833

به صورت کلی خیلی بابت احساسات منفی‌ام شرمنده‌ام و احساس گناه دارم. فکر کنم واقعا همچین چیزهایی رو سرکوب می‌کنم توی خودم. نمی‌دونم چطوری منتقلش کنم، ولی این شکلی نیست که بابت تنفر از یک فرد رندوم بابت یک چیز به‌حق عذاب وجدان بگیرم؛ بیش‌تر این شکلیه که مثلا اگه یک نفر که دوستش دارم یا ازش خوشم میاد، کاری کنه که حس بدی در من ایجاد کنه، احتمالا تلاش می‌کنم ندیده بگیرم یا برای خودم توجیهش می‌کنم. انگار که مثلا یک محیط خیلی زیبا باشه و من وسواس داشته باشم بابتش؛ هر چیزی که به اون فضا نخوره، حذف می‌کنم چون دوست ندارم اون فضا از دست بره. چه این باشه که وسط بیرون رفتن حوصله‌ی حرف زدن نداشته باشم، چه این که از دست طرف مقابلم ناراحت باشم، چه این که وقت گذروندنمون بهم خوش نگذشته باشه ولی طوری رفتار کنم انگار عالی بوده.

امروز که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، داشتم به این مدتی که تلاش می‌کردم تظاهر نکنم، فکر می‌کردم و چند نمونه رو که دنبال کردم دیدم درسته خودشون خاطرات نسبتا ناخوشایندی بودند، ولی نقش خودشون هم داشتند و در نهایت چیزهای مثبتی بودند برای زندگی من. انگار اگه تلاش می‌کردم به زور برای خودم خوشایندشون کنم، دیگه اون نقشی که می‌تونستند داشته باشند، نداشتند.

اگه حس کنم یک کاری درسته، احتمالا انجامش بدم و تظاهر نکردن اولش این‌طوری بود. به زور انجامش می‌دادم چون فکر می‌کردم درسته. الان ولی انگار اعتماد بیش‌تری دارم واقعا به نتیجه‌اش. مثل قهوه اولش ناخوشاینده و بعدا احتمالا واقعا ازش لذت می‌برم و کیفیت می‌ده به همه چی.

انگار که از این به بعد به‌جای این که برای خودم تعیین کنم چه احساسی باید داشته باشم، هر احساسی که دارم حس کنم و بپذیرم و براساسش تصمیم بگیرم و احتمالا نتیجه چندان بد نباشه.

۱

832

اون‌جا فهمیدم خیلی تظاهر می‌کنم که یک لحظه با خودم فکر کردم من اصلا نمی‌دونم خود واقعیم چه شکلی در این موقعیت برخورد می‌کنه. یعنی نه این که بدونم و تلاش کنم مخفیش کنم، واقعا حتی نمی‌دونم چه شکلیه از بس ندیدمش. توی این چند روزی که تلاش کردم تظاهر نکنم، یک ایده‌ای به دست آوردم، ولی متاسفانه چندان امیدبخش نیست و تشویق نمی‌شم برای تظاهر نکردن. 

چیزی که تا الان دیدم، تمایل زیاد به واکنش نشون ندادنه. یعنی در جواب به حدود هفتاد درصد چیزها دوست دارم فقط سرم رو تکون بدم یا بگم «هوم» یا جفتش با هم. رنج جواب دادن و تلاش برای حفظ مکالمه الان خاری توی چشممه. اصلا مشکلی ندارم با شنیدن چیزها، فقط طوری نیستند که من حرف خاصی راجع بهشون داشته باشم.

تصویری که خودم از خودم دارم و مخصوصا کنار فرزانه خیلی هم تقویت شده، اینه که شخصیت بازی دارم و احساسات زیاد و اون بخش سرد و اهمیت‌نده‌ام این شکلی جایی نداره و غیرقانونیه انگار. واقعا هم خیلی اوقات هیجان‌زده و اهمیت‌دهنده و شیفته‌ی چیزهام، ولی نه همیشه. دلم به حال اون بخش سرد و کسل‌کننده می‌سوزه که نمی‌ذارم شخصیتم یک ذره دستش باشه. 

می‌دونم این شکلی درست نیست و دارم تلاش می‌کنم با ترس و لرز هم که شده، فرمون رو یکم دستش بدم، بهش یک بارم که شده اعتماد کنم. نمی‌دونم انگیزه‌ام چیه از این تغییر؛ صرفا درست به نظر میاد. 

 

چیزها همین‌طوری در مقیاس بزرگی دارند تغییر می‌کنند و من فقط می‌تونم نگاه کنم و نگران باشم. استارتش رو خودم زدم و بقیه‌اش دیگه به خودی خود پیش می‌ره. یاد چند هفته پیش که رفتم شهربازی، میفتم. کلا سه‌تا قسمت رفتیم و دو قسمت اول تمرکز من فقط روی زنده موندن بود. رفتن به شهربازی برای من اصلا خوش نمی‌گذره، فقط برای اثبات کردن خودم می‌رم. توی سومی ولی گفتم شاید نباید خودم رو محکم نگه دارم و شاید نباید چشم‌هام رو ببندم و تلاش کنم کلا ارتباطم با دنیای خارج قطع بشه که ترسم هم کم بشه؛ شاید باید محض رضای خدا پولی که خرج کردم هدر ندم و لذت ببرم. سومی خیلی خوش گذشت. 

نمی‌دونم چطوری بگم؛ با overthink کردنم مشکل ندارم، با این حالت دائمی ترس مشکل دارم که نمی‌ذاره به چیزهای دیگه توجه کنم و نمی‌ذاره احساسات دیگه‌ام هم حس کنم.

۰

روزی که هی فکر کردم.

یک قابی هست که نمای خوبی از خانواده‌ی خاله‌ام ارائه می‌کنه؛ این شکلی بود که من با مریم و محمد (دخترخاله و پسرخاله‌ام) داشتم از کنسرت برمی‌گشتم و ساعت یازده شب بود. «چرا رفتی» داشت پخش می‌شد و منم قلبم درد می‌کرد این‌قدر توی اون لحظه غرق شده بودم و این‌قدر احساسات مختلف و اکثرا غم‌انگیزی داشتم. وقتی که تموم شد، مریم یک چیزی گفت توی مایه‌های این که یکی از افرادی که مربوط به این آهنگ بودند، دندون‌هاش قشنگ نیست. با هم چند دقیقه راجع به این بحث کردند. یا قبلش توی مسیر رفت، هی داشت رعدوبرق می‌زد و منم داشتم فیلم می‌گرفتم و نگاه می‌کردم و خیلی زیبا بود و محمد اصرار داشت که یک استوری مناسب از توش درست کنه. حالا درسته که من خودم کل مدت دارم از همه چی فیلم می‌گیرم، ولی بازم همچین نما و حرکتی آزارم می‌ده.

شخصا تصویرم از زندگی مطلوبم اینه که راجع به دندون‌های هیچ‌کس نظر حداقل منفی ندم. نمی‌دونم چطوری بگم؛ فقط دوست ندارم این‌طوری زندگی کنم. مثلا دوست هم ندارم کارداشیان‌ها رو بشناسم :))) کلا دوست ندارم درباره‌ی زندگی سلبریتی‌ها چیزی بدونم یا برم دنبالش، مگه این که یک نفر خیلی برام جالب باشه و خیلی دوستش داشته باشم، مثل جان ملینی. حس می‌کنم خیلی کار درستی کردم که توی اینستاگرام نیستم. صرفا حس می‌کنم هدر دادن زمانه. آدم بشینه به دیوار خیره بشه شاید حداقل یکم فکر کنه و به نتایجی برسه در یک زمینه. الان که دارم می‌نویسم، این حرف‌ها شبیه خودم نیست، چون معمولا سخت نمی‌گیرم و خودم ممکنه چیزهای بی‌نهایت چرتی دنبال کنم و افکار احمقانه‌تر و سطحی‌تری هم داشته باشم، ولی بابت اون‌ها پشیمون نیستم. یعنی من یک جور سطحی بودن دارم که حالا در گذر زمان هم متاسفانه بهش علاقه پیدا کردم و باهاش مشکلی ندارم، ولی از بیش‌تر سطحی شدن استقبال نمی‌کنم. 

معمولا هم گفتن این حرف‌ها برام سخته، چون یک جور تحقیر داره و واقعا هم دارم تحقیر می‌کنم. ولی خب، کاریش نمی‌تونم کنم. پنهان کردن تحقیر کردن وقتی به کسی آسیب نمی‌زنه، یکم شبیه ترسو بودنه. به هر حال، دقیقا این کارها نیست که من باهاشون مشکل دارم، بیش‌تر با بیهوده بودن مشکل دارم حالا به هر شکلی باشه. این که کاری می‌کنی که واقعا هیچ ارزشی نداره. نه جالبه، نه خوش می‌گذره، نه واقعا هیچی. با این مشکل دارم که به دلایل اشتباه و بدون توجه به ارزش‌هات کاری انجام بدی.

 

توی اتوبوس که بودم، یک زوجی روی صندلی‌های جلوییم بودند که کل مدت داشتند بازی می‌کردند و انگار خیلی در آرامش بودند. یعنی اولش من قشنگ با عشق بهشون نگاه می‌کردم، ولی بعد از چند ساعت واقعا یکم داشت ترسناک می‌شد برام. یک بار دیگه خیلی سال پیش داشتم از دبیرستان با اتوبوس برمی‌گشتم و یک زن و شوهری بودند که چون مرده ته قسمت مردان نشسته بود و زنه سر قسمت زنان، پشت‌سر‌هم بودند. نسبتا مسن بودند و زنه داشت یک کتاب می‌خوند و انگار یک قسمت توجهش رو جلب کرده بود و کتابه رو داده به مرده و به یک قسمتش اشاره کرد که «این‌جا رو بخون» و اون‌جا هم خیلی برام جالب بود. نمی‌دونم، یک چیزی در مورد دنیای خصوصی داشتن (چه تکی، چه دو‌نفره، چه چند‌نفره) هست که واقعا برای من زیباست.

 

نکته‌ی بی‌ربط دیگه‌ای که بهش رسیدم، اینه که حدس می‌زنم می‌تونم ده درصد از زندگی‌ای که این‌جا داشتم با خودم ببرم. می‌تونم چند نفر انتخاب کنم و باهاشون منظم حرف بزنم. می‌تونم از همه چیز فاصله نگیرم. البته با روند کندی که مدرکم داره طی می‌کنه، من احتمالا با صد درصد زندگیم همین‌جا می‌مونم.

۱

از صبا

خیلی برام جالبه که هر کاری هم کنی، با بعضی آدم‌ها سازگاری و با بعضی‌ها نه. یعنی برای من که مخصوصا به تغییر دادن چیزها خیلی علاقه دارم، این هم خوشاینده هم لج‌در‌آر. دیشب بابام بهم زنگ زده بود و توی یک سری از مکالمات که توش به صورت کاملا ناگهانی و بدون خداحافظی گوشی بین افراد مختلف رد‌و‌بدل می‌شد، با صبا حرف زدم. از وقتی که اومدم تهران، کلا یک بار با صبا حرف زدم چون وقتی دورم، اصلا حرف نمی‌زنیم و اینم نکته‌ی واقعا جالبیه.

با صبا که حرف می‌زنم، بهش می‌گم «عشقم» که کاملا در جریانم کمی نامناسبه، ولی خیلی کیف می‌ده. بعضی اوقات میام از یک ترکیبی استفاده می‌کنم برای آزار دادن بقیه که خودمم ازش خوشم نمیاد، ولی در نهایت می‌مونه. مثلا به زهرا یک بار گفتم «زهرا جون» که صرفا ذهنش درگیرش بشه و ببین الان کجاییم. 

 

توی روابط نزدیکم واقعا نود درصد اوقات دارم چرت‌و‌پرت می‌گم. یعنی اطلاعاتی که نه لازمه، نه مفید و به احتمال زیاد نه جالب. صرفا هم این شکلیه، چون خوشم میاد. ولی تازگیا به این نتیجه رسیدم که شانس این که از توی این مکالمات چرت‌و‌پرت چیزی دربیاد، خیلی بالاست. یعنی اگه تو تلاش کنی مکالمه‌ی پرمفهومی رو هدایت کنی حتما، احتمالا آخرش هیچ اثری ازش نمی‌مونه. ولی میای و چرت‌و‌پرت می‌گی و آخرش واقعا هم یک چیزی پیدا می‌کنی.

البته با صبا صرفا واقعا چرت‌و‌پرت بود و به نتایج مهمی نرسید. بهش می‌گم می‌ترسم پام به آلمان برسه و اون‌جا همچنان دست و دلم به درس خوندن نره. می‌گه اون‌جا که حتما کل مدت با پسر ترکیه توی کافه‌هام. بعدش پشت تلفن از بابام می‌پرسه که آیا می‌دونه جریان پسر ترکیه چیه و بابام هم می‌گه نه و صبا براش تعریف می‌کنه که توی جلسه‌ی پرسش و پاسخ با دانشجوهای دکترای پروگرمم، در حالی که ازم توقع می‌رفته در حال نوت برداشتن بوده باشم، از یکی از دانشجوهای دکترا که یک پسر ترکی بود اسکرین‌شات می‌گرفتم و به صبا نشون می‌دادم. 

حالا این کار من که واقعا عجیب نبود، چون پسر زیبایی بود واقعا و لباس‌های واقعا مناسبی داشت. نکته‌ی جالبش واکنش مامانم بود که اصلا به نظر نمی‌رسید فهمیده باشه من عکس یک فرد رندوم رو بهش نشون دادم. این شکلی بود که انگار من داشتم دوست‌پسر هفت‌ساله‌ام رو بهش معرفی می‌کردم و منتظر تاییدش هستم. یک نگاه موشکافانه انداخت و گفت که راضیه. 

 

صبا یکی از افراد درستمه. می‌دونم که نمی‌شه افراد رو به همین راحتی به دو دسته‌ی سازگار و ناسازگار تقسیم کرد و کلی پیچیدگی این وسط هست، ولی اگه یک دسته‌بندی نادقیق و مبهم باشه، صبا توی مرکز چیزهای درسته. با توجه به این که خواهرمه، کاملا منطقی به نظر میاد پیشش راحت باشم، ولی بازم به این فکر می‌کنم که چطور پیشش بدون هیچ تلاشی جالبم و دوست‌داشتنی‌ام و مهربونم و بامزه‌ام و همه چی. نگران این نیستم که حوصله‌سر‌بر باشم یا مزاحم باشم. این که حرف زدن مثل یک رود آروم و روونه و ما هم توی هوای بهاری کنار رود نشستیم و آروم و خوشحالیم.

۲

Between the Bars - Elliott Smith

دوست ندارم بعدا یاد این روزها غمگینم کنه. ولی یاد تابستون پارسال تا مدت‌ها کمی غمگینم می‌کرد یا حسرت به دلم مینداخت، یا بهمن پیارسال. تابستون صبح‌ها تا عصر درباره‌ی مهاجرت می‌خوندم و برای آیلتس تمرین می‌کردم. عصرها می‌رفتم دوچرخه‌سواری و شب‌ها دو سه ساعت توی حیاط می‌نشستم و حرف می‌زدم. با فرزانه یا پگاه می‌رفتم بیرون و هر وقت با پگاه بیرون می‌رفتم به Arctic Monkeys گوش می‌کردم. مشخصات ثابت این روزها این‌اند که آهنگ‌هایی دارند که هزار بار بهشون گوش می‌دم، آدم‌هایی دارند که به راه‌های مختلف از ته قلبم می‌رسند. معمولا هوا هم خوشاینده. همین سختش می‌کنه، چون رندومه. آهنگ‌ها اون‌قدر دست من نیست، آدم‌ها هم همین‌طور. آب‌و‌هوا هم که مشخصه. نه این که آدم‌‌های خوب و آهنگ‌‌های خوب کم باشند، ولی من از صرف خوب بودن حرف نمی‌زنم. از چیزی حرف می‌زنم که قلبم بهش گیر کنه که کم پیش میاد. خیلی هم نامنصفانه به نظر میاد، ولی من از آهنگ‌های صرفا خوب خسته شده بودم و از مکالمات پر از تعارف و داره بهم اثبات می‌شه که تعارف توی ذات بعضی روابطه. با رک بودن نمی‌تونی حل و فصلش کنی انگار. منطقی هم هست، چون باید اون رابطه این‌قدر برات جالب و مهم باشه که رک بودنت این نشه که «من به تو و این رابطه واقعا هیچ اهمیتی نمی‌دم.» فکر برگشتن به اون حالت ملایم و ده‌درصدی از زندگی واقعا ناراحتم می‌کنه. 

۰

Rouya - Christophe Rezai

برام جالبه که چه تجربه‌هایی هست که هنوز ندارم؛ هم‌اتاقی‌م احتمالا یکی از اطرافیانش فوت شده. می‌گم احتمالا، چون ما در اون حد دوریم که من از طریق یکی از هم‌خوابگاهی‌هام فهمیدم که اونم مطمئن نبود. من تا حالا هیچ فردی که واقعا دوستش داشته باشم، فوت نکرده. مادربزرگم وقتی خیلی کوچک‌تر بودم، فوت کرد، ولی من واقعا حسی نداشتم. من حتی نود درصد تجربیات دم‌دستی هم ندارم؛ مثلا دیشب اولین باری بود که توی کافه فیلم دیدم. حالا می‌فهمم که این شکلی هم نیست که بتونم یک لیست بنویسم از کارهای جالب و بعد تک‌تک انجامشون بدم. این شکلی حساب نیست.

برام جالبه که چیزها چطوری یک وقت‌هایی با هم جور درمیان؛ که من سال‌ها بود که می‌خواستم «در دنیای تو ساعت چند است» رو ببینم، و در عین حال هیچ‌وقت هم واقعا برنامه نداشتم ببینمش و در نهایت دیشب، وقتی بارون می‌اومد و پیتزا داشتیم، دیدمش و امروز آلبومش رو پیدا کردم و نشستم گریه کردم باهاش. به فرزانه گفتم این شبیه از دست دادن یک نفره. واقعا قرار نیست این زندگی برای من بمونه. قرار نیست بیش‌تر از حداکثر ده درصد زندگی فعلیم اثری باشه توی زندگی بعدیم. احتمالا هنوزم به مامانم زنگ می‌زنم و چرت‌‌و‌پرت‌ترین و بیهوده‌ترین چیزهایی که اتفاق افتاده تعریف می‌کنم و از چیزهای اساسی می‌گذرم، ولی نمی‌دونم، احتمالا آدم‌ها دیگه نیستند اکثرشون. 

این شکلی نیست که فکر کنم تصمیم اشتباهی گرفتم اصلا. این شکلی نیست که نگران باشم؛ می‌دونم که به‌ازای همه یا اکثر چیزهایی که از دست می‌دم، چیزهایی هم به دست میارم. همچنان می‌دونم این غم از جای خوبی میاد. غمگین بودن خیلی بهتر از حسی نداشتنه. ولی خب اذیت می‌کنه. می‌دونی، اینم هست که حس می‌کنم جا می‌مونم. خودم خواستم، ولی خودمم ناراحتم که بدون من همه چیز این‌جا پیش می‌ره و جای من هم کم‌کم محو می‌شه. من که دلم نمی‌خواست زندگیم رو دو‌دستی تقدیم کنم، ولی حالا حسش اینه که هرچقدر هم به خودم دل‌داری بدم، هر چقدر فکر کنم که واقعا چیزها خیلی تغییر نمی‌کنه، بازم مامان و بابام به نبودنم عادت می‌کنند و کم‌کم حتی از فرزانه دور می‌شم.

 

اگه به اندازه‌ی کافی با کسی راحت باشم، بهش می‌گم که به خیلی چیزها واقعا اهمیت نمی‌دم یا خیلی آدم‌ها. این از تاثیرات بودن فرزانه است. این که این‌قدر به یک چیز اهمیت بدی که همه‌ی چیزها در برابرش بی‌اهمیت به نظر برسند. اهمیت دادن به خودی خودش هم واقعا مرتبه‌ی والاییه برای من؛ بعد از خوش اومدن و حس خوبی داشتن و دوست داشتن. الان اهمیت می‌دم. الان می‌تونم بشینم و لیست بنویسم از چیزهایی که بهشون اهمیت می‌دم. از جاهای انحصاری‌ای که آدم‌ها توی ذهنم دارند. آ اس پ برای مهشاد، میدون شهرداری برای پگاه، حدودا بیست‌تا کافه توی مشهد برای فرزانه.

امروز داشتم پست‌های چند ماه اخیرم رو می‌خوندم و واقعا جالب بود. گفته بودم دلم می‌خواد زودتر فقط زندگی کنم و الان دارم زندگی می‌کنم و به همون زیباییه که فکر می‌کردم. گفته بودم که خیلی قوی حس می‌کنم که قبول می‌شم، و قبول شدم. گفته بودم یا فکر می‌کردم که دلم می‌خواد بهار محشر باشه و بهار قشنگ‌ترینه.

 

گریه کردنم اصلا چیز نگران‌کننده‌ای نیست. شب قراره برم افطاری و خوشحالم بابتش. فردا یک جای جدید و احتمالا واقعا زیبا می‌بینم. احتمالا الان به گریه کردن ادامه می‌دم و صرفا عزاداریه برای همه‌ی چیزهایی که قراره از دست بدم.

Mina - Christophe Rezai

از صبح که بیدار شدم هزار بار به آهنگ مینا گوش کردم و هنوز که ساعت نزدیک یکه، پا نشدم که مسواک بزنم. خوشحالم که بهم خوش می‌گذره، وگرنه انتخاب بعد از بیرون رفتن و پیاده‌رویم این می‌شد که به یک نقطه خیره و غرق غم باشم. اصلا وضعیت عذاب‌آوری هم نیست. من ازش خوشم میاد، چون یعنی من این‌جا یک زندگی داشتم و قراره دلتنگش باشم. یعنی اهمیت می‌دادم. داشتم می‌گفتم که اون یک سال اول انگار دانشگاه و من دو دنیای موازی داشتیم؛ به این معنی که هیچ‌وقت دنیامون یکی نمی‌شد. گفتم که تلاش کردم که یک رابطه برقرار کنم. یادم میاد تلاش می‌کردم با آدم‌های جدید آشنا بشم یا هر پنج‌شنبه جاهای جدید برم. ولی ارتباطی ایجاد نشد که نشد. چیزهای مثبت بود، ولی نه اون‌قدر که من احساس تعلق کنم. امروز صبح بازم بهش فکر کردم و یاد ترم سه افتادم. ترم سه بدترین ترم من از لحاظ درسی بود، ولی توش خیلی کار کردم. برنامه‌ریزی جشن کردم و برای اولین بار تنهایی مسافرت کردم و هنوز به مامان و بابام راجع بهش نگفتم. یادم افتاد همکلاسی‌هام برام تولد سورپرایزی گرفتند که خیلی زیاد خوشحالم کرد. تازه به این نتیجه رسیدم که تمام تلاش‌هام داشت به یک جایی می‌رسید. دو شب قبل از اون اولین شنبه‌ای که به‌خاطر کرونا تعطیل شد، من توی یک مهمونی بودم با اون آدم‌هایی که تلاش کرده بودم ازشون بدم نیاد، و خیلی زیاد بهم خوش گذشت. 

پرهام یک آرامش بی‌نظیری داره در مواجهه با انقلاب که واقعا برای من جالبه. شلوغی و دعوای آدم‌ها و بچه‌های کار و رانندگی واقعا خطرناک تاکسی‌ها چیزی بود که هر روز من رو دو درجه غمگین‌تر و مضطرب‌تر می‌کرد و حالا که پرهام رو می‌بینم، می‌تونم کم‌تر توجه کنم به این وضعیت. هر روز یک سری به انقلاب می‌زنم، و تا وقتی آفتاب و گرمای شدید نباشه، بابت چیز دیگه‌ای نفرت یا اضطرابی توی دلم نیست. جای همه‌اش یا غمه یا شوق. 

هی فکر می‌کنم و هی تلاش می‌کنم از بالا به خودم نگاه کنم و aware باشم از تصویر خودم. ببینم چرا این شکلی‌ام و دارم به چه سمتی می‌رم و قراره چی کار کنم. برای یکی از معدود بارها نمی‌تونم. واقعا در اکثر موارد نمی‌دونم چه خبره. فکر هم می‌کنم که وقتی ندونم چه خبره، وقتی خودم طراحیش نکنم، یعنی دارم با تمام وجودم زندگی می‌کنم و کاری رو می‌کنم که باید کنم.

امیدوارم که یک روز که از خواب بلند شدم، بدونم باید چی کار کنم.

یک کانال تک‌نفره دارم توی تلگرام که گاهی اوقات توش لیست کارهایی که دارم، می‌نویسم که یادم نره و یک جهت داشته باشم. امروز هم لیست نوشتم و نکته‌ی جالبش اینه که من این نیاز رو حس کردم که حتی رفتن به دستشویی هم توش بنویسم و تیک بزنم. واقعا این بُعد از زندگیم مناسب نوشتن نیست، ولی این قضیه کاملا نشون می‌ده چقدر تمرکز ندارم و چقدر همه چی توی ذهنم به هم ریخته. یک سیستمی دارم توی ذهنم که توش تمام بخش‌های شخصیتم در صلح نسبی زندگی می‌کنند و حالا براثر شرایط ناپایدارم این سیستم متعادل هم بهم ریخته و در هر لحظه توی ذهنم چندتا فکر در جریانه. یک فکر پیدا می‌شه و تا وقتی پی‌اش رو بگیرم، حواسم به یک فکر دیگه پرت می‌شه.

این شکلی نیست که اوضاع اصلا استرس‌زا یا سخت باشه، فقط از هر نظر بشه بهش فکر کرد، آشفته است و خودم تنها باید جمعش کنم و این در حالت عادی مشکلی نمی‌بود احتمالا، ولی به دلایل نامشخصی در حال حاضر من فقط می‌تونم چیزهایی که توی دستم هست، آشفته‌تر کنم و عوض هر چیز آشفته‌ای فقط هی اتاقم رو جمع کنم. 

 

چیزهای خوب زیادی دارم که می‌ترسم پرتوقعم کنند؛ مثلا بیرون رفتن. بیرون رفتن در حال حاضر بهترین چیزه. درسته که احساساتم کاملا مخلوط و واقعا سر‌در‌گم‌کننده است، اما احساسات خوشایند زیادی وسطش هست. اکثر روزها بهم خیلی خوش می‌گذره و روی کل زندگیم هم یک مقدار خوبی غم پاشیده. از خودم می‌پرسم که چرا می‌خوای به این آشفتگی ادامه بدی؟ چرا نمی‌تونی دو ثانیه بذاری چیزها پیش برن و استرس نداشته باشی؟ بعد خودم جواب می‌دم که چون دارم دیوونه می‌شم وسط این آشفتگی و واقعا کل این روزهای زیبا اگه آخرش به آلمان نرسه، تراژدی بزرگی خواهد بود. همین‌طوری با خودم دعوا می‌کنم و بعدش فقط آشفته‌تر می‌شم.

می‌تونم که در نهایت از پس این اوضاع بربیام و هم پیاده‌روی کنم و هم آلمانی بخونم و هم تلاش کنم تهران یادم بمونه. هم تلاش نکنم که برنامه‌ی روزها از قبل کاملا مشخص باشه و هم در نهایت کارهایی که باید انجام بدم، انجام بدم. چیزهای نامعلوم زیادی این وسط هست و احتمالا هنوزم باید لیست بنویسم و نفس کشیدن هم جزوش بذارم، ولی خب، فکر کنم که خوشحالم و فکر می‌کنم که بعدا از این روزها خوشم میاد.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان