من فقط دوست دارم باسواد باشم، تو یک مبحث فقط. چرا این‌قدر غیرممکن به نظر میاد؟

این ترم واقعا غم‌انگیزه. ایده‌ی این که با کلی مبحث جدید توی یک ترم مواجه بشی واقعا جذابه. ولی عملی‌شده‌اش طاقت‌فرساست. چون دیگه از یک جایی به بعد، نمی‌شه مقدمه‌طور و خلاصه گفت. یا از یک مبحث کلا چیزی نمی‌فهمی، یا باید درست‌حسابی بخونیش. غیر از این فایده‌ای نداره اصلا. و می‌دونی، اون تصویر کلی توش نیست. کلی نقطه‌ی بی‌ربطه. و اذیت می‌کنه، چون من حتی نمی‌تونم دقیقا بگم که چی این‌جا اشتباهه. نمی‌تونم بگم باید چطوری باشه.

می‌دونی، مثلا یک چیزی شبیه کنکور، خیلی روند شناخته‌شده‌ایه. مثلا ما از همون اول می‌دونستیم اشتباهه که هی دنبال استاد و کتاب بگردیم، و این چیزها حاشیه است. برامون یک طرح واضح داشت. این‌جا همچین طرح واضحی نیست. بعضی چیزها غلط بودنشون مشخصه، خیلی چیزها هم نیست. خوندن هر رشته‌ای تا مثلا دکترا سخته، و واقعا افراد کمی‌اند که بتونند تصویر منسجمی بسازند از این اطلاعاتی که دارند، و متاسفانه هیچ‌کدوم از این افراد استاد من نیستند.

بامزه و قشنگه که یک سری چیزها این‌قدر برام جالبه و چیزهای واقعا شبیهش، یهو برام خسته‌کننده‌ترین چیز ممکنه. امروز کلاس بیوتک پزشکیم راجع به organ-on-a-chip بود. یعنی مثلا یک حالتی شبیه به این که یک نمونه‌ی کوچک از کبد داری، و کاربردشم مثلا اینه که دارو ساختی، میای روی این امتحان می‌کنی، جای این که موش بکشی. همچین چیزی. من ساعت شش و نیم صبح بیدار شده بودم، و خیلی خوابم می‌اومد، ولی مطمئنم اگه دوازده ساعت می‌خوابیدم قبلش، بازم به نظرم خسته‌کننده می‌اومد. احتمالا به‌خاطر ارتباطش با مکانیک سیالات بود.

این وضعیت ترسناکه برام. نمی‌دونم باید چه ترکیبی ازش بسازم که خوشحالم کنه. حدسم اینه که تلاش برای پیدا کردن سلیقه‌ی جدیدم توی کتاب‌ها و مقدار زیادی زیست سلولی، باعث بشه داشتن مهندسی بیوشیمی (من امروز فهمیدم اسمش مهندسی بیوشیمیه، نه شیمی، از همین مشخصه که من چقدر به درس‌های این ترمم اهمیت می‌دم) کم‌تر بشه. 

۰

Begin again

مامانم بعضی اوقات کاملا غیر‌قابل‌پیش‌بینیه؛ مثلا چند روز پیش ازش پرسیدم اگه می‌تونست یک شغل دیگه انتخاب کنه، چی می‌بود. و گفت که دکتر باشه، که این‌جاش منظورم نیست و این دقیقا گناه منه که پرسیدم، چون جوابش کاملا مشخص بود. بعدش از من پرسید که من دوست دارم چی کاره بشم (یعنی جز دانشمند بودن) و گفتم خوانندگی. یعنی چیزی نیست که هر شب بهش فکر کنم، ولی خب خوشم میاد. نه از خواننده بودن دقیقا، اون خیلی اضطراب‌آوره، از خود عملِ خوندن. بعد مامانم خیلی آرام و انگار اصلا چیز خاصی نیست، گفت که می‌تونم یاد بگیرم و بخونم. و حالا که به این‌جای نوشتن رسیدم، کم‌کم دارم تشخیص می‌دم مامانم این‌جا عجیب نبوده و من بازم گرفتار سدهای ذهنیم شدم. چون واقعا تعجب کردم. اصلا همچین راهی به ذهنم نرسیده بود. رسیده بود، ولی به نظرم بی‌نهایت احمقانه می‌اومد. 

چون هم سریال‌های آمریکایی زیاد می‌بینم و هم ترکی (به زور)، متوجه یک تفاوتی بینشون شدم؛ آمریکایی‌ها (شاید مختص آمریکایی‌ها نباشه، من چون Modern Family و HIMYM توی ذهنمه می‌گم آمریکایی.) (چقدر مثال بدی زدم، تد نه فصل کامل دنبال رابین بود.) این شکلیه که زندگیشون پیش می‌ره محض رضای خدا. میچ وکیل محیط زیست بود، بعدش یک بار مجبور شد وکیل مدافع باشه، و خوشش اومد و تصمیم گرفت وکیل مدافع بشه. گلوریا تصمیم گرفت که کار کنه و کل خانواده‌اش ازش حمایت کردند که مشاور املاک بشه. رابین مداوم توی مسیرش پیش می‌رفت. اصلا با همین سریال‌ها بود که من از زندگی کاری و تحصیلی خوشم اومد و فهمیدم چقدر می‌تونه معنی‌دار باشه. سریال‌های ترکی از اول تا آخر راجع به یک چیزه. 

این‌قدر ته دلم احساس عذاب می‌کنم از برگشتن به دوران ایمیل زدن، که امروز از خودم پرسیدم «مطمئنی این راهیه که می‌خوای بری؟ مجبور نیستی بری اگه دوستش نداری. قطعا چیزهای دیگه‌ای هم هستند که توش خوب باشی.» و آره، واقعا دوست دارم. فقط از چند ساعت وقت گذاشتن و جواب رد گرفتن و شک داشتن می‌ترسم. وگرنه ایمیل زدن اوکیه. چیزهای جدید یاد گرفتن دوست دارم و سلول رو خیلی دوست دارم. قراره از اینم یک پروژه‌ی درست‌حسابی دربیارم و حسابی بزرگ‌ترش کنم از چیزی که هست.

۰

تجربه‌ی من از آیلتس

خب من می‌خواستم یک پست بنویسم و توش اول از همه خبر بدم که سر جلسه می‌ذاشتند اتود ببری و لازم نبود حتما مداد معمولی باشه :))) ولی کلا ملت خیلی به آیلتس علاقه داشتند و منم خیلی به انتقال تجربه‌هام علاقه دارم، در نتیجه این‌جا می‌نویسم و می‌گم توی این دو سه ماه چی کار کردم و اگه می‌خواستم دوباره بخونم، چی کار می‌کردم و چه تغییراتی می‌دادم.

من فکر کنم دو ماه به صورت متمرکز برای آیلتس خوندم. قبلشم زیاد زبان می‌خوندم، ولی خیلی یادم نیست چقدر و اون‌قدرها به آیلتس مربوط نمی‌شد. بنابراین در نظر می‌گیریم که دو ماه، و شاید در حدود دو سه ساعت در روز. من زبانم کلا خوبه و از نظر خوندن و شنیدن، انگلیسی با فارسی برام فرق زیادی نداره، ولی اصلا و ابدا عادت نداشتم که انگلیسی بنویسم یا حرف بزنم. به نظرم این پیش‌زمینه توی بقیه‌ی پست و کارهایی که کردم موثره و برای کسی که زبانش کلا در سطوح ابتداییه، احتمالا خیلی بیش‌تر از دو ماه وقت ببره و روند خودش رو داره. این پست کلا فقط راجع به وضعیت منه و احتمالا به درد افرادی بخوره که شبیه من بودند.

 

خب در قدم اول که من کتاب The Official Cambridge Guide to IELTS رو گرفتم، و حلش کردم و با انواع تمرین‌ها آشنا شدم که این مرحله ماه‌ها طول کشید خودش :))) چون متمرکز نمی‌خوندم. بعدش شروع کردم به حل کردن تمرین‌های ماکش (قبلش فقط توی قسمت درس‌هاش بودم) و وقتی اینم تموم شد، رفتم سراغ نمونه سوال‌های رسمی آیلتس و بعدشم که (امروز) آزمون دادم. یعنی کلاس نرفتم، و کتاب خاصی هم نخوندم. چون کلاس نرفتم، ایده‌ای ندارم که مفیده یا نه، ولی می‌دونم ضروری نیست. (بازم این‌جا بحث این میاد وسط که من با زبان خوب بودم، شاید برای سطوح ابتدایی‌تر، کلاس رفتن بهتر باشه.) 

توی این مدت خوندن، من بعد از دو سه بار، دیگه کلا ریدینگ و لیسنینگم بیش‌تر از هشت می‌شد، و کلا هم این دو قسمت واقعا سخت نیستند و احتمال نمره‌ی بالا زیاده. این‌جا دیدم که چون این دوتا خوب‌اند، دیگه وقتم روی رایتینگ و اسپیکینگ باشه. برای اسپیکینگ، روش من این بود که یا مثلا همون ماک‌هایی که می‌خوندم، برای خودم جواب می‌دادم (و تلاش می‌کردم کامل جواب بدم و به عقب برنگردم هی) و یا این که یک سری آزمون‌های ماک توی یوتیوب هست که می‌شه مثلا پلی‌شون کنی، و هر سوالی که می‌پرسند، پاز کنی و جواب بدی، که من از این روش خیلی خوشم می‌اومد و ساعت‌های زیادی در روز با خودم حرف می‌زدم و به نظرم خیلی روش خوبی هم بود و تاثیر زیادی داشت. یک چیز دیگه هم این کانال یوتیوب بود که برای من حداقل خیلی مفید بود.

ولی برای رایتینگ، من کلا پست نوشتم که به همین قسمتش برسم :))) روش من برای رایتینگ این بود که همین‌طوری یک آزمون برمی‌داشتم و می‌نوشتم و آخرش برای چک کردن هرجا مطمئن نبودم، توی گوگل سرچ می‌کردم که همچین ساختاری داریم یا نه. روش اوکی‌ای هم بود، ولی خیلی خیلی بهتره که درباره‌ی موضوعی بنویسید که ازش یک model answer است و بتونید لغات و ساختارهای جدید و بهتر از اون مدل یاد بگیرید. مثلا نمونه‌اش این  که توی سایت لیز کلی موضوع رایتینگ هست که براش جواب نمونه هم هست و می‌تونید کلی چیز ازش یاد بگیرید.

 

کلا به نظرم یک چیزی که مهمه توی این روند، نسبت آموزش به تمرینه. چون کلی ویدئو توی یوتیوب و کلی مطلب هست که آدم دوست داره بخونه، ولی در واقع اگه تمرین نکنی، کاملا بی‌فایده می‌شه همه‌اش. من اگه می‌تونستم تغییری بدم توی پروسه‌ی خوندنم، احتمالا از همون چند ماه قبل که نامتمرکز می‌خوندم، یکم کم‌تر لغت یاد می‌گرفتم و عوضش تلاش می‌کردم بنویسم. و واقعا ترسی هم نداره، چون کار کنی، کلش راحت می‌شه.

و این که به چیزهای جزئی کم‌تر اهمیت می‌دادم. نه هر چیز جزئی‌ای، مثلا مهمه که توی ریدینگ، هر قسمتی رو که پر می‌کنی، به پاسخ‌نامه وارد کنی، ولی به نظرم لازم نیست آدم دنبال متد بره. مثلا لیسنینگ و ریدینگ هم که من راحتم توشون، متد خیلی خاصی ندارم. ولی دیدم که توی یوتیوب چقدر پیچیده‌اش می‌کنند. 

و کلا، روش‌های خیلی زیادی برای خوندن زبان هست، و فکر می‌کنم یک راه ساده برای این که تشخیص بدی یک روش خوبه یا نه، اینه که ببینی فعال هست یا نه. مثلا من از لغت خوندن خوشم می‌اومد، چون راحت بود، ولی در نهایت اون همه لغتی که ازشون استفاده نمی‌کردم، به دردم نخورد. عوضش تلاش برای حرف زدن نصفه‌نیمه حسابی کمکم کرد که روون بشم. یا مثلا من خیلی می‌بینم که تشویق می‌کنند به سریال دیدن و واقعا به نظرم نامحتمل میاد که یک نفر این‌طوری پیشرفت زیادی کنه. ولی مثلا النا یک بار می‌گفت که وقتی داری سریال می‌بینی، پاز کن و چیزی که گفتند، با لحن خودشون بگو. خیلی به نظرم مفیدتره این‌طوری.

پس خلاصه‌اش این می‌شه که اگه وقت کم دارید و برای آیلتس دارید می‌خونید، دیگه ریدینگ و لیسنینگ رو همون حدود هشت رها کنید (چون اسپیکینگ هفت و ریدینگ هشت به نظرم اولویت داره به اسپیکینگ شش و ریدینگ نه) و حسابی حرف بزنید و بنویسید و در حینش لغات جدید مرتبط یاد بگیرید. تا حد امکان هم متنوع کار کنید تا روز امتحان غافل‌گیر نشید. اگه هم وقت دارید و مثلا دو سه سال دیگه می‌خواید آیلتس یدید، به نظرم خیلی خوب میاد که از الان مثلا یک بخشی از روزتون مال زبان باشه و همه‌اش هم مثل من نشینید با WordUp کار کنید :))) (WordUp خیلی خوبه، فقط من خیلی افراطی ازش استفاده می‌کردم) و حتما تلاش کنید که بنویسید و حرف بزنید، هرچقدر هم که سخت باشه.

و در نهایت هم این که هر چقدر من خیالم راحت باشه که آیلتس تموم شد (که نیست، چون نگران نتیجه‌شم ((:) واقعا ناراحتم که دیگه نمی‌تونم ساعت‌ها زبان بخونم. زبان خوندن جزو محشرترین چیزهای این دنیاست. می‌تونی کلی چیز یاد بگیری، می‌تونی کلی حرف بزنی، و راجع به چیزهایی فکر کنی یا اظهار نظر کنی که در حالت عادی هیچ‌وقت بهشون فکر نمی‌کنی. می‌تونید مستند حیات وحش ببینید، مستند آشپزی ببینید، New Yorker بخونید یا کارائوکه برگزار کنید :)) واقعا کلی چیز. اکثر محتوایی که من دوست دارم انگلیسیه، و نمی‌تونم تصور کنم اگه با زبان خوب نبودم، چی می‌شد.

شاید اگه نمراتم بیاد، (همگی کنار هم دعا کنیم که رایتینگ من هفت یا بالاتر بشه.) یک سری تغییر بدم توی این پست، یا اگه چیز جدیدی یادم اومد، ولی برای الان، همین.

پ.ن: نمرات من شد لیسنینگم نه، ریدینگم هشت و نیم، رایتینگم هفت (yesss) و اسپیکینگم هفت و نیم. کلا هشت. نصیحت‌هام هم هنوز همونه که روی اسپیکینگ و رایتینگ وقت زیادی بذارید. من چند برابر وقت گذاشتم و بازم تعادل ندارم توی نمره‌ام.

۲

کاش زودتر یک تصویر از این پاییز پیدا کنم.

یکی از اون اشتباهاتی که دارم حذف می‌کنم، رشوه دادن به خودم برای خوشحال بودنه. قبلا وقتی حالم خوب نبود و یا روز جالبی نداشتم، می‌رفتم و توی یک سریال غرق می‌شدم. با این که حتی واقعا سریال دیدن هم نمی‌خواستم، ولی اجازه می‌داد که بی‌حس باشم و خیلی به چیزی فکر نکنم. به هر حال، بعد از چند اپیزود، هنوزم همون آش و همون کاسه بود و حالم حتی بدتر بود، چون چند ساعت هدر داده بودم سر چیزی که واقعا هم ازش لذت نبرده بودم. الان می‌دونم وقتی ناراحتم، حرف زدن با بقیه در مورد چیزهای مختلف بهم کمک می‌کنه. امروز کلی چراغ توی خونه روشن کردم، برای صبا کاپوچینو بردم، ظرف شستم و هم‌زمان تام رزنتال گوش کردم. الانم به امید خدا حتما دارم نسخه‌ی بدون سانسور In Bruges رو دانلود می‌کنم و شام هم پیراشکیه. این که وقتی ناراحتم، کارهای احمقانه نکنم، باعث می‌شه وقتی خوشحالم، کم‌تر نگران باشم.

۰

بیست و یک

روز تولدم یک چیزهای خوبی داشت، مثل این که آهنگ‌های جدید پیدا کردم و مامانم گفت قبول داره که من می‌تونم راننده‌ی خوبی بشم و ممکنه احسان برام تلماسه بخره، و یک قسمت‌های افتضاحی داشت که باعث شد برای چند ساعت گریه کنم، ولی در نهایت تراژدیک محسوبش نمی‌کنم، چون به نظرم خوب هدایتش کردم. در نتیجه، ناراحتم، ولی راضی‌ام.

فکر کنم نمی‌ترسم از این که از قسمت‌های تاریک زندگی بنویسم. حداقل الان یک ایمانی دارم که حتی اگه هر چیزی که پیش میاد، بنویسم، در نهایت بازم یک مسیر معنادار و زیبایی از توش درمیاد. کاملا مطمئن نیستم البته؛ چند وقت پیش یکی از قسمت‌های Buzzfeed Unsolved رو می‌دیدم که راجع به یک جراح اعصاب بود که یک زندگی زیبا داشت و همسرش کشته شد، و بهش اتهام قتل خورد، ولی در نهایت آزاد شد، و رفت کشتی‌گیر شد و یک زندگی واقعا عجیب داشت. از این می‌ترسم مثلا. من واقعا به‌عنوان کشتی‌گیر هیچ شانسی ندارم. دوست ندارم به این فکر کنم که زندگیت می‌تونه کاملا به سادگی ویرون بشه یهو. کلا از بحث طنز روزگار خوشم نمیاد. دوست ندارم پست‌های گذشته‌ام رو بخونم و فکر کنم چقدر ساده بودم. من از آرشیوم فرار می‌کنم، کاملا مسلمه برام که قطعا موقع نوشتن بعضی پست‌ها نخورده مست بودم، و این بخش از خودم رو پذیرفتم، ولی دوست ندارم فکر کنم که ساده بودم. 

دوست دارم توی بیست و یک سالگی گواهینامه بگیرم. توی یک آزمایشگاه کار کنم. برم مسافرت. یک دانشگاهی که بهش حس مثبتی دارم پذیرش بگیرم و استاد زیبایی پیدا کنم. دوست دارم آیلتسم خوب بشه. من این‌قدر smooth و بی‌سروصدا کار می‌کنم که امسال نصف تبریک‌هام شامل این بودند که «امیدوارم تولد سال بعدت کانادا باشی.» دارم می‌نویسم، چون می‌دونم سال بعد قراره بیام بخونمش. اصلا فکرش اذیتم نمی‌کنه که ممکنه ایران باشم موقع خوندنش. می‌دونم که توی جهت درستم، و همین مهمه.

مریم

دیشب با مریم بعد از مدت‌ها حرف می‌زدم، و فکر کردن به مریم همیشه ناراحتم می‌کنه. چون دوستش دارم، و می‌دونم که خیلی دوستم داره، و در عین حال هیچ‌وقت برنامه نمی‌ریزم که بهش بیش‌تر توجه کنم، به‌خاطر دور بودن فیزیکیمون، این که زبانمون یکم فرق داره، و چیزهای دیگه. بهم راجع به اپلای گفت و یک جایی اشاره کرد که ممکنه با هم توی یک دانشگاه باشیم، و از همون‌جا غمگین شدم. 

مریم خیلی باهوشه. خیلی به مباحث پزشکی علاقه داره و در عین حال از علم خیلی دل خوشی نداره. براش برنامه‌ی MD/PhD فرستادم که برای پرورش یک چیزی بین پزشک و دانشمنده و خیلی چیز هیجان‌انگیز و زیباییه برای کسی که به جفتشون علاقه داره. و به نظرم برای مریم خیلی گزینه‌ی خوبی بود.

خیلی دوست دارم توی یک دانشگاه باشیم. به‌خاطر همینه که صداقت توی احساسات برام مهمه. برای همین که بیام بهت بگم از فکر این که توی یک دانشگاه باشیم، گریه‌ام می‌گیره. و بدونی که اغراق نمی‌کنم. برام خیلی مهمه که وقتی به افراد می‌گم چه احساسی بهشون دارم، درکش کنند.

نمی‌ترسم از این که در نهایت کارتن‌خواب بشم. فقط اگه پایان درستی داشته باشم برای فرار نکردن‌های فعلی‌م و شوق و انگیزه‌ام، خیلی قشنگ می‌شه. و احتمال نداشتن اون پایان درست، و احتمال یک پایان بی‌روح و عادی غمگینم می‌کنه.

پ.ن: آه خدا، ولی متاسفانه من می‌دونم که توی امیدوار بودن و ادامه دادن خیلی خوبم. می‌دونم که حتی اگه یک پایان سرد و بی‌روح داشته باشم، بعدش این‌قدر ادامه می‌دم که به چیزی برسم که بابتش به خودم افتخار کنم.

مهر

شاید کل چیزهایی که می‌گم، شبیه هذیون باشه، ولی چیزی که زیاد توی ذهنمه اینه که ... این عادت من برای برنامه‌ریزی و محاسبه کردن چیزها واقعا چیز جالبیه در نوع خودش. این بخش از شخصیتم، و بخش جدید شخصیتم که خیلی زندگی به نظرش زیباست و تحملش بالاتر از حالت قبلی‌مه و به نظرش وقتی مثلا توی یک خونه‌ی مذهبی‌ای، ترجیح بر اینه که حجاب داشته باشی حتی اگه بهش اعتقاد نداری و به نظرش وقتی کسی موقع ناراحتی بهت می‌گه در نهایت همه چی اوکی می‌شه، هیچ عیبی نداره و این حرف کاملا اوکی‌ایه (چون توی پینترست زیاد می‌بینم که می‌گن چرا همچین حرفی می‌زنند و واقعا دیگه به نظرم خیلی این جریان لوس‌بازیه.)* مثلا داشتم چند هفته قبل یک چیزی می‌دیدم، راجع به مرگ ادگار آلن پو، و یک جاییش می‌گفت که ایشون با یک دختر سیزده ساله ازدواج کرده بود و توی کامنت‌هاش خیلی بهش حمله کرده بودند.  در حالی که به نظرم نمی‌شه قضاوتش کرد. نمی‌دونم شرایط اون جامعه دقیقا چطوری بوده، ولی وقتی تمام چیزی که شناختی، چنین جامعه‌ای بوده، احتمالش کمه که به نظرت غلط بیاد که با یک فرد نوجوان ازدواج کنی. نمی‌دونم، خیلی antimodern شدم انگار. که شاید اگه یک فرد دیگه بودم، اون‌قدر فاجعه نبود، ولی به من حس بدی می‌ده، چون من خودم از افراد حساس و شکایت‌کننده بودم. چنین جوّی جزو معدود جاهای اینترنت بود که حس خونه می‌داد، و الان دیگه نیست.

الانم خیلی تلاش می‌کنم که مثلا کسی رو قضاوت نکنم و همچین چیزهایی، ولی واقعا وقتی قضاوتم راجع به یک چیزی فلانه، نمی‌تونم به‌خاطر مد روز عوضش کنم. نه که روش اصرار داشته باشم، از خدامه که یکی یک دلیل منطقی بیاره که منم هم‌سو با بقیه باشم و این اصطکاک اذیتم نکنه، و کاملا به احتمال اشتباه کردنم آگاهم، ولی دوست ندارم صرفا چون فضای توییتر یا پینترست (خیلی احمقانه است وقتی این‌طوری می‌گم، ولی با در نظر گرفتن این که این دوتا تنها چیزهایی‌اند که من در معرضشونم، قابل درک می‌شه.) به یک چیزی باور داره، منم تبعیت کنم. من واقعا دارم تلاش می‌کنم منطقی فکر کنم. واقعا تلاش می‌کنم جوّ موجود روی فکر کردنم تاثیر نذاره و روی چیزی تعصبی نداشته باشم. ولی کمی احساس عجیب بودن و احمق بودن داره.

حالا فکرش از اون‌جا دوباره اومد توی ذهنم که چند وقت پیش صبح پا شدم (ساعت هفت، فکر کن.) و توی خواب و بیداری سرچ کردم که حقوق پست‌دکترا چقدره، چون می‌خواستم ببینم من کی می‌تونم بچه‌دار بشم. متاسفانه موانع زیادی، از جمله هیچ درکی نداشتنم از دلار، تقریبا خواب بودنم و هیچ درکی نداشتن از هزینه‌های بچه نذاشت به نتیجه‌ای برسم، ولی از اون موقع که یادم میاد همچین کاری کردم، هی می‌گم واقعا من خاطره‌ی این کار رو باید با خودم توی گور ببرم جدا (ولی جدیش نگرفتم، توی دل ترسم پریدم و این‌جا نوشتمش.) از بس که کار عجیبی بود و هیچ‌کس توقعش رو نداره.

از این‌ها گذشته، من واقعا از فکر هفته‌ی بعد می‌ترسم. از فکر این که بشینم جلوی examiner و فقط مِن‌مِن کنم. یا یک گرافی بهم بده که من ندونم چطور باید paraphraseاش کنم. یعنی یکم شانسیه دیگه. مثلا یک سوال speaking این بوده که دولت‌ها باید چطوری بودجه رو اولویت‌بندی کنند. من این رو توی فارسی هم نمی‌تونم جواب بدم. به هر حال، امیدوارم این روزها به خیر بگذره. خیلی خوشحال می‌شم اگه به خیر بگذره. پایان چندتا چیز خیلی فضاگیر می‌شه و می‌تونم با خیال راحت برم سراغ مراحل بعدی.

۲

نخوردن نون تستِ اریبی‌بریده‌شده

یک چیز جدیدی که توی آدم‌ها بهش توجه می‌کنم و یک جوری معیارمه، اینه که یک ارزش‌هایی یا صفاتی داشته باشند که جامعه ایجادش نکرده باشه. خودشون منبعش بودند. و به اون شکل تشویق یا چیزی هم نمی‌شند به‌خاطرشون. مثلا فرزانه این شکلیه که من آهنگی از قبلا که باهاش خاطره‌ی خاصی داره یا همچین چیزی، بذارم، جیغ می‌کشه و قطعش می‌کنه. حالا نه به این دراماتیکی، ولی حسش برای من دقیقا شبیه همینه. ویژگی بارزی نیست، ولی همیشه دارتش. یک جورهایی یعنی برام راحت‌تره به فردی اعتماد کنم که یک دنیای درونی، یا یک سری ارزش‌های درونی داره و فقط مجموعی از سیگنال‌هایی که محیط بهش داده، نیست. 

۲

Stars are on your side - Ross Copperman

پگاه خیلی باهام مهربونه. وقتی استادها جواب می‌دن که جا ندارند، براشون تاسف می‌خوره که من رو از دست دادند. کلی به‌خاطر نتیجه‌ی ماکم تشویقم کرد. امروز با یک نفر غریبه دعوای افتضاحی داشتم وسط خیابون و داشتم می‌لرزیدم. بعدش با پگاه حرف زدم و چیزی از اون ماجرا نگفتم، ولی این‌قدر خنده‌ام انداخت که تا حد زیادی بی‌خیالش شدم. می‌گفت خودش توی قسمت دوم speaking که باید راجع به یک موضوع یک مونولوگ بگی، درباره‌ی من حرف زده و این که چقدرر آشپز خوبی‌ام :))) کل تجربه‌اش از آشپزی من سوسیس و تخم‌مرغ‌هاییه که تازه با هم توی خوابگاه درست می‌کردیم. می‌گفت گفته که من مرغ رو خوب می‌پزم :)))) و من این شکلی بودم که مرغ رو مگه می‌شه بد هم پخت؟ و کاش یک تعریف بهتر می‌کردی ازم.

نفر بعدی که قراره بهش ایمیل بدم، هم سایت زیبایی داره، و هم روی سرطان پانکراس کار می‌کنه و هم از همه نظر محشره. من به سرطان پانکراس به صورت خاص بین سرطان‌ها علاقه دارم، چون خیلی کشنده است. یعنی اگه یک چیز جدید پیدا کنی، تاثیر خیلی زیادی می‌ذاره. خیلی برام جالبه که با این که من وارد نیستم، ولی واقعا می‌تونم بفهمم چه کاری هیجان‌زده‌ام می‌کنه. کارهای big data جالب‌اند، ولی مثلا، نمی‌دونم ... عاشقشون نیستم. همچین چیزی بی‌نهایت هیجان‌زده‌ام می‌کنه. این که می‌خوای بفهمی توی سلول چه اتفاقی میفته. هزارتا روش به کار می‌بری که بفهمی چی می‌شه که این سلول یهویی سرطانی می‌شه. بعد از سرطان پانکراس، چند نفر هستند که روی دیابت کار می‌کنند و من می‌رم سراغ اون‌ها. خیلی می‌ترسم که یک روز بخش زیادی از زیست کامپیوتری بشه و دیگه نتونم توی آزمایشگاه کار کنم.

این روزها زیاد به این فکر می‌کنم که آیا لایق این هستم که این‌قدر خوشحال باشم؟ می‌دونم که خیلی خوش‌شانسم، که مثلا با پگاه یک جا قبول شدم و پگاه توی اتاق اصلیش بهش تخت نرسیده بود و وقتی من گفتم که بیاد توی اتاق من، قبول کرد. فقط این که بدونم همه‌ی این‌ها خوش‌شانسی محض نبوده، باعث می‌شه کم‌تر از آینده و روزی که این شانس نباشه، بترسم.

پدیده‌های انتقال

توضیحش سخته یکم، ولی مثلا قبلا انگار یک سندرومی داشتم یا یک سیستمی از عادات بد که هر کدومشون اون یکی رو تقویت می‌کرد. مثلا از یک چیزی می‌ترسیدم، یا بدم می‌اومد، و ترجیح می‌دادم کلا یک ترم سر کلاسش نرم، تا این که هی عذابش هر هفته تکرار بشه. این کنترل نداشتنم باعث می‌شد وسواسم توی چیزهای دیگه شدیدتر بشه، و به‌جای اصل مطلب به حواشیش بچسبم. می‌خواستم از اون افرادی باشم که زیاد می‌خونند و به معیار درس خوندن بیش‌تر از خود درس خوندن و یاد گرفتن اهمیت می‌دادم. ترس‌های کوچکم تبدیل به ترس‌های بزرگ می‌شد و یعنی، در نهایت اوکی شد همه چی، ولی یک اصطکاک بزرگی هم بود همیشه.

راه‌هایی هم که برای کم کردن این تنش پیدا می‌کردم، حقیقتا کمک‌کننده نبودند. (احتمالا چون اصلا به این منظور پیشنهاد نمی‌شدند) مثلا من واقعا وقتی صبح‌ها بیدار می‌شم، حوصله ندارم. مطمئنم پنج دقیقه هم ورزش کنم، هیچ فرقی نمی‌کنه. این که وزن یک روتین هم روی خودم بذارم، فقط عصبی‌ترم می‌کنه. معمولا فقط صبحانه می‌خورم و یکم کنار مامانم می‌شینم و بعدش دیگه اوکی‌ام. برنامه‌ریزی برای هفته بهم کمکی نمی‌کرد، یا کلا هر کاری هم که می‌کردم، در نهایت فقط یک بار اضافه بود.

نمی‌دونم این روند بهبودش از کجا شروع شد. ولی مثلا همین‌طوری کم‌کم فهمیدم که من وقت‌هایی که اعصابم خرده یا حس بدی دارم، وسواسم شدیدتر می‌شه و وقتی وسواسم شدیدتر می‌شه، اولویت‌یابی‌م بیش‌تر به فنا می‌ره، و کلا یک سیر نزولی شروع می‌شه تا وقتی سر عقل برگردم. به‌خاطر همین، الان همون اول جلوش رو می‌گیرم. یا مثلا الان خیلی به ساعت مطالعه‌ام اهمیت نمی‌دم. بیش‌تر مثلا فکر می‌کنم آیا این یک ساعتی که دارم می‌خونم، واقعا دارم می‌خونم یا از سر عذاب وجدان و برای گول زدن خودمه؟ یا مثلا همین که از کارهایی که دوست ندارم فرار نمی‌کنم. الان مثلا پدیده‌های انتقال رو دارم می‌خونم و حتی امروز تمرین حل کردم و دیدم این مسئله‌هایی که من با تمام وجودم ازشون فرار می‌کردم، راه‌حلشون کاملا واضح بوده و فقط صورت مسئله‌شون ترسناکه. 

انرژی‌ای که قبلا صرف این تنش می‌کردم، الان سر چی مصرف می‌کنم؟ این که برم توی ترس‌هام. مثلا قراره با استادم حرف بزنم که آیا اسمم قراره توی مقاله بره یا نه. میزان رودربایستی من با این انسان و میزان رک بودن این انسان با من واقعا ترسناکش می‌کنه. این که وقت‌هایی که می‌تونم قانع نباشم، قانع نشم. کلا یعنی ببین، تو اگه از همین سن بخوای هر ترسی که داری، جدی بگیری و هی پرورشش بدی، قراره تا میانسالی چی ازت بمونه؟ هیچی، یک بزرگسال کاملا معمولی و فراموش‌شدنی.  

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان