Inside Out 2

دیشب با چندتا از بچه‌هامون رفتم Inside Out 2 رو دیدم. واقعا پشیمونم که تنها نرفتم. اگه تنها بودم، جلوی گریه‌ام رو نمی‌گرفتم. بعدش هم اصلا همون‌جا می‌نشستم و به گریه‌ام ادامه می‌دادم. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم، ولی خیلی غم‌انگیزه بزرگسالی. در عین زیبایی‌ش، خیلی غم‌انگیزه که هیچ چاره‌ای جز تحمل همه‌ی این لحظات و احساسات نداری.

 

سنیا بالاخره از آزمایشگاه رفت و تاراس دو روز گذشته در غمگین‌ترین حالتش بوده. من همیشه فکر می‌کردم این مرد هیچ حسی نداره، و این حالتش واقعا برام جالبه. با هم هشت سال توی یک کلاس و یک آزمایشگاه بودند. اینم خیلی غم‌انگیزه. مربوط به همون بند اول. گذر انسان‌ها، هرچقدر هم که دوستشون داشته باشی.

 

خسته شدم از فکر کردن برای خودم. از سیستم خودم رو داشتن. با این که کسی نباشه که باهاش از چیزهای توی ذهنم حرف بزنم، واقعا راحتم. بخشی‌ش به‌خاطر این که به‌جاش کلا با انسان‌ها زیاد حرف می‌زنم و واقعا هم خوش می‌گذره و احساس پذیرفته شدن می‌کنم. از لحاظ علمی هم اطرافیانم واقعا الهام‌بخش‌اند و شاید اینم کمی کمک می‌کنه که حواسم پرت بشه.

ولی داشتم می‌گفتم؛ این پروسه‌ی وارد کردن مفاهیم جدید به سیستم فکری‌م واقعا گاهی اوقات بیش‌از‌حد کم‌بازده و سخته.

 

من رو دوست داره.  من اون‌شکلی دوستش ندارم و این موضوع واقعا بار بزرگیه برام. فکر می‌کنم یک جا باید بپذیرم که من کلا با این که مورد عشق و محبت قرار بگیرم، راحت نیستم. دوست دارم من اونی باشم که محبتش رو نشون می‌ده. خودم رو اون‌طوری دوست دارم. شاید هم چون اون شکلی کنترل چیزها دست منه. نمی‌دونم.

 

نمی‌دونم چه حسی دارم، منتظر چی‌ام، و دنبال چی می‌گردم. یک کارهایی می‌کنم و در ظاهر زندگی‌م مرتبه. در باطن ولی واقعا سرگشته‌ام. 

۱

سرگردونی

برای تولد آیتو banana bread برده بودم آزمایشگاه. دلیل واقعی‌ش این بود که یک سری موز به‌شدت نابود‌شده داشتم و نمی‌دونستم باهاشون چی کار کنم. ولی آیتو خوشحال بود، و منم خوشحال بودم که خوشحاله. از این که حواسم به بقیه باشه، عمیقا خوشم میاد. از کیک درست کردن برای بقیه، و آماده کردن چیزهای کوچک هیجان‌انگیز خوشم میاد. تولد آرجون هم نزدیکه. دارم فکر می‌کنم بدم نمیاد یک سنت ازش بسازم.

 

سرعت قهر کردنمون واقعا حیرت‌انگیزه. اگه جوون‌تر بودم، فکر می‌کردم که باید انرژی بیش‌تری بذارم. الان ولی تعادل توی ذهنم پررنگ‌تره. مامان و بابام همیشه تلاش می‌کردند هرچی هم شده، سلام و خداحافظی خوبی داشته باشند. منم توی ذهنم مونده. ولی حتی خداحافظی هم نیاز به تعادل داره.

 

دو روز پیش یک بحثی با یکی از دوست‌هام داشتم و یک جاییش بهم گفت ازم ناامید شده. فکر کردم که واقعا اهمیتی نداره. ناراحت شدنش چرا، ولی ناامید شدن؟ هیچ‌وقت نگفته بودم که در هر شرایطی هستم، و هیچ‌وقت تکیه نکرده بودم. چیزی نساخته بودم ازش که نیست. ناامید شدن انسان‌ها من رو پریشون نمی‌کنه، و این جالبه.

 

دیشب با آیشنور The Menu رو دیدم. بعدش تا خونه‌اش باهاش راه رفتم، و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم، یکی دو ساعت کنار خیابون ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم. چیزی نبود توی مکالمانمون که این‌جا بنویسم. ولی حس خوبی داشت.

 

نمی‌دونم، از چیزهای کوچک می‌نویسم که کم‌کم ته ذهنم رو لمس کنم، ولی به هیچی نمی‌رسم. در عین زیبا بودن زندگی، از آینده می‌ترسم. نمی‌دونم آیا واقعا باید دکترا رو توی این آزمایشگاه شروع کنم یا نه. و حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم، چون از نتایجش می‌ترسم. ولی اون‌قدر در زندگی‌م به غریزه‌ام توجه کردم که الان که دارم سرکوبش می‌کنم، هی دلشوره دارم.

از چیزهایی حرف می‌زنم که برام واقعا مهم نیستند. واقعا ردپاش توی زندگی‌م کم‌رنگ‌تر شده، و حالا به همون گرایشم به پنهان و درونی نگه داشتن چیزها رسیدم. دوست ندارم.

 

کاش یکم شجاع‌تر بودم. می‌نشستم و درست‌حسابی فکر می‌کردم. به هرچیزی که باید بهش فکر کنم.

۲

وایمار

مامان و بابام یهویی به سرشون زده و تا من رو به خونه‌ی بخت نفرستند، دست از سرم برنمی‌دارند. فکر می‌کنم تازه متوجه شدند که من به بیست‌و‌چهارسالگی نزدیک‌ام. بامزه است دیدنشون. بهشون از دیت‌هایی که رفتم و کراش‌هام می‌گم، و بعد با هم غیبتشون رو می‌کنیم. خوشحالم که این مدلی‌اند. یعنی می‌دونم اگه بحث جدی باشه، دیوانه‌ام می‌کنند، ولی خوش می‌گذره باهاشون حرف زدن.

 

بعد از کلی غم، بالاخره احساس رهایی می‌کنم. فکرم درگیر کسی نیست. خاطرات قلبم رو به درد نمیارن. 

زیر نور خورشید همه‌چیز راحت‌تره.

 

این چند روز وایمار بودم از طرف پروگرمم. در طول روز سمینار داشتیم و شب‌ها آزاد بودیم. خیلی شهر قشنگی بود. هر گوشه یک کافه بود و یاد تهران می‌افتادم. با بچه‌های کلاسمون می‌رفتیم یک کافه‌ای باری می‌نشستیم و تا نیمه‌شب حرف می‌زدیم. یک شبش داشتیم می‌گفتیم اون لحظه‌ای که ایمیل قبولی رو گرفتیم، واکنشمون چی بود. گفتم که من اول به خواهرم گفتم. نگفتم که بابام گریه کرد. خودم دو ساعت اتوبوس‌سواری کردم و آهنگ گوش دادم. 

گفتم که من همچین چیزی رو از زندگی می‌خواستم. یک بار خواب دیدم که فلورنس‌ام، و این هیجان توی یک سرزمین غریبه بودن، چنان من رو گرفت که توی بیداری هم فراموشش نکردم. گفتم تصورم همین بود که با دوست‌هام، توی یک کافه بشینیم و تا نیمه‌شب حرف بزنیم.

 

نمی‌دونم. واقعا خیلی خوش گذشت دیدن همکلاسی‌هام. ولی در حال راه رفتن هرازگاهی فکر می‌کردم که نمی‌تونم صبر کنم برای این که با یک نفر دیگه این شهر رو بگردم. کافه‌هاش رو بیش‌تر امتحان کنیم و توی پارکش قدم بزنیم و بگم که بار اولی که این‌جا اومدم، فکر کردم این پارک برای دیت محشره. 

۰

در ستایش هرازگاهی یک مدت به آینه نگاه کردن و به یاد آوردن

دوست دارم برای خودم یک دانشجو داشته باشم. دوست دارم حواسم به یک نفر باشه و آموزشش بدم. تقریبا مطمئنم که توش خوب خواهم بود. هنوز خودم کوچک و ناتوان و گم‌شده‌ام، ولی در مقایسه با انسان‌های دیگر، حداقل تازه‌کار نیستم و می‌تونم معلم باشم برای مدت محدودی.

و این جنبه‌ی تازه‌ای ازم برای خودمه حتی. من همیشه از زیر مسئولیتش فرار می‌کنم. همیشه درباره‌ی این شوخی می‌کنم که چقدر از هیچی ایده‌ای ندارم. شاید برای همین که دوست ندارم چیزی جدی بشه. دوست ندارم من راجع به چیزی تصمیم بگیرم. دوست ندارم تاثیری روی چیزی داشته باشم.

و درست نیست. توی بیست‌وسه‌سالگی ارشدم رو تموم کردم و جای خوبی کار می‌کنم. خونه‌ی خودم رو دارم و پایه‌های زندگی‌م به‌نسبت مستحکم‌اند. کیک‌های خوشمزه‌ای درست می‌کنم حتی. توی فراموش کردن این‌ها واقعا خوب شدم، و البته ترجیح می‌دم خوب هم باشم، چون move on already. ولی دوست ندارم رها کردن گذشته باعث بشه من سرجام بمونم. دوست دارم ببینم جلوتر چه خبره.

نامرئی بودن راحته، ولی این میل رو توی خودم حس می‌کنم که زندگی واقعی رو لمس کنم. به خودم مغرور نیستم، ولی فکر می‌کنم صلاحیت فاعل بودن رو داشته باشم. عطش تغییر دادن دنیا رو البته اصلا ندارم. فکر می‌کنم صرفا یک کنجکاوی کودکانه است؛ که حالا اگه من دستش بزنم چی می‌شه.

۰

در ستایش بزرگسالی

دیروز بدمینتون بازی کردیم، امروز والیبال ساحلی، و دویدم. هرجایی بتونم، با دوچرخه می‌رم. از کودکی تا اوایل جوانی، ورزش هیچ‌وقت بخشی از زندگی من نبود. یک دوره‌هایی باشگاه می‌رفتم و اوکی بود، ولی چیزی نبود که من دنبالش باشم. از وقتی که اومدم این‌جا، هی برام پررنگ‌تر شد و چیزهایی که دوست داشتم، پیدا کردم و ادامه دادنشون سخت نبود. توی بدمینتون حتی حس می‌کنم دارم به سطح خوب و متوسطی می‌رسم و شاید یک روز حتی بتونم توی مسابقات هم باشم.

این هم یک سطح جدید زندگیه که دارم می‌بینم. حتی با باشگاه رفتن هم هرازگاهی فکر می‌کنم. صرفا به‌خاطر این که قدرت ساعد زدن یا پرتاب دیسک فریزبی رو به دست بیارم :))

 

به صورت objective فکر نمی‌کنم زیبا باشم دقیقا. معمولا فکر می‌کنم به‌اندازه‌ی کافی قشنگم و بیش‌تر از این فکرم درگیرش نمی‌مونه. ولی گاهی اوقات، توی مهمونی یا هرچی، انگار به این آگاهم که مخصوصا با وجود جوونی، من صرفا با ظاهرم می‌تونم کسی رو جذب کنم، و این خیلی خیلی برای من عجیب و تازه است. واقعا هم نباید باشه، ولی نمی‌دونم قبلا نبود، یا فضای ذهنی من فرق داشت. نمی‌تونم انکار کنم که لذت‌بخشه. 

 

امشب خونه‌ی بنیامین بودم، و برای فکر کنم اولین بار مارچوبه خوردم. پریروز برای آزمایشگاه کیک توت‌فرنگی بردم. شبش چندتا از دوست‌های ایرانی‌م رو یهویی خونه‌ام دعوت کردم‌ و چایی و کیک و هندونه خوردیم، و مثل همیشه به‌خاطر میزبان بودن، خوشحال بودم. امروز برای والیبال هم برای همه هندونه بردم و واقعا ذکر این همه جزئیات ضروری نیست، ولی در نهایت همین که من دوست دارم همچین آدمی باشم. دوست دارم مهمون زیاد داشته باشم، دوست دارم برای بقیه غذا درست کنم. 

 

فکر کنم در نهایت، من آدمی هستم که واقعا با تازه‌وارد بودن توی چیزها اوکیه و خجالتی توش نمی‌بینه، و خیلی هم خوب، ولی فکر می‌کنم گاهی اوقات یادم می‌ره که قدم‌های بعدی هم هست و اون‌ها هم قراره لذت‌بخش باشند.

 

زندگی جالبه واقعا. قراره دکوراسیون آشپزخونه‌ام رو تغییر بدم و بابتش ذوق دارم. تصمیم گرفتم که شهریور برم ایران و توی دلم کمی امید هست که این دفعه از دفعه‌ی قبل بهتر باشه. ارغوان داره چهاردست‌و‌پا راه می‌ره و شاید تا اون موقع واقعا راه رفت. 

مشخصا خوشحالم.

۱

روزهای خوب

ژوئن با باربیکیو می‌گذره. صبح باربیکیو، عصر باربیکیو. واقعا زیباست. آفتاب که هست، همه خوشحال‌اند. واقعا واکنش مردم این‌جا به خورشید الهام‌بخشه. هر مشکلی رو فراموش می‌کنند. دو دقیقه کار می‌کنند، ده دقیقه از پنجره به بیرون نگاه می‌کنند.

دیروز با جمع ایرانی‌مون کباب خوردیم. برام خیلی عجیبه که این‌قدر دوستشون دارم و پیششون بهم خوش می‌گذره. فکر می‌کنم علی‌رغم این که دنیای ذهنی‌مون فرق داره، شوخی‌هامون و مدل شوخی کردنمون خیلی خیلی شبیهه. 

انوجا دیت‌هاش رو براساس این که چه مقدار می‌خنده، ارزیابی می‌کنه. یعنی واقعا اگه کسی ندونه، فکر می‌کنه داره تلاش می‌کنه بهترین دلقک رو انتخاب می‌کنه. همین مشخص می‌کنه دقیقا چرا من بهترین دوستش‌ام. 

 

توی کافه نشستم و توت‌فرنگی و شکلات می‌خورم. این‌جا ننوشتم که بالاخره دوچرخه خریدم. دوچرخه‌سواری توی این شهر همون‌قدر لذت‌بخشه که فکر می‌کردم. فکر می‌کنم حالم رو خیلی بهتر کرده. نگاهم هم به زندگی تغییر داده یکم. می‌دونم که انگیزه‌ها و غریزه قابل‌اعتماد نیستند، مگه این که قبلش یکم ورزش کرده باشی. 

 

دیشب بهش پیام دادم و گفتم بریم مرکز شهر. مرکز شهر یک جشنی بود که سال پیش از دستش داده بودم و دوست داشتم امسال ببینم. رفتیم و پارتی گرفتن آلمانی‌ها هیچ‌وقت برای من عادی نمی‌شه. همین‌طوری نگاه می‌کردیم و در سکوت راه می‌رفتیم و خوش می‌گذشت.

یک بار رسول می‌گفت من اگه به کسی محبتی داشته باشم، پنهانش نمی‌کنم؛ و نه، واقعا نمی‌کنم. از بیان احساسات دقیقا خوشم نمیاد. این که هر مکالمه بهش برسه، ولی از این که کسی بدونه چه حسی بهش دارم، اصلا نمی‌ترسم.

۱

la noia

دوست دارم برگردم ایران، ولی فکر می‌کنم فقط فکرش آرومم می‌کنه، و نه واقعا ایران بودن. حتی بحث شرایط ایران نیست؛ درنهایت فکر می‌کنم خونه بودن واقعا تمام راه‌حل نیست.

از غر زدن خسته شدم. ولی واقعا جز غم چیزهای اندکی توی خودم دارم. نمی‌دونم چطوری به بنیامین بگم وقتی در مورد گرمایش جهانی حرف می‌زنه، من نمی‌تونم گوش بدم، چون هر لحظه از زندگی سخته و فکر حتی پنج سال دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه. 

 

از معدود چیزهایی که خوشحالم می‌کنه، در کنار دوچرخه‌ام، How I met your mother دیدنه. خیلی درکش می‌کنم و این درک شدن و درک کردن کمی به زندگی نزدیک‌ترم می‌کنه.

نمی‌دونم، یکم هم مثل وقتی که کوچک بودم، در مقابل سختی‌ها خودم رو جمع می‌کنم و ارتباطم رو با دنیا می‌برم، تا کسی بیاد دنبالم. اون موقع منتظر می‌موندم که مامان و بابام بیان و نازم رو بکشند. الان واقعا نمی‌دونم چه توقعی دارم. هیچ‌جوره نمی‌شه تنهایی رو انکار کرد. یعنی مثلا انسان بخواد خودش رو گول بزنه، می‌گه خانواده همیشه هست، یا دوست‌ها هستند و البته که جفتشون برای من عزیزند، ولی هیچ‌کدوم ربطی به تنهایی نداره. 

 

به این نتیجه می‌رسم که زندگی مهربان نیست، و قرار نیست کسی دنبالم بیاد و اشکالی هم نداره. به قول تاراس، optimal نیست، ولی خب بی‌ارزشش هم نمی‌کنه. 

ولی نمی‌دونم، مثلا فکر می‌کنم که باید از زندگی لذت ببرم، ولی واقعا چیزی هم ندارم که ازش لذت ببرم :)) یعنی صادقانه تلاش خودم رو می‌کنم، ولی هیچ چیزی واقعا به هیجان نمیارتم.

 

نمی‌دونم.

۲

بیست‌و‌سه‌سالگی

دوست دارم یک روز مرخصی بگیرم و فقط بشینم گریه کنم. بهم می‌گه گریه‌هات از وقتی شروع شد که رئیس‌جمهورت کشته شد. خنده‌ام می‌گیره. هزارتا حدس می‌زنه، هیچ‌کدومش باعث این وضع نیست.

 

می‌دونی، هرچقدر می‌گذره، غم رفتنش توی قلبم به لایه‌های عمیق‌تری نفوذ می‌کنه. بین همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم، فقط به اون می‌تونستم بگم چه‌مه، و احتمالا می‌فهمید. اگه حس می‌کردم که توی این غم تنها نیستم، خیلی از بارش کم می‌شد.

 

نمی‌دونم چه narrativeای دارم برای فکر کردن بهش. قبول کنم عشق واقعا به زندگی رنگ می‌ده؟ یا به روایت محبوب و آرامش‌بخشم بچسبم که زندگی توی هیچ‌کس خلاصه نمی‌شه؟

 

 

یک بار، احتمالا حداقل حداقلش هفت سال پیش، بهم گفته بود که هیچ‌وقت معمولی نمی‌شم. سنی ازم گذشته و آخرین باری که فکر کردم کسی معمولیه. یادم نمیاد. ولی هرازگاهی حرفش میاد توی ذهنم، و این‌طوری تفسیرش می‌کنم که هیچ‌وقت اون رابطه‌ای که با زندگی دارم، خراب نمی‌شه.

 

ولی نمی‌دونم. خیلی غمگینم. هیچ ایده‌ای ندارم که چی کار می‌کنم و چی کار خواهم کرد. دنیای اطرافم در عین مربوط بودنش، به وجدم نمیاره. حس می‌کنم گم شدم و دور از تو سخته که باور کنم اصلا قبلش مسیری داشتم.

 

همه‌ی این‌ها هست، برنامه ریختن و خونه اومدن و گریه کردن هست، و در کنارش یک کپه لباس که باید هرچی زودتر بندازم توی ماشین و پهنشون کنم.

۲

اواسط می

خسته شدم از غم. هیچ‌جوره نمی‌ره. می‌دونی، جدا بودن از زندگی نمی‌ترسونتم. فکر نمی‌کنم واقعا جدا هم باشم البته. رشته‌های متفاوتی وصلم می‌کنند. توی آزمایشگاه با تاراس، سوپروایزرم، بهم خوش می‌گذره. سر‌به‌سرم می‌ذاره و سر‌به‌سرش می‌ذارم و شنیدن تعریف‌های سه ماه یک بارش و افزایش فراوانی‌شون خوشحالم می‌کنه. احساس می‌کنم به این‌جا تعلق دارم و این هم احساس پس‌زمینه‌ی خوبیه.

ولی داشتم می‌گفتم؛ بزرگسالی احتمالا شجاع‌ترت می‌کنه. می‌بینی که حتی اگه رشته‌ی زندگی رو رها کنی، نیم‌متر پایین‌ترت زمین محکمه. غم ولی نمی‌ره. برای من نرفته. از خودم می‌پرسم برای چی دارم این غم رو تحمل می‌کنم، و خب اول این که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم خیلی، دوم این که درسته من مسیر خودم رو نمی‌دونم، ولی چندتا مسیر اشتباه می‌شناسم. 

نمی‌دونم، دارم احتیاط می‌کنم؛ یک روز شاید مسیر خودم رو پیدا کردم و حسرت زمانی رو خوردم که روی مسیرهای اشتباه صرف شد. 

 

زندگی داره می‌ره و منم باهاش می‌رم. کاش یکم لجبازتر بودم. خودم رو توی این جریان رها نمی‌کردم. من حتی خودم رو توی جریان رها نمی‌کنم؛ می‌بینم جریان کجا می‌ره و تلاش می‌کنم ازش سریع‌تر برم. شاید توضیحی برای توی آکادمی بودنم.

می‌خواستم بگم به یک نشونه‌ای یا کمک بیرونی نیاز دارم که نجاتم بده؛ ولی خب فکر نکنم. فکر می‌کنم راه خودم رو پیدا می‌کنم. ولی حالا اگه تقلبی هم بهم رسید، استقبال می‌کنم ازش.

۰

اواسط بهار

فواد وقتی پیشمه، دو دقیقه نمی‌تونه ساکت بمونه. تا یک ثانیه سکوت می‌شه، می‌پرسه "خب دیگه چه خبر؟". بهش می‌گم بذار راجع به موضوعات واقعی حرف بزنیم و چرت‌وپرت نگیم، ولی نمی‌ذاره که.

پیش خودم فکر می‌کنم، و می‌بینم منم چیزی برای گفتن ندارم. هرچی برای گفتن هست، ته ته دلم می‌گذره. همراه کلی غم. هیچیش برای یک گفت‌و‌گوی دوستانه توی یک روز آفتابی بهاری مناسب نیست. 

امروز وسط جنگل داشتیم راه می‌رفتیم و قاصدک دیدیم. من می‌گفتم فوت کردن قاصدک برای رسوندن پیامه، اون می‌گفت برای آرزو کردن. قرار شد آرزو کنیم یا پیام برسونیم. فکر کردم که پیامی برای رسوندن نیست. آرزو کردم که توی زندگی‌م باشه.

 

امروز انوجا از سر دلتنگی گریه می‌کرد. گفتم که درکش می‌کنم. که وقتی کسی رو واقعا، به‌خاطر خودش، دوست داشته باشی، غمش هیچ‌وقت نمی‌ره. این موضوع واقعا می‌ترسونتم. که هرچقدر نادر، یک جا ممکنه قلبت گیر کنه، و وقتی گیر کنه، گیر کرده. 

حتی romanticiseاش نمی‌کنم خیلی. با خودم فکر می‌کنم که من یک نفر رو پیدا کنم که باهاش بودن نصف این مقدار هم خوش بگذره، من راضی‌ام. این‌قدر دوست داشتن این شکلی درد داره که به محض این که فرصتش رو پیدا کردم، پرتش می‌کنم از پنجره بیرون.

در نهایت هم البته فکر نمی‌کنم دنیا و زندگی به آدم‌ها محدودشدنی‌اند. 

۲

میل به صبحانه خوردن با دیگران

دیروز رفتیم دریای بالتیک. اولین بارم بود. چهار کیلومتر با پاهای برهنه راه رفتیم و آخرش به گریه خیلی نزدیک بودم. شبش Encanto دیدیم و از چیزی که یادم بود، قشنگ‌تر بود حتی. از سفر کردن با دیگران می‌ترسیدم، ولی در عین این که ارتباط عمیقی نداشتیم، واقعا سفر خوشایندی بود. هنوز نمی‌تونم صداقت و مهربونی رو با هم handle کنم البته.

مامان و بابام رفته بودند توس و از خودشون عکس گرفته بودند. روند پیر شدنشون رو، به‌خصوص بابام، به وضوح می‌بینم و قلبم می‌شکنه. نمی‌دونم آیا اون‌ها هم در دردند از دوری من، یا سرشون با زندگی گرمه.

 

این که بگم احساس تنهایی می‌کنم، بیان دقیقی از وضعیت نیست. به طرز عجیبی واقعا تنها هستم. نه این که قدر دوستی رو ندونم، ولی دوستی فقط گذر از زندگی دیگرانه. نمی‌ترسم اصلا. فکر می‌کنم در این سن با تنهایی راحتم. ولی اگه تنها نبودم، خوشحال‌تر می‌بودم. 

 

فکر می‌کنم نگرش خوبی به زندگی دارم الان. تلاش می‌کنم به عادی بودن زندگی خرده نگیرم و دنبال هیجان self-destruction نباشم. برای چیزهای کوچک و بزرگ صبور و محتاط باشم. 

حس می‌کنم توی مسیر خودمم. فکر می‌کنم توی یک قسمت آروم و بلند و بی‌اتفاقش. تلاش می‌کنم توی مقیاس چندساله به زندگی نگاه کنم. آروم‌آروم پایه‌های زندگی رو بسازم و برم جلو.

در ارتباط با آدم‌ها هم محتاطم. خیلی خلاف طبیعتمه، ولی فکر این که هیچ حرکتی درباره‌ی انسان‌ها برگشت‌پذیر نیست، به کنترل کردن رفتارهام کمک می‌کنه.  

 

تلاش می‌کنم خوب باشم، ولی دلم تنگه، آزمایش‌هام سخت‌اند، و فکر نمی‌کنم با کسی واقعا حرف بزنم. احتمالا ولی خوبی بزرگسالی همینه که به طرز عجیبی قوی‌ای. نوشتن و دویدن هم همیشه کمک می‌کنه.

بی‌میل نیستم برای دیدن یک نما از آینده ولی. احتمالا به لحظه‌های سخت یک معنی‌ای می‌داد.

۱

آپریل برفی

به بهانه‌ی آروم و بی‌حاشیه بودن زندگی، نوشتن رو عقب میندازم و فکرها توی ذهنم می‌مونند و فراموششون می‌کنم.

 

می‌دونی، خوب می‌شه اگه با کسی از فیلد خودم توی رابطه باشم. این‌قدر دوست دارم برای یک نفر تعریف کنم که دارم توی آزمایشگاه چی کار می‌کنم. این‌قدر دوست دارم کسی دقیقا پیشرفتم رو بفهمه. وقتی تزم رو تموم کردم حتی عمیقا ناراحت بودم بابت این. که دوست داشتم کسی باشه که باهاش جشن بگیرم. توی ذهنم دوست‌ها هنوز غریبه‌اند کمی.

 

احساس ضعف می‌کنم بابت این نیاز به انسان‌ها. چند شب پیش این‌جا بود و داشتیم با هم نقاشی‌های رنسانس رو نگاه می‌کردیم و داستان پشتشون رو می‌گفت. هی تلاش کردم جلوی خودم رو بگیرم و درنهایت باز هم سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.

نه این که قسم خورده باشم در تنهایی بمیرم، ولی دوست ندارم این میل درونی کورم کنه. که به‌زور خودم رو وارد زندگی کسی کنم و درنهایت هم به این نتیجه برسم که باید برم.

نمی‌دونم؛ موفقیت نسبی‌ای دارم در کنترل کردنش. قبلا اگه بود احتمالا اهمیتی نمی‌دادم که چی می‌شه. به توانایی خودم برای move on کردن از آدم‌ها مغرور بودم. الانم فکر می‌کنم گذر می‌کنم، ولی مسیر زندگی‌م نباید اون‌قدر برام بی‌ارزش باشه که همین‌طوری سر هیچی منحرفش کنم.

 

دوست دارم هوا گرم باشه، من خسته نباشم، و یکی بغلم کنه یکم.

۰

واقعا عجیبه که شب نمی‌مونه.

چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز می‌کنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفه‌ها رو می‌بینم و دلم باز می‌شه و تمام این زمستون و پاییز زخم‌هاش محوتر و محوتر می‌شه.

اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت می‌کنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگی‌م جالبه. این که شش ماه دیگه بیست‌و‌چهار سالم می‌شه هم. 

نمی‌دونم خوشحالی‌م رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من این‌قدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو می‌گیرم؛ چطور می‌شه خوشحال نباشم؟

۲

شش ماه به بیست‌و‌چهار سالگی

دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان می‌گشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی می‌خوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون می‌اومد و می‌خورد به پنجره‌ام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی. 

جزئیات نسبتا بی‌اهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند.

 

این‌قدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمی‌شناسم گاهی. مهم‌ترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرف‌های دیگرانه. لزوما به دلیل بی‌علاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم. 

امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر می‌کردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم. 

عجیب‌ترین جنبه‌اش اینه که یکم احساس می‌کنم بقیه با این حالتم بیش‌تر کنار میان؟ شاید چون راحت‌تر می‌فهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها ساده‌ترند.

خودم هم خیلی راحتم. نمی‌دونم برای کسی قابل‌درکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم می‌کنه. این که واقعا حس می‌کنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشن‌تر می‌شه.

 

فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی می‌شه، و برای واقعا اولین بار در زندگی‌م، فکر کردم که مهم نیست که. 

واقعا نیاز اساسی‌ای نمی‌بینم و این هم خیلی خوشحالم می‌کنه. سخته البته توضیح دقیقش؛ که اگه از دید یک ناظر خارجی نگاه کنم، احتمال قوی یک روز ازدواج می‌کنم، یک روز مادر می‌شم، و تقریبا مطمئنم که کل تجربه من رو تغییر می‌ده و آدم بهتری می‌سازه ازم و زندگی به یک سطح جدیدی می‌رسه.

ولی، منتظرش نیستم. از مستقل بودن لذت می‌برم و قدرش رو می‌دونم. خودم رو تنهایی دوست دارم و خوش می‌گذره بهم. می‌دونم که استانداردهای بالایی برای رابطه دارم، و خوشحالم که در کنار این استانداردهای بالا، تنهایی رو هم پذیرفتم. 

 

امشب انوجا یک سوال پرسید که دوست نداشتم جواب بدم و گفتم نمی‌گم. اصرار کرد و گفتم راحت نیستم. چند بار اصرار کرد و هر بار گفتم نمی‌گم. حتی سخت هم نبود مقاومت کردن. حتی احساس confrontation نداشت. یعنی سر همین چیزهاست که می‌گم خودم رو نمی‌شناسم و گاهی اوقات دلم یک جور خوبی می‌شه وقتی فکر می‌کنم من این صفات رو توی خودم به وجود آوردم بالاخره.

۰

I'm looking for a way out

امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاه‌پوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد این‌قدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو می‌پرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش می‌خوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید.

بعد از سفارش دادن داشتیم حرف می‌زدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست می‌شنوه که ما داریم به فارسی حرف می‌زنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگ‌هام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر می‌کردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم.

به فواد می‌گم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری.

 

بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هم‌وطنم به‌طور پیش‌فرض شک دارم، از من یک آدم افاده‌ای می‌سازه؟ نمی‌دونم. 

فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شک‌های خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر می‌بینم؟ شاید. آیا برنامه‌ای برای اصلاح خودم دارم؟ نمی‌دونم، بهم ثابت نشده که اشتباه می‌کنم. 

 

همون پاراگراف Normal People؛ حس می‌کنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم.

پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم.

 

آدم‌های جدید واقعا توی زندگی‌م میان. هم‌آزمایشگاهی آمریکایی‌م که مدت‌هاست دوست دوریم، امروز بهم می‌گفت که واقعا یک زمانی باید بریم بیرون. منم دوستش دارم، ولی بهش گفتم من می‌ترسم که با کسی برم بیرون و حرفی نداشته باشم. 

ولی واقعا از دست خودم خسته شدم یکم. توی comfort zoneام دارم غرق می‌شم.

۲

کنجکاو برای آینده*

یک فروردین خیلی خوب بود. توی آزمایشگاه خوشحال بودم و زیر نور آفتاب و در هوای آزاد ناهار خوردیم. شب پارتی داشتیم و میزبان خوبی بودم و رقصیدیم و فکر می‌کنم به همه خوش گذشت.

 

باید بخوابم، ولی از اون شب‌هاییه که فکر آینده شوق و تشویش توی دلم میندازه. نمی‌دونم دقیقا چی، ولی شاید این که هزارتا سارا در آینده هست. این که من می‌تونم این chaos رو از هزار زاویه‌ی دیگه ببینم. حتی حدسی ندارم که اون هزارتا سارا چه‌شکلی قراره باشند. 

 

به بقیه نمی‌گم، ولی من هنوز بهش فکر می‌کنم. دقیقا فکر می‌کنم. نه با درد یا دلتنگی فراوان. فقط وقتی در آشپزخونه رو باز می‌کنم، فکر می‌کنم که این‌جا می‌دیدمش. هر وقت از اون راهرو رد می‌شم، یاد اون باری میفتم که داشت می‌رفت اتاق میکروسکوپ و داشتیم حرف می‌زدیم و فکر می‌کردم که بالاخره راهی که بین ما هست، به تعادل و ثبات رسیده.

گیر نکردم روش. دارم به زندگی ادامه می‌دم. صدقه‌سر اون، با بقیه‌ی انسان‌ها ارتباط واقعی‌تری پیدا کردم و احساس تنهایی نمی‌کنم. ولی خب، نمی‌تونم ته دلم آرزو نکنم که کاش زندگی بهم برش گردونه.

گاهی فکر می‌کنم که چی می‌شه اگه برگرده. نمی‌تونم حدس بزنم. شاید برگرده و فقط هرازگاهی شانسی با هم حرف بزنیم. شاید برگرده و برای من بمونه. با هم همه‌جای این شهر قدم می‌زدیم و می‌تونستم تا نزدیک به اواخر این زندگی بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. شاید هم یک جایی بین این دوتا. 

این‌قدر بهم برمی‌خورد وقتی کسی فکر می‌کرد که روش کراش دارم. عشق در برابر احساس من چیزی نیست.

 

کاش دلم آروم بگیره. بهار بیاد و من توی طبیعت باشم. زیاد بخندم و اتفاق بدی نیفته و بعد از همه‌ی این مدت سختی، به صلح و آرامش برسم. بار زندگی فعلا برام خیلی زیاده. این همه سختی اوکیه، ولی این همه سختی تازه اولشه. حس می‌کنم کوچک و ناتوانم برای بقیه‌ی زندگی.

شاید گناهی هم ندارم. شاید اگه کمی استراحت کنم، بالاخره شجاعت و آرامشم بهم برگردند.

 

* یک بار داشت تلاش می‌کرد سربه‌سرم بذاره و راجع به یک رازی کنجکاوم کنه و درنهایت بهم نگه. بهش گفتم راز من اینه که هیچ‌وقت کنجکاو نیستم. الان ولی واقعا کنجکاوم که ببینم آینده چه شکلیه.

۰

دوران گذار

چند وقت پیش داشتم فکر می‌کردم اگه با یک فرد غیرایرانی توی رابطه باشم، آیا برام مهمه که اون چه حسی به ایران داره؛ و نسبتا غیرمنتظره بود، ولی فکر کردم که آره، احتمالا مهم باشه.

زیاد با خودم حرف می‌زنم، و حتی اونم داره تغییر می‌کنه به انگلیسی. ایران مثل یک خاطره‌ی شیرین دوره توی ذهنم. امشب با مامان و بابام حرف زدم و داشتند از اوضاع اقتصادی می‌گفتند و من یک ذره حس کردم که انگار یادم رفته؟ نمی‌دونم چطوری رابطه‌ام رو با ایران و زبان فارسی توصیف کنم، ولی می‌دونم که در وجودم تنیده. دوست دارم بتونم از ایران و تهران و مشهد حرف بزنم. از نوروز، از یلدا. 

 

نصفه‌شب بیدار می‌شم و می‌رم پیش همسایه‌ام. برای فردا یک جشن نسبتا بزرگ برنامه‌ریزی کردم و به خودم یکم افتخار می‌کنم براش. خوشحالم که به‌خاطر تز این یکی رو هم کنسل نکردم. فکر می‌کنم یک جا باید بپذیرم که زندگی همیشه شلوغه، و اگه چیزی برام مهمه، باید براش بجنگم.

 

مامان و بابام امشب داشتند بهم می‌گفتند که یک مدت پیش بابام خون‌ریزی معده داشته. الان حالش خوبه. تلاش کردم که گریه نکنم.

فکرش هر لحظه می‌تونه گریه‌ام بندازه که من یک روز احتمالا مامان و بابام رو از دست می‌دم. خیلی اذیتم می‌کنه. فکر می‌کنم این چند ماه، این نگاه به زندگی توم جا افتاده، این غیرقابل‌اجتناب بودن غم و عذاب کشیدن. به پرهام می‌گفتم که یک روز این غم می‌ره. فکر می‌کنم زندگی یک زمانی سبک‌تر می‌شه. 

 

من اصلا اومدم که راجع به امسال بنویسم. خیلی سال سختی بود. واقعا از یک دوران سخت به یک دوران سخت‌تر وارد شدم و لابه‌لاش یک سری خاطرات زیبای نقره‌ای‌ای هم بود. در کل شکایتی ندارم. خوشحال نیستم، ولی زندگیه و دیگه چی کارش می‌شه کرد. هنوز معنا پیدا می‌کنم توی روزهام، و خودم رو توی مسیرم می‌بینم و این مهم‌ترین چیزه.

برای سال جدید، دوست دارم که زیاد مسافرت برم و بیش‌تر پارتی بگیرم.

۰

خوشحالم که بهار میاد، ولی منتظر یک چیز حتی بزرگ‌ترم.

می‌خواستم بگم عمیقا از زندگی ناراضی‌ام، ولی بعدش املت درست کردم برای صبحانه، رفتم خرید و آفتابی و گرم بود، برای اولین بار درمدت‌ها توت‌فرنگی دیدم و خریدم، برگشتم خونه و برای اولین بار در مدت‌ها ژاکت بهاریم رو پوشیدم و اومدم آزمایشگاه. کلی انسان رو به دورهمی‌ای که برای نوروز با زهرا دارم ترتیب می‌دم، دعوت کردم‌. به همکلاسی دبیرستانم که هانوفر پیام دادم که توی آپریل برم هانوفر و ببینمش.

الان زندگی بهتر به نظر میاد.

 

البته ناراضی‌ام همچنان، ولی دیگه وحشت‌زده و غمگین نیستم. از این شهر ناراضی‌ام. نه این که دوست داشته باشم جای دیگه‌ای زندگی کنم؛ دلم ولی می‌کشه به مسافرت. 

درس و کار زندگی بهم می‌دن و زندگی ازم می‌گیرند. این چند ماه نمی‌تونستم جز برلین هیچ حرکتی کنم. واقعا واقعا واقعا از خودم ناامیدم به‌خاطرش. این که روحیه‌ی مامانم که برای سفر همیشه بهونه توی دست‌و‌بالش داشت، بهم رسیده باشه، وحشت‌زده‌ام می‌کنه.

الان که به عقب یک لحظه نگاه کردم، حس می‌کنم مامانم travel anxiety داره. همیشه ازش روزهایی که داشتیم وسایل جمع می‌کردیم می‌ترسیدم و از دستش ناراحت بودم که چرا باید این‌قدر اذیت کنه سر چیز به این سادگی. خلاصه الان که یک اسم گرفت، حس می‌کنم کمی درکش می‌کنم.

نکته‌ی دیگه این که اگه من تا یک ماه دیگه دوچرخه نگیرم، واقعا از خودم ناامید خواهم بود. 

 

یکی از نقاط ضعف اساسی من مدیریته. شاید بگی مدیریت چی، و من می‌گم yes. اصلا محدودیت‌ها رو درک نمی‌کنم، مخصوصا اگه مربوط به خودم باشند. دوست دارم زیاد کار کنم، چون عمیقا دوستش دارم و بخش بزرگ و معناداری از زندگی‌مه، ولی بعدش به خودم میام و می‌بینم همه‌ی این چیزها رو دارم از دست می‌دم. آشپزی و مسافرت و کتاب خوندن و فیلم دیدن. 

اگه به خودم بود، می‌تونستم مدیریتش کنم فکر کنم. ولی سوپروایزرم هم این‌جا دخیله. مجبورم نمی‌کنه کاری کنم، ولی یک میل عمیق و درونی‌ای دارم که راضی‌ش کنم و تحت تاثیر قرارش بدم. من از بابام daddy issues ندارم، ولی زیر سایه‌ی این مرد دارم پیدا می‌کنم.

نمی‌دونم. باید یک خرده مرز تعریف کنم، ولی کار توی آزمایشگاه برای من career نبوده و نیست که ساعت پنج عصر بذارمش کنار و به زندگی‌م برسم. اون‌قدر ساده نیست و نمی‌تونم قول بدم که به‌این زودی از پس حل این مسئله برمیام. 

تصورم از زندگی ایده‌آل ولی نسبتا شکل گرفته. بتونم توی جای مجهزی مثل این‌جا، که ریسرچ قابل‌اعتمادی داره، کار کنم. شب‌ها آشپزی کنم و غذاهای جدید امتحان کنم. با انوجا یا تنها مسافرت برم هر ماه. آخرهفته‌ها خونه‌ی بنیامین movie night داشته باشیم. بدوم. 

شاید با هم بریم استانبول. یک روز میام ایران و مهرسا و ارغوان رو می‌بینم.

 

درنهایت، فکر می‌کنم در پس همه‌ی این جریان‌ها فقط دارم صبر می‌کنم. برای چی، نمی‌دونم. فقط صبر می‌کنم و تلاش می‌کنم یادم نره. چی یادم نره، نمی‌دونم.

 

یک آهنگ جدید از تام پیدا کردم. اولش این‌طوریه:

Touch woodThank my lucky starsKiss the new born babeToday the flowers leap from the vase

با شنیدنش تصور می‌کنم بهار باشه و سبز باشه و بریم دوچرخه‌سواری. مثل دوچرخه‌سواری توی مشهد با فرزانه و پگاه و شنیدن Take Care از Beach House.

۰

دو هفته از تز

خیلی می‌ترسم. تا دو هفته‌ی دیگه باید تزم رو نهایی کنم، و هنوز دارم آزمایش انجام می‌دم. نمی‌دونم چطوری ممکنه آدم شش ماه کم‌تر از ده ساعت در روز کار نکنه، و هم‌زمان احساس ناکافی بودن داشته باشه. البته که دومی به اولی می‌رسه.

 

همیشه به خودم اعتماد دارم. فکر می‌کنم که باهوشم، تلاش می‌کنم، و شوق دارم. فکر می‌کنم که همین‌ها کافیه و واقعا هم شاید باشه. صفاتی مثل وقت‌شناس و دقیق بودن برام کاملا جزئی و حاشیه‌ای بودند. 

نکته‌ی جالب آزمایشگاه که من در یک هفته‌ی اخیر فهمیدم، اینه که همین صفات‌اند که مهم‌ترین‌اند. هرچقدر دقیق‌تر، وقت‌شناس‌تر، و جزئی‌نگرتر باشی، بهتر. 

فکر می‌کردم که من پتانسیل زیادی دارم و شاید هم داشته باشم. ولی بدون برنامه‌ریزی قوی، تقریبا با اطمینان بالا می‌تونم بگم به جایی نمی‌رسم. فکر کردن به این نکته، در کنار حواس‌پرتی همیشگی‌م، واقعا شب سختی درست کرد.

سوپروایزرم چند وقت پیش سر یک چیزی بهم گفت که باید متواضع باشم، و من از دستش عصبانی بودم، و این حرفش عصبانی‌ترم کرد، چون به نظرم نامنصفانه بود. ولی حالا، با این که هنوزم عصبانی و شاکی‌ام، فکر می‌کنم که شاید از این حرفش بتونم استفاده کنم.

موضوع اعتمادم به خودم نیست دقیقا. شاید واقعا ته دلم خودم رو بهتر از بقیه می‌دیدم، و شاید این واقعا گناهه.

 

به طرز عجیبی این چند روز خودم بودم. هرجا نخواستم مکالمه‌ای رو ادامه بدم، ندادم. هرجا خواستم بحث رو به خودم بکشونم، کشوندم. هرجا خواستم حرف بزنم، حرف زدم و هرجا نخواستم، نزدم. مثل ساییدن این هولوگرم‌ها (؟) با سکه است؛ منتظرم ببینم که چه شکلی‌ام اگه همه‌ی این فیلترها روم نباشه.

ولی حس می‌کنم که چقدر سبک‌ترم.

 

واقعا بیست‌و‌سه‌سالگی تا حالا دهن من رو سرویس کرده بدون هیچ اغراقی. از لابه‌لاش ولی خاطرات پاترونوسی‌ای دارم. اون روز که هوا ابری بود و ما کلی راه رفتیم و آخرش توی ارتفاع نشستیم و چایی و شکلات خوردیم و خندیدیم. وقت‌هایی که روی تخت نیمه‌خواب بودم و حس می‌کردم که صورتم رو می‌بوسه و چراغ رو خاموش می‌کنه و می‌خوابیدم. اون باری که سر میز ناهار سوپروایزم برام بدون این که خواسته باشم، آفوگاتو درست کرد و این‌قدر تحت تاثیر قرار گرفتم که اشک توی چشم‌هام جمع شد. خوندن Riptide توی آزمایشگاه با همکارهام. خندوندن بقیه.

 

نمی‌دونم روابطم رو با بقیه‌ی انسان‌ها چطور تنظیم کنم حالا. فکر می‌کنم اولویت‌هام فرق کرده و مستقل‌تر شدم، ولی خب قطعا خوش می‌گذره صحبت کردن. از طرفی خودم رو، خوب یا بد، همیشه با نیازم به انسان‌ها شناختم، و الان که اون مطرح نیست، یکم خودم رو نمی‌شناسم و عادت ندارم به این قالب جدید. اگه منطقی به ماجرا نگاه کنیم، ارتباط با انسان‌ها الان بیش‌تر از لحاظ صحبت کردنش برام جالبه. برام به‌اندازه‌ی قبل مهم نیست اگه دوستم داشته باشند. ولی خب از یک طرف این‌قدر تغییر شگرفی به نظر میاد که با خودم می‌گم من یک چیزی رو دارم از قلم میندازم. نمی‌تونم روش خیلی حساب کنم.

 

یک خرده در کل جریان تند زندگی من رو از نفس انداخته.

۰

این روزها توی دلم از زن‌هایی که قبل از من اومدند و کله‌شق و سرسخت بودند، قدردانی می‌کنم.

امروز فهمیدم که یکی از دانشجوهای دکترای آزمایشگاهمون اخراج شده و واقعا بندبند وجودم لرزید با این خبر. آکادمی واقعا شهرت خوبی نداره و من می‌دونستم، ولی هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بودم که چقدر می‌تونه وحشی باشه. که آدمی که صرفا هنوز به نتیجه‌ای نرسیده، ولی تلاش کرده و عملکرد مناسبی داشته، بعد از پنج ماه اخراج می‌شه. برام واقعا دردناکه. برای من که حتی از این دانشجو خوشم هم نمی‌اومد، سخته تصورش.

 

انوجا با یک فردی آشنا شده و حرف می‌زنه که خیلی فرد خوبی به نظر میاد. امروز وسط شوخی و خنده بهش گفتم که براش خوشحالم و امیدوارم خوب پیش بره. زندگی برای جفتمون سخت بوده و هست، ولی امیدوارم با تموم شدن زمستون، بهتر بشه. نمی‌دونم، گمونم این این‌جا می‌مونه و بعدا می‌تونم داستانش رو کامل‌تر بگم.

بهم نشون داد که داشته راجع به من باهاش حرف می‌زده و بعد از ذکر این نکته‌ی مهم که از ایرانم، گفته که I love her. :(. واقعا هم عاشق منه.

 

هفته‌ی قبل این‌قدر بد بود، این‌قدر بد بود که نمی‌دونی. واقعا burnout رو زندگی کردم. خیلی احمقانه است و نمی‌دونم کی یاد می‌گیرم از خودم درست و بهینه مراقبت کنم. واقعا سیستم مریضی برای کار کردن دارم.

 

دیشب بعد از پارتی رفتم خونه‌ی بنیامین. براش پنیر بردم به‌عنوان چیز جدیدی که با هم امتحان کنیم و نون پخت و منم املت خودمون رو بهش یاد دادم. واقعا سرخ کردن رب و اضافه کردن تخم‌مرغ خیلی چیز بدیهی‌ایه، نمی‌دونم چرا به ذهنشون نمی‌رسه. Past Lives دیدیم و یک سری از آهنگ‌های تام رزنتال رو بهش معرفی کردم.

وسط معرفی کردن، بهش می‌گفتم که من وقتی چهارده سالم بود It's OK رو کشف کردم. نه ساله که این آهنگ باهامه. بهش نگفتم ولی To You Alone رو ترم اول دانشگاه گوش می‌کردم. یادمه روی تراس خوابگاه ایستاده بودم و می‌ترسیدم و مشتاق آینده بودم. September Song رو براش گذاشتم و توی ذهنم بود که النا گفت این آهنگ براش یادآور امیده.

یکم غم‌انگیزه که دیگه به آهنگ‌های جدید شانسی نمی‌دم و امیدوارم تغییر کنه. امیدوارم زندگی‌م توی آزمایشگاه خلاصه نشه و یادم نره زندگی فراتر از اون ساختمون و آدم‌هاشه.

 

چند شب پیش یک مکالمه‌ی کوتاه داشتیم راجع به خودم بودن و درنهایت گفتم که واقعا انگیزه‌ای ندارم برای تلاش برای خودم بودن. بعدش ولی فکر کردم شاید اگه همیشه خودم باشه و در لحظات مختلف با انسان‌های رندوم واقعا احساس مرتبط بودن داشته باشم، شاید لازم نباشه روی یک آدم تکیه کنم برای درآوردن پوششم و احساس متصل بودن به دنیا.

توماس واقعا همین‌طوری بود. می‌دونستم به من احساس نزدیکی می‌کنه، ولی بیش‌تر چیزهایی که با من راجع بهش حرف می‌زد، با بقیه هم راجع بهش حرف می‌زد. شاید چیزهای شخصی نه، ولی اگه شخصی نبود، واقعا ترسی نداشت از گفتنش. منم درست فکر می‌کردم؛ واقعا همه درک نمی‌کنند، ولی به نظر نمی‌اومد براش خیلی مطرح باشه.

 

هم. نمی‌دونم اگه خودم باشم، چطوری‌ام. من خیلی کودک ساکتی بودم. الان هم وقتی فکر می‌کنم، دوست دارم ساکت باشم. لازم نباشه به بقیه واکنش نشون بدم. همیشه ولی خودم رو مجبور می‌کنم مکالمه‌ها رو ادامه بدم. 

دوست دارم زمین بچرخه و آدم‌ها حرف بزنند و من نگاه کنم و گوش بدم یا گوش ندم و دائما به این فکر نکنم که حالا باید چی بگم.

نمی‌دونم، واقعا هنوزم ایده‌ی عالی‌ای به نظر نمیاد، ولی شاید باید به انسان‌های اطرافم از چیزهایی بگم که بهشون فکر می‌کنم. نمی‌دونم واقعا. 

 

این ماه‌ها خیلی اشتباه می‌کنم؛ نسبتا عمدی. می‌دونم حرکتی که قراره بزنم، قراره خنجر بشه و بره توی قلبم، ولی یک روحیه‌ی مازوخیستی‌ای پیدا کردم که واقعا هم نمی‌دونم از کجا اومده، و حتی با وجود غم، ته دلم لذت می‌برم از هیجانش. فکر می‌کنم به خودم مغرور شدم. فکر می‌کنم از پس چیزها برمیام. Elastic heart. واقعا هم برمیام، ولی من همچین آدمی نیستم. همیشه تلاش می‌کردم کار درست رو بکنم.

امروز از خودم پرسیدم که آیا واقعا هدفی نیست که من رو کمی در مسیر نگه داره؟ که این‌قدر برام بی‌هزینه به نظر نیاد سرگردونی و ولگردی؟

نمی‌دونم. احتمالا باید از خودم مراقبت کنم. اگه کم‌تر خسته باشم، ذهنم شفاف می‌شه و مسیرم یادم میاد.

 

واقعا خیلی حرف زدم، ولی خب اهمیتی نمی‌دم و بذار این رو هم اضافه کنم؛ من همیشه واقعا خیلی با اون قسمت "زنانه"ی شخصیتم درارتباط بودم. اون روحیه‌ی مراقب افراد بودن و نیازمند عشق و محبت بودن، حتی این انتظار برای مادر بودن. الان واقعا هیچ‌کدوم از این‌ها رو ندارم :))) خیلی بامزه است.

یعنی می‌دونی، نگران نیستم خیلی، چون واقعا این‌قدر بخش قوی و پایداری از شخصیتم بود که فکر می‌کنم فقط به خواب زمستانی رفته و به وقتش روشن می‌شه و اون ذخیره‌ی نسبتا بزرگی که از محبت به دیگران دارم هنوز سرجاشه. ولی به‌عنوان یک انسان جوان در این نقطه‌ی دنیا من باید کله‌شق و مستقل و سرسخت باشم و نمی‌شد جفتش با هم در یک بدن بگنجه.

ولی آره، خلاصه یک خرده برام عجیبه عادت کردن به این روحیه و شخصیت جدید. هی از خودم می‌پرسم "مطمئنی نمی‌خوای توی رابطه باشی؟ نمی‌خوای به اسم بچه‌هات فکر کنی؟" و در جواب نه، فکر می‌کنم که "خیره انشالله."

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان