619

یکی از جالب‌ترین نکات فریبا برای من، این سمج بودنشه. یعنی به عنوان هم‌گروهی آزمایشگاهش کمی من رو به جنون نزدیک‌تر کرد، ولی برام همیشه قابل تحسین هم بود. من از اون دسته افرادی‌ام که صفحه‌ی دوم گوگل رو در طول زندگی پر از جستجوم، کم‌تر از تعداد انگشت‌های دستم دیدم. اعتراض‌هام همیشه یک فرمت ثابت داشتند:  «به نظر من نمره‌ام نامنصفانه است.»، «نمره‌تون منصفانه است.» و من چی می‌گفتم؟ «آهان، ممنون.»

امروز سر کلاس اخلاقم، استادم هی به ارائه‌دهنده می‌گفت وبکمش رو روشن کنه. من هی بیش‌تر حیرت می‌کردم. اگه من بودم بعد از یک بار گفتن دیگه کلا رهاش می‌کردم. منشاء دقیقی نداره؛ مخلوطیه از اهمیت ندادن، اضطراب و تن‌آسا بودن.

از یک لحاظ خوبه، چون دیگران رو دیوانه نمی‌کنم. از یک لحاظ هم، به نظرم سمج بودن در کنار واقعا فکر کردن یکی از کلیدهای دریه که دارم تلاش می‌کنم بازش کنم.

 

خیلی شاید غیر قابل فهم و بی‌ربط باشه، ولی فکر می‌کنم یکی از منشاء های اساسی‌ش این باشه که ذهنم احتمال رو نمی‌فهمه. مثلا اگه به من بگی شصت درصد احتمال داره یک چیزی اتفاق بیفته، من می‌گم «ئه، شصت از چهل بیش‌تره، پس اتفاق میفته.» اصلا نمی‌دونم این توی بقیه هم هست یا نه. البته مطمئنم که توی مامان و بابام هست. امروز بهشون گفتم شاید تابستون برم سوئیس. چرا این رو گفتم؟ چون دیدم به مبحث Summer School علاقه‌مندم. دقیقا فقط همین. تاکید می‌کنم که فقط یک احتمال خیلی کوچک رو گفتم که تازه اشاره به تمایل خودم بود. وگرنه سوییس هیچ تمایلی نشون نداده تا الان. به هر حال، الان براشون قطعیه که من قراره برم. از سر شب تا حالا چند بار پرسیدند که «خبری نشد؟» و خب، نه، متاسفانه دانشگاه‌های سوییس عادت ندارند خیلی با افرادی که هیچ ارتباطی باهاشون نداشتند و فقط بهشون فکر کردند، نامه‌نگاری کنند. 

به هر حال، مثلا ببین این شکلیه که خب، طبعا احتمالش کمه که توی صفحه‌ی دوم گوگل چیز مفیدی باشه. ذهن من این رو تبدیل می‌کنه به این که پس قطعا نیست. و می‌دونم که این چیز کوچکی به نظر میاد و ممکنه فقط تصورات من باشه، ولی به نظرم خیلی می‌تونه چیز مهمی باشه. یعنی ببینید، اگه فریبا درصد اهمیت یک درصد رو برای اهمیت ندادن انتخاب کرده باشه، من قطعا روی سی درصدم. که خب، خیلی به اهدافم نمی‌خوره.

یعنی توی کتاب ژنتیکمون یک آزمایش بود که توش دیدند DNA ویروس و مقدار خیلی کمی از پروتئین همراهش، باعث تغییری شد که از ماده‌ی وراثتی برمیاد و می‌خواستند بفهمند ماده‌ی وراثتی کدومه. اگه من بودن، همون‌جا آزمایش رو تموم می‌کردم، چون دیگه معلوم بود که DNAست. ولی خوشبختانه من نبودم، و یک آزمایش دیگه هم انجام شد، که توش این مقدار پروتئین اندک هم نبود. و اون‌جا بالاخره اثبات شد.

 

به خاطر همین عاشق بزرگسالی‌ام. خوشم میاد از این که بتونم خودم رو کنترل کنم. وقت‌هایی که از شدت خشم دوست دارم به دیوار مشت بزنم، همچنان فکرم درست کار کنه. این حجم impulsive و بی‌دقت بودنم رو کنترل کنم. به عمق کارهام توجه کنم، و از دید‌های مختلف به یک مسئله نگاه کنم. امیدوارم که یک روز خوابیدن رو هم یاد بگیرم و ساعت دوی شب در حال نوشتن نباشم.

۰

That the universe was made just to be seen by my eyes ...

چند باری از دیگران شنیدم که پدر و مادرشون تلاش می‌کردند که خوش‌اخلاق بارشون بیارن. و نمی‌دونم چرا هر بار برام عجیب بود. در نهایت فهمیدم به خاطر این که هیچ‌وقت توی خونه‌ی ما این مطرح نبوده. یعنی نه فقط خوش‌اخلاقی؛ ما کلا به فضایل اخلاقی اهمیت نمی‌دادیم. یعنی واقعا خانواده‌ی فاسدی هم نبودیم :)) ولی این شکلی نبود که کسی تاکید کنه دروغ گفتن در اکثر موقعیت‌ها اشتباهه. تقلب کردن صبا توی امتحان‌های مدرسه به خاطر این که المپیادیه، برای مامان و بابام مشکلی نداشت. یا دروغ گفتن به صورت کلی، به هر کسی جز خانواده. شبیه به همین، راجع به بقیه‌ی اشتباه‌های اخلاقی هم بود. یعنی ما صرفا شانس آوردیم که کلا مامان و بابام افراد نسبتا خوبی برای جامعه هستند و ما هم ازشون الگو گرفتیم و درسته خیلی اخلاقی فکر نمی‌کنیم و هر جا خوشمون میاد، وسطش می‌کشیم، ولی چندان هم مشکل‌ساز نبودیم.

من همیشه ته قلبم امیدوارم که هیچ‌وقت به یک دانشجوی فلسفه یا کلا فرد متخصص در فلسفه برنخورم. چون گفتم، یک سری بحث‌ها مثل این که جهان از کجا اومده، خدا وجود داره یا نه، و چیزهای این شکلی، به‌کل توی ذهن من مطرح نیستند. یوستین گردر توی دنیای سوفی می‌گفت اگه جهان یک خرگوش باشه (راستش دقیقا مطمئن نیستم جهان رو تشبیه کرده بود یا چیز دیگه‌ای.) افراد عادی روی پوست خرگوشند. بین تارها و هیچی از دنیای بیرون نمی‌بینند. ولی افرادی که فکر می‌کنند، کم‌کم میان بالاتر. به نوک موهای خرگوش می‌رسند و دامنه‌ی دید وسیع‌تری دارند. من گاهی اوقات حس می‌کنم دیگه حتی توی پوست خرگوش فرو رفتم و حتی به اینم نمی‌تونم خیلی اهمیت بدم.

برای من دنیا مهم نبود چندان. توی خونه‌ی ما بحثی نبود سر این چیزها. دنیا یک چیز ثابت فرض می‌شد. آفریقایی‌ها همیشه توی گرسنگی‌اند، ما هم به احتمال قوی همیشه توی بحرانیم و هیچ‌کدوم از این‌ها مهم نیست چون ما صرفا باید درس بخونیم و یک شغل خوب گیر بیاریم. این توی ذهن من مونده همچنان. من خیلی با این فیلم‌هایی که به کارما اشاره می‌کنند و مثلا این طوریند که یک نفر به یک نفر دیگه کمک می‌کنه و زنجیره ادامه پیدا می‌کنه تا به فرد اول برسه، تحت تاثیر قرار نمی‌گیرم. یک جورهایی فکر می‌کنم که واقعا کارهای ما چندان هم مهم نیست. یعنی در هر صورت توی دنیا یک سری افراد بدند و یک سری افراد خوب و این تعادل ادامه پیدا می‌کنه تا ابد. که خب، الان به این رسیدم که فکر می‌کنم درست نیست. کارهای ما تاثیرگذاره. خیلی کم، ولی هست. 

یعنی من خیلی تفریحی شروع کردم که به دنیا فکر کنم. و الان واقعا overwhelmedام. نمی‌تونم اهمیت ندم به این که روی پوست خرگوشم. دوست دارم بالاتر باشم.

 

و داشتم فکر می‌کردم کلا ایران شبیه خونه‌ی ماست. یعنی من یک استاد آمار داشتم (هارواردیِ عزیزم، نه. دستیارش در واقع.) که قشنگ ما تا آخر ترم به عقلش شک داشتیم، ولی به هر حال، من این رو دوست داشتم که این‌قدر با شیفتگی از آمار حرف می‌زنه. نمی‌گفت آمار مهم‌ترین چیز در کل جهانه، صرفا همه چیز توی ذهنش به آمار ختم می‌شد. یک جلسه یکی از همکلاسی‌هام راجع به داده‌سازی (؟) یا یک همچین چیزی ازش سوال کرد. این که داده‌ها رو تحریف کنی یا از قصد اشتباه تفسیرشون کنی. و این استادمون در حدود یک ربع حرف زد که یک دقیقه‌اش راجع به این بود که اصلا روششون به صورت کلی چیه و بقیه‌اش این که چقدر این کار بی‌مسئولیتی محسوب می‌شه. و این تنها باریه که من یادم میاد که نفر از اخلاق توی علم حرف زده باشه توی کلاس‌های ما.

یعنی مثلا یک چیزی هست که توش مثلا چند نفر با هم رفیقی چیزی‌اند و هر کدوم مقاله‌ای بده، اسم بقیه هم میاره. بدین ترتیب، انگار یک نفر توی سال صد تا مقاله داده یا توشون همکاری کرده و توجهتون رو به این جلب می‌کنم که سال در بیش‌ترین حالت 366 روزه. و درسته، همه می‌دونند این کارها درست‌ترین چیزهای ممکن نیستند، ولی از دید کسی هم انگار بی‌اخلاقی نیست؛ زرنگیه بیش‌تر.

 

فکر کردن به این‌ها سخته. من عادت کردم به خودم و اطرافم فکر کنم و از پس همونم درست برنمی‌اومدم، این دیگه هیچی. ولی خب، خوشایند هم هست. چون خیلی از سوال‌ها اطراف من بودند که هیچ جوابی براشون پیدا نمی‌کردم. وقتی مقیاس رو بزرگ‌تر کردم، جوابشون هم پیدا شد، چون دنیا به اطراف من خلاصه نمی‌شد.

۰

One of Those Things

می‌دونی، فکر می‌کنم اگه توی دوم دبیرستانم، شخصیت الانم رو می‌دیدم، خوشحال می‌شدم. هنوز افکار اون موقعم رو درک می‌کنم. یکم دیوانه بودم و زیاد هم قهر می‌کردم، ولی حداقل از دید خود الانم احمق نبودم. شاید این به این معنی باشه که همچنان احمقم؛ ولی خب، فعلا دوست دارم از این صلح درونی لذت ببرم. 

 

امروز بعد از ظهر داشتم آهنگ‌های تام رزنتال رو مرور می‌کردم. یک آهنگ خیلی ناشناخته‌ی دکلمه‌طور داره که من حتی نمی‌دونم درباره‌ی چیه، ولی بهش از اعماق قلبم عشق می‌ورزم. داشتم به همین آهنگ گوش می‌کردم، نور پاییز بود. یک کمدین پیدا کردم که حاضرم سال‌ها به تماشاش بشینم، و دارم فکر می‌کنم که دوست دارم در آینده روی ژنتیک و زیست مولکولی کار کنم. بیست سالمه و همچنان گاهی اوقات می‌تونم به این فکر کنم که زندگی چقدر باشکوهه. نمی‌دونم بعدا چه احساسی پیدا می‌کنم وقتی این پست رو می‌خونم.

۰

616

به‌عنوان یک انسان ذاتا سطحی، من حقیقتا از سطح دفاع می‌کنم. یعنی مردم هی درباره‌ی این حرف می‌زنند که چقدر سطح بی‌اهمیته و چقدر نباید به ظاهر توجه کرد و فلان و بیسار و من هم قبول دارم که عمق و کیفیت ذاتی چیزها مهمند و همه چی، ولی سطح یک چیز هم به هر حال جزئی ازش محسوب می‌شه. شاید نباید سر یک ارائه دو ساعت سر قالب اسلایدهات وقت بذاری، ولی از هر طرفی هم نگاه کنی، سطح هم تاثیرگذاره.

 

یک بار با فریبا توی یک جلسه‌ی دفاع بودم. حتی یادم نمیاد موضوع پایان‌نامه حدودا چی بود، ولی آخرش، یادمه با وجود این که از محتوا خوششون اومده بود، به یک سری جزئیات نوشتاری گیر دادند. مثلا این که فونت اسلایدها با هم یکسان نیست؟ یا مثلا کلا همین چیزها. فریبا خیلی بدش اومده بود، ولی به نظر من چندان هم غیرمنطقی نبود. می‌فهمم که ممکنه این چیزها یک سری جزئیات بی‌اهمیت به نظر بیان. ولی فکر می‌کنم همین جزئیات بی‌اهمیت در نهایت یک سیستم رو می‌سازند.

سر کلاس میکروبیولوژی این ترممون، استادمون کلی توضیح داد سر نام علمی گونه‌ها. این که اگه تایپی باشه، باید ایتالیکش کنیم، و اگه دست‌نویس باشه، زیرش خط بکشیم. و یک سری قواعد دیگه. می‌گفت که اگه سر دفاع یک نفر باشه و همچین چیزهایی رعایت نشده باشه، دیگه گوش نمی‌ده. همچنان، من کاملا درک می‌کردم که از یک نگاه این چقدر کوته‌فکرانه و مسخره به نظر می‌رسه؛ ولی بازم بهش حق می‌دادم. 

می‌دونی، خیلی نمی‌تونم از این نگاهم دفاع کنم، چون حقیقتا تجربه‌ی زیادی ندارم؛ ولی مثلا توی ذهنم این طوریه که علم زبان خودش رو داره. و قواعد خودش. این علم مدرن که من از صدقه‌سر تمام قواعد جهانی‌ش می‌تونم کورس‌های یک دانشگاه توی اون سر دنیا رو ببینم، و اسلایدهاش شبیه اسلایدهای استادهای دانشگاه خودم باشه.

 

یک چیز دیگه، درگیری دائمیه که مشترکا با زهرا دارم، اینه که حقیقتا ما چرا می‌ریم سر کلاس‌های دانشگاه؟ یعنی با وجود کتاب‌های به این روونی، یوتیوب، و کورس‌های محشر آنلاین، چه نیازی هست که من برم سر کلاس بشینم و یک نفر تقریبا از روی کتاب برام بخونه؟ این که این‌قدر تلاش بشه که سرعت یاد گرفتن ده بیست نفر یا بیش‌تر با هم یکی بشه. 

دیروز داشتم یک جلسه‌ای از یک کورسی توی MIT رو می‌دیدم، و اولین جلسه‌اش بود و بیش‌تر از محتوای اصلی‌ش مقررات کلاسی‌شون برام جالب بود. یعنی مثلا یک جاییش که به طور خاص به این‌جا مربوطه، این بود که مثلا می‌گفت همه‌ی دانشجوها باید قبل از کلاس کتاب رو خونده باشند و حتی شب قبلش، ساعت ده، یک تست بدند. این باعث می‌شه که سر کلاس، بشه راجع به موضوعات پیشرفته‌تری حرف بزنند. که خب، محشره. یعنی من توی فرصت‌های اندکی که با همکلاسی‌هام یک بحث علمی دارم، واقعا یک نظرات و اطلاعاتی می‌شنوم که خودم احتمالا بهشون نمی‌رسیدم تا سال‌ها بعد. مخصوصا با این وقت کممون که نمی‌ذاره توی هیچ موضوعی عمیق بشیم.

 

می‌دونی، هی فکر می‌کنم و هی یادم نمیاد واقعا هیچ چیز به اون شکل علمی‌ای توی کتاب‌های درسی دبیرستان و کلا دبیرستان خونده باشم. یعنی هزاران موضوع واقعاااا هیجان‌انگیز توی علم مدرن به وجود اومده و داره به وجود میاد که من مطلقا نه اثری ازشون توی جامعه می‌بینم و نه حتی دانشگاه. توضیحش سخته، ولی مثلا یک بار یک جا داشتم درباره‌ی زندگی چند تا دانشمند می‌خوندم و نوشته بود مردم همچنان از دانشمندها یک تصویر کلیشه‌ای پیرمرد سفیدپوست دارند. و خب، همین، ولی برای خود علم. این که مردم این‌قدر از GMOها می‌ترسند و مثال‌های دیگه.

 

یعنی مثلا یک بخشیش به خاطر اینه که ما رو همین‌طوری میندازند توی دانشگاه و سر کلاس‌ها شاید یک خیّری پیدا بشه که توضیح بده پایگاه‌های اطلاعاتی کجائند، یا مثلا یک ارائه‌ی علمی چطوریه، citation (منبع دادن به یک مقاله یا کتاب یا هر چی که خودش متدهای مختلفی داره.)، یا impact factor که من تازه چند روز پیش تازه فهمیدم از کجا اومده :)))

و توی کشوری که چیزهای اساسی‌ش هم فاجعه‌اند نمی‌شه توقع داشته باشی به این‌ها هم اهمیت داده بشه. ولی تصور یک سیستم علمی خوشاینده. می‌دونی، حتی یک جامعه‌ی علمی. که مثلا توش منابع مهمند، گزاره‌های منطقی مهمند، و تعصب خیلی کم‌رنگ‌تره. 

به هر حال، به نظرم مفید باشه اگه این لینک‌ها هم این‌جا باشند: (من چکشون نکردم، صرفا به‌عنوان مثال آوردم، کلا هم منابع فارسی هم منابع انگلیسی زیادی هست.)

آموزش دسترسی آزاد و رایگان به منابع علمی (کتب، مقالات و پایان نامه ها) 

آموزش آشنایی با نشریات ISI و نظام JCR و اسکوپوس 

۰

People help the people

چند وقت پیش جولیک یک پستی گذاشته بود که توش پرسیده بود که چرا باید آدم خوبی باشیم و چی بهمون می‌رسه و همون موقع، منم از قبل درگیرش بودم. یعنی ارزش‌ها که از آسمون نیومدند، فکر می‌کنم ما در نهایت به چیزی که به بقامون کمک می‌کنه، می‌گیم ارزش. کمک کردن به یک نفر دیگه، در نهایت به خودمون چی می‌رسونه؟ و از یک چیز قطعی حرف می‌زنم، نه مثلا کارما یا هر چی.

و داشتم فکر می‌کردم ما که در نهایت از هم جدا نیستیم؛ کارهامون روی هم تاثیر داره. وقتی کسی به یک نفر دیگه کمک می‌کنه، در واقع یکم باعث پیشرفت جامعه‌اش می‌شه (خیلی کم، ولی به هر حال.) و در نهایت شرایط زندگی خود فرد کمک‌کننده هم بهتر می‌شه. به این چیزها فکر می‌کنم تا دلیلشون رو پیدا کنم و به Theory of Everythingام نزدیک‌تر بشم. یعنی فقط این که برای خودم جور دربیاد مهمه، یک جور سرگرمی ذهنی. چیزی نیست که تلاش کنم به بقیه اثباتش کنم چون خدا رو شکر همچنان علم هیچی رو ندارم، جز ژنتیک.

 

چند ماه پیش، چت‌های دبیرستانمون رو خوندم و واقعا حیرت‌انگیز بود. محض رضای خدا دو ثانیه از بحث راجع به من یا در بهترین حالت جامعه و چیزهای خنثی خارج نمی‌شدیم تا به بحث راجع به فرزانه برسیم. یعنی مثلا تا جایی که من دیدم، فرزانه همین الان هم هیچ‌وقت بحث رو به خودش نمی‌کشونه. انگار همیشه پاسخ‌دهنده است، و یادم نمیاد هیچ‌وقت از سر تنهایی به کسی، حتی به من، پیام داده باشه.

و یادمه، وقتی مثلا از خانواده‌اش، یا شهر سابقشون، یا هر چیزی می‌گفت، من همیشه توجه می‌کردم، همین الان هم همه چی یادمه. بعضی اوقات حس می‌کنم خاطراتش رو بهتر از خودش بلدم. ولی مثلا نمی‌دونستم و نمی‌دونم دقیقا در جواب چی بگم، به خاطر همین انگار توجه نکردم. یادمه که بابت این از دستم ناراحت بود.

دیدن همه‌ی اون چت‌ها واقعا ترسناک بود. دیدن این که چقدر راحت می‌تونه خودش رو نامرئی کنه، و همین‌طوریش هم من دقیقا متوجه نمی‌شم به چی نیاز داره، و شخصیتمون هم نسبتا متفاوته و نمی‌تونم بر اساس خودم بگم، و کسی هم شبیهش پیدا نکردم، و هیچی. واقعا نمی‌فهمم چی کار کنم.

 

یک سری دفتر داره که توشون می‌نویسه، و همین‌طور هم توی گوشی‌ش. یادمه که اوایل من واقعا دست برنمی‌داشتم از تلاش برای خوندن دفترچه‌ها. برای این که بفهمم به چی فکر می‌کنه. کلا واقعا کنجکاو بودم و نمی‌دونم، یادمه که مثلا داشتیم صحبت می‌کردیم، بعد یک چیزی می‌گفت که من واقعا کنجکاو می‌شدم، و بعدش دوست نداشت بیش‌تر راجع بهش حرف بزنه و من هم مطلقا درکی نداشتم از این که چطور می‌شه براش سخت باشه. ولی به هر حال، چند بار که این طوری شد، دیدم مثل این که آدم از کنجکاوی نمی‌میره. ولی این فشار آوردن قطعا به رابطه صدمه می‌زنه. 

همین‌طوری پیش رفتیم. یعنی من سر خیلی از چیزها فشار وارد می‌کردم بهش، لوس بودم، زود ناراحت می‌شدم و می‌گم، واقعا هم درکی نداشتم از محدودیت‌هاش. صرفا وقتی دست می‌کشیدم که می‌دیدم یک جورهایی منطقی نیست بیش‌تر از این درگیر باشیم سرش.

ولی نمی‌دونم پروسه‌ی تدریجی الان از کی شروع شد. دیدن اون چت‌ها و کنار هم گذاشتن نشونه‌ها شاید. ازش پرسیدم آیا توی دبیرستان احساس تنهایی می‌کرد و گفت آره، ولی به نظرش من خیلی تنهایی رو بیش از حد بزرگ می‌کنم. من واقعا فکر نمی‌کنم احساس تنهایی کردن آخر دنیا باشه، ولی قطعا هم نمی‌خواستم تنها باشه. هیچ‌وقت. می‌دونی، انگار توی یک لحظه تصمیم می‌گیری ازش محافظت کنی.

این دفعه دیگه رابطه برام خیلی مهم نبود، یا صرف انرژی، فقط می‌خواستم حداقل پیش من تلاش نکنه که نامرئی باشه. که تو شاید غیرانسانی‌ترین موجودی باشی که من می‌شناسم، ولی در نهایت انسانی و انسان‌ها نیاز به هم دارند، هر چقدر هم که قوی و تنها و مستقل به نظر برسند.

پس تلاش کردم مقاوم باشم. زود ناراحت نشم. وقتی ناراحتم تلاش کنم از طرف فرزانه هم به ماجرا نگاه کنم. می‌دونی، نه این که خودم رو نادیده بگیرم، ولی واقعا بهش نگاه کنم. به صورت خلاصه، اعتمادش رو نابود نکنم. آدم عاقل جلوی کسی که نشون داده سر هر چیزی از خنجرش استفاده می‌کنه، زره‌اش رو درنمیاره.

الان حس عجیبی دارم. این که می‌فهممش خیلی عجیبه. این که شبیه انسان‌هاست و می‌ترسه و نیاز به توجه داره و همه چی. نمی‌دونم چرا این‌قدر خوشحالم. واقعا تلاش می‌کنم خونسرد به نظر بیام. ولی این که الان می‌تونم ازش محافظت کنم، می‌تونم کاری کنم که تنها نباشه، عمیقا آروم و عمیقا خوشحال باشه و به‌قدری بهم اعتماد داشته باشه که گاهی بهم تکیه کنه، باعث می‌شه نتونم لبخند زدن رو متوقف کنم.

فقط فکر نمی‌کنم عشق چند تا مولکول باشه.

614

هشدار قبلی. (بچه‌ها من وقتی این هشدار رو این‌جا می‌ذارم هدفم این نیست که شما رو تشویق به خوندن پست کنم، واقعا اگه فکر می‌کنید فعلا نیاز به تمرکز و اعصابتون دارید، بعدا این رو بخونید یا کلا نخونید.)

یک صبح‌هایی هست که خبر بخونم یا نخونم، ذهنم به هواپیما می‌رسه. فکر کنم من کلا یکم مشکل دارم توی همدردی کردن ولی بین تمام بلاهایی که سرمون آوردند، هواپیما به طور خاص من رو روانی می‌کنه. بعدش با تمام احمق‌هایی که می‌گفتند «شما اصلا چیزی از موشک می‌دونید؟ موشک که این طوری کار نمی‌کنه.» یا «ببینید این فرمانده‌ی زیبای شجاع شگفتی‌آفرین ما چقدر مظلومه که تقصیرها رو برعهده گرفته.» توی ذهنم بحث کردم.

یک اصل ساده‌ای هست که هر راهی برای یک سری موقعیت ویژه به کار می‌ره. ببینید، واقعا ساده است. و من تا حالا هیچ چیزی پیدا نکردم که بشه در تمام موقعیت‌ها ازش استفاده کرد. مثلا شما نمی‌تونید بگید که «باید همیشه مهربون باشی.» یا «هر کی چیزی رو واقعا بخواد، می‌تونه از تمام موانعش رد بشه.» و یا «وقتی ناراحتی، باید این غم بزرگ رو تبدیل به کار بزرگ کنی.» این گزاره‌ها من رو واقعا ناراحت می‌کنند. انسان‌ها متفاوتند، موقعیت‌ها متفاوتند و خیلی چیزهای دیگه. مهربون بودن یا مصمم بودن بد نیستند اصلا، این تعمیم به همه‌ی موقعیت‌ها من رو عصبانی می‌کنه. این که ما می‌تونیم ناراحت باشیم، خشمگین باشیم، نقصمون نیست. شاید ناخوشایند باشند، ولی چیزی نیست که خیلی منطقی باشه به‌کل حذفش کنی. 

به همین ترتیب، این که باید همیشه همه‌ی جوانب رو قبل از حرف زدن و حکم دادن بسنجی هم به نظرم منطقی نیست. بله، من خودم دارم می‌گم چیز زیادی از سیاست نمی‌دونم، ولی برای تشخیص دادن این ظلم، هیچ نیازی بهش ندارم. شرایطی به ذهنم نمیاد که توش کشتن 1500 نفر و قطع کردن اینترنت یک کشور خیلی انسانی باشه. همچنین خیلی به ذهنم نمیاد موشک زدن به یک هواپیما و سه روز مخفی کردنش، هیچ‌وقت توجیهی داشته باشه. من هیچ وظیفه‌ای ندارم که هیچ مسئولی رو درک کنم. نمی‌دونم چرا باید با رسم نمودار و داده اثبات کنم که من یا هیچ‌کس دیگه شایسته‌ی این شرایط نیستیم.

یک روز این تموم می‌شه. چطوری پیش خودت، خودت رو توجیه می‌کنی؟ همچنان فکر می‌کنی همه‌ی این‌ها کافی نبوده که بفهمی؟

 

یک توییتی بود به این شکل «من نمی‌فهمم «ما که نمی‌دونیم واقعا چی شده یعنی چی». یه زن غرق در خون افتاده زمین. یکی موهاش رو می‌کشه، یکی بهش ضربه می‌زنه، یکی که باتوم دستشه پاش رو می‌گذاره تخت سینه‌اش و با دستش سینش رو لمس می‌کنه. از این صحنه دقیقا چیو نمی‌فهمی؟» که من دنبال اکانت نویسنده‌شم گشتم ولی چند تا اکانت گذاشته بودنش و همه هم انگار کپی کرده بودند، ولی همین. دقیقا همین.

۰

The Others

فکر کنم اکثر آدم‌ها صرفا خودشون براشون جالبه. وقتی فیلم‌های قدیمی‌ای پیدا می‌کنند و می‌بینند خودشون توش نیستند، حوصله‌شون سر می‌ره. بین همه‌ی حرف‌هات به همونی توجه می‌کنند که درباره‌ی خودشونه. بعضی‌ها حتی وسط غم‌های دیگران هم منتظرند که خودشون رو محور قرار بدن. و من از این موضوع ناراحت نیستم که تقریبا همه‌مون تا یک درجه‌ای همینیم. قرار نیست برم روی منبر درباره‌ی این که انسان‌ها چقدر مزخرفند. به نظرم به این‌جور چیزها نیاز داشتیم برای این که زنده بمونیم و من زنده بودن و ناقص بودن رو ترجیح می‌دم به کلا نبودن.

ولی داشتم فکر می‌کردم مخلوط دانشگاه و فرزانه، به شکل معجزه‌آسایی از این حجم خودمحور بودن من کم کرد. 

همین‌جا هم کلی پست هست، راجع به این که چقدر دانشگاه اعتماد به نفس من رو تخریب کرد. کلی افراد باهوش بودند، کلی افراد مصمم و عاقل که پشتکار داشتند. و خب، می‌دونی، مشکلم این بود که اگه این‌ها هستند، پس من قراره دقیقا چی کار کنم؟ بینشون می‌نشستم و فکر می‌کردم که خدایا، هر چقدر هم راه باشه، هیچ راهی نیست که من و فقط من توش به جایی برسم. می‌دونم که وجود من به‌عنوان یک انسان نسبتا باهوش و کوشا برای علم مفیده، ولی من می‌خواستم کاری کنم که فرد دیگه‌ای از پسش برنیاد. و توی اون جمع این غیرممکن به نظر می‌رسید. سینا توی ریاضی معرکه بود. احمدرضا خیلی اراده و دانش بالایی داشت. فریبا می‌تونست تمام وجودش رو برای یک گزارش کار بذاره و به تمام جزئیات توجه کنه. مریم دیروز یک ارائه برای جایگزین‌های آنتی‌بیوتیکی داد که می‌شد به‌عنوان ارائه‌ی برتر ورودی ما ازش یاد کرد؛ نمادی از این که چقدر ذاتا مسلطه به فهمیدن این که چه چیزی مهمه و چه چیزی نه. می‌تونم این لیست رو تا ابد ادامه بدم. در نهایت، من تونستم خودم رو نجات بدم. الان تقریبا همون خودشیفتگی سابقم رو دارم. می‌دونم که همه‌ی این آدم‌ها می‌تونند به چیزی توی علم برسند که فقط خودشون می‌تونند. ولی می‌دونم که منم می‌تونم و همین کافیه برای این که امیدوار و آروم باشم. خوشاینده این که بفهمی دنیا توی تو خلاصه نشده و در عین حال، بودن و نبودن تو هم فرق داره.

بعدش فرزانه بود. تلاش برای فهمیدنش. از MBTI خیلی بیش‌تر از این که برای شناختن خودم استفاده کنم (من واقعا خودآگاهی بالایی دارم، این چیزها توهینه بهم.) برای شناختن فرزانه استفاده می‌کنم. و بی‌نهایت جالبه. یعنی درک کردن این که دیگران، چه تجربه‌ای از زندگی دارند. مثلا، یک جا این رو خوندم:

INFJs need to understand that just because INTJs don’t show their values and feelings that doesn’t mean they don’t have them. INTJs need to understand that just because INFJs don’t direct their thinking outwardly doesn’t mean they don’t use logic (they use introverted thinking).

نمی‌دونم این تست علمیه یا نه یا هر چی؛ ولی بعضی از قسمت‌هاش، عمیقا درسته. این که این‌جا طبقه‌بندی انسان‌های احساسی/منطقی رو رد کرده، به نظرم واقعا جالبه. یعنی مثلا فرزانه گاهی اوقات طوری رفتار می‌کنه انگار من نمی‌تونم دقیقا پردازش کنم که فلان کار رو انجام بدم یا نه، در حالی که من عالی‌ام توی این کار، صرفا نسبتا درونی فکر و پردازش می‌کنم. این که به نظر میاد فکر نمی‌کنم، به این معنی نیست که واقعا فکر نمی‌کنم. ولی قسمت تسکین‌دهنده‌ترش این‌جا بود که می‌تونستم بفهمم که فرزانه واقعا احساساتی داره و صرفا احساساتش درونی‌تره و ترجیح می‌ده نشونش نده. این که وادارش کنم احساساتش رو نشون بده، صرفا فشار آوردنه. 

منظورم اینه، معمولا دیگران برای من اون‌قدر جالب نیستند که بشینم ببینم چطوری فکر می‌کنند یا توی ذهن‌شون چی می‌گذره. فرزانه برای من اون‌قدر جالب بود که همچین انرژی‌ای بذارم، و دیدن این تفاوت‌ها (و واقعا دیدنشون، نه شنیدن جملاتی مثل «انسان‌ها متفاوتند و فلان.») ... عجیبه. تفاوت‌های سطحی مثل این که من ماکارونی دوست دارم و یک نفر دیگه کباب، نه. تفاوت‌های بنیادی، اونم بین افرادی که یک جور بزرگ شدند و به هم شبیهند نسبتا.

 

چرا این همه حرف زدم؟ چون تازگی‌ها واقعا حس می‌کنم اکثر افراد هیچ دیدی از این تفاوت‌ها ندارند. (و من هم همین‌طوری بودم راستش.) فکر می‌کنند که چون خودشون کاری انجام دادند، حتما بقیه هم باید انجام بدن. فکر می‌کنند چون خودشون هر روز تلاش می‌کنند، یعنی بقیه هم می‌تونند. درباره‌ی خودم و مامان و بابام گفتم. من همچنان فکر می‌کنم خودم در مقایسه باهاشون ضعیف نیستم، صرفا رفتارهای دیگران خیلی بیش‌تر توی دیدم میاد و اذیت می‌شم. نمی‌تونی از دید خودت برای بقیه هم حکم بدی. بلند شدن از تخت و مفید بودن، برای بعضی‌ها سخت‌تر از توئه و اگر تو همچین کاری می‌کنی، دلیلی بر این نیست که تو قوی‌تر و بهتری. فکر می‌کنم خیلی طبیعیه که آدم‌ها فکر کنند بقیه هم تجربه‌شون از زندگی یکسانه. ولی این خسته و ناراحتم می‌کنه که خیلی افراد فکر می‌کنند که ارزش‌هاشون باید ارزش‌های دیگران هم باشه. این که انگار ارزش همه باید این باشه که توی کارشون فوق‌العاده باشند، کلی درس بخونند، کلی productive باشند، تناسب اندام داشته باشند و ... . نه این که این چیزها مشکلی داشته باشند، صرفا یک چیز خوب با هدف شخصی زندگی یک نفر فرق داره.

 

می‌دونم که خیلی حرف می‌زنم، ولی باید یک جوری خودم رو خالی کنم وگرنه مغزم می‌ترکه. فعلا من فقط می‌تونم محتوای ژنتیک این ترممون رو توی ذهنم داشته باشم.

۴

شانس ادامه‌دهنده‌ها

یک برنامه برای تمرین کردن ده‌انگشتی تایپ کردن داشتم که یک مدت هر روز انجامش می‌دادم و برای رد کردن هر مرحله هم دقت و هم سرعت باید از یک حدی بالاتر می‌شد تا تیک می‌خورد و بعضی از مرحله‌ها خیلی سخت بود. هنوزم بعضی‌هاش رو نمی‌تونم انجام بدم. معمولا وقتی اول هر بار امتحان کردن بد شروع می‌کردم، کلا از اول شروع می‌کردم، چون دیگه سالی که نکوست از بهارش پیداست. نکته‌ی جالبش این بود که مواقع اندکی هم پیش اومد که با وجود این که افتضاح شروع کرده بودم، ادامه می‌دادم و برنده می‌شدم. مرحله‌ای که سخت بود و مدت زیادی روش مونده بودم، همین‌طوری تیک می‌زدم.

بعد داشتم فکر می‌کردم الانم همینه. یعنی می‌دونی، مخصوصا قبلا اکثر مواقع وقتی دیر بیدار می‌شدم، فکر می‌کنم که به جای دیر شروع کردن، کلا استراحت کنم و فرداش ساعت هشت صبح بلند بشم و یک brand new start داشته باشم؛ ولی همون مواقعی که یک ذره عاقل‌تر بودم و همون روز شروع می‌کردم، بقیه‌ی روز یک اتفاق جادویی می‌افتاد. نمی‌دونم، یک ایده‌ی محشر به ذهنم می‌رسید، یا درس خوندن خیلی بیش‌تر خوش می‌گذشت، یا حداقل شبش آروم و راضی بودم.

اسم این پست از روی مفهوم beginner's luckئه. قبل از نوشتنش کلی دنبال این گشتم که به انگلیسی به کسی که در هر صورت ادامه می‌ده، چی می‌گیم. این پست هم حتی خوندم و پیدا نکردم. شاید چون منظورم مقاوم، موفق، سرسخت، لجباز و هیچ‌کدوم نبود. منظورم دقیقا ادامه دادن صرف بود. برنده شی و ادامه بدی، شکست بخوری و ادامه بدی، شکست بخوری و شکست بخوری و شکست بخوری و ادامه بدی. حتی ادامه ندی و بعدش ادامه بدی :)) واقعا می‌گم. یک چیزی توی ادامه دادن هست -شاید امید، شاید سرسختی، شاید احمق بودن- که جادویی‌ش می‌کنه.

۲

611

هشدار پست قبل.

اگه توی یک زمینه ادعایی داشته باشم، اونم خواب‌های وحشتناکیه که می‌بینم. یعنی من حتی خیلی دقت می‌کنم که محتوای sensitive ای نبینم ولی ذهنم با مهارت تمام خودش محتوا می‌سازه. وقتی استرس دارم یا ذهنم درگیره، تقریبا هر شب خواب می‌بینم.

دو هفته پیش یک خوابی دیدم که الان از فکرش نمی‌تونم بخوابم. این طوری بود که توی مترو بودم و یک دختری هم جلوم بود که ازش خیلی خوشم می‌اومد. در واقع کیت بلانشیت بود. (واقعا ناخودآگاهم جالبه؛ یعنی من Carol رو چند هفته پیشش دیده بودم و بعد از تموم کردنش هم کلا یادم نموند همچین فیلمی دیدم، بعد ناخودآگاهم این طور گلوش گیر کرده.) و خب زنجیره‌ی اتفاقات یک طوری شد که آخرش بوسیدمش. و متروش شبیه متروی ایران نبود؛ کسی حجاب نداشت و حتی کسی واکنش خیلی خاصی به ما نشون نداد. ولی همون موقع هم دختر کیت بلانشیت‌نما می‌گفت که «دارند می‌بینند.» و من هم فکر کردم که نه. نمی‌بینند.

بعدش مترو رسید به آخرش، و یک مأمور جلوی در اومد. مشخصا برای ما بود. منم فرار کردم. (بله، به دختر هیچ توجهی نکردم و خودم فرار کردم.) یک مجموعه‌ی بزرگی از راهروهای روشن و وسیع بود و نمی‌شد بری بیرون. توی راه‌های خروجی پر از مأمور بود. و کم‌کم داشتند راهروها رو هم می‌گشتند.

که دیدم یک سری سرویس بهداشتی هم هستند. و فکر کردم خب، می‌شه این‌جا قایم بشم و بعدش که کسی نبود، فرار کنم. صحنه‌ی ترسناکش همین‌جا بود. همه جای اون دستشویی‌ها پر از آدم بود. هر دری رو باز می‌کردم، چند نفر نگاهم می‌کردند و می‌گفتند زودتر یک جا قایم بشم و سروصدا نکنم. فکر کنم همین‌جا از خواب بیدار شدم.

الان فکرم بهش رسید. بعدش به این دقت کردم که راهروها اولش یک آزادی نسبی داشتند، بعدش هی این آزادی کم‌تر شد، هی بیش‌تر صدای مأمورها می‌اومدند. یعنی معمولا خواب‌هام یادم نمی‌مونه، ولی این‌جا حتی یادمه دستشویی‌ها چه شکلی بودند و آدم‌هاش چقدر ترسیده.

خیلی می‌ترسم. تلاش می‌کنم فکر نکنم ولی انگار فکری باقی نمونده برام که به این چیزها مربوط نشه.

۳

اندیشه یک

این پست همون‌طور که از عنوان مشخصه، ممکنه یکم sensitive باشه. نه که توهینی کرده باشم، بیش‌تر این که اگه اعصابتون خورده و به حفظ باقی‌مونده‌اش علاقه‌مندید، شاید نباید این پست رو بخونید. (به خاطر این همچین هشدارهایی می‌زنم که فکر می‌کنم اکثریت احتمالا بیش‌تر روزها به خودی خود عصبانی یا غمگینند و دوست ندارم روز خوب یک نفر خراب بشه سر این بدیهیات.)

خوب یا بد، خیلی احتمال اشتباه کردنم رو در نظر می‌گیرم. اونم چون از اشتباه کردن می‌ترسم. فکر کنم مشخصه چقدر از مذهب دورم و حتی من از افرادی نیستم که مثلا به مبانی دین اعتقاد دارند، ولی دستوراتش رو انجام نمی‌دن و مذهبی نیستند (درکشم نمی‌کنم ولی واقعا به من چه؟بعد شخصی زندگی هر کسیه.) کلا اعتقادی ندارم. ولی سر هر کلاس مذهبی‌ای، من این درگیری رو دارم که نکنه من اشتباه کرده باشم؟ نکنه این‌ها درست باشه؟ 

موضوع اینه که من هنوز نمی‌دونم چی‌ها درسته و چی‌ها غلط و یادمه توی کتاب دینی دبیرستان گفته بود که کلی راه وجود داره و انسان به خودی خود نمی‌تونه راه درست رو بفهمه و باید یک راهنما داشته باشه. من این رو تا یک حدی قبول دارم؛ سر هر چیزی من باید فکر کنم که درسته یا نه و من هم چیز زیادی نمی‌دونم. ولی می‌دونی، تا همین الانش راه‌های من خیلی درست‌تر از اون‌ها به نظر می‌رسه. مهم‌تر این که، راه منه. از این متنفرم که هی می‌گه فکر کنید ولی در کنارش فکری رو قبول داره که به نتایج خودش می‌رسه. مهندسی معکوس.

من نمی‌تونم نزدیک چیزی باشم که توش به خاطر رابطه‌ام، چیزی که من رشد شخصیتی‌م رو مدیونشم، احتمالا سنگساری چیزی می‌شم. من با همه چیزش مشکل دارم. از کلیات تا جزئیات. ولی بازم، وقتی اسلایدهای کلاس رو می‌بینم و صداش رو می‌شنوم، این درصد خطای ناچیز عذابم می‌ده. در کنارش، چیزی که آرومم می‌کنه، اینه که اگه واقعا بهشت و جهنمی وجود داشته باشه، من واقعا برای خداش متاسف می‌شم اگه من رو بفرسته به جهنم. متاسفانه برخلاف تصور استاد اندیشه‌مون انسان بی‌دین، مساوی با انسان فاسد نیست و من نیازی به تصور جهنم یا بهشت ندارم تا تلاش کنم برای انسان بهتری بودن.

 

چیز دیگه‌ای که از سوم دبیرستان خیلی شفاف و واضح یادم میاد، دینی خوندن، بحث کردن و گریه کردن بود. همین‌جا توی زیرزمینمون می‌خوندم، با یک فرد نامرئی (که ملغمه‌ای از جمهوری اسلامی و دبیر دینی‌مون بود.) بحث می‌کردم. من یک گوشه دارم زندگی‌م رو می‌کنم. جلوی هیچ مسلمونی رو نگرفتم که تو چرا داری فلان کار رو می‌کنی. همیشه بهشون احترام گذاشتم و برای اینم تلاش خاصی نکردم. گفتم که، هر کسی حق داره در صلح و آرامش عقاید خودش رو داشته باشه. برام اصلا مهم نیست که دیگران چه دینی دارند؛ ولی مهمه که کسی تلاش نکنه من رو به راه درست خودش بکشه.

بخش عظیمی از دبیرستان من به یاد گرفتن عقاید دیگران رفت. دوست دارم از این‌جا برم که مجبور نشم بعدا بخش بیش‌تری از وقت و آرامشم رو صرفش کنم. شاید به نظر بیاد این‌ها حرف‌های یک آدم کافره که داره پرتوی نور ایمان الهی رو کنار می‌زنه تا با خیال راحت به بقیه‌ی عیاشی‌هاش برسه؛ ولی مجبورم ناامیدتون کنم. این‌ها حرف‌های یک انسان نرماله که دوست داره تا شصت سالگی‌ش مجبور نشه برای افکار شخصی‌ش جواب پس بده و عقاید و عادت‌های دیگران رو امتحان بده.

توی The Office یک صحنه‌ای بود که توی کریسمس، یکی از شخصیت‌ها به جای بابانوئل با لباس مسیح رفت توی جشن. و مسئول منابع انسانی‌شون بهش گفت که این کار نامناسبیه برای محیط کار. منظورم اینه که همه توی اون اداره تا یک درجه‌ای دیوانه بودند ولی حتی اون‌ها هم یک استانداردهایی داشتند. و من بقیه‌ی اون قسمت داشتم فکر می‌کردم چقدر دوست دارم همچون جایی کار و زندگی کنم.

۱۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان