روز آخر سال

معمولا هرچی که بتونم از زندگی می‌کَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که می‌تونم به یک نفر بگم دوستش دارم و می‌دونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate می‌شه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آینده‌ای نیست و مهم‌تر این که همون آینده‌ی نداشته گذشته رو هم خراب می‌کنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده.

این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسان‌ها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اون‌ها چطوری نگاهش می‌کنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات می‌تونستم جمع کنم. مدت زیادیه که می‌تونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمی‌گذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونه‌ی این که جای خودت رو نمی‌دونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم.

دارم تلاش می‌کنم به‌جای بقیه‌ی آدم‌ها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام این‌قدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقی‌م حس می‌کنم. معمولا برای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست.

۰

to be continued

چند بار بهم گفت که به کسی نزدیک نمی‌شه for its sake. یعنی به صمیمیت نیازی نداره، و انگار براش این‌طوری بود که when it happens, it happens. 

من اون موقع خیلی بهش فکر نکرد. در واقع اول فکر کردم منم همین‌طور. بعد فکر کردم حالا شاید نه همیشه. این مدت پس ذهنم موند و این دو سه روز بهش بیش‌تر فکر کردم و الان توی این کافه به این رسیدم که من همه کار و مخصوصا روابط انسانی رو for its sake انجام می‌دم. 

گناهی هم ندارم. زندگی برای من عقب افتاده بود و انگار همیشه دارم تلاش می‌کنم بهش برسم.

۰

Strong like the sky

از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفه‌شب‌ها آهنگ ایرانی می‌ذارم و می‌رقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کوله‌پشتی‌م رو برداشتم و اومدم برلین.

برلین محشره. خسته و بی‌انرژی بودم و نمی‌خواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بی‌مسئولیتی‌ای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحال‌تر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست.

یک خیابون داره که شبیه وکیل‌آباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازه‌های زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژه‌ای هم نیست، ولی به یاد وکیل‌آباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیب‌زمینی سرخ‌کرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچ‌وقت گوشت خوک نمی‌خورم. اگه دم‌دست باشه و منم توی مود باشم، سالامی می‌خورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی می‌گم، وارد مرحله‌ای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست.

(سیستم زندگی من این‌قدر دیگران رو گیج می‌کنه این‌جا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث می‌کنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر می‌کردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی می‌کنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر می‌کرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم می‌کرده.) (وای من این‌جا رو هی باز می‌کنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرت‌و‌پرت‌هایی رو تعریف می‌کنم.)

آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم می‌خواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمی‌شد، چون باید می‌رفتیم رستوران آلمانی/اتریشی و چون همراه‌هام مذهبی بودند و غذای vegetarian می‌خواستند، یکم سخت بود تنظیم کردنش و آخرش بی‌خیال شدم.

اصلا مسئله‌ی بزرگی نیست و فدای سرشون و در مقابل دردی که من در طول اون سفر متحمل شدم، این هیچی نیست؛ ولی یعنی می‌گم تازگیا فشار روابطم با انسان‌ها رو خیلی قوی‌تر روی پوستم احساس می‌کنم، و اوضاع رو پیچیده می‌کنه، چون نیاز به ارتباط با انسان‌ها هم مثل همیشه توم شدیده. این یکی از اون چیزهای درونی.

و مربوط به همین، تنها مسافرت کردن هم محشره. یعنی احتمالا نه هر بار، ولی راه رفتن توی یک شهر غریب، اونم همچین شهری، و مدام شگفت‌زده شدن و غرق محیط بودن، و هم‌زمان پس ذهنت زندگی خودت رو تحلیل کردن، منطقا باید نجاتم بده.

تجربه‌ی جدید دیگه‌ام هاستل بود که اونم خوبه و این‌ها، ولی دیگه چیز عمیق و درونی‌ای به من اضافه نکرد و وارد جزئیات نمی‌شم.

 

 

بهم گفته بود که با تنهایی انگار مشکل دارم. ولی فکر نکنم. از بودن کنار خودم لذت می‌برم همیشه و فکر نکنم دقیقا این مشکل باشه. 

فکر می‌کنم در کنار جالب بودنش، زندگی پوینت خودش رو تا حدی و طوری که متوجهش نشدم، برام از دست داده‌. انسان‌ها و احساسات و روندها برام جالب‌اند، ولی فکر کنم فقط همین. (شاید هم به‌خاطر همین به نظر میاد که با تنهایی مشکل دارم.)

باید ببینی رسول چطوری راجع به میکروبیوم حرف می‌زنه. من اون شکلی نیستم. جواب مسئله‌ای که دارم، درمیارم یا حداقل تمام تلاشم رو می‌کنم، ولی آخرش باز هم مثل رسول نیستم. به‌اندازه‌ی کافی باهوشم، تلاش می‌کنم، و شوق دارم. ولی احتمالا یک چیزی مثل اون حس mission از ترکیب کمه. شاید اونم به این برگرده که من تقریبا همیشه نود‌و‌نه درصد درگیر تصویر بقیه از خودم هستم و نه contributionای که خودم به دنیا دارم. که این هم خودش از این میاد که همیشه ترس کم بودن باهام هست.

مشکل عمیقیه و هرچه بزرگ‌تر می‌شم، بیش‌تر هم به چشم میاد، ولی نمی‌دونم، امید دارم به حل شدنش.

 

کمی مربوط به همین، من کم‌کم دارم یاد می‌گیرم احساسات به بقیه به‌خاطر خودشون داشته باشم و نه به‌خاطر احساساتشون به من. به تمام ویژگی‌هاش دقت کردم و دوستش داشتم. که موقع یوتیوب دیدن، کسی رو watch کنم و اهمیتی ندم که چه احساسی به من داره. فکر کن احساسی که این‌قدر خالص به وجود بیاد، تا کجای قلبت می‌ره.

کاش اون‌قدر شجاع بودم که تمام احساسات این چند وقت رو حس کنم. ولی تا کمی احساس خطر می‌کنم و غم نزدیکم می‌شه، تمام منطق و دانشی که دارم می‌ریزم وسط که احساسات توشون گم بشه. همین الان هم با حرف زدن ازشون، دارم فرار می‌کنم.

کسی توی زندگی‌م در حال حاضر مناسب این مکالمه نیست، ولی اگه فرد مناسبی داشتم، شاید تلاش می‌کردم این احساسات رو بیان کنم، حتی اگه وسطش گریه‌ام بگیره. از تمام لحظاتی که یادم مونده و گاه‌و‌بیگاه hauntام می‌کنند، بگم. می‌ترسم یادم بره که یک زمان همچین حسی رو تجربه کردم.

 

پست productiveای بود. به امید خدا فردا توی موزه به خودم فحش نفرستم بابت شش ساعت خواب.

۰

lost in pace

امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام می‌گشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوست‌هام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامش‌بخش. نمی‌تونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر می‌کنم سهم خودم رو از محبت به انسان‌های دیگه هم دادم.

 

واقعا اصلا باورت نمی‌شه من چه زندگی‌ای رو دارم هدایت می‌کنم :)) یعنی بیش‌تر از درد، خنده‌داره برام در این لحظه. واقعا هم نمی‌دونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونی‌م خوش می‌گذره. 

امروز داشتم فکر می‌کردم چرا این‌قدر مقاوم شدم، و فکر می‌کنم به‌خاطر همینه که هرچقدر هم عذاب‌آور باشه، هر روز تم‌هایی می‌بینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم می‌بره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم.

 

رشدی که داشتم و چیزهایی که در پس‌زمینه‌ی زندگی‌م حل و فراموش شدند هم جالبه برام. 

چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامش‌خاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامه‌ی روزم رسیدم و در ادامه‌ی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink می‌کردم، جالب بود واقعا.

 

یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حمله‌ی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری می‌شه. 

بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر کردم که واقعا نمی‌تونم کاریش کنم. نه این که خیلی خودم رو قبول داشته باشم و فکر کنم چرت می‌گه. ولی در نهایت، طوریه که هستم. احتمالا یک زمانی تغییر می‌کنم و مشکلی باهاش ندارم، ولی چیزیه که خودش میاد و من نمی‌تونم به‌زور بیارمش، صرفا چون یک نفر دیگه خواسته.

 

نمی‌دونم. اعتماد دارم به خودم و اصولم. نظر بقیه نه این که مهم یا مطرح نباشه، ولی انگار بی‌تاثیره روی نظری که خودم از خودم دارم. 

واقعا چه دختری. الان شاید لطف کنه و بره برای سفر فرداش آماده بشه.

۲

They've forgotten how to play

روزهای cozy و نرم، شب‌ها هری پاتر دیدن، موقع غذا خوردن از یوتیوب ویدئوهای Office دیدن، چند ساعت توی آزمایشگاه خالی بودن، غر زدنش از هوای همیشه بارونی و به طرز عجیبی رضایت من از آب‌و‌هوا؛ شاید به‌خاطر صدای بارون روی شیشه.

 

قبل از همه‌ی ماجراها، یک بار داشتم به بنیامین می‌گفتم به طرز عجیبی، مخصوصا با توجه به شخصیت توجه‌دوستم، ترجیح می‌دم من از کسی خوشم بیاد تا کسی از من. دوست داشتن همیشه هیجان‌انگیزه، این که کسی دوستت داشته باشه؟ همیشه گیجم می‌کنه. و وقتی نفهمی چرا، دیگه حتی flattering هم نیست. چیزیه که با وجود خوشایند بودنش، هر لحظه ممکنه بره.

اگه از خودش بپرسم، بعد از کلی غر و با اکراه دو سه‌تا دلیل می‌گه که هیچ‌کدومشون منطقی به نظر نمیاد. بهش می‌گفتم که حدس می‌زنم به‌خاطر این دوستم داره که feminineام. نه ظاهری خیلی، ولی در عمق تقریبا همیشه مهربون و آروم‌ام. این چیزیه که می‌تونم بفهمم. چیزی هم هست که همیشه بوده توم و می‌مونه احتمالا.

فکر می‌کنم که آیا همه‌ی شخصیتم رو دوست داره، و احتمالا نه. در عین حال اهمیتی نمی‌دم، چون می‌دونم حماقتم و وحشی‌بازی‌م در روابط رو از نزدیک دیده و نادیده نمی‌گیره. حتی درک می‌کنه احتمالا. پذیرفتنشون آرامش‌بخش‌تر و قابل‌قبول‌تر از دوست داشتنشونه.

 

هفته‌ی پیش خیلی ناامید بودم. مطمئن بودم که جواب نمی‌ده. نه این که الان مطمئن باشم، ولی امیدوارم. دیدم نسبت به روابط خیلی تغییر کرده؛ تموم شدنشون در عین دردناک بودن، تراژدی نیست. 

شناختی که کم‌کم به دست میارم هم برام جالبه. این که نباید بهش بگم بیا حرف بزنیم. انگار که مثلا درخواست‌های مبهم گیجش کنند. باید یک موضوع رو مستقیم وسط بکشم. سازگار شدن باهاش هم جالبه. این که دیگه insecure نمی‌شم اگه یک جا مهربون و پذیرا نباشه. حرف خودم رو می‌زنم.

 

چند روز پیش داشتیم دنبال معنی اسم‌هامون می‌گشتیم، و برای من توی عبری می‌شد پرنسس و توی عربی، خالص. می‌گفت makes sense either way. :(.

 

به امید خدا به زودی تمرکز و اراده هم بهم برگرده و من یک خاکی به سر بریزم برای بعد از ارشدم.

۱

زمستون

دیشب نشسته بودم روی تخت و پیشش گریه می‌کردم از سر دلتنگی. برای من این‌طوریه؛ اکثر اوقات حالم خوبه، و گاهی اوقات توی پریودهای چندهفته‌ای همیشه دلتنگ خونه‌ام. دلم برای خانواده‌ام خیلی خیلی تنگه. یکی از نشونه‌های همیشگی دلتنگی هم اینه که دلم می‌خواد صدای مامانم رو بغل کنم. قشنگ‌ترین می‌شه برام.

 

معمولا وقتی از یک نفر خیلی خوشم میاد، بحث رو به سمت بچه می‌کشونم. ترس همیشگی‌م اون قسمت Brooklyn 99ئه که بعد از یک سال از ازدواجشون فهمیدند که سر بچه‌دار شدن توافق ندارند. منطقم اینه که بیا این مسئله رو از اول حذف کنیم.

متاسفانه ولی پیش‌بینی حماقت بی‌حد‌و‌حصرم رو نکرده بودم که اگه یکی که دوستش دارم بگه نه، چی کار می‌کنم. ته داستان اینه که به بنیامین گفتم به امید خدا مشکلات جدی‌تری در رابطه خواهیم داشت که کار به اون‌جا نرسه.

یعنی اصلا سر همین قضیه بود که تمایل مردم به casual dating رو کمی درک کردم. به طرز وحشتناکی دارم زیاد کار می‌کنم و برای جنبه‌های دیگه‌ی زندگی وقت و انرژی ندارم. منتظرم که با سر بخورم توی زمین، ولی اینم تجربه‌ای می‌شه.

به صورت کلی هم ولی گاردهام نسبت به چیزها خیلی کم‌تر شده و راستش واقعا هم نمی‌دونم چرا. مثلا دیگه در مقابل الکل مقاومتی نمی‌کنم. از نظر فکری هنوز همونم، ولی دیگه حوصله‌ی جبهه‌ی خودم رو داشتن، ندارم.

۰

زندگی هنوز عادی نشده.

دوست دارم بنویسم، ولی زندگی سریع و شدید می‌گذره و من همیشه overwhelmedام. احساسات دیگه قاطیش. ادعا کردم که باهوشم و زندگی‌م رو خوب هدایت می‌کنم، و چالش‌های جدید و سخت‌تر پیدا کردم.

 

امشب تنهام و دارم چت‌های قدیمی رو می‌خونم. در حد شش هفت سال پیش. جالبه که خیلی هم فرق نکردم. جالبه که زندگی چقدر حجیمه. چقدر اتفاقات کوچک و بزرگ دیدم. چقدر آدم‌های زیادی رو شناختم و به‌نسبت به آدم‌های زیادی نزدیک و ازشون دور شدم. تا چند ماه پیش بابت این ناراحت بودم. اصلا هم ایده‌ای ندارم که دقیقا چرا من این‌قدر turnover rate بالایی دارم، چون واقعا هم انسان بدی نیستم، ولی خب الان حس بدی بابتش ندارم. 

حداقل الان، کینه‌ای از کسی توی دلم نیست. می‌تونم قدر اوقاتی که داشتیم، بدونم. ته ذهنم فکر می‌کنم یک روز شاید این چیزهای کوچک رو برای یک نفر تعریف کنم.

دارم یک قسمت‌هایی از Young Royals رو دوباره می‌بینم. از اون سریال‌هایی نبود که یاد و خاطره‌اش باهام بمونه. ولی الان احساساتی که بهش داشتم، یادم میاد. چت‌هامون رو می‌خوندم و اصلا یادم نبود واقعا نمی‌ذاشتم بخوابه. همیشه دلم می‌خواست بیش‌تر باهاش حرف بزنم و بچه‌سال‌تر از این بودم که بذارم انسان‌ها راحت زندگی کنند. من احتمالا حتی ده درصد زندگی‌م هم یادم نیست و همون حدودا ده درصد هم نمی‌تونم کامل پردازش کنم.

بهم چند بار گفت که فکر می‌کرده که من attractiveام. طوری رفتار می‌کنه که انگار واقعا این‌طور فکر می‌کرده. عجیب و غیرمنتظره بود برام. صفتی نیست که من از بقیه توقع شنیدنش رو داشته باشم. توقع نداشتم بهم فکر یا توجه کنه. 

 

نمی‌دونم می‌نویسم که به چی برسم. به این فکر می‌کنم که در عین انسان نرمال و متوسطی بودن، زندگی جالبی داشتم تا الان. اتفاق خاصی هم نیفتاد حتی، ولی ترکیب همه‌ی این چیزهای کوچک و بزرگی که به وجود آوردم، جالبه. قدر چیزهایی که از بقیه بهم رسیده، می‌دونم. 

۱

اتاق به‌هم‌ریخته و بیست‌و‌سه‌سالگی

قبلا می‌گفتم که چیزی غرقم نمی‌کنه. احساسات، هرچقدر هم شدید، می‌گذرند و من تقریبا همیشه حالت ثابتی دارم. می‌دونم واقعا انگار خوشی زده زیردلم، ولی یک جایی دیگه دلم نمی‌خواست ازم محافظت بشه، حتی اگه بهاش این باشه که این‌قدر خسته و ضعیف باشم. دلم می‌خواست هرازگاهی توی غم غرق باشم. نه‌چون دوستش دارم؛ فقط احساسات بخش مهمی از input من از اطراف‌ام‌اند. ناپایدار و عذاب‌آورند، ولی انگار من پایداری و صلحم رو از همین‌ها می‌گیرم.

 

برای اولین بار در مدت‌ها، مشتاق آینده‌ام. نه این که بهش فکر کنم دقیقا، ولی برام جالبه که چی می‌شه. قبلا برام جالب نبود. اصلا قابل‌تصور نبود‌. مخصوصا در زمینه‌ی کاری. الان ولی توی آزمایشگاه واقعا احساس عجیب و خوبی دارم. یعنی واقعا دهنم داره سرویس می‌شه، ولی خیلی خوش می‌گذره. سوپروایزرم می‌گه از علم اون‌جا براش جالبه که چیز جدیدی کشف می‌کنه. من گفتم اهمیت زیادی به نتیجه نمی‌دم الان، و پروسه‌اش خیلی سرگرمم می‌کنه.

 

این مدت شب‌ها ساعت ده یازده شب برمی‌گشتم خونه که تا حد امکان تنها نباشم. این آخر هفته ولی انوجا نیست و منم از فرار از تنهایی خسته شده بودم و خونه موندم. طبعا ناراحتم، ولی تنهایی عذاب‌آور نیست. من با خودم واقعا خیلی حال می‌کنم :)) می‌تونم تصور کنم که تا چند هفته‌ی دیگه زندگی خیلی خیلی بهتر باشه و یک ریتم پیدا کنه.

متاسفانه زمستون هم داره میاد، و من از صبح دو قطره نور آفتاب نگرفتم از پنجره‌ی به این بزرگی. یک کاپشن بزرگ و پهناور و یک چکمه‌ی حالت سربازطور خریدم و هدفم برای این زمستون اینه که هی برم توی سرما و تاریکی قدم بزنم و نذارم رگ‌و‌ریشه‌ی خاورمیانه‌ایم توی زمستون من رو توی تخت و گرما غرق کنه.

۰

نزدیک زمستون

اصلا حوصله‌ی آشپزی رو توی خودم پیدا نمی‌کنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخی‌طور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنه‌ی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی می‌گذره ولی بابت غذا هر شب عزا می‌گیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد.

این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمی‌دونه که اوضاع این‌طوریه. نمی‌دونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس می‌کنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی. 

 

گناه دارم، ولی می‌دونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دوره‌هاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب می‌شه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات می‌ره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل می‌کنم.

۳

آتش

دیشب برای اولین بار توی این شهر خونه‌ی خودم نخوابیدم و واقعا جالبه. پیش انوجا بودم و اصرار داشت که بمونم و به نظر میاد که منم هیچ استقلال عملی در برابر این دختر ندارم.

خیلی از خونه‌ی بقیه موندن بدم می‌اومد. حس می‌کردم آدم باید در نهایت پنج دقیقه قبل از خواب با خودش تنها باشه. دیشب ولی بد نبود. صبح هم بلند شدیم و برام صبحانه درست کردم و ریموت تلویزیونش رو داد بهم که توش یوتیوب داشت. من حدودا چهار ساعت سرگرمش بودم.

روزهای موج‌داری دارم. برای اولین بار در مدت طولانی‌ای احساس واقعا زنده بودن می‌کنم. نه لزوما خوشحال، ولی مثل قبل detached نیستم از زندگی. چیزها رو از پشت پنجره‌ی مات نمی‌بینم و روی پوستم حس می‌کنم.

از تنها بودن می‌ترسم. اصلا احتمالا سر همین گاردم رو کنار گذاشتم. الان از خرید اومدم و جدا از این که یکی از دوست‌هام رو دعوت کردم، به صبا هم گفتم که بیاد بریم کال. 

 

خیلی روزهای عجیبی‌اند. خیلی خیلی غیرمنتظره چیزی که این‌قدر از ته دلم بهش نیاز داشتم، دوباره دارم. یک بار بهم گفته بود که "تو هیچ‌وقت معمولی نمی‌شی." و الان بعد از شاید ماه‌ها و سال‌ها، فکر می‌کنم که معمولی نمی‌شم. 

۰

Umrika - Dustin O'Halloran

هی می‌گم که امروز می‌نویسم و بعد نمی‌نویسم. روزهای نسبتا سختیه با مشکلات نه‌چندان شاعرانه و وقتی واقعا بهش فکر می‌کنم، نمی‌دونم اصلا از چی می‌خواستم که بنویسم.

وسط همه‌چیز، دست‌پختم به شکل معجزه‌آسایی از پارسال خیلی بهتر شده و الان واقعا هر غذایی می‌خورم، اشک توی چشمانم حلقه می‌زنه از فکر این که من همچین چیزی درست کردم. تازه الان دارم بهش فکر می‌کنم. که من این‌قدر احساس بی‌استعدادی می‌کردم توی آشپزی و الان به این‌جا رسیدم. دلایلش هم برام مشخص‌اند؛ معمولا یکم از میانگین سربه‌هواترم و یادم می‌ره غذا رو چک کنم، و همیشه هم مقاومت داشتم دربرابر این که غذام رو در حین پختن بچشم. برنج رو هنوز البته خیلی خوب نمی‌پزم ولی برای اونم یک راه مناسبی پیدا کردم و حداقل بد نمی‌شه. ولی اصلا این‌ها مهم نیست، مهم فقط همینه که درنهایت درست شد و الان که درست شده، برام اصلا مهم نیست چقدر طول کشید.

 

شب‌ها قبل از خواب شمع روشن می‌کنم و کتاب می‌خونم و عادت پایداری شده. از بعد از کنکور مدت زیادی درگیر این بودم که کتاب خوندنم رو درست کنم. کتاب‌های بلند رو شروع می‌کنم و تموم می‌کنم، و اصلا برام مهم نیست که چقدر زیاد طول می‌کشه. حتی زیاد طول کشیدنش خوشاینده. امروز Shining رو تموم کردم، که دقیقا روز پروازم به ایران شروعش کرده بودم، و اتفاقا سرش هم خیلی عذاب کشیدم، چون آخرهاش از سر ترس نمی‌تونستم بیش‌تر از دو سه صفحه بخونم و به‌خاطر همین لعنتی تموم نمی‌شد. بعد از این پست، فیلم‌نامه‌ی "در دنیای تو ساعت چند است" رو شروع می‌کنم.

 

معمولا ساعات زیادی توی آزمایشگاهم. نمی‌تونم پروتئینم رو توی سلول پیدا کنم و ذهنم درگیرشه. گاهی اوقات اشتباهات زیادی توی آزمایشگاه می‌کنم و خیلی اوقات شک دارم که آیا این همه اشتباه طبیعیه یا نه. 

خوشایند نیست واقعا. نمی‌دونم، حس می‌کنم واقعا روحم رو توی آزمایش‌هام می‌ذارم و وقتی جواب نمی‌دن، یکم از ته دل ناراحت می‌شم :)) عجیبه، ولی درعین آزار روحی قابل‌توجهی که از این ماجرا می‌بینم، کمی زندگی رو برام عمیق‌تر کرده، که مدت زیادیه نداشتمش. این ذره‌ی کوچک از عمیقا اهمیت دادن و تلاش کردن و سمج بودن، توی دلم نشسته و نمی‌دونی چقدر دوست دارم که جا بگیره. که حیفه کسی مثل من هیچ شوقی ته دلش نباشه.

 

توی مدتی که ننوشتم، ارغوان به دنیا اومد. قشنگ‌ترین بچه‌ی دنیاست. مهرسا داره تلاش می‌کنه ثابت کنه ارغوان به اون رفته. عکسش پس‌زمینه‌ی گوشی‌مه. فکر کردم شاید اگه هی عکسش رو ببینم، واقعا باور کنم که وجود داره. 

۰

Flame

توی رابطه‌مون کم پیش میاد احساساتی و قلبی باشم و مخصوصا در مقایسه با قبل گاهی اوقات برام عجیبه. خیلی به بزرگ شدن باید مربوط باشه. نکته‌ی جالبش ولی اینه که هرچقدر توی حرف‌هام نیست، توی حرکات و زندگی‌م هست. توی تصمیم‌هام همیشه اولویته.

موقع عصبانیت همیشه خودم رو کنترل می‌کنم. تقریبا همیشه حواسم بهش و رفتار خودم پیشش هست. حواسم به وقتی که باهاش می‌گذرونم هست. پاریس و آمستردام و اوپنهایمر و The Good Place رو براش کنار می‌ذارم. 

بعضی اوقات نگران می‌شم که عشق پریشونم نمی‌کنه. ولی چطور ممکنه چنین چیزی غلط باشه؟

۱

And there may not be meaning, so find one and seize it

پریشب یک خواب عجیبی دیدم که توش مصرانه می‌خواستم خودکشی کنم. آخرش که اقدام کردم، عمیقا پشیمون و وحشت‌زده شدم. اصلا نمی‌دونی. زندگی‌ای که قبلش کاملا خالی بود، حالا قشنگ‌ترین چیز ممکن به نظر می‌رسید. 

الان من اصلا و ابدا به خودکشی فکر نمی‌کنم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شاید نشونه‌ای از این بود که قدر زندگی‌م رو به اندازه‌ی کافی نمی‌دونم.

 

بزنم به تخته تازگیا خیلی در روابط اجتماعی‌م کم‌تر وحشی‌بازی درمیارم و کلا خیلی آرام‌تر شدم. و نه از سر این که کم‌تر اهمیت می‌دم، فقط خیلی بینش و بصیرت پیدا کردم و اکثر اوقات می‌تونم بفهمم کارهای اشتباه بقیه و رفتارهایی‌شون که ناراحتم می‌کنه، از جای بدی نمیاد. 

کم‌تر در مقابل بقیه قرار می‌گیرم و بیش‌تر تلاش می‌کنم درک کنم و خیلی خوب جواب می‌ده. چون در نهایت به این نتیجه رسیدم که این دنیا و آدم‌هاش هرطوری باشند، هستند و نمی‌شه کاریش کرد. می‌تونم حذف کنم ها، ولی در گذر زمان دیدم که حذف کردن غیرضروری آدم‌ها و چیزها، در نهایت زندگی‌م رو خالی‌تر می‌کنه.

و می‌دونی، من همیشه دنبال یک راه‌حل روشن برای چیزها بودم. که حق با کیه و هرکسی باید چی کار کنه. داشتم سر اجتناب بعضی آلمانی‌ها از انگلیسی حرف زدن با یکی صحبت می‌کردم و گفتم که کاریش نمی‌شه کرد و تو دلیل خودت رو داری و اون دلیل خودش و فقط باید با هم کنار بیاید. بعدش فکر کردم خیلی چیزها همین‌اند. درهم‌تنیده‌تر از این هستند که به این راحتی به جوابی برسی و جوابت هم با احتمال بیش‌تری غلط یا سلیقه‌ایه؛ به‌خاطر همین صرفا کنار اومدن با هم بهترین گزینه است.

 

صبح پیش رسول بودم و خوش گذشت. دیشب پارتی بودم و کل مدت پیش آیشنور به شکل آکواردی می‌رقصیدم و خوش گذشت. با در نظر گرفتن محتویات این پست، یک چیزهای جدید و مهمی یاد گرفتم و خوشحالم و چیزها برام بی‌معنی نیستند. خلاصه به این هم فکر کردم که این دنیا معنی ذاتی‌ای نداره و خودت معنی‌ش رو بساز.

 

وسط آزمایش‌هام دو سه دقیقه تا یک ربع وقت دارم گاهی و اون موقع‌ها آرزو می‌کنم این‌جا شلوغ‌تر بود. این‌قدر دوست دارم پست‌های قشنگ بخونم. این‌قدر دوست دارم یک کلکسیون داشته باشم.

۲

بیست‌و‌سه

فکر می‌کنم هر چیزی هم که بنویسم، تهش اینه که معنی‌ای توی زندگی پیدا نمی‌کنم. نه با لحن افسرده؛ با لحن خنثی. زندگی‌م ایده‌آله؛ نه به این معنی که در قله‌های رفاه زندگی می‌کنم، که همه‌چی سرجای خودشه. نگران پول نیستم خیلی، نزدیک به طبیعت زندگی می‌کنم، کسی اذیتم نمی‌کنه، سرکارم خوبه، پارتنر خوبی دارم. هیچی نیست که ازش شکایت کنم و این خیلی من رو گیج می‌کنه. که حالا باید چی کار کنم. اگه مشکلی پیش بیاد، خب چه بهتر و اصلا می‌رم سراغ حلش و یک چیزی سرگرمم می‌کنه، ولی دوست دارم در این بی‌غمی هم بتونم در یک جهت حرکت کنم.

فکر می‌کنم ایران رفتن سیستمم رو به هم ریخته. به صورت یک حقیقت علمی می‌دونم توانایی هم‌دردی ضعیفی دارم و واقعا غم دیگران فقط متاسفم می‌کنه و نه ناراحت. چندتا اتفاق بود که عمیقا ناراحتم کرد؛ یکی هواپیمای اوکراین بود، یکی مرگ مهسا، یکی هم به صورت نامشخص‌تر، دیدن ایران. بقیه می‌پرسند تعطیلاتت چطور بود و تلاش می‌کنم و می‌گم fine و این‌قدر با اکراه می‌گم که همه از شدت عشقم به وطن حیرت می‌کنند. ولی دیدن ایران آشفته‌ام کرد. 

قبل از سفرم خیلی زندگی روی روال بود. با پرهام راجع به سیاست و هنر و همه‌چی بحث می‌کردم و ویدئو می‌دیدم و ذهنم درگیر بود، ولی الان انگار باز زمان می‌کشه که ذهنم بتونه اون‌قدر آزاد بشه که سراغشون برم.

و اصلا از کجا باید یاد بگیرم که چطوری این زندگی رو زندگی کنم. که اخبار ایران رو دنبال کنم و فضای اون‌جا توی ذهنم باشه، و در عین حال از رفاه این‌جا برخوردار باشم. انگار درون و بیرونم در تعادل نباشند.

 

تازگیا فهمیدم از درباره‌ی سیاست حرف زدن خیلی خوشم میاد، و الان تازه به ذهنم رسید شاید چون بهم اجازه می‌ده از ایران حرف بزنم. انگار یک تلاش ناخودآگاه برای رسیدن به تعادل باشه.

 

بیست‌و‌سه ساله‌ام شد و هنوز همون‌قدر از بیست‌و‌سه‌سالگی ایده دارم که توی چهارده‌سالگی داشتم. نوجوون که بودم، می‌گفتم شونزده‌سالی فلان می‌شه و هفده‌سالگی بیسار و هجده‌سالگی بهمان. بعد از بیست ولی کاملا خالی بود. فکر می‌کردم که یک روز می‌فهمم، ولی هنوز نفهمیدم. از نظر منطقی می‌دونم با احتمال قابل‌توجهی چی می‌شه. ارشدم زود تموم می.شه، دکترا می‌خونم، بعدش پست‌داک احتمالا، بعدش هم چیزهای شبیهش. یک جایی اون وسط‌ها هم ازدواج می‌کنم و بچه‌دار می‌شم. ولی هیچ تصویری ندارم و هیچ مفهومی توش نیست. ناراحت می‌شم که این‌قدر باهوش نیستم که بفهمم دارم به چی نگاه می‌کنم.

برای بیست‌و‌سه‌سالگی آرزو کردم که آشپز بهتری بشم و مسافرت‌های زیادی برم. آرزوی اصلی‌م اینه که یک چیزی به شوق بیارتم. مثل قبلا یک آتشی توم باشه. ولی این‌قدر بعید به نظر میاد که حتی آرزو کردنش بی‌فایده است.

۴

یک نفس آرزوی تو

به نظرم یکی از چیزهای خوبی که از این سفر دراومد، امید به آینده بود. جدا از حجاب و این صحبت‌ها، یک جاییش ما داشتیم نوه‌ی خاله‌ام که شهری جز تهران زندگی می‌کنه و خانواده‌ی سنتی‌تری داره، قانع می‌کردیم که چشم‌و‌گوش‌بسته نره پزشکی بخونه و نره تجربی به امید پزشکی و یک لحظه به خودم اومدم و واقعا فضای خونه رو تحسین کردم. من که پنج سال پیش تصمیم گرفتم نرم پزشکی، تک‌تک افراد این فامیل تلاش کردند منصرفم کنند. حالا به این باور قلبی رسیده بودند که هرکسی رو بهر کاری ساختند.

یعنی می‌گم هی فکر می‌کنی مردم احمق‌اند، ولی من الان در نقطه‌ی کم‌یابی هستم که حس می‌کنم گفت‌و‌گو جواب می‌ده. شاید خیلی دیر و شاید ارزشش رو نداشته باشه، ولی جواب می‌ده. ارزش‌های مطلق کم‌اند، ولی بستن راه گفت‌و‌گو همه‌چی رو بدتر می‌کنه.

 

پرهام بهم می‌گفت یک بار که حس می‌کنه دنیا غیراخلاقی‌تر می‌شه هر روز. من فکر نمی‌کنم این‌طور باشه ولی. فکر می‌کنم آدم دور محورهای اخلاقی نوسان می‌کنه و جدا نمی‌شه. 

 

بعضی اوقات اثر تربیت دخترهای خوب رو توی افراد می‌بینم. می‌بینند یک دختر کشته شده و بازم واکنش خاصی نشون نمی‌دن. انگار که یاغی بودن براشون خط قرمز باشه. خشم به هر دلیلی غلط باشه. زهرا می‌گفت "منم ناراحتم، ولی خب من کلا از سیاست بدم میاد." و هنوز نمی‌فهممش. من هم تحت تاثیر همچین تربیتی بودم، ولی خب واقعا تخس هم هستم گاهی و همین در عین مشکلاتی که آفریده کمی هم زبون داده بهم.

 

بچه‌ها، مهاجرت ولی واقعا غم‌انگیزه و من هی ابعاد جدیدی از غمش رو کشف می‌کنم. یعنی من هیچ‌وقت یک درصد هم پشیمون نیستم، ولی ایران نبودن بار سنگینیه برای من. فکر این که هیچ‌وقت احتمالا اون‌جا زندگی نکنم، بار سنگین‌تر. فکر می‌کنم که هیچ‌وقت نتونم هم آروم باشم، هم گرم؛ از اعماق وجودم گرم. شاید بعد از بچه داشتن؟ نمی‌دونم.

به مریم می‌گفتم که وسط ترافیک همت به این فکر می‌کنم که من باید این‌جا می‌بودم، و می‌گفت اگه می‌بودی دیوانه می‌شدی. راست هم می‌گه؛ من آدمش نیستم. به خونه‌ام که رسیده بودم، از ته دل خوشحال بودم که کمی آرامش قراره داشته باشم.

ولی الان که یکم سبک‌ترم، فکر می‌کنم که نباید فکر کنم کشوری ندارم؛ من دوتا کشور دارم. 

۰

که شاید یک روز برگردم و فکر کنم تموم شد

امروز حالم بهتره و دیگه دوست نداشتم فقط توی توییتر بگردم. به‌خاطر همین گفتم بیام آرشیو یکی دو سال اخیر این‌جا رو بخونم تا شاید یک ایده‌ای پیدا کنم. خیلی غم‌انگیز بود ولی. کلی به روزهای خاکستری اشاره کرده بودم و یادمه امیدوار بودم بگذرند، ولی هنوزم روزها همون‌قدر خاکستریه. توی خوشحال‌ترین روزها هم یک درصد بالایی از غم هست. هیچ‌وقت کاملا سبک نیستم و نمی‌دونم چی ممکنه نجاتم بده. نه این که افسرده باشم، ولی دقیقا یادمه قبلا چقدر همه‌چیز زنده‌تر بود برام، و می‌ترسم تمام بزرگسالی همین باشه.

واکنش به همه‌ی مشکلات رها کردنه، و فکر می‌کنم همینم هست که باعث می‌شه همه‌چیز توی دلم بمونه. این دفعه که رفته بودم، تقریبا اصلا دانشگاه نرفتم. به مامان و بابام گفتم که من صد سال سیاه به اون خراب‌شده برنمی‌گردم. خراب‌شده‌ای که موقع انتخاب رشته با کلی عشق و آرزو اول گذاشته بودمش. می‌بینی؟ غم و کینه‌اش یک ساله از ذهنم نرفته. نباید این‌طوری باشه، ولی نمی‌دونم وقتی دلم درگیره، چطور باید ببخشم. اون جهان‌بینی‌ای که لازمه، من ندارم هنوز و نمی‌دونم از کی یاد بگیرم.

۱

سیزن جدید

دو روز پیش برگشتم و از اون موقع فقط یللی تللی. یک خاصیت واقعا جالبم در بزرگسالی همینه که وقتی دلم یللی تللی بخواد، یللی تللی می‌کنم. اصلا بحث این که حالا بیا مفیدش کن و این‌ها نیست. هرچی هم فکر می‌کنم، به نظرم کار اشتباهی نمیاد. وقتی میل بهتر بودن توت هست، یک چیزی، ولی وقتی تنها چیزی که دوست داری، اینه که به حال خودت باشی، چرا نباشم؟ خیلی کار خلاف زمانه‌‌ای هست، و گاهی اوقات هم احساس گناه می‌گیرم، ولی خب به صورت منطقی مشکلی باهاش پیدا نکردم.

چون می‌دونی، انگیزه یک بخشش ساختنیه و این رو قبول دارم، ولی اون میل بهتر شدن به نظرم باید از درونت بیاد. ترجیح میدم به حال خودم باشم و جهتی به‌زور به خودم ندم، و تقریبا مطمئنم که وقتش که بیاد، می‌فهمم باید چی کار کنم.

از ایران فرش آوردم و چندتا تابلو و کتاب و زیرلیوانی، و خونه‌ام واقعا خونه شده. خدا رو شکر مریض هم شدم و یک بهانه‌ی خوب برای ندیدن بقیه دارم. پرهام اون روز می‌گفت که اومدن به فرودگاه و براش هیچ مشکلی نیست و فقط بحث خواستن منه، که منم گفتم نه نه، دوست ندارم بیای و واقعا هم تصمیم خوبی گرفتم. من واقعا تحمل مردم رو توی فرودگاه ندارم. خودم قبل سفر استرس زیادی دارم و کلا انگار از نظر احساسی کرختم، و گریه کردن و ناراحتی بقیه کاملا غیرقابل‌تحملش می‌‌‌کنه. دفعه‌ی اول که اومدم، تنهایی از گیت اول رد شدم و نمی‌دونستم که خانواده هم می‌تونند بیان و بعدش فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. این دفعه هم بهشون نگفتم. فکر کنم هیچ‌وقت نگم. 

ولی کمی بهتر شدم از نظر ارتباط با دیگران. مثلا به‌‌نسبت قبل کم‌‌تر با بقیه بحث می‌کنم که آیا فلان چیز حق منه یا نیست توی رابطه. یک مثال خیلی خوب توی ذهنم بود از کارهای اخیرم که سازش بوده و متاسفانه الان یادم نمیاد. این‌قدر من کم سازش می‌کنم که الان بدون اون مثال دیگه نمی‌دونم چوری بحث رو ادامه بدم. راستش الان حتی نمی‌دونم واقعی بوده یا توی ذهنم و تحت تاثیر مریضی ساخته شده. ولی خلاصه، به‌جای این که حالت تهاجمی بگیرم، تلاش می‌کنم در عین این که کار خودم رو می‌‌‌کنم، به طرف مقابل نشون بدم که ما دشمن نیستیم و خیلی برام جالبه که چقدر روش کارسازیه و تا حد زیادی مطابق ارزش‌هامه. نه دنبال راضی کردن بقیه‌‌ای، نه خودت رو از اطرافت جدا و تنها می‌کنی. چون در نهایت بحث کردن فایده‌ی زیادی نداره گاهی اوقات، و چیزها رو پیچیده می‌کنه.

 

پروازم از ترکیه تصادفا با پرواز آیشنور یکی بود و کلی حرف زدیم. بهم یک جا گفت که حس می‌کنه شخصیت‌‌های یک سریال‌ایم که برای سیزن جدید برگشتیم و دقیقا، دقیقا.

۰

جمع‌بندی

این بار اومدنم خیلی حال آشفته‌ای داشت. واقعا به‌سختی می‌تونم انکار کنم که به شرایط محیطی حساسم. خوشم نمیاد مدت طولانی خونه‌ی بقیه باشم. دایی‌م می‌گفت همسایه‌شون دانمارکی و این خونه رو فقط برای وقت‌هایی که میاد، خریده. خیلی دلم خواست.

بحث سختی‌ش یا رودربایستی نیست. خونه‌ی بقیه همیشه غذا هست و مردم هم انگار بهشون خوش می‌گذره و منم کلا انسان بی‌آزار و راحتی‌ام. بحث حس آوارگیشه. دوست دارم توی ایران یک خونه داشته باشم، ولی خب رویاییه برای کلی سال دیگه. تا اون موقع نمی‌دونم باید چی کار کنم که کم‌تر حس بدی داشته باشم بابت این آوارگی. واقعا یعنی ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه.

 

مورد بعدی، همون‌طور که قبلا اشاره کردم، خانواده است. بازم مثل قبل، دقیقا بحث محدودیت و سختی نیست. احتمالا می‌تونم ساعت دوازده شب برگردم و خیلی مشکلی پیش نیاد، ولی تلاششون برای اعمال قدرت من رو به جنون می‌رسونه. بقیه می‌گن باید بی‌خیالش باشم و من فعلا نمی‌تونم. یک زمانی شاید، ولی الان برام آزاردهنده‌تر و غیرقابل‌درک‌تر از اونیه که بتونم نادیده‌اش بگیرم. هی غصه و حرص می‌خوردم و نمی‌فهمیدم. در این مرحله، کاملا احساس یک فرد بالغ رو دارم -که احتمالا منطقیه داشته باشم- و واقعا بهم برمی‌خوره.

 

خیلی ولی در عین بزرگسالی، احساس می‌کنم در فاز اولیه‌اشمم. خیلی چیزها گیجم می‌کنند، و حتی مسیری جلوی چشمم نیست دقیقا. نمی‌دونم قدم بعدی چیه، هدف چیه، و هیچی. اگه یکم بدبین‌تر بودم، می‌گفتم شاید از این به بعد چیزی در انتظارم نیست، ولی خب واقعا یکم مشکوکه :)) حتی با این بی‌اعصابی و خستگی و غمم، به نظرم منطقا نباید این تهش باشه. 

این بار هرازگاهی به این فکر می‌کردم که با این که از مسیری که به صورت کلی در زندگی می‌رم، راضی‌ام، ولی حس می‌کنم مسیری که توی ایران داشتم، ناقص مونده و منتظرمه. این احساسات محو اولیه رو دارم و جالبه ببینم دو سه سال دیگه به چی تبدیل شدند و من رو به کجا رسوندند.

۰

خانواده

بچه‌ها خانواده من رو در این سفر پیر کرد. یعنی واقعا روحیه‌ی اصیل خانواده‌ی ایرانی رو نشون داد و منم که اولین قسمت از فرهنگ ایرانی که دور انداخته بودم، جواب پس دادن بابت چیزهای کوچک بود. اصلا قابل‌فهم نیست که چطور می‌شه یک نفر یک کشور دیگه، کاملا مستقل، زندگی کنه و وقتی برمی‌گرده، سر بیرون رفتنش باهاش سرد باشند. واقعا درسی برای من بود که غره به خودم و والدین نباشم و صلح رو کاملا محصول دوری بدونم.

 

اصلا روحیه‌ی مقاومت در روابط انسانی ندارم. تا به کوچک‌ترین اختلافی می‌خورم، اولین گزینه برام قطع رابطه است. چنین روندی توی زندگی واقعی خیلی خنده‌دار می‌شه. می‌دونم و بازم کاری نمی‌تونم کنم. اصلا حوصله‌ی درک کردن و فلان ندارم. حوصله‌ی این هم ندارم که با بقیه سر این بحث کنم، چون می‌دونم عادت خوبی نیست، ولی واقعا جون ندارم.

 

الان در شرایطی‌ام که می‌گم اصلا خوشحالم که دارم برمی‌گردم. واقعا یعنی تو فکر کن چقدر پیر شدم که حتی بودن با این بچه توی یک شهر به‌اندازه‌ی کافی وسوسه‌برانگیز نیست.

۰

فرار از اضطراب

من همین الان داشتم فکر می‌کردم و متوجه شدم کلید کلی در روند همه‌ی آزادی‌های کسب‌شده توی خانواده‌ی ما همین بوده که بعد از کلی مذاکره‌ی منطقی و دعوا و بحث بی‌نتیجه، مامانم شانسی دیده یک خانواده‌ی دیگه روششون اصلا همونه و به آنی متحول شده. عصبانی نمی‌شم، فقط برام جالبه.

 

دیشب خیلی بهم خوش می‌گذشت و با این حال دوقدمی این بودم که اسنپ بگیرم و برم، چون بار استرس نمی‌ذاره چیز دیگه‌ای هم حس کنم. کاملا می‌فهمم که از یک سنی به بعد تحملم برای استرس صفره. حاضرم از هر چیزی بگذرم تا نگران نباشم. دوست ندارم این‌طوری باشم. اثرش رو روی زندگی‌م می‌فهمم کاملا. با پرهام که هستم، کوچک‌ترین چیزها، مثل نگاه مردم یا زنگ گوشی‌م، تمرکزی برام نمی‌ذاره. ترجیح می‌دم که کلا پیشش نباشم تا این که استرسش رو تحمل کنم. هیچ‌وقت هم چیزی پیش نمیاد، کسی واقعا کاری نداره، ولی انگار توی ذهنم حک شده این چیزها. دوست ندارم این‌طوری باشم و احتمالا تلاش کنم که نباشم.

 

پروگرم من ارشد و دکترای پیوسته است. تا سه چهار سال دیگه نیازی نیست فکر پوزیشن باشم و واقعا خدا رو شکر. فکر پست گذاشتن توی لینکدین و این قبیل کارها روانی‌م می‌کنه. اصلا توی ذهنم نمی‌گنجه چرا من باید به بقیه خبر بدم؛ بذار صبح برم آزمایشگاه و شب برگردم. زندگی ایده‌آل همینه. 

 

می‌بینی، خیلی اینرسی دارم و از تغییر و اضطراب و آشفتگی تا حد امکان دوری می‌کنم. ولی آدم که این‌طوری دووم نمیاره. یک پناه کاذب پیدا کردم و فکر می‌کنم تا ابد حفظم می‌کنه.

 

دخترخاله‌ام خیلی فرد جالبیه برام. کاردرمانی خونده و الان کلینیک خودش رو داره و حقوقش هم خوبه و زندگی خوبی داره کلا. از ازدواج خوشش نمیاد و بچه‌دار شدن براش کاملا منتفیه. با خانواده‌اش زندگی می‌کنه و نقش خودش رو توی خونه داره و ذهن خانواده رو هم کم‌کم باز کرده‌. اصلا اون بود که شال نپوشیدن توی فامیل رو شروع کرد. من هم دوست داشتم شروع کنم، ولی مامانم قطعا از حرکتم استقبال نمی‌کرد و فکر بقیه می‌بود، و منم ابدا از استرس مقابله با خانواده استقبال نمی‌کردم. می‌بینی که چطوری این اجتناب از نگرانی محدودم می‌کنه.

ولی خلاصه، راجع به دخترخاله‌ام، برام جالبه که چطور با وجود معترض بودنش، زندگی خوب و پری داره. مثل من عزاداری نمی‌کنه و تمام زندگیش بهش نمی‌ره. اون‌قدر از این نظر توان روحی داره که بتونه هم‌زمان جفتش رو ادامه بده.

خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم، چون عقاید رادیکال‌تری دارم و فکر کنم طبیعیه انرژی زیادی ازم بره سر همه‌چیز. شخصیت‌ها هم فرق داره به هر حال. ولی خب، برام الهام‌بخشه.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان