یک روز رو هی دوباره و دوباره زندگی میکنم و در مرحلهای هستم که حتی کمی براش احترام قائلم. دوست دارم یک نفر دنبالم بیاد در طول روز و براش توضیح بدم چطور زندگی میکنم. که صبحها توی راه صبحانه میخورم، چون وقتی توی خونه صبحانه میخورم، اصلا نمیدونم باید با خودم چی کار کنم و حوصلهام سر میره.
سوار اتوبوس میشم و حتما یک آشنا میبینم. هر روز صبح بین پله و آسانسور برای چهار طبقه انتخاب میکنم. هر روز به محض رسیدن غذام رو توی یخچال میذارم و قهوه با شیر آماده میکنم و با یک لیوان آب میبرم سر میزم.
تاراس یک ساعت بعد از من میاد. میزش از من دوره، ولی به هر حال سلامش رو میکنه. بین دوازده و سه دقیقه و دوازده و دقیقه، میرم پیشش و میپرسم "lunch?" و در حین ناهار درمورد موضوع روز، فعلا المپیک، حرف میزنیم.
عصر که برمیگردم، شام درست میکنم، توی یوتیوب ویدئوهایی میبینم که امیدوارم کمی به فکرهام نزدیک باشند، کتابم رو میخونم و میخوابم.
شاید شبیه غر زدن باشه، ولی من ناراضی نیستم. همیشه دنبال یک روتین بودم و واقعا زندگی بدی نیست. یعنی ناراضی هستم ها، ولی نه بابت این جنبه.
هنوز نمیفهمم چی برام مهمه و دنبال چیام. شاید بگی زندگی اصلا این لحظات کوچکه و فلان و بیسار. ولی گاهی اوقات، مثل امروز که یک جلسهی دفاع خیلی خوب بودم، فکر میکنم که من باید یک چیز بسازم. مدل زندگی مردم اینجا رو دیدم و اتفاقا دوستش دارم؛ ولی کافی نیست.
کاملا خوشحال نیستم. خوب و آرومام، و قدر این آرامش رو میدونم؛ سر هرچیزی بههمش نمیزنم. باید ازش استفاده کنم که یک چیزی بسازم ولی ذهنم هنوز کاملا به آرامش عادت نکرده.