بیست

کم‌کم دارم می‌فهمم این احساس تنهایی‌م تقصیر بقیه نیست و نمی‌دونم از چیه. یعنی به فرزانه می‌گفتم که می‌بینم و می‌دونم که خودم اهمیت دارم برای بقیه و ناراحت نیستم، ولی کلافه‌ام. دلم برای مکالمات عمیق خیلی تنگ شده. درباره‌ی هر چیزی، خوبی فکر کردن به چیزهای سطحی اینه که شما همیشه می‌تونید درباره‌ی هر چیزی حرف بزنید. هر چند که ذهن من تازگی‌ها مطلقا درگیر اینه که چرا این سال بالایی‌مون هر روز خدا لینکدین من رو چک می‌کنه. فکر نمی‌کنم ازم خوشش بیاد (چون کدوم احمقی لینکدین کراشش رو هی چک می‌کنه؟ یعنی هیچ رسانه‌ای نه، لینکدین که سال تا سال تغییری نمی‌کنه و حتی اگه به کسی فکر کنی، بهش خبر می‌ده.)، بیش‌تر نگران اینم که اشتباهی بهش رسونده باشند که من رنک کلاسمونم، که اشتباه فاحشیه. هر روز به خودم می‌گم این بار بهش پیام می‌دم، ولی خب، مثل این که به همین زودی از نوجوونی کاملا خارج شدم و نمی‌تونم به افراد غریبه یهویی پیام بدم.

چهارشنبه‌ها روز استراحتمه. و من تا حالا توش خیلی موفق بودم. ممکنه فکر کنید دوباره دارم خودشیفته‌بازی درمیارم، ولی نه، واقعا حق دارم به این مغرور باشم، چون همیشه خیلی غیرت درس خوندنم جریحه‌دار می‌شد که یک روز توی هفته خیلیی زیاده، و باید در بیش‌ترین حالت یک روز در ماه باشه، که خوشبختانه بالاخره تونستم ببینم که من از هر هفته همین‌طوری‌ش دارم چهار روزش رو استراحت می‌کنم، و یک شاید زیاد باشه، ولی از چهار کم‌تره. 

خیلی دوست دارم که یک چهارشنبه برم خرید. کلی بگردم، و استایل بیست سالگی‌م رو پیدا کنم که با توجه به حجم بیرون رفتنم، احتمالا خیلی وقت‌بر نباشه. و شخصا این مدل رو خیلی دوست دارم و فکر می‌کنم راهم رو به زندان به صورت تضمینی باز می‌کنه، بنابراین، می‌ذارمش کنار و امیدوارم که چهار سال دیگه در شرایطی دیگه بهش برسم.

بهش گفتم که من با بقیه از این بابت فرق دارم که می‌تونم یاد بگیرم. من می‌تونم به چیزی که دوست دارم برسم. می‌دونی، نه هر چیزی که دوست دارم، ولی ثابت نمی‌مونم. شجاعم و فکر می‌کنم و همین کافیه. اکثر روز اول صبح و آخر شب زیست می‌خونم، و هر روز انگلیسی و سوئدی. فکر نمی‌کردم که بهش برسم راستش. ولی رسیدم.

شب‌ها قبل از خواب کتاب می‌خونم، آفتاب داره هی افقی‌تر می‌تابه و زیرزمین صبح‌ها روشنه و روی زمین نور میفته. می‌تونم بهتر فکر کنم، با دوست‌دخترم توی یک شهرم و هر هفته می‌بینمش، یک سریال محشر دارم، دیگه از کتاب‌های سخت نمی‌ترسم، پنیر ورقه‌ای چدار پیدا کردم و هر چیز کسل‌کننده‌ای رو به یک ساندویچ محشر تبدیل می‌کنم، استاد عمومی‌م امتحان پایان‌ترم نمی‌گیره و خب، شاید احساس تنهایی و درک نشدن کنم، ولی همین‌ها برام کافیه که اذیت نشم. شبیه بیست سالگیه.

۳

We are, we are the face of the future

هر از گاهی هم با خودم فکر می‌کنم که چرا من همه‌اش ازشون شاکی‌ام. نکنه من دیگه خیلی پررو و زیاده‌خواهم؟ و تلاش می‌کنم منطقی باشم و می‌بینم نه، در عین حال که من هیچ‌وقت نگران غذام، جای خوابم و واقعا هیچ چیز خاصی نبودم، بازم یک سری حمایت‌ها رو نداشتم. از هر جهتی که به ماجرا نگاه می‌کنم، کمبود بوده.

یک قسمتی از Modern Family، یکی از شخصیت‌ها که مسنه نسبتا و یک بچه‌ی کوچک داره و براش دنبال مهد کودک می‌گرده، می‌گه که ما اصلا همچین چیزهایی برامون مطرح نبود؛ مهد کودکی نبود و این همه مراقبت و دقت لازم نداشتیم ولی الان حالمون خوبه؛ پس چرا اهمیت بدیم به این که جو چه مهد کودکی می‌ره؟

یعنی بچه داشتن حتی با استانداردهای پایین روان‌فرساست، چه برسه که بخوای با استانداردهای بالا بزرگش کنی و اصلا چرا همچین زحمتی به خودت بدی؟ چرا همیشه تلاش کنی خودت رو کنترل کنی، زخم زبون نزنی، کنترلش نکنی، درست تشویقش کنی، درست سرزنشش کنی، مقایسه‌اش نکنی، توی حریم شخصی‌ش نگردی و خیلی چیزهای دیگه که همه‌شون هم حتی از دید من هم انرژی‌برند و در هر دو راه، در نهایت انگار به یک نتیجه می‌رسیم، شاید توی دومی به یک فرد لوس‌تر.

 

ولی من عاشق دنیای مدرنم. یک بخشی از این که با Midnight in Paris ارتباط برقرار نکردم، همین بود. این دانشی که الان هست، تکنولوژی‌هایی که داریم و ارتباطاتمون، و مهم‌تر از همه، این که انگار بهتر می‌تونیم فکر کنیم. یعنی سر حمله‌های ایران و آمریکا، توی آمریکا یک سری تظاهرات شده بود، و آرمینا یک عکسی گذاشته بود با این پوستر که We won't fight another rich man's war. و من از فکر کردن بهش خوشحال می‌شم. خوشحالم که توی دوره‌ای زندگی می‌کنم که می‌تونی همچین حرفی بزنی، و ازش خجالت نکشی، بهت برچسب «ترسو» نزنند. یعنی من شخصا ترسو هم هستم، ولی دلیلی که از جنگ متنفرم، این نیست.

 

از طرف دیگه، مردم عاشق گذشته‌اند. شاید اگه منم پیر بشم، بفهممشون، ولی فعلا فکر می‌کنم اکثرشون فقط یادشون رفته که واقعا چطوری بوده. داشتم فکر می‌کردم که ما هیچ‌وقت همچین جایی نبودیم. یعنی این کتاب محشر رو خونده بودم، و فکر می‌کردم دنیا کلا عوض شده، و ما انگار همین‌طوری داریم بزرگ می‌شیم که قبلا مردم بزرگ می‌شدند. فقط یکم تغییر و همون چیزهایی رو می‌خونیم که قبلا می‌خوندند. و من دوست ندارم از اون‌هایی باشم که فکر می‌کنند همه چیز قراره همیشه ثابت بمونه و هیچ کاری که می‌کنیم فایده‌ای نداره و بلاه بلاه بلاه.

ما خانوادگی از تغییر می‌ترسیم. مامانم چند سال پیش یک دستگاه غذاساز هدیه گرفته بود که خیلی هم بزرگ بود و ما گذاشتیمش یک جایی که نبینیمش حتی، و این عید بازش کردیم و محشر بود. زمان آشپزی رو نصف می‌کرد و زحمتش هم، و من دوست ندارم این طوری بمونم. دوست دارم عوض غر زدن از این که «دوره زمونه عوض شده و بچه‌ها خیلی پررو شدند و قبلا این نبود و ...» به پیشرفت‌هایی که کردیم و داریم می‌کنیم دقت کنم. 

 

به عنوان کسی با استانداردهای نسبتا بالایی بزرگ شده و به هر حال خیلی هم با نوجوانی فاصله نگرفته، از خودمون خوشم میاد. شاید خیلی غر بزنیم، ولی بیش‌تر فکر می‌کنیم. بله، مادرهامون هم‌سن ما که بودند شش تا بچه داشتند، ولی ما خیلی به این به چشم امتیاز نگاه نمی‌کنیم. ما بیش‌تر می‌خونیم، بیش‌تر حرف می‌زنیم و تفاوت‌های خودمون و دیگران رو بهتر و راحت‌تر می‌پذیریم، و این راه رو برای صلح باز می‌کنه، برای پیشرفت و همه‌ی چیزهایی که واقعا مهمند، و نه کشتن خودمون سر دعوای چند تا احمق.

من دوست دارم فردی رو بزرگ کنم که با خودش در صلحه، تلاش می‌کنه بقیه رو درک کنه، فکر می‌کنه، می‌تونه به فراتر از خودش اهمیت بده، می‌تونه از خودش مراقبت کنه، و از نظر روانی سالمه، تا این که کم‌تر تلاش کنم و در نهایت هم یک فردی به وجود بیاد که شاید یک روانی به تمام معنا نیست ولی هزار تا عقده‌ی روحی داره. و به نظرم اگه کسی خیلی بیش‌تر تلاش کنه، پرورش یک فرد سالم، کاملا ارزشش رو داره که کلی دنبال مهد کودک بگردی و حواست باشه که به نقاشی‌هاش نخندی.

می‌دونم که گذشته‌ها روش‌های خاص خودش رو می‌طلبیده، ولی نمی‌دونم چرا الانم که دیگه اون مشکلات نیست، به اون روش‌ها چسبیدیم.

۳

خانواده (۳)

چند هفته پیش مامانم وسط بحث بهم گفت که می‌دونه که اون‌ها در شأن من نیستند و من در نهایت متعلق به این خونه و کشور نمی‌شم. این رو با لحن بدی بهم نگفت، واقعا منظورش بود که من سطحم بالاتره. و این به نظرم خیلی بی‌انصافی بود. آخرین چیزی که توی رابطه‌مون برام مهمه، اینه که مامانم لیسانس داره مثلا.

قبلا هم مامان و بابام (البته به صورت توهین) و وقت‌هایی که از دستم عصبانی بودند، می‌گفتند که من به خاطر رتبه، رشته و دانشگاهم مغرور شدم. و من عاشق رشته‌امم، عاشق دانشگاهم هم هستم و بعد از دو سال دیگه رتبه‌ام خیلی یادم نمیاد، ولی هیچ‌وقت و دقیقا هیچ‌وقت به خاطرشون با کسی بد برخورد نکردم. بخش زیادی‌ش هم به خاطر اینه که کاملا متوجه شدم که متاسفانه به خاطر این آیتم‌ها حقیقتا برتری‌ای ندارم. دانشگاهمون پره از افراد باسوادتر از من که رشته‌ی من از نظر رتبه‌ی پذیرش ازشون بهتره. و اگه کسی وارد دانشگاهم بشه، متوجه می‌شه که برای حفظ کرامت انسانی خودش، بهتره این مکان رو جزو افتخارهاش قرار نده.

دقیقا هزاران نقص دارم، ولی مطمئنم این جزوشون نیست. این طوری نیست که مهربون باشم همیشه، اتفاقا اگه کسی از استانداردهای هوشی‌ای که دارم (شامل ریسیست، سکسیست و هوموفوب شدیدی نبودن، حداقل دو ثانیه فکر کردن قبل از حرف زدن و دقیقا ذره‌ای باملاحظه بودن) پایین‌تر باشه، احتمالا واقعا تلاش می‌کنم که تا حد امکان تحقیرش کنم، و نمی‌گم که کار درستیه، ولی دلیلش یک چیز دیگه است. 

مامانم می‌گه که من باید دعواهامون رو فراموش کنم، چون رفتارهای من (دقیقا این که یک بار شام رو به جای سر سفره توی اتاقم خوردم.) باعث می‌شه کنترل خودشون رو از دست بدن و اصلا از این که اون‌قدر به همه‌ی وجودم توهین کردند، منظور خاصی نداشتند. طبعا، این برای من خیلی قابل پذیرش نیست.

 

دیروز توی کوه بودیم. و من از کوه‌های اطراف این‌جا خوشم میاد. خیلی شیب ملایمی دارند و مثلا می‌تونی آهنگ بذاری برای خودت و هی از یک تپه بالا بری، و بیای پایین و باز تپه‌ی بعدی. ولی به خاطر این که واقعا می‌ترسم که بیفتم و بعضی جاهاش سره، نسبتا آهسته و خیلی بادقت می‌رم. یک جای پا رو چند بار امتحان می‌کنم که لق نباشه. و دیروز حمید پشت سرم بود و فکر کنم از انعکاس صداش توی کوه خوشش میاد و هی داد می‌زد. پشت سر هم، و با صدای خیلی بلند. داشت گریه‌ام می‌گرفت دیگه. از صدای بلند و مخصوصا بی‌مورد متنفرم و توی اون شرایط که همین‌طوریش استرس داشتم، واقعا در عذاب بودم. یکی از اون هزاران نقصم هم اینه که به سختی می‌تونم به یک نفر بگم یک کاری رو نکنه و یک چیزی اذیتم می‌کنه. هی منتظر بودم خودش دیگه بس کنه، چون مگه داد زدن چقدر جذابیت داره؟

بعدش دیدم این کلا بقیه رو اذیت نمی‌کنه. تصویر نمادینی بود از خانواده‌مون و این که مشکلات من باهاشون از کجا شروع می‌شه. خودشون انسان‌هایی هستند که چندان به احساساتشون فکر نمی‌کنند، و طبعا به احساسات بقیه هم خیلی فکر نمی‌کنند و مثل من حساس نیستند، در نتیجه درکی هم از وضعیت من ندارند. جدا از این، شیوه‌ی فکر کردنشون و چیزهایی که ازش لذت می‌برند شبیه به من نیست، و برای من ذره‌ای اهمیت نداره که یک نفر شجریان گوش کنه یا جاستین بیبر، به شرط این که من هم مجبور نشم به خاطر «همبستگی خانوادگی» گوشش کنم. من به خاطر همبستگی خانوادگی، خانواده‌ام رو مجبور نمی‌کنم که به تام رزنتال گوش کنند، و توقع دارم کسی هم من رو مجبور نکنه که کارهایی که دوست ندارم، بکنم، صرفا تا بقیه حس خوبی پیدا کنند.

یعنی مثلا، برای من کباب درست کردن واقعا لذتی به همراه نداره. نمی‌تونم دو ساعت توی هالمون بشینم، و هیچ‌کس هم هیچ حرف خاصی بهم نزنه چون این کار بقیه رو خوشحال می‌کنه که خانوادگی جمعیم. چون من می‌دونم که جمع نیستیم. می‌دونم که من همیشه توی مشکلاتمون تنهائم و با این راحتم، ولی نمی‌دونم حجم زیادی از وقتم رو به این اختصاص بدم که یک نفر دیگه (که نه این که مشکلات من رو حل کنه، فقط این که هر از گاهی به من دقت کنه.) از تصور «خانواده‌ی متحد» خوشحال بشه.

من واقعا دوست ندارم به کسی فشار بیارم. ازشون ناراحت نیستم که مثلا در جریان زندگی من نیستند و واقعا درکشون می‌کنم. مخصوصا مامان و بابام به اندازه‌ی کافی سرشون شلوغ هست. فقط دوست دارم بفهمند این که برای چیزی تلاش کنند، فرق داره با این که یک کار خوب رو برای این که براشون لذت‌بخشه، انجام بدن. نه این که دومی چیز بدی باشه اصلا، ولی یک رابطه‌ی عمیق و نزدیک که توش به کسی اعتماد باشی از تلاش میاد. و من نمی‌تونم روابط نزدیکم رو این طوری تنظیم کنم که وقتی کسی باهام مهربونه و توجه می‌کنه، توی زندگی‌م راهش بدم، و وقتی دیگه حوصله‌ی مهربون بودن نداشت، و من رو وقتی بهش نیاز دارم، تنها گذاشت، و بهم آزار رسوند، بازم بذارم توی زندگی‌م بمونه.

۰

On the Nature of Daylight - Max Richter

سوم دبیرستان که بودم، توی تلگرام خیلی می‌نوشتم؛ توی یک کانالی که فقط خودم توش بودم. بیش‌تر از آینده. این که وقتی برم دانشگاه چطور آدمی می‌شم، یا خانواده‌ی آینده‌ام چطوری خواهند بود. یا خونه‌ی آینده‌ام چه شکلی می‌شه. خیلی نوشته‌های اون موقعم رو دوست دارم. تصوری که از آینده داشتم؛ این که قرار بود اتاقمون یک «آشفتگی ملایم» داشته باشه، یا آدم‌هایی که فکر می‌کردم قراره توی زندگی‌م بیان (و در بعضی موارد، واقعا هم الان بعضی‌هاشون رو دارم.) و همه چیزش. انگار یاسی بود و بوی خنکی داشت که من همیشه دنبال اسمشم.

و خب، داشتم یکمش رو از سر بی‌حوصلگی می‌خوندم، و یک جا برای تشویق خودم به درس خوندن نوشته بودم که باید برای داشتن سینوس و کسینوس توی دانشگاه بخونم. که خب، حالا چیز نسبتا پرتی بود، چون ریاضی‌ای که به کار ما میاد، خیلی مثلثات نداره. ولی به هر حال، غمگینم کرد. این که یک زمانی این‌قدر با ریاضی و فیزیک رابطه‌ی خوبی داشتم. هم دوستشون داشتم، و هم خیلی قوی بودم، و الان فقط دارم فرار می‌کنم و عذابند برام. یعنی می‌دونی، یک فاصله‌ای دارم که اگه از پسش بربیام، بازم به همون حالت قبل برمی‌گردم، ولی این فاصله خیلی زیاده و هر روزم انگار بیش‌تر می‌شه. 

داشتم براش تعریف می‌کردم که چقدر نیاز دارم به ریاضی خوندن، و فکر می‌کرد که در واقع من دارم خیلی اغراق می‌کنم در زمینه‌ی این که چقدر به ریاضی و فیزیک نیاز دارم. واقعا هم ندارم آخه از یک نظر. این همه زیست‌شناس موفق که از منم کم‌تر ریاضی می‌دونستند. منم می‌تونم ازشون فرار کنم و در نهایت به یک جایی برسم. ولی مطمئنم تا ابد حسرتش باهام می‌مونه؛ نه به خاطر درهایی که به‌عنوان یکی از معدود زیست‌شناس‌هایی که ریاضی و فیزیک رو می‌فهمه و ازشون فرار نمی‌کنه، برام باز می‌شد؛ به خاطر این که بخش لذت‌بخشی از زندگی من بودند. 

 

فرزانه به نود و نه درصد چیزها تعصب خیلی شدیدی داره. به این معنی که انسان رو روانی می‌کنه تا یک کتاب/فیلم/آهنگ انتخاب کنه. طبعا این تعصبش روی زندگی من هم تاثیر داره، چون نمی‌ذاره من هم به اکثرشون نزدیک بشم. و بذارید خیالتون رو راحت کنم، تعصبش کاملا غیرمنطقیه. یعنی من بعد از ماه‌ها التماس براش همیلتون رو گذاشتم، و خیلی هم ازش خوشش اومد. به هر حال، یکی از چیزهایی که اصلا بهش نزدیک نمی‌شد، Arrival بود. و چند روز پیش داشتیم دنبال فیلم می‌گشتیم. یک صبح خنک بود. و فرزانه گفت که دوست داره Arrival رو ببینه. و من کلا دنبال فیلم کمدی بودم، ولی فکر کردم که اگه این فرصت رو از دست بدم، دیگه به دستش نمیارم.

ما نصف اول فیلم داشتیم به خاطر سرعت کم قدم‌زدنشون مسخره‌شون می‌کردیم. ولی نمی‌دونم بعدش چی شد. نمی‌دونم حتی دقیقا فرزانه چه حسی داشت، ولی هنوز اثرش توی من مونده. دیروز آهنگ اصلی‌ش رو پیدا کردم، و فکر کنم بیش‌تر از بیست بار شنیدمش. 

و ... نمی‌دونم، توضیحش سخته. ولی وقتی می‌شنومش، وقتی به سوم دبیرستانم فکر می‌کنم، به ریاضی، به فرزانه، وقت‌هایی که ژنتیک می‌خونم و سیر نمی‌شم ازش، حس می‌کنم که زندگی خیلی فراتر از تحمل من زیباست. زیبایی‌ش گریه‌ام میندازه تقریبا. چند شب پیش با هم یک شوی کمدی دیدیم، و خیلی بهم خوش گذشت. یعنی کمدینش رو خیلی دوست داشتم، و شوخی‌هاش خیلی به خنده‌ام مینداخت. ضمن این که آیس‌پک شکلات هم داشتم. حتی فکر کردن به اون شب هم وحشت‌آوره. فکر این که چقدر آزادم توی زندگی کردن. چقدر چیزهای مختلفی هست که هنوز امتحانشون نکردم.

 

می‌دونی، از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم به نظر خودم، به اندازه‌ی نظر بقیه اعتبار بدم. به مامانم نگاه کردم که نظر فرد مقابلش تعیین‌کننده‌ی نظرشه. نه چون فرد مقابلش ذره‌ای مهمه، چون به نظر خودش اطمینانی نداره. و از اون به بعد، خیلی همه چی انگار فرق کرد. یعنی حس می‌کنم من واقعا دارم زندگی می‌کنم. آدم‌ها هر کدوم متفاوتند، ولی اکثرا یک جور زندگی می‌کنند، و من حس می‌کنم دارم یاد می‌گیرم که به روش خودم زندگی کنم. و این، واقعا هیجان‌انگیزه.

یعنی، تازه دارم می‌بینم که چیزهایی که دیگران گفتند و تکرار کردند، لزوما درباره‌ی زندگی من اتفاق نمیفته. ممکنه بیفته، ولی قطعی نیست. قرار نیست یک روز رابطه‌مون خراب بشه و دیگه نتونیم حرف بزنیم. یا قرار نیست یادم بره که وقتی سوم دبیرستان بودم چی برام مهم بود. نوجوونی دوران بی‌عقلی نبود. و قرار نیست توی میان‌سالی‌م افسرده باشم. مطمئنم که نمی‌تونم مفهوم رو درست منتقل کنم، ولی این کشفم، که لازم نیست منم همون زندگی رو داشته باشم که بقیه داشتند، باعث می‌شه حس کنم مثلا یازده سالمه، و نامه‌ی هاگوارتز برام اومده. (متاسفانه تعصب فرزانه به چیزهای خیلی محبوب توی منم هست، و من اصلا از این مثال خوشم نمیاد، ولی مفهوم رو بهتر می‌رسونه تا این که بگم مثلا دوست دختر جان تیلور شدم و نایت‌ساید رو کشف کردم.) (راستش هاگوارتز هم جای سالم‌تری از نایت‌سایده.)

 

به خاطر همین به نظرم مهمه که ریاضی بخونم؛ نمی‌تونم توی چارچوب‌های قبلی محدود بشم. یک جورهایی امیدوارم یک روز هم به این پستم نگاه کنم و فکر کنم که از پسش براومدم.

۴

605

چند روز پیش داشتم همین‌طوری می‌گشتم توی تلگرام، و یک چیزی دیدم راجع به همین روانشناس‌های اینستایی و این‌ها که می‌گفت بچه به سرپرستی قبول کردن ریسکه، چون از ارزش ژنتیکی چنین بچه‌ای مطمئن نیستیم. یک همچین چیزی، که مثلا ممکنه ژنتیک بدی داشته باشه، و این‌ها. و من خیلی دلم به حال خودم سوخت. شاید منظورش مریضی باشه، نمی‌دونم. ولی من نمی‌تونم همچین جمله‌ای رو بپذیرم. حتی بابت خوندنش برای خودم متاسفم.

گفتم که چقدر راجع به تکامل چیزهای احمقانه‌ای شنیدم. و راجع به خیلی چیزها به صورت کلی. به‌عنوان یک دختر ایرانی که یک کلکسیونی از حرف‌های احمقانه دارم که مطمئنم اگه شروع کنم به تعریف کردنشون، به این زودی‌ها تموم نمی‌شند. همه‌ی این‌ها، جدا از حکومته. یعنی اگه حکومت و چیزهای حکومتی رو اضافه کنیم دیگه کلا هیچی.

خسته شدم از این که این‌قدر اطرافیانم بی‌فکرند. از این که به طور پیش‌فرض حرف‌های هر مقام ایرانی‌ای به نظرم چرنده. و بحثم این نیست که من خیلی باهوشم. صرفا ادعا می‌کنم که من کم‌تر احمقم. 

توی تهران، این کم‌تر اذیتم می‌کرد. می‌دونی، اون‌جا حداقل آشکارا احمق بودن مقبول نبود و منم چندان به آدم‌ها نزدیک نبودم که حماقت پنهانی‌شون اذیتم کنه. افرادی بودند که سر حرف‌هاشون یکم بیش‌تر دقت می‌کردند و همین کافی بود که بتونیم در صلح و آرامش کنار هم زندگی کنیم.

ولی این‌جا حس می‌کنم مردم تلاش می‌کنند که به عقب برگردند. و کاش یک جایی می‌بودم که مردم در ابعاد من احمق می‌بودند، چون من خسته شدم از بس صبح و شب دارم با یک نفر توی ذهنم بحث می‌کنم. 

من گفتم که کلا با چیزهای ایرانی زیاد رابطه‌ی جالبی ندارم. نمی‌گم همه‌شون افتضاحند، ولی من به هر حال عطاش رو به لقاش بخشیدم. سلبریتی‌های ایرانی رو نمی‌شناسم و حس می‌کنم هر یک دقیقه‌ای که به زور سریال‌های ایرانی رو می‌بینم، دارم فقط ذهنم رو مسموم می‌کنم و زندگی‌م رو هدر می‌دم. و نمی‌دونم، دوست دارم حتی بیش‌تر از این دور باشم. دوست دارم یک جایی رو پیدا کنم که حماقتمون بیش‌تر به هم بخوره و این‌قدر با همه چی درگیر نباشم.

۱

Blue Fairy

تبریک تولد گفتن برای من واقعا مناسک مهمیه. یعنی دوست ندارم همین‌طوری عادی بگم. دوست دارم فقط به کسی بگمش که حداقل بدونم برای سال جدیدش به چه آرزویی نیاز داره. به خاطر همین وقتی کسی بهم تبریک می‌گه خیلی خوشحال می‌شم. و همراه با این همیشه می‌ترسم از این که کسی نفهمه چقدر خوشحال شدم از تبریکش. به خاطر همین از یک طرف هم دوست دارم کسی کلا تبریک نگه که این ترسم نباشه، که اون‌طوری بازم احساس تنهایی می‌کنم. درگیری جان‌فرساییه.

ولی امروز مهشاد بهم گفت که من caringام. که بهترین آدم‌ها رو بیرون می‌کشم. زهرا و مهدی خیلی مسخره‌ام کردند. سلطان قلب پگاه بودم. (من دوست‌های سالمی ندارم.) چند نفر بهم تبریک گفتند که من اصللا توقعش رو نداشتم مخصوصا اون‌طوری تبریک بشنوم ازشون. و می‌دونی، عالی بود. یعنی توی خونه‌مون هیچ‌کس کادوی غیرنقدی بهم نداد و تولدم حدودا ده دقیقه طول کشید و کیکم هم پای سیب بود. من از سیب خوشم نمیاد و واقعا سیب پخته دیگه هیچ شانسی نداره. شام کوکو بود و من از کوکو هم متنفرم. به هر حال من نمی‌تونستم اهمیتی بدم، این‌قدر که چیزهای زیبا شنیده بودم. ولی می‌دونی، صحنه‌ای که نفسم گرفت، ربطی به هیچ‌کدوم از این‌ها نداشت.

من از اوایل تابستون دارم Modern Family می‌بینم و خییییلی زیاد دوستش دارم. یعنی جدا از این که موقع دیدنش بلند بلند می‌خندم و یک قسمت درمیون از ذوق گریه می‌کنم، خیلی با دیدنش انگار شارژ می‌شم. نمی‌دونم دقیقا چطوری توضیحش بدم؛ ولی برای من که این‌قدر به مفهوم خانواده علاقه دارم اما خانواده‌ی خودم علاقه‌ی خاصی به معنای دقیق این واژه ندارند، خیلی دیدنش لذت‌بخشه. و توی دنیایی که من تقریبا نود درصد اوقات با همه مخالفم، و خیلی پیش نمیاد که کسی منطقم رو بفهمه و نترسم که به خودخواه بودن متهم بشم، این چیزیه که انگار کاملا بر اساس تصور من از خانواده ساخته شده. تک‌تک جزئیاتش.

من دلایل زیادی دارم برای این که عاشقش باشم؛ این که یکی از شخصیت‌هاش شبیه فرزانه است، و این که به نظرم خیلی واقع‌بینانه است، و چند تا دلیل خیلی مهم دیگه. که ربطی به این پست ندارند. به هر حال، امروز صبح داشتم همه‌شون رو برای فرزانه توضیح می‌دادم و چندان به نظر نمی‌رسید که درک کنه.

شب ازش پرسیدم که آیا قرار نیست توی روز تولدم بهم چیز دیگه‌ای بگه، و گفت که اگه پیش هم باشیم، شاید یک خانواده شبیه Modern Family داشته باشیم و این خصوصیتیه که از من برمیاد. و این به دلایلی خیلی احساس عجیبی بهم می‌ده. یعنی خیلی جمله‌ی ساده‌ایه. خیلی مفهومش در قدم اول عادی به نظر میاد. ولی موضوع اینه که افراد سریال صرفا عادی نیستند، به معنای واقعی کلمه و به صورت نامحسوس خوشبختند. 

منظورم اینه که هر کدومشون با چیزهای زیادی درگیرند، ولی هم رو درک می‌کنند، تنها نیستند، از هم حفاظت می‌کنند و عزیزم، این من رو به گریه میندازه که شاید من بتونم حتی یک نفری رو که دوست دارم، این طوری در امان نگه دارم. چه برسه به این که یک زمانی باشه که من بتونم یک خانواده داشته باشم که هیچ‌وقت کسی توش احساس تنهایی نکنه.

از دانشگاه و داستان‌های دیگر

برای همه این طوری نیست احتمالا؛ ولی برای من و خیلی‌ها ترم اول دانشگاه فاجعه بود. مخصوصا با توجه به این که شهر جدید بودم و دوستی هم نداشتم و هیچ‌کس توی لوس بودن من ذره‌ای تردید نداشت. خیلی استرس‌های مختلفی بود که شاید واقعا به صورت جدا از هم وحشتناک نبودند، ولی کنار هم، بعضی روزها من رو فلج می‌کردند و می‌کنند هم هم‌چنان، ولی هم کم‌تر شدند، هم به مرور زمان من هم دارم یاد می‌گیرم که چطوری باهاشون کنار بیام.

ولی به هر حال، به عنوان یک failure expert در گرایش دانشگاهی، من واقعا دوست دارم باعث بشم که یک نفر اشتباهات من رو تکرار نکنه، و منظورم از اشتباهات، نمره‌های کمی که گرفتم نیست، بیش‌تر حرص خوردن سرشونه. چیزهایی که قراره بگم، بیش‌ترشون درباره‌ی اینند که به نظر من مهم‌ترین اشتباه اینه که با اون اشتباه‌های کوچکی که قراره بکنی، اصولی برخورد نکنی.

توی دانشگاه هزاران راه هست، و هزاران هدف، و واقعا هم اکثر اوقات برتری‌ای وجود نداره؛ فقط این مهمه که راهی که می‌ری با هدفت، و هدفت با خودت سازگار باشه. چیزهایی هم که من قراره بگم، با توجه به این که اول سال سومم، واقعا ممکنه درست نباشند، و من خیلی خوشحال می‌شم که نظرات بقیه رو هم بدونم و از دید بقیه نگاه کنم، ولی خب، در هر صورت این پست قراره مجموعه‌ای از چیزهایی باشه که دانشگاه توی من تغییر داد.

یک: اولویت‌بندی (یا کمال‌گرایی (وسواس) توی دانشگاه به من فقط آسیب رسوند.)

من دوست ندارم استرس بدم؛ می‌فهمم که فردی که وسواس داره، خودش به اندازه‌ی کافی استرس داره احتمالا. ولی حجم مطالبی که توی دانشگاه تدریس می‌شه به شکل وحشتناکی زیاده. و حداقل در مورد رشته‌ی ما، این دقیقا فقط نوک کوه یخه. چون هر کسی به یک فیلدی علاقه‌مند می‌شه و مطالب مربوط به اون فیلد خودش معمولا کلا یک دریاییه. در این شرایط مغز پراسترس وحشت‌زده‌ی وسواسی من اعتقاد داشت که من باید به همه چیز یک مطلبی که حتی مهم هم نیست مسلط باشه و در نتیجه من هزاران درس مهم دارم که به بخش‌های مهمشون مسلط نیستم و بخش‌های جزئی‌شونم دیگه یادم نمیاد، چون مغزم دقیقا به همون اندازه از اولویت‌بندی سر درمیاره که این روتختی‌ای که روش نشستم. 

و وسواس که می‌گم، منظورم فقط درس نیست. می‌دونید من به ترم اول که فکر می‌کنم، چی یادم میاد؟ بله، تمیز کردن میز مشترک خوابگاه. یکی از هم‌اتاقی‌های من به‌شدت کثیف بود و کلا هم به هر حال اون میز مشترکی تمیز نمی‌بود و من دائما داشتم اون رو با شیشه‌شور می‌شستم و حتی این برام کافی نبود. می‌خواستم از همین هم‌اتاقی‌م اجازه بگیرم که فضای اون رو هم تمیز کنم :))) و به نظرتون این چقدر وقت می‌گیره؟ خییییییییلی. ولی خبر خوب اینه که خوابگاه باعث شد من به درک خوبی از فضای شخصی برسم. یعنی در نهایت وسواسم تا حد خیلی خوبی محدود شده بود به تختم، کمدم و قفسه‌ام. و اینم خیلی چیز مهمی بود به نظرم. یعنی من الان درک می‌کنم که باید به دیگران اجازه بدم که طوری که خودشون دوست دارند، زندگی کنند. این یعنی احترام گذاشتن به دیگران.

دو: لازم نیست با هر بنی بشری در تماس باشید. (یا ارتباطات)

من که تازه وارد دانشگاه شده بودم، این جو خیلی بود که با همه در تماس باش و برو دفتر استادها و این‌ها، که برای منِ خجالتی اون دوران دقیقا غیرممکن بود. و یکی از منابع استرسم همین شده بود که چرا من نمی‌تونم. و اجازه بدید که این‌جا این بحثِ ناگفته رو باز کنم که من فکر می‌کنم ارتباطِ علمی توی دانشگاه به عنوان یک دختر، خیلی سخت‌تره. دانشکده‌ی ما اکثرا پسرند و من واقعا دوست دارم که باهاشون درباره‌ی مسائل علمی حرف بزنم و دائما حس می‌کنم باید این رو بفهمونم که «به خدا من عاشقت نیستم.» دیگه از اول بی‌خیالش می‌شم و خب، آره، همین. ممکنه فقط تجربه‌ی من بوده باشه.  به هر حال، من هر بار یکی از همکلاسی‌هام رو می‌دیدم که با یکی از استادهامون داره حرف می‌زنه، تا یک هفته ذهنم درگیر بود و الان که سه سال گذشته، من می‌بینم که بودن یا نبودن این ارتباط‌ها واقعا فرقی نداشته.

لطفا حرفم رو اشتباه نفهمید؛ به نظر من عالیه که به هر بنی بشری یک شانس بدید، ولی واقعا لازم نیست مخصوصا ترم اول، به خودتون فشار بیارید. نود درصد این ارتباطات حقیقتا بعد از یک روز از ذهن استاد پاک می‌شه :))) ولی خب، مثلا یکی از کارهای به‌شدت زیبایی که من کردم، اینه که می‌رم لینکدین افراد رو می‌گردم و بهشون پیام می‌دم؛ می‌گم که از دانشگاهشون خوشم میاد، از فلان مطلبی که چاپ کردند خیلی خوشم اومده؛ مثلا یک بار به یکی از این افرادی که سرفصل هر فصل زیست‌شناسی کمپبل باهاشون مصاحبه شده، پیام دادم، و گفتم که خیلی این سیر رشدش برام تاثیرگذار بوده و حتی اونم جواب داد :)))) بعد از چند ماه :))) و حالا این اصلا ارتباط مفیدی هم نبود در واقع، ولی می‌گم یعنی حتی اگه توی برخورد حضوری هم خوب نیستید، چنین راه‌هایی هست.

و در کل، جدا از ارتباطات علمی، خوابگاه و دانشگاه از من خیلی آدم بهتری ساختند و خیلی هم خوشحالم. من قبلا هم آدم‌ها رو دوست داشتم و الان که می‌تونم درست، سازنده و بدون تملق (؟) باهاشون حرف بزنم، واقعا خیلی بهم خوش می‌گذره. درس بعدی هم همینه؛ من گاهی اوقات حس می‌کنم همه ازم متنفرند (چون سر یک سلام نکردن یک فرد رندوم داستان می‌سازم برای خودم) و چیزی که بعد از مدتی فهمیدم، اینه که حالا درسته اهمیت خاصی هم ندارم، ولی کسی هم ازم متنفر نیست. و کلا هم، خیلی با کسی دوست شدن مخصوصا توی ترم اول بهتون کمک می‌کنه. 

اولین باری که من با پگاه حرف زدم، یک روزی بود که من توی اتوبوس بودم و اونم اومد و یک جایی نشست و من رو ندید، و ما کل دبیرستان هم‌مدرسه‌ای بودیم ولی اصلا حرف نزده بودیم، و من تمام جراتم رو جمع کردم و کنارش نشستم و باهاش حرف زدم و برخلاف تصورم خیلی مهربون بود. بعدشم ازش خواستم بیاد توی اتاقم، چون من هم‌اتاقی نداشتم، و الان واقعااااا خوشحالم از این که جرات به خرج دادم. یعنی می‌گم کی به کیه، برید با همه حرف بزنید، خودتون رو معرفی کنید، از طرف مقابل اسم و شهرش رو بپرسید، و قطعا افراد خوبی رو پیدا می‌کنید. مثل من هم این‌قدر بیش‌اندیشی نکنید سر این، چرا باید کسی ازتون در نگاه اول بدش بیاد واقعا؟ و نگران نباشید، توی دانشگاه این‌قدر فریک هست که کسی شما رو به خاطر این کارتون عجیب ندونه.

سه: جزئیات

شاید این برای همه‌ی رشته‌ها به کار نره، ولی مثلا توی درس‌های ما، به نظرم خیلی مهمه که واقعا توشون عمیق بشید. یعنی زیست شاید در قدم اول حفظی به نظر بیاد، ولی در واقع کاملا مفهومیه. بذارید یک مثال بزنم؛ ما یک بار داشتیم توی کلاس راجع به دیواره‌ی سلولی باکتری می‌خوندیم، و مثلا من وقتی شنیدم مثلا توی دیواره فلان آمینواسیدها با فلان قندها هستند، با خودم گفتم که «اوکی» و تموم. دیگه بهش فکر نکردم. ولی یک همکلاسی دارم که معمولا سوال‌های خوبی می‌پرسه. پرسید که مثلا این آمینواسید که ساختارش این‌طوریه، چطوری با دو تا آمینواسید پیوند داده؟ یک همچین سوالی بود که جوابش هم سخت نبود، ولی خب، سوالی بود که باعث می‌شد ما شروع کنیم به فکر کردن. 

به نظرم توجه به جزئیات توی علم واقعا حیاتیه. من شرح خیلی از آزمایش‌های خیلی مهم رو که کلا مسیر زیست‌شناسی رو تعیین کردند، می‌خونم، فکر می‌کنم که احتمالا برای من این خطای کوچک اصلا مطرح نمی‌بود و سریع پرونده‌ی آزمایش رو می‌بستم و تمام :))) و الان دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر فکر کنم که «چرا؟» و «چطور؟». و می‌دونی، یک بخشی‌ش هم اینه که من این‌قدر کلاس‌های نامفهوم توی دانشگاه دارم که دیگه مغزم به این مقدار از نفهمیدن حساس نیست. همین که منطق جمله‌ها رو می‌فهمم، راضی‌ام. و اینم به نظرم خیلی بده. نباید عادت کنی به نفهمیدن. واقعا غم‌انگیزه.

چهار: تمرین

اساسی‌ترین مشکل من توی دانشگاه، درس‌های ریاضی یا فیزیک‌محور بودند؛ با این که من توی دبیرستان به خاطر همین‌ها اصلا توی دبیرستان معروف بودم. و حتی اون موقع تلاش خاصی هم نمی‌کردم. و یک بخشی‌ش به خاطر اساتید واقعا مزخرفه، یک بخشی به خاطر همکلاسی بودن با ریاضی‌ها، یک بخشی هم تفاوت ریاضی و فیزیک دبیرستان و دانشگاه و نود و نه درصد دیگه هم به خاطر این که من خیلی از مسئله حل کردن می‌ترسیدم. از خوندنش هم فرار می‌کردم و وقتی هم می‌خوندم، از مسئله فرار می‌کردم با این توجیه که «من درسش رو خوندم و مسئله‌هاش ساده است.» و خب، سر امتحان می‌دیدم که هیچیییییی یادم نیست. بدون اغراق.

در حالی که مثلا ترم پیش برای مکانیک سیالاتم من مجبور شدم که چند تا مسئله حل کنم، و عااااالی بود. یعنی فکر کن در این حد که من به مکانیک سیالات علاقه‌مند شدم! فکر کن! که متاسفانه چون امتحانش رو بد دادم، در نطفه خاموش شد. 

پنج: امتحان کردن چیزهای جدید

من همین‌جا یک پست دارم که مال مهر ترم اولمه و توش از این گفتم که به چیزهای جدیدی نیاز ندارم. زندگی‌م همون‌طوریش هم زیبا و کافی بود. و بود. ولی باورتون نمی‌شه وقتی من راضی می‌شدم یکم کم‌تر تعصب داشته باشم، چه چیزهای محشری رو پیدا می‌کردم. الان من آهنگ‌های پاپ خیلی بی‌مفهومی دارم که هر کدومشون توی یک دوره‌ای خیلی به من کمک کردند. یک سری آهنگ‌های دیسکویی دارم که درهایی به دنیاهای دیگه به روم باز کردند که البته هنوز جرات نکردم واردشون بشم. به مهمونی‌هایی رفتم که از افراد توشون خاطره‌ی خوشی نداشتم و من هنوز به یکی‌شون رفرنس می‌دم و خوشحال هم هستم موقع رفرنس دادن. اصلا نمی‌گم قراره از همه‌ی چیزهای جدیدی که امتحان می‌کنید، خوشتون بیاد. ممکنه دقیقا به همون بدی‌ای باشند که فکر می‌کنید. ولی فکر نکنم هیچ‌وقت بابت امتحان کردنشون پشیمون بشید. به نظر من تعصب توی این دوره واقعا به ضررتون تموم می‌شه.

شش: از همکلاسی‌هاتون متنفر نباشید 

من توی ترم اولم از همکلاسی‌هام متنفر بودم واقعا. یعنی موضوع اینه که حتی انسان‌های نرمال و عاقل هم ترم اول دانشگاه ممکنه خیلی عجیب‌غریب باشند. رراستش نمی‌دونم چرا. ولی ممکنه ربطی داشته باشه به این که همه هی بهشون گفتند که «هی سوال بپرس.» (لطفا این نصیحت رو نکنید، ما اونی هستیم که باید سوال‌های به‌شدت احمقانه و جواب‌های نیم‌ساعتی رو تحمل کنیم.) ولی به مرور دیدم واقعا خیلی هم بد نیستند. و کم‌کم تونستم حتی باهاشون واقعا دوست باشم. یعنی یک دوره‌ای ما یک گروه داشتیم که با هم ارائه می‌ذاشتیم و درس می‌خوندیم و خیلی خوب بود. یا مثلا یکی دیگه از همکلاسی‌هام هست که من تقریبا هر سوالی راجع به دانشگاه داشته باشم، ازش می‌پرسم و همیشه خیییلی راهنمایی‌م می‌کنه. 

منظورم اینه که درسته که اون‌ها نمی‌دونند زندگی شخصی و غیردانشگاهی من چطوریه، و بحثمون نمی‌کشه هیچ‌وقت ولی افرادی هستند که من اون شب‌های امتحانی فوق‌العاده سخت رو گذروندم. ما حتی هم‌رزم محسوب می‌شیم. دوست بودن باهاشون واقعا یک بخش بزرگی از زیبایی‌های دانشجویی من بوده.

هفت: توی اشتباهاتتون نمونید

فکر کنم من کل ترم دو و سه به این فکر می‌کردم که آیا هیچ دانشگاهی به هیچ فردی که توی شیمی تجزیه 14 شده، فاند می‌ده یا نه. کلی دنبال این رفتم که آیا می‌شه اصلا دوباره بردارمش، با شیطان چیزی رو مبادله کنم یا هر چی که فقط این لکه‌ی ننگ از کارنامه‌ی من پاک بشه. و خیلی مسخره بود بچه‌ها. یعنی من بعد از اون حتی نمره‌ی پایین‌تر هم داشتم :)) ولی الان خیلی در صلحم با خودم. موضوع اینه که اون نمره‌ها واقعا چندان مهم نیستند. بعدش این که راه جبران هست اکثر اوقات (مخصوص وقتی ترم یک باشی :/) و این که اون حسرت و زمانی که برای حسرت خوردن صرف می‌کنی (اگه از اندازه‌اش خارج بشه)، خیلی اشتباه بزرگ‌تریه. به نظر من خیلی رشده که یک نفر یاد بگیره با اشتباهاتش کنار بیاد، بپذیرتشون و ازشون یاد بگیره، و در نهایت رهاش کنه.

هشت: منطقی فکر کردن

من راستش نمی‌فهمم برای بقیه چطوریه، ولی من با این که خودم رو از راه احساسی شکنجه کنم که درس بخونم، اصلا و ابدا راحت نیستم. از این که دائما به خودم گوشزد کنم که «ببین، تو که دوازده ساعت در روز درس نمی‌خونی، حقته که آخرش هیچی نشی.» یا «مهم نیست چی بشه، از شدت افسردگی بخوای خودت رو بکشی یا هر چی، باید درس بخونی.» اصلا به نظرم طریقه‌ی برخورد سالمی برای من نیست و جواب نمی‌ده. شاید برای یک نفر خوب باشه، ولی من اون یک نفر نیستم.

توی دانشگاه احتمالا خیلی پیش بیاد که مثلا یک فردی رو ببینید که هم رنک یکه، هم آیلتس داره، هم سبک زندگی سالمی داره، هم زیباست، و هم همه چی. یا مثلا یک نسخه‌ی سبک‌تر از این موجودات :)) به هر حال، یادمه که من و فرزانه خیلی حسودی‌مون می‌شد. یعنی ما حتی توی یک بخش هم به این‌ها نرسیده بودیم. و می‌دونی، به من که قبل از اون توی مدرسه‌مون درخشان بودم، واقعااااا افتضاح گذشت. یعنی اصلا اون اوضاع رو نمی‌تونستم تحمل کنم. فکر می‌کردم که دیگه هیچی نیستم. هر کاری هم کنم به این موجودات نمی‌رسم.

بعدش می‌دونی، بیش‌تر زندگی‌شون رو دیدیم. بیش‌تر با خودشون آشنا شدیم. دیدیم که اون‌ها هم یک سری ضعف‌ها دارند، اون‌ها هم بعضی اوقات سست می‌شند، اون‌ها هم اشتباه می‌کنند. شاید حتی بیش‌تر از ما. ولی می‌دونی، اولا فقط یک ذره بیش‌تر از ما تلاش می‌کردند (واقعا حتی خیلی هم نه) و تکنیک‌های بهتری داشتند مثلا. یعنی من یک همکلاسی دارم که این بشر واقعا به نظر من فضایی بود اون اوایل. مدال المپیاد داشت و رتبه‌اش از همه بهتر بود. ولی به مرور زمان دیدم که اونم سوال‌های احمقانه‌ای می‌پرسه. فقط بعد از کلاس‌ها می‌ره کتابخونه، و مثلا هر روز از من شاید یک ساعت بیش‌تر می‌خونه. یا مثلا سر کلاس‌های آنلاین، این همیشه حاضر بود و من فکر می‌کردم که خوش به حالش که این‌قدر همیشه حوصله داره. که مثلا سر یک سری اتفاق جزئی دیدم که اینم واقعا بعضی اوقات متنفره از این که بیاد، ولی برخلاف منِ اون موقع به زور خودش رو می‌کشوند و حتی مشارکت هم نمی‌کرد، ولی می‌بینین چی می‌گم؟ تفاوت‌های کمی توش تلاش به تفاوت‌های شگرفتی توی نتیجه‌ی نهایی می‌رسه. 

هی با خودتون تکرار نکنید که هیچی نمی‌شید. دوست دارید مدرک زبان بگیرید؟ لازم نیست از فردا روزی پنج ساعت کار کنید. صرفا از یک ربع شروع کنید و هی به مرور زمان بیش‌ترش کنید. دوستتون نمره‌اش بیش‌تر شده با این که شما بیش‌تر خونده بودید؟ نه، شما نفرین نشدید، صرفا دوستتون باحتمالا بهتر خونده، یا این که شانس آورده. که شما هم احتمالا یک روز بدون این که منتظرش باشید، شانس میارید. 

این‌ها چیزهایی بود که به ذهن من می‌رسید. احتمالا بازم بهشون اضافه کنم، ولی برای الان، همین. بازم می‌گم که اصلا هدف من از نوشتن این پست، یادآوری به خودم بود. شاید برای بقیه جواب نده. ولی ضرری نداره که توی ذهنتون بمونه.

۵

But I, will hold on hope

بیرون رفتن تازگی‌ها بدون استثنا جنگ اعصابه برام. از یک طرف احساس امنیت واقعا شیرینی که توی دانشگاه برام به وجود اومده بود (به لطف افراد مذکر خیره‌نشونده و رفتار همیشه محترمانه‌شون در هر شرایطی.) تقریبا کاملا از بین رفته، و الان اگه توی پیاده‌رو ببینم مردی نزدیک می‌شه، از توی خیابون می‌رم، و بالعکس. من حواسم هست که تعمیم ندم، ولی این دفعه‌ی آخری که با کلی خرید داشتم برمی‌گشتم خونه و یک مردی با ماشین از جلوم رد شد، بعدش ایستاد و همین‌طوری بهم خیره شد و انگار می‌خواست پیاده بشه (و تنها دلیلی که من سکته نکردم، اینه که خونه‌مون توی همون کوچه بود.) فکر کردم که «از مردها متنفرم.» (مهدی، همیشه اولین تصویری که من رو از فکر کردن به این قبیل گزاره‌ها پشیمون می‌کنه، تویی.) 

از طرف دیگه، به خاطر این شرایط اقتصادی هر روز دیگه یک چیزی شبیه به حمله‌ی اضطراب دارم. کانال خبری‌ای ندارم، صرفا همیشه تلویزیونمون روی شبکه‌ی خبریه و من که فقط موقع غذا خوردن تلویزیون می‌بینم، غذا خوردن توی ذهنم به اضطراب لینک شده. و وقتی می‌ریم بیرون، امکان نداره بچه‌های کار رو نبینیم. دست‌فروش‌ها خیلی بیش‌تر شدند. و من واقعا نمی‌دونم چی کار کنم. دوست دارم همیشه کلی کیک یا یک چیز بهتر توی کیفم داشته باشم که حداقل اگه چیزی نمی‌خرم، بی‌فایده‌ی مطلقم نباشم. 

توی گوگل سرچ می‌کنم که آینده‌های احتمالی ایران چیه، و اصلا آرامش‌بخش نیست. و کل مدت فقط فکر می‌کنم که هیچی این وضعیت انصاف نیست. نمی‌دونم از همه بیش‌تر چی عذابم می‌ده. صرفا می‌دونم لیست چیزهایی که عذابم می‌دن تمومی ندارند. و تازه من فرد خیلی خیلی خیلی خوش‌شانسی‌ام.

و می‌دونی، من واقعا خوبم توی دیدن جنبه‌ی روشن و آرامش‌بخش چیزها؛ شاید زیاد از این توانایی‌م استفاده نکنم، ولی واقعا خوبم توش، ولی این چند روز هر چی دنبال چیزی می‌گشتم که آرومم کنه، که بهش اعتقاد داشته باشم، هیچی پیدا نکردم.

فقط، امشب یک لحظه یادم اومد که یک بار یک پستی دیدم (از کانال مستانه) که توش از این می‌گفت که استاد دانشگاهش توی زمان جنگ نوجوون بوده و توی طویله درس می‌خونده، و آخرشم پزشکی قبول شده و این‌ها. و فکر کردم که من مطمئنم اگه به تلاشم ادامه بدم، در نهایت به جایی که آرزومه می‌رسم. شاید دیرتر از اون چیزی که می‌خواستم، ولی می‌رسم. اگه نشد که توی سی سالگی خونه‌مون رو داشته باشیم، توی چهل سالگی بهش می‌رسیم. عوضش شاید بتونیم از این بگیم که چطوری ستم‌گران نابود شدند.

این چیزی بود که بهم آرامش داد. تنها کاری که باید بکنم اینه که صبح زود بیدار بشم و کیفم رو پر از ... سیب کنم.

۳

601

یکی از نکته‌هایی که راجع به افراد دیگه، برای من واقعا جالبه، اینه که با چه کتاب، فیلم یا آهنگی ارتباط خیلی عمیقی دارند. اون آهنگی که هی بهش برمی‌گردند چیه. اون کتابی که این‌قدر خودشونه/دوستش دارند که حتی نمی‌تونند درباره‌اش با کسی حرف بزنند، چیه. 

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان