می دونی ، از وقتی که فهمیدم دانشگاه تهران یه در تو انقلاب داره به کل نفرتم از تهرانو فراموش کردم.
می دونی ، از وقتی که فهمیدم دانشگاه تهران یه در تو انقلاب داره به کل نفرتم از تهرانو فراموش کردم.
دارم می فهمم چی کار باید بکنم ....
می دونی ، من آدمیم که با نود درصد آدما به هیچ وجه من الوجوه راحت نیستم ، بهشون احترام میزارم ، ادب رو رعایت می کنم ولی امکان نداره بشینم باهاشون بیشتر از ده کلمه که همیشه راجب مدرسه س حرف بزنم و مامان بابام از این ویژگی من تا سر حد مرگ متنفرند و به خاطر همین من دارم مدام خودمو تغییر میدم ، بعد از هر مهمونی سه ساعت فک می کنم خوب رفتار کردم یا نه و ... میدونی ، جدا منو اذیت می کنه ... این که در مورد چیزایی حرف بزنم که مطلقا دوست ندارم و آخرشم نادیده گرفته بشم
الان دارم می فهمم که در کنار ترسو بودن ، این جور ساکت بودن و گرم نگرفتنم از اجزای سازنده ی منه ، من عاشق تنهایی نیستم ولی نمی تونم با بیشتر آدما کنار بیام و به خاطر همین دوستای کم ولی خیلی خوبی دارم .... این جور پذیرفتن خودم خیلی خوبه ، به قدری خوبه که باورت نمیشه
توی فامیل ما دخترا همشون خوش صحبت ، دوست داشتنی نما و خیلی کارین ... من به هیچ وجه مثل اونا نیستم ... من فقط با یه سری از آدما راحتم که متاسفانه کلا هیچ کدومشون تو فامیلمون نیستن ، فک نمی کنم دوست داشتنی به نظر بیام و متنفرم از این که بعد از ناهار سه ساعت بجنگم برای شستن ظرفا ... قبلا فک می کردم مشکل از منه ، باید خودمو تغییر بدم ، الان احساس ملکه بودن دارم.
این انصاف نیس که تو پونزده سالگی ، وقتی هیچی از دنیا نمی دونی بخوای مسیر آیندتو مشخص کنی
دارم فک می کنم چه دوزی از مظلوم بازی لازم دارم تا صابره رو مجبور کنم کل آتش بدون دود ـو برام بخره
اگه من یه وقت خدا می شدم ، مهران مدیری و بقیه ی کمدین های واقعا خوب رو تو صدر بهشتم میزاشتم ... شاید خود مهران مدیریم باورش نشه که اگه من کل روزو هم گریه کرده باشم بازم ساعت یازده تا دوازده و نیم از ته دل میخندم.
اگه یه بار دیگه به دنیا میومدم و پدر و مادرم رو می تونستم خودم انتخاب کنم ، تمام زندگیمو وقف موسیقی می کردم ...
می دونی ، نمی دونم چطور باید برای پشتیبانم توضیح بدم که درسته که من شبانه روزی بیکارم و درسته که درس خوندن فشار زیادی روم نمیاره ، ولی این آخرین تابستون کاملا آزاد من تا احتمالا سی سال دیگس و من نمی خوام با درس خوندن از بینش ببرم
یکی دیگه از چیزایی که توش ذکاوت و هوشی مثال زدنی دارم ، درک فیلمای اکشنه ، بدین صورت که بعد از دو ساعت درگیری تازه می پرسم ، اینا کین دارن با هم میجنگن؟
بعدها تو خونه ای زندگی می کنم که از هر گوشه اش صدای موسیقی میاد ...
به شکیرا جدا حسودیم میشه ، چه حسی داره که آدم بدونه صداش باعث میشه میلیون ها نفر تو کل دنیا بعد از یه روز خیلی خیلی سخت لبخند بزنند و به چیزای خوب فک کنند؟