پدیده‌های انتقال

توضیحش سخته یکم، ولی مثلا قبلا انگار یک سندرومی داشتم یا یک سیستمی از عادات بد که هر کدومشون اون یکی رو تقویت می‌کرد. مثلا از یک چیزی می‌ترسیدم، یا بدم می‌اومد، و ترجیح می‌دادم کلا یک ترم سر کلاسش نرم، تا این که هی عذابش هر هفته تکرار بشه. این کنترل نداشتنم باعث می‌شد وسواسم توی چیزهای دیگه شدیدتر بشه، و به‌جای اصل مطلب به حواشیش بچسبم. می‌خواستم از اون افرادی باشم که زیاد می‌خونند و به معیار درس خوندن بیش‌تر از خود درس خوندن و یاد گرفتن اهمیت می‌دادم. ترس‌های کوچکم تبدیل به ترس‌های بزرگ می‌شد و یعنی، در نهایت اوکی شد همه چی، ولی یک اصطکاک بزرگی هم بود همیشه.

راه‌هایی هم که برای کم کردن این تنش پیدا می‌کردم، حقیقتا کمک‌کننده نبودند. (احتمالا چون اصلا به این منظور پیشنهاد نمی‌شدند) مثلا من واقعا وقتی صبح‌ها بیدار می‌شم، حوصله ندارم. مطمئنم پنج دقیقه هم ورزش کنم، هیچ فرقی نمی‌کنه. این که وزن یک روتین هم روی خودم بذارم، فقط عصبی‌ترم می‌کنه. معمولا فقط صبحانه می‌خورم و یکم کنار مامانم می‌شینم و بعدش دیگه اوکی‌ام. برنامه‌ریزی برای هفته بهم کمکی نمی‌کرد، یا کلا هر کاری هم که می‌کردم، در نهایت فقط یک بار اضافه بود.

نمی‌دونم این روند بهبودش از کجا شروع شد. ولی مثلا همین‌طوری کم‌کم فهمیدم که من وقت‌هایی که اعصابم خرده یا حس بدی دارم، وسواسم شدیدتر می‌شه و وقتی وسواسم شدیدتر می‌شه، اولویت‌یابی‌م بیش‌تر به فنا می‌ره، و کلا یک سیر نزولی شروع می‌شه تا وقتی سر عقل برگردم. به‌خاطر همین، الان همون اول جلوش رو می‌گیرم. یا مثلا الان خیلی به ساعت مطالعه‌ام اهمیت نمی‌دم. بیش‌تر مثلا فکر می‌کنم آیا این یک ساعتی که دارم می‌خونم، واقعا دارم می‌خونم یا از سر عذاب وجدان و برای گول زدن خودمه؟ یا مثلا همین که از کارهایی که دوست ندارم فرار نمی‌کنم. الان مثلا پدیده‌های انتقال رو دارم می‌خونم و حتی امروز تمرین حل کردم و دیدم این مسئله‌هایی که من با تمام وجودم ازشون فرار می‌کردم، راه‌حلشون کاملا واضح بوده و فقط صورت مسئله‌شون ترسناکه. 

انرژی‌ای که قبلا صرف این تنش می‌کردم، الان سر چی مصرف می‌کنم؟ این که برم توی ترس‌هام. مثلا قراره با استادم حرف بزنم که آیا اسمم قراره توی مقاله بره یا نه. میزان رودربایستی من با این انسان و میزان رک بودن این انسان با من واقعا ترسناکش می‌کنه. این که وقت‌هایی که می‌تونم قانع نباشم، قانع نشم. کلا یعنی ببین، تو اگه از همین سن بخوای هر ترسی که داری، جدی بگیری و هی پرورشش بدی، قراره تا میانسالی چی ازت بمونه؟ هیچی، یک بزرگسال کاملا معمولی و فراموش‌شدنی.  

۱
میم _
۰۵ مهر ۰۷:۱۶

من به خودم میگم که قراره تهش بمیرم؟ که خوب قراره بمیرم. پس حلّه.

البته این یکی از اون‌چیزهاست. کلا یه مجموعه رفتاری و شخصیتی میخواد که آدم بره تو دل ماجرا که به نظرم میشه کسب اش کرد.

پاسخ :

آره.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان