به خودم این طوری دلداری می‌دادم که به خاطر اینه که خیلی بیبی فیسم احتمالا.

یه بار که داشتم با قطار از مشهد برمی‌گشتم به تهران، توی کوپه‌مون یه خانوم مسنی بود که هنوز ده دقیقه نگذشته بود، از یه دختر دیگه‌ای تو کوپه پرسید که آیا قصد ازدواج نداره.

واقعا به این که چطور تو ده دقیقه روش شده که همچین چیزی بپرسه، کاری ندارم. فقط واقعا کل مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چرا از من نپرسید؟ شاید قصد ازدواج داشتم من.

ینی دو ماه گذشته، و من همچنان دارم بهش فک می‌کنم.

ای خدا.

۵

زیرا که همگان مستحضرید که چقدر به تازگی عاقل و بزرگسال شدم.

روزهایی بود که شبه دیوانه و شجاع و خودشیفته بودم و خدا می‌دونه که الان چقدر دوست دارم دوباره همون طوری باشم. همون قدر خودم رو دوست داشته باشم و فک کنم چقدر زیبا و بی‌همتام.

اوه، ولی صبر کن، من یه چیزی رو الان متوجه شدم؛ من تا حالا هزاران بار غر زدم راجع به این که بیان چرا قسمت دنبال‌کننده‌ها داره و فلان و بیسار و من هر وقت می‌بینم از دنبال‌کننده‌ها کم شده، حس می‌کنم کاملا مزخرف گفتم. ولی الان، در اعماق وجودم، دیگه چندان برام اهمیتی نداره. ینی الان زمان واقعا زیادی می‌گذره از موقعی که حتی چکش کردم. و نه مسلما فقط این‌جا. هر جایی. حتی وقتی متوجه می‌شم که زیاد محبوب و زیبا و فلان نیستم، بازم واقعا مهم نیست. یه جور صلح درونی، که طبیعتاً بی‌نهایت برای من یکی لذت‌بخشه. حنا یه بار بهم گفت که من سفید بردی‌ای و تیره‌ی ایمجین دراگونزی هستم و این دقیقا جزو قشنگ‌ترین تعریف‌هایی بود که من تو زندگیم شنیدم صرفا این که دیگه احتمالا این شکلی نیستم. برای تقریبا چار ماه، دختر هیجده ساله‌ای بودم که همیشه در حال گم شدنه، همیشه در تلاش برای پیدا کردن راه درست، هم literally، هم figuratively. و هر دوتاش مزخرفه. (و همچین دختری بودم که به دلیل ناآشنایی با سیستم اتوبوس‌های واحد تهران، دائما توسط رانندگان اتوبوس‌های واحد تهران مورد لعن و نفرین قرار می‌گرفت) دیگه زیاد نمی‌خوامش. می‌خوام نشانه‌هایی از یک جاده توی یک جنگل پیدا کنم. و می‌خوام حس کنم که پیدا شدن نزدیکه.

۳

از همین که من این‌جا اشاره به سیاست می‌کنم، می‌تونید بفهمید چقدر اوضاع مزخرفه.

داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و به لحظه رسیدیم به این بحث که چرا مردم انقدر زود فراموش می‌کنند؟ 
من سواد زیادی ندارم واقعا. در نتیجه‌ی تحصیل در مدرسه‌ای که کوچک‌ترین اهمیتی به تاریخ و علوم انسانی نمی‌داد، از یک انسان نرمال هم کم‌تر می‌دونم ولی حداقل واقعا منطقی‌ام، تعصبی ندارم و زیاد هم در این زمینه‌ها، جو نمی‌گیردتم.
و می‌دونی، هر کسی داره هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه، یه موج توییتر راه میفته، و بعد فراموش می‌شه. نمی‌شه فراموش نشه؟ الان کسی دختر خیابان انقلاب یادش هست؟ و نمی‌دونم، من واقعا نمی‌فهمم و کم کم دارم می‌ترسم که چی قراره بشه.
تو جامعه‌ای که ماشین‌ها وسط خیابون پارک می‌کنند و موتورها خلاف جهت می‌رن و هیچ‌کس هیچ اعتراضی نمی‌کنه، هیچ نوری می‌تونه باشه؟
و نمی‌تونی حتی بحث کنی، چون وقتی می‌شنوی که «این نظام انتخاب خودتون بوده» یا «ما شما رو مجبور نکردیم با ما باشین، صرفا یا تحمل کنید یا برید» واقعا ممکنه ناراحتی قلبی پیدا کنی.
هیچ آینده‌ی روشنی رو نمی‌تونم تصور کنم.

- فهمیدم بحثم با فرزانه چرا به این رسید. داشتم می‌گفتم که می‌خوان پول‌هان رو جمع کنم و یه سفر برم ترکیه. بعد دیدم با این اوضاع اقتصادی که روز به روز افتضاح‌تر می‌شه. این سفر قرار نیست واقعا هیچ‌وقت اتفاق بیفته.
۰

428

دوست دارم که مثل گذشته، زیبا و خالص باشم.

۲

Signs

من از این که توی یک کانال پیام‌های ناشناس منتشر بشه، خوشم نمیاد. از این که زیاد درباره‌ی خودم حرف بزنم، خوشم نمیاد (و دویست درصد مواقع دارم راجع به خودم حرف می‌زنم، می‌دونم)، در حالت فعلی از افراد و چیزهای متناسب و کامل خیلی خیلی خوشم میاد مثه اون آهنگ Crystals از Of Monsters and Men ، از چیزایی که مد می‌شه یهو، خوشم نمیاد. از این که اون آهنگ Lost on You که اول فقط من و فرزانه (و در واقع اولش فقط خود فرزانه) داشتیم و از شخصی بودنش لذت می‌بردیم و حالا کل دنیا دارنش، خوشم نمیاد. گاهی اوقات از این که برخلاف حالت نرمالم خجالتی/نامعتمد به نفس/فاقد توانایی در برقراری ارتباطات اجتماعی و غیره، گستاخ و بی‌پروا باشم خوشم میاد. از این که از بین همه‌ی چیزای دنیا دوستی رو درک کردم و فهمیدم قرار نیست همیشه روابطم باهاشون اوکی باشه، ولی در هر صورت دوستمند و برام مهمند، خوشم میاد. از معدود اوقاتی که حسود نیستم، لذت می‌برم. از این که بعد از هیجده سال و چهار ماه به عقب انداختن، بالاخره نجوم رو شروع کردم، خوشم میاد. از این که گاهی اوقات خودم رو مرکز دنیا ندونم، خوشم میاد. از این که با پگاه از خنده به معنای واقعی کلمه بمیرم، خوشم میاد. از این که ریاضی و فیزیک تو زندگیم کم‌رنگ شده، خوشم نمیاد. از این که نیم‌فاصله دارم، خوشم میاد. از یه چیزی تو خودم خوشم نمیاد، ولی هنوز نتونستم دقیقا کشفش کنم. از افرادی که خودشون رو دیوونه و روانی می‌دونند، خوشم نمیاد. از این که از نظر شخصیتی زیبا نیستم، خوشم نمیاد. از این که دارم تلاش می‌کنم، خوشم میاد.

۱

426

این پند همیشه هست که «خودت باش» ولی این هیچ وقت مشخص نمی‌شه که از کجا بفهمی که خودت کی‌ای.
۳

425

یه چمدون صورتی دارم که دو سال پیش با مامان بابام گرفتم. مامانم تو زیرزمین نگهش داشت با این چیز که «وقتی تهران قبول شدی، با این برو و بیا» و خب، من وقتی زیرزمین درس می‌خواندم بهش زیاد نگاه می‌کردم. همه‌ی اون وقتایی که فک می‌کردم دیگه واقعا امکانش نیست که اینجا قبول بشم، بهش نگاه می‌کردم و فک می‌کردم لابد پزشکی‌ای چیزی قبول می‌شم و این واسه‌ی اون می‌شه. یا بدتر، نه تنها پزشکی‌ای چیزی، بلکه مشهدی چیزی، قبول می‌شم و این حتی مال اون هم نمی‌شه.

الان من اینجام. رشته‌ای رو دارم می‌خونم که با همه‌ی وجودم می‌خواستم و می‌خوام. تو دانشگاهی که می‌خوام. و امروز آخرین امتحان ترم یکم رو دادم و دارم همون چمدون صورتی رو به زحمت می‌بندم.

زندگی می‌تونه واقعا Dark Comedy باشه. مثلاً من همیشه فک می‌کردم چطوری مردم می‌رن به دانشگاه‌های غیرانتفاعی با اون محیط شبیه مدرسه‌شون و با فقط یک ساختمون. و دانشکده‌ی خودم در نهایت یه ساختمون خونه مانند شد که اگه تابلوش نبود هیچ‌کس تشخیص نمی‌داد خونه نیست. و من فک می‌کردم همین بلا به احتمال خیلی زیاد ممکنه در مقیاس بزرگ‌تر و خیلی بزرگ‌تر بیفته. ولی نیفتاد. و امیدوارم نیفته.

و امروز با مریم قرار بود فریبا رو ببریم *یه کافه‌ای که همیشه می‌رسم و اون‌جا براش تولد بگیریم. من قرار بود فریبا رو ببرم و مریم قرار بود کیک بگیره. وقتی فریبا نشسته بود و مریم با کیک اومد، نتونست چند لحظه هیچی بگه و گریه‌اش گرفت. من و مریمم مثه این که کلا در این جور مواقع فلج احساسی می‌شیم. هی فریبا می‌گفت «مرسی!!» و من و مریم همین طوری بهش خیره شده بودیم :)) و می‌دونی، فقط خیلی قشنگ بود. واقعا بی‌نهایت قشنگ بود و چیزیه که من می‌دونم یادم نمی ره هیچ وقت. و من دارم چیزایی رو تجربه می‌کنم که تو هیفده سال قبلی تجربه نکرده بودم. این نوع دوستی که مثه خامه‌ی روی کیکه، برام تازه‌ای و دوسش دارم.


* مردم معمولا می‌رن دانشگاه یه اکیپی چیزی پیدا می‌کنند. توی کلاس ما کلا سه‌تا دختر هست: من، مریم، فریبا. تو اتاق خوابگاههای هم سه نفریم: من، پگاه، زینب. که تازه ما کلا با زینب زیاد حرف نمی‌زنیم. نتیجه‌ای چی می‌شه؟ من در طول شبانه روز یا با پگاهم یا با مریم و فریبا یا اندکی با بقیه‌ی بچه‌های کلاسمون. به هر حال مثه این که قرار نیست من تو دانشگاه هم روابط اجتماعیم رو درست کنم.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان