولی واقعا سرگشته‌ام. 

۱

سرگردونی

برای تولد آیتو banana bread برده بودم آزمایشگاه. دلیل واقعی‌ش این بود که یک سری موز به‌شدت نابود‌شده داشتم و نمی‌دونستم باهاشون چی کار کنم. ولی آیتو خوشحال بود، و منم خوشحال بودم که خوشحاله. از این که حواسم به بقیه باشه، عمیقا خوشم میاد. از کیک درست کردن برای بقیه، و آماده کردن چیزهای کوچک هیجان‌انگیز خوشم میاد. تولد آرجون هم نزدیکه. دارم فکر می‌کنم بدم نمیاد یک سنت ازش بسازم.

 

سرعت قهر کردنمون واقعا حیرت‌انگیزه. اگه جوون‌تر بودم، فکر می‌کردم که باید انرژی بیش‌تری بذارم. الان ولی تعادل توی ذهنم پررنگ‌تره. مامان و بابام همیشه تلاش می‌کردند هرچی هم شده، سلام و خداحافظی خوبی داشته باشند. منم توی ذهنم مونده. ولی حتی خداحافظی هم نیاز به تعادل داره.

 

دو روز پیش یک بحثی با یکی از دوست‌هام داشتم و یک جاییش بهم گفت ازم ناامید شده. فکر کردم که واقعا اهمیتی نداره. ناراحت شدنش چرا، ولی ناامید شدن؟ هیچ‌وقت نگفته بودم که در هر شرایطی هستم، و هیچ‌وقت تکیه نکرده بودم. چیزی نساخته بودم ازش که نیست. ناامید شدن انسان‌ها من رو پریشون نمی‌کنه، و این جالبه.

 

دیشب با آیشنور The Menu رو دیدم. بعدش تا خونه‌اش باهاش راه رفتم، و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم، یکی دو ساعت کنار خیابون ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم. چیزی نبود توی مکالمانمون که این‌جا بنویسم. ولی حس خوبی داشت.

 

نمی‌دونم، از چیزهای کوچک می‌نویسم که کم‌کم ته ذهنم رو لمس کنم، ولی به هیچی نمی‌رسم. در عین زیبا بودن زندگی، از آینده می‌ترسم. نمی‌دونم آیا واقعا باید دکترا رو توی این آزمایشگاه شروع کنم یا نه. و حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم، چون از نتایجش می‌ترسم. ولی اون‌قدر در زندگی‌م به غریزه‌ام توجه کردم که الان که دارم سرکوبش می‌کنم، هی دلشوره دارم.

از چیزهایی حرف می‌زنم که برام واقعا مهم نیستند. واقعا ردپاش توی زندگی‌م کم‌رنگ‌تر شده، و حالا به همون گرایشم به پنهان و درونی نگه داشتن چیزها رسیدم. دوست ندارم.

 

کاش یکم شجاع‌تر بودم. می‌نشستم و درست‌حسابی فکر می‌کردم. به هرچیزی که باید بهش فکر کنم.

۲

وایمار

مامان و بابام یهویی به سرشون زده و تا من رو به خونه‌ی بخت نفرستند، دست از سرم برنمی‌دارند. فکر می‌کنم تازه متوجه شدند که من به بیست‌و‌چهارسالگی نزدیک‌ام. بامزه است دیدنشون. بهشون از دیت‌هایی که رفتم و کراش‌هام می‌گم، و بعد با هم غیبتشون رو می‌کنیم. خوشحالم که این مدلی‌اند. یعنی می‌دونم اگه بحث جدی باشه، دیوانه‌ام می‌کنند، ولی خوش می‌گذره باهاشون حرف زدن.

 

بعد از کلی غم، بالاخره احساس رهایی می‌کنم. فکرم درگیر کسی نیست. خاطرات قلبم رو به درد نمیارن. 

زیر نور خورشید همه‌چیز راحت‌تره.

 

این چند روز وایمار بودم از طرف پروگرمم. در طول روز سمینار داشتیم و شب‌ها آزاد بودیم. خیلی شهر قشنگی بود. هر گوشه یک کافه بود و یاد تهران می‌افتادم. با بچه‌های کلاسمون می‌رفتیم یک کافه‌ای باری می‌نشستیم و تا نیمه‌شب حرف می‌زدیم. یک شبش داشتیم می‌گفتیم اون لحظه‌ای که ایمیل قبولی رو گرفتیم، واکنشمون چی بود. گفتم که من اول به خواهرم گفتم. نگفتم که بابام گریه کرد. خودم دو ساعت اتوبوس‌سواری کردم و آهنگ گوش دادم. 

گفتم که من همچین چیزی رو از زندگی می‌خواستم. یک بار خواب دیدم که فلورنس‌ام، و این هیجان توی یک سرزمین غریبه بودن، چنان من رو گرفت که توی بیداری هم فراموشش نکردم. گفتم تصورم همین بود که با دوست‌هام، توی یک کافه بشینیم و تا نیمه‌شب حرف بزنیم.

 

نمی‌دونم. واقعا خیلی خوش گذشت دیدن همکلاسی‌هام. ولی در حال راه رفتن هرازگاهی فکر می‌کردم که نمی‌تونم صبر کنم برای این که با یک نفر دیگه این شهر رو بگردم. کافه‌هاش رو بیش‌تر امتحان کنیم و توی پارکش قدم بزنیم و بگم که بار اولی که این‌جا اومدم، فکر کردم این پارک برای دیت محشره. 

۰

در ستایش هرازگاهی یک مدت به آینه نگاه کردن و به یاد آوردن

دوست دارم برای خودم یک دانشجو داشته باشم. دوست دارم حواسم به یک نفر باشه و آموزشش بدم. تقریبا مطمئنم که توش خوب خواهم بود. هنوز خودم کوچک و ناتوان و گم‌شده‌ام، ولی در مقایسه با انسان‌های دیگر، حداقل تازه‌کار نیستم و می‌تونم معلم باشم برای مدت محدودی.

و این جنبه‌ی تازه‌ای ازم برای خودمه حتی. من همیشه از زیر مسئولیتش فرار می‌کنم. همیشه درباره‌ی این شوخی می‌کنم که چقدر از هیچی ایده‌ای ندارم. شاید برای همین که دوست ندارم چیزی جدی بشه. دوست ندارم من راجع به چیزی تصمیم بگیرم. دوست ندارم تاثیری روی چیزی داشته باشم.

و درست نیست. توی بیست‌وسه‌سالگی ارشدم رو تموم کردم و جای خوبی کار می‌کنم. خونه‌ی خودم رو دارم و پایه‌های زندگی‌م به‌نسبت مستحکم‌اند. کیک‌های خوشمزه‌ای درست می‌کنم حتی. توی فراموش کردن این‌ها واقعا خوب شدم، و البته ترجیح می‌دم خوب هم باشم، چون move on already. ولی دوست ندارم رها کردن گذشته باعث بشه من سرجام بمونم. دوست دارم ببینم جلوتر چه خبره.

نامرئی بودن راحته، ولی این میل رو توی خودم حس می‌کنم که زندگی واقعی رو لمس کنم. به خودم مغرور نیستم، ولی فکر می‌کنم صلاحیت فاعل بودن رو داشته باشم. عطش تغییر دادن دنیا رو البته اصلا ندارم. فکر می‌کنم صرفا یک کنجکاوی کودکانه است؛ که حالا اگه من دستش بزنم چی می‌شه.

۰

در ستایش بزرگسالی

دیروز بدمینتون بازی کردیم، امروز والیبال ساحلی، و دویدم. هرجایی بتونم، با دوچرخه می‌رم. از کودکی تا اوایل جوانی، ورزش هیچ‌وقت بخشی از زندگی من نبود. یک دوره‌هایی باشگاه می‌رفتم و اوکی بود، ولی چیزی نبود که من دنبالش باشم. از وقتی که اومدم این‌جا، هی برام پررنگ‌تر شد و چیزهایی که دوست داشتم، پیدا کردم و ادامه دادنشون سخت نبود. توی بدمینتون حتی حس می‌کنم دارم به سطح خوب و متوسطی می‌رسم و شاید یک روز حتی بتونم توی مسابقات هم باشم.

این هم یک سطح جدید زندگیه که دارم می‌بینم. حتی با باشگاه رفتن هم هرازگاهی فکر می‌کنم. صرفا به‌خاطر این که قدرت ساعد زدن یا پرتاب دیسک فریزبی رو به دست بیارم :))

 

به صورت objective فکر نمی‌کنم زیبا باشم دقیقا. معمولا فکر می‌کنم به‌اندازه‌ی کافی قشنگم و بیش‌تر از این فکرم درگیرش نمی‌مونه. ولی گاهی اوقات، توی مهمونی یا هرچی، انگار به این آگاهم که مخصوصا با وجود جوونی، من صرفا با ظاهرم می‌تونم کسی رو جذب کنم، و این خیلی خیلی برای من عجیب و تازه است. واقعا هم نباید باشه، ولی نمی‌دونم قبلا نبود، یا فضای ذهنی من فرق داشت. نمی‌تونم انکار کنم که لذت‌بخشه. 

 

امشب خونه‌ی بنیامین بودم، و برای فکر کنم اولین بار مارچوبه خوردم. پریروز برای آزمایشگاه کیک توت‌فرنگی بردم. شبش چندتا از دوست‌های ایرانی‌م رو یهویی خونه‌ام دعوت کردم‌ و چایی و کیک و هندونه خوردیم، و مثل همیشه به‌خاطر میزبان بودن، خوشحال بودم. امروز برای والیبال هم برای همه هندونه بردم و واقعا ذکر این همه جزئیات ضروری نیست، ولی در نهایت همین که من دوست دارم همچین آدمی باشم. دوست دارم مهمون زیاد داشته باشم، دوست دارم برای بقیه غذا درست کنم. 

 

فکر کنم در نهایت، من آدمی هستم که واقعا با تازه‌وارد بودن توی چیزها اوکیه و خجالتی توش نمی‌بینه، و خیلی هم خوب، ولی فکر می‌کنم گاهی اوقات یادم می‌ره که قدم‌های بعدی هم هست و اون‌ها هم قراره لذت‌بخش باشند.

 

زندگی جالبه واقعا. قراره دکوراسیون آشپزخونه‌ام رو تغییر بدم و بابتش ذوق دارم. تصمیم گرفتم که شهریور برم ایران و توی دلم کمی امید هست که این دفعه از دفعه‌ی قبل بهتر باشه. ارغوان داره چهاردست‌و‌پا راه می‌ره و شاید تا اون موقع واقعا راه رفت. 

مشخصا خوشحالم.

۱

روزهای خوب

ژوئن با باربیکیو می‌گذره. صبح باربیکیو، عصر باربیکیو. واقعا زیباست. آفتاب که هست، همه خوشحال‌اند. واقعا واکنش مردم این‌جا به خورشید الهام‌بخشه. هر مشکلی رو فراموش می‌کنند. دو دقیقه کار می‌کنند، ده دقیقه از پنجره به بیرون نگاه می‌کنند.

دیروز با جمع ایرانی‌مون کباب خوردیم. برام خیلی عجیبه که این‌قدر دوستشون دارم و پیششون بهم خوش می‌گذره. فکر می‌کنم علی‌رغم این که دنیای ذهنی‌مون فرق داره، شوخی‌هامون و مدل شوخی کردنمون خیلی خیلی شبیهه. 

انوجا دیت‌هاش رو براساس این که چه مقدار می‌خنده، ارزیابی می‌کنه. یعنی واقعا اگه کسی ندونه، فکر می‌کنه داره تلاش می‌کنه بهترین دلقک رو انتخاب می‌کنه. همین مشخص می‌کنه دقیقا چرا من بهترین دوستش‌ام. 

 

توی کافه نشستم و توت‌فرنگی و شکلات می‌خورم. این‌جا ننوشتم که بالاخره دوچرخه خریدم. دوچرخه‌سواری توی این شهر همون‌قدر لذت‌بخشه که فکر می‌کردم. فکر می‌کنم حالم رو خیلی بهتر کرده. نگاهم هم به زندگی تغییر داده یکم. می‌دونم که انگیزه‌ها و غریزه قابل‌اعتماد نیستند، مگه این که قبلش یکم ورزش کرده باشی. 

 

دیشب بهش پیام دادم و گفتم بریم مرکز شهر. مرکز شهر یک جشنی بود که سال پیش از دستش داده بودم و دوست داشتم امسال ببینم. رفتیم و پارتی گرفتن آلمانی‌ها هیچ‌وقت برای من عادی نمی‌شه. همین‌طوری نگاه می‌کردیم و در سکوت راه می‌رفتیم و خوش می‌گذشت.

یک بار رسول می‌گفت من اگه به کسی محبتی داشته باشم، پنهانش نمی‌کنم؛ و نه، واقعا نمی‌کنم. از بیان احساسات دقیقا خوشم نمیاد. این که هر مکالمه بهش برسه، ولی از این که کسی بدونه چه حسی بهش دارم، اصلا نمی‌ترسم.

۱

la noia

دوست دارم برگردم ایران، ولی فکر می‌کنم فقط فکرش آرومم می‌کنه، و نه واقعا ایران بودن. حتی بحث شرایط ایران نیست؛ درنهایت فکر می‌کنم خونه بودن واقعا تمام راه‌حل نیست.

از غر زدن خسته شدم. ولی واقعا جز غم چیزهای اندکی توی خودم دارم. نمی‌دونم چطوری به بنیامین بگم وقتی در مورد گرمایش جهانی حرف می‌زنه، من نمی‌تونم گوش بدم، چون هر لحظه از زندگی سخته و فکر حتی پنج سال دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه. 

 

از معدود چیزهایی که خوشحالم می‌کنه، در کنار دوچرخه‌ام، How I met your mother دیدنه. خیلی درکش می‌کنم و این درک شدن و درک کردن کمی به زندگی نزدیک‌ترم می‌کنه.

نمی‌دونم، یکم هم مثل وقتی که کوچک بودم، در مقابل سختی‌ها خودم رو جمع می‌کنم و ارتباطم رو با دنیا می‌برم، تا کسی بیاد دنبالم. اون موقع منتظر می‌موندم که مامان و بابام بیان و نازم رو بکشند. الان واقعا نمی‌دونم چه توقعی دارم. هیچ‌جوره نمی‌شه تنهایی رو انکار کرد. یعنی مثلا انسان بخواد خودش رو گول بزنه، می‌گه خانواده همیشه هست، یا دوست‌ها هستند و البته که جفتشون برای من عزیزند، ولی هیچ‌کدوم ربطی به تنهایی نداره. 

 

به این نتیجه می‌رسم که زندگی مهربان نیست، و قرار نیست کسی دنبالم بیاد و اشکالی هم نداره. به قول تاراس، optimal نیست، ولی خب بی‌ارزشش هم نمی‌کنه. 

ولی نمی‌دونم، مثلا فکر می‌کنم که باید از زندگی لذت ببرم، ولی واقعا چیزی هم ندارم که ازش لذت ببرم :)) یعنی صادقانه تلاش خودم رو می‌کنم، ولی هیچ چیزی واقعا به هیجان نمیارتم.

 

نمی‌دونم.

۲

بیست‌و‌سه‌سالگی

دوست دارم یک روز مرخصی بگیرم و فقط بشینم گریه کنم. بهم می‌گه گریه‌هات از وقتی شروع شد که رئیس‌جمهورت کشته شد. خنده‌ام می‌گیره. هزارتا حدس می‌زنه، هیچ‌کدومش باعث این وضع نیست.

 

می‌دونی، هرچقدر می‌گذره، غم رفتنش توی قلبم به لایه‌های عمیق‌تری نفوذ می‌کنه. بین همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم، فقط به اون می‌تونستم بگم چه‌مه، و احتمالا می‌فهمید. اگه حس می‌کردم که توی این غم تنها نیستم، خیلی از بارش کم می‌شد.

 

نمی‌دونم چه narrativeای دارم برای فکر کردن بهش. قبول کنم عشق واقعا به زندگی رنگ می‌ده؟ یا به روایت محبوب و آرامش‌بخشم بچسبم که زندگی توی هیچ‌کس خلاصه نمی‌شه؟

 

 

یک بار، احتمالا حداقل حداقلش هفت سال پیش، بهم گفته بود که هیچ‌وقت معمولی نمی‌شم. سنی ازم گذشته و آخرین باری که فکر کردم کسی معمولیه. یادم نمیاد. ولی هرازگاهی حرفش میاد توی ذهنم، و این‌طوری تفسیرش می‌کنم که هیچ‌وقت اون رابطه‌ای که با زندگی دارم، خراب نمی‌شه.

 

ولی نمی‌دونم. خیلی غمگینم. هیچ ایده‌ای ندارم که چی کار می‌کنم و چی کار خواهم کرد. دنیای اطرافم در عین مربوط بودنش، به وجدم نمیاره. حس می‌کنم گم شدم و دور از تو سخته که باور کنم اصلا قبلش مسیری داشتم.

 

همه‌ی این‌ها هست، برنامه ریختن و خونه اومدن و گریه کردن هست، و در کنارش یک کپه لباس که باید هرچی زودتر بندازم توی ماشین و پهنشون کنم.

۲

اواسط می

خسته شدم از غم. هیچ‌جوره نمی‌ره. می‌دونی، جدا بودن از زندگی نمی‌ترسونتم. فکر نمی‌کنم واقعا جدا هم باشم البته. رشته‌های متفاوتی وصلم می‌کنند. توی آزمایشگاه با تاراس، سوپروایزرم، بهم خوش می‌گذره. سر‌به‌سرم می‌ذاره و سر‌به‌سرش می‌ذارم و شنیدن تعریف‌های سه ماه یک بارش و افزایش فراوانی‌شون خوشحالم می‌کنه. احساس می‌کنم به این‌جا تعلق دارم و این هم احساس پس‌زمینه‌ی خوبیه.

ولی داشتم می‌گفتم؛ بزرگسالی احتمالا شجاع‌ترت می‌کنه. می‌بینی که حتی اگه رشته‌ی زندگی رو رها کنی، نیم‌متر پایین‌ترت زمین محکمه. غم ولی نمی‌ره. برای من نرفته. از خودم می‌پرسم برای چی دارم این غم رو تحمل می‌کنم، و خب اول این که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم خیلی، دوم این که درسته من مسیر خودم رو نمی‌دونم، ولی چندتا مسیر اشتباه می‌شناسم. 

نمی‌دونم، دارم احتیاط می‌کنم؛ یک روز شاید مسیر خودم رو پیدا کردم و حسرت زمانی رو خوردم که روی مسیرهای اشتباه صرف شد. 

 

زندگی داره می‌ره و منم باهاش می‌رم. کاش یکم لجبازتر بودم. خودم رو توی این جریان رها نمی‌کردم. من حتی خودم رو توی جریان رها نمی‌کنم؛ می‌بینم جریان کجا می‌ره و تلاش می‌کنم ازش سریع‌تر برم. شاید توضیحی برای توی آکادمی بودنم.

می‌خواستم بگم به یک نشونه‌ای یا کمک بیرونی نیاز دارم که نجاتم بده؛ ولی خب فکر نکنم. فکر می‌کنم راه خودم رو پیدا می‌کنم. ولی حالا اگه تقلبی هم بهم رسید، استقبال می‌کنم ازش.

۰

اواسط بهار

فواد وقتی پیشمه، دو دقیقه نمی‌تونه ساکت بمونه. تا یک ثانیه سکوت می‌شه، می‌پرسه "خب دیگه چه خبر؟". بهش می‌گم بذار راجع به موضوعات واقعی حرف بزنیم و چرت‌وپرت نگیم، ولی نمی‌ذاره که.

پیش خودم فکر می‌کنم، و می‌بینم منم چیزی برای گفتن ندارم. هرچی برای گفتن هست، ته ته دلم می‌گذره. همراه کلی غم. هیچیش برای یک گفت‌و‌گوی دوستانه توی یک روز آفتابی بهاری مناسب نیست. 

امروز وسط جنگل داشتیم راه می‌رفتیم و قاصدک دیدیم. من می‌گفتم فوت کردن قاصدک برای رسوندن پیامه، اون می‌گفت برای آرزو کردن. قرار شد آرزو کنیم یا پیام برسونیم. فکر کردم که پیامی برای رسوندن نیست. آرزو کردم که توی زندگی‌م باشه.

 

امروز انوجا از سر دلتنگی گریه می‌کرد. گفتم که درکش می‌کنم. که وقتی کسی رو واقعا، به‌خاطر خودش، دوست داشته باشی، غمش هیچ‌وقت نمی‌ره. این موضوع واقعا می‌ترسونتم. که هرچقدر نادر، یک جا ممکنه قلبت گیر کنه، و وقتی گیر کنه، گیر کرده. 

حتی romanticiseاش نمی‌کنم خیلی. با خودم فکر می‌کنم که من یک نفر رو پیدا کنم که باهاش بودن نصف این مقدار هم خوش بگذره، من راضی‌ام. این‌قدر دوست داشتن این شکلی درد داره که به محض این که فرصتش رو پیدا کردم، پرتش می‌کنم از پنجره بیرون.

در نهایت هم البته فکر نمی‌کنم دنیا و زندگی به آدم‌ها محدودشدنی‌اند. 

۲

میل به صبحانه خوردن با دیگران

دیروز رفتیم دریای بالتیک. اولین بارم بود. چهار کیلومتر با پاهای برهنه راه رفتیم و آخرش به گریه خیلی نزدیک بودم. شبش Encanto دیدیم و از چیزی که یادم بود، قشنگ‌تر بود حتی. از سفر کردن با دیگران می‌ترسیدم، ولی در عین این که ارتباط عمیقی نداشتیم، واقعا سفر خوشایندی بود. هنوز نمی‌تونم صداقت و مهربونی رو با هم handle کنم البته.

مامان و بابام رفته بودند توس و از خودشون عکس گرفته بودند. روند پیر شدنشون رو، به‌خصوص بابام، به وضوح می‌بینم و قلبم می‌شکنه. نمی‌دونم آیا اون‌ها هم در دردند از دوری من، یا سرشون با زندگی گرمه.

 

این که بگم احساس تنهایی می‌کنم، بیان دقیقی از وضعیت نیست. به طرز عجیبی واقعا تنها هستم. نه این که قدر دوستی رو ندونم، ولی دوستی فقط گذر از زندگی دیگرانه. نمی‌ترسم اصلا. فکر می‌کنم در این سن با تنهایی راحتم. ولی اگه تنها نبودم، خوشحال‌تر می‌بودم. 

 

فکر می‌کنم نگرش خوبی به زندگی دارم الان. تلاش می‌کنم به عادی بودن زندگی خرده نگیرم و دنبال هیجان self-destruction نباشم. برای چیزهای کوچک و بزرگ صبور و محتاط باشم. 

حس می‌کنم توی مسیر خودمم. فکر می‌کنم توی یک قسمت آروم و بلند و بی‌اتفاقش. تلاش می‌کنم توی مقیاس چندساله به زندگی نگاه کنم. آروم‌آروم پایه‌های زندگی رو بسازم و برم جلو.

در ارتباط با آدم‌ها هم محتاطم. خیلی خلاف طبیعتمه، ولی فکر این که هیچ حرکتی درباره‌ی انسان‌ها برگشت‌پذیر نیست، به کنترل کردن رفتارهام کمک می‌کنه.  

 

تلاش می‌کنم خوب باشم، ولی دلم تنگه، آزمایش‌هام سخت‌اند، و فکر نمی‌کنم با کسی واقعا حرف بزنم. احتمالا ولی خوبی بزرگسالی همینه که به طرز عجیبی قوی‌ای. نوشتن و دویدن هم همیشه کمک می‌کنه.

بی‌میل نیستم برای دیدن یک نما از آینده ولی. احتمالا به لحظه‌های سخت یک معنی‌ای می‌داد.

۱

آپریل برفی

به بهانه‌ی آروم و بی‌حاشیه بودن زندگی، نوشتن رو عقب میندازم و فکرها توی ذهنم می‌مونند و فراموششون می‌کنم.

 

می‌دونی، خوب می‌شه اگه با کسی از فیلد خودم توی رابطه باشم. این‌قدر دوست دارم برای یک نفر تعریف کنم که دارم توی آزمایشگاه چی کار می‌کنم. این‌قدر دوست دارم کسی دقیقا پیشرفتم رو بفهمه. وقتی تزم رو تموم کردم حتی عمیقا ناراحت بودم بابت این. که دوست داشتم کسی باشه که باهاش جشن بگیرم. توی ذهنم دوست‌ها هنوز غریبه‌اند کمی.

 

احساس ضعف می‌کنم بابت این نیاز به انسان‌ها. چند شب پیش این‌جا بود و داشتیم با هم نقاشی‌های رنسانس رو نگاه می‌کردیم و داستان پشتشون رو می‌گفت. هی تلاش کردم جلوی خودم رو بگیرم و درنهایت باز هم سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.

نه این که قسم خورده باشم در تنهایی بمیرم، ولی دوست ندارم این میل درونی کورم کنه. که به‌زور خودم رو وارد زندگی کسی کنم و درنهایت هم به این نتیجه برسم که باید برم.

نمی‌دونم؛ موفقیت نسبی‌ای دارم در کنترل کردنش. قبلا اگه بود احتمالا اهمیتی نمی‌دادم که چی می‌شه. به توانایی خودم برای move on کردن از آدم‌ها مغرور بودم. الانم فکر می‌کنم گذر می‌کنم، ولی مسیر زندگی‌م نباید اون‌قدر برام بی‌ارزش باشه که همین‌طوری سر هیچی منحرفش کنم.

 

دوست دارم هوا گرم باشه، من خسته نباشم، و یکی بغلم کنه یکم.

۰

واقعا عجیبه که شب نمی‌مونه.

چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز می‌کنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفه‌ها رو می‌بینم و دلم باز می‌شه و تمام این زمستون و پاییز زخم‌هاش محوتر و محوتر می‌شه.

اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت می‌کنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگی‌م جالبه. این که شش ماه دیگه بیست‌و‌چهار سالم می‌شه هم. 

نمی‌دونم خوشحالی‌م رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من این‌قدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو می‌گیرم؛ چطور می‌شه خوشحال نباشم؟

۲

شش ماه به بیست‌و‌چهار سالگی

دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان می‌گشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی می‌خوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون می‌اومد و می‌خورد به پنجره‌ام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی. 

جزئیات نسبتا بی‌اهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند.

 

این‌قدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمی‌شناسم گاهی. مهم‌ترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرف‌های دیگرانه. لزوما به دلیل بی‌علاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم. 

امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر می‌کردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم. 

عجیب‌ترین جنبه‌اش اینه که یکم احساس می‌کنم بقیه با این حالتم بیش‌تر کنار میان؟ شاید چون راحت‌تر می‌فهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها ساده‌ترند.

خودم هم خیلی راحتم. نمی‌دونم برای کسی قابل‌درکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم می‌کنه. این که واقعا حس می‌کنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشن‌تر می‌شه.

 

فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی می‌شه، و برای واقعا اولین بار در زندگی‌م، فکر کردم که مهم نیست که. 

واقعا نیاز اساسی‌ای نمی‌بینم و این هم خیلی خوشحالم می‌کنه. سخته البته توضیح دقیقش؛ که اگه از دید یک ناظر خارجی نگاه کنم، احتمال قوی یک روز ازدواج می‌کنم، یک روز مادر می‌شم، و تقریبا مطمئنم که کل تجربه من رو تغییر می‌ده و آدم بهتری می‌سازه ازم و زندگی به یک سطح جدیدی می‌رسه.

ولی، منتظرش نیستم. از مستقل بودن لذت می‌برم و قدرش رو می‌دونم. خودم رو تنهایی دوست دارم و خوش می‌گذره بهم. می‌دونم که استانداردهای بالایی برای رابطه دارم، و خوشحالم که در کنار این استانداردهای بالا، تنهایی رو هم پذیرفتم. 

 

امشب انوجا یک سوال پرسید که دوست نداشتم جواب بدم و گفتم نمی‌گم. اصرار کرد و گفتم راحت نیستم. چند بار اصرار کرد و هر بار گفتم نمی‌گم. حتی سخت هم نبود مقاومت کردن. حتی احساس confrontation نداشت. یعنی سر همین چیزهاست که می‌گم خودم رو نمی‌شناسم و گاهی اوقات دلم یک جور خوبی می‌شه وقتی فکر می‌کنم من این صفات رو توی خودم به وجود آوردم بالاخره.

۰

I'm looking for a way out

امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاه‌پوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد این‌قدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو می‌پرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش می‌خوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید.

بعد از سفارش دادن داشتیم حرف می‌زدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست می‌شنوه که ما داریم به فارسی حرف می‌زنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگ‌هام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر می‌کردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم.

به فواد می‌گم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری.

 

بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هم‌وطنم به‌طور پیش‌فرض شک دارم، از من یک آدم افاده‌ای می‌سازه؟ نمی‌دونم. 

فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شک‌های خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر می‌بینم؟ شاید. آیا برنامه‌ای برای اصلاح خودم دارم؟ نمی‌دونم، بهم ثابت نشده که اشتباه می‌کنم. 

 

همون پاراگراف Normal People؛ حس می‌کنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم.

پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم.

 

آدم‌های جدید واقعا توی زندگی‌م میان. هم‌آزمایشگاهی آمریکایی‌م که مدت‌هاست دوست دوریم، امروز بهم می‌گفت که واقعا یک زمانی باید بریم بیرون. منم دوستش دارم، ولی بهش گفتم من می‌ترسم که با کسی برم بیرون و حرفی نداشته باشم. 

ولی واقعا از دست خودم خسته شدم یکم. توی comfort zoneام دارم غرق می‌شم.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان