Hugging you - Tom Rosenthal

یک.

یک اصطلاح انگلیسی هست بدین شرح که go the extra mile که من خیلی دوستش دارم. چون خودم قبلش بهش فکر کرده بودم و خیلی خوشحال شدم که دیدم یک اصطلاح براش وجود داره. چون یک جور جاه‌طلبی توی خودش داره که من هی نیاز دارم به خودم یادآوریش کنم. یا به بقیه. مثلا پگاه هم خیلی این‌طوریه که «من هیچ اهمیتی نمی‌دم که چه رنکی. فقط دوست دارم از این‌جا برم.» منم هر بار بهش یادآوری می‌کنم که الان همچین نظری داری، بعدا که رفتی، شاید راضی نباشی از این که کف رو این‌قدر پایین گذاشتی.

دو.

یکم کم‌تر از ایمیل زدن می‌ترسم. یک روش پیدا کردم برای خوندن مقالات، که میام عنوان رو می‌نویسم، براساس چکیده‌اش، پروسه‌ی کلی مقاله رو مشخص می‌کنم که سوال چی بوده و روش چی بوده و نتیجه چی بوده. و دیگه بقیه‌ی مقاله رو نمی‌خونم، که خیلی از اون بارش کم کرده. خود ایمیل زدن ولی همچنان سخته، چون انگار هیچ‌وقت ایده‌آل نمی‌شه. بعد می‌دونی، مثلا من که پیشرفته نیستم توی نوشتن، بعضی اوقات که هی دوست دارم به زبان شیوا و روان بنویسم و نمی‌تونم، یهو خسته می‌شم و یک میل عمیقی پیدا می‌کنم که بشینم گریه کنم. خوشبختانه خودِ بزرگسالم به دادم می‌رسه و فقط به این فکر می‌کنم که این دست و پا زدنم، یعنی دارم رشد می‌کنم. قرار نیست تا ابد دست و پا بزنم. اولین استادی که بهش پیام دادم، بهم جواب داد و گفت توی آزمایشگاهش جایی نداره. من هنوزم که بهش فکر می‌کنم، خوشحال می‌شم. چون کارش بهم اعتماد به نفس داد و من توقع پاسخ نداشتم.

سه.

سر فرستادن اولین ایمیل، صبا ازم فیلم گرفت :)) سر این دومیه، خودم با وبکم لپ‌تاپ فیلم گرفتم :))) سر بعدیا هم احتمالا ادامه بدم و بگم چه تغییراتی توی روند کارم دادم. من واقعا از این پروسه خوشم میاد. کار خاصی هم نمی‌کنم ها، یعنی فقط در طول روز زبان می‌خونم و اون درسی که ازش بدم میاد و ادامه‌ی ایمیل زدن. ولی خب، حس خوبی دارم به کلش. هفته‌ی بعد هم رانندگی شروع می‌شه و می‌ریم ببینیم آیا من به اعتمادی که به خودم کردم، جواب می‌دم یا نه.

۲

شنبه

می‌دونی، مثلا به این رزومه‌ها که نگاه می‌کنم، پروژه‌هایی که انجام دادند و همچین بخش‌هایی، یکم الهام‌بخشه برام. یعنی می‌فهمم از اون چیزی که دوست دارم باشم، عقبم هنوز. یکم همچنان کارهام تحت کنترلم نیست، یکم باید منظم‌تر باشم، یکم فشرده‌تر کار کنم. یکم متمرکزتر باشم. ولی هنوز کلی از این راه مونده. مثلا به این فکر می‌کنم که توی ارشد، می‌تونم برای scholarshipها اپلای کنم. همچین چیزهایی. این که می‌گم تبدیل حسودی به الهام یعنی همین. کاش توی ارشد روی موضوع زیبایی کار کنم، کلی تکنیک آزمایشگاهی یاد بگیرم. بتونم کار آزمایشگاهی و محاسباتی هم‌زمان داشته باشم، و آخرش یک ایده‌ای داشته باشم که دارم از چی حرف می‌زنم.

بعد می‌دونی، راه سختی هم هست. الان اپلای برای ارشد، بعدش برای دکترا، بعدش برای پست‌دکترا، بعدش فلان، بیسار. به هر حال لازمه توی دقیقا هر مقطعیش انرژی زیادی بذاری. منم از خودم می‌ترسم. فکر می‌کنم اگه وسطش خسته بشم، چی؟ دقیقا توی خودم می‌بینم که بگم «به درک» و ولش کنم. و خب حق هم دارم واقعا، ولی بازم تصور خوبی نیست. یا مثلا می‌گم نکنه وسطش همه‌ی این‌ها یادم بره؟ چه می‌دونم، تلاش نکنم خلاق باشم یا مهربون نباشم یا همچین چیزهایی. به‌خاطر همینم این‌قدر این‌جا می‌نویسم. ترسِ این که یادم بره یا حواسم پرت بشه. که بعدا این‌ها یادم بندازند چی می‌خواستم از این زندگی.

velocity, location

یک چیزی داشتم به کلم می‌گفتم که به نظرم مهم بود و خواستم این‌جا هم باشه و یادم بمونه، که یک تصویر ایده‌آل از زندگی فعال و پر برای من شامل اینه که زود بیدار می‌شم، می‌خونم تا ظهر، استراحت می‌کنم و ناهار می‌خورم و سریال می‌بینم، بعدش باز می‌رم می‌خونم تا شب. شب با دوست‌هام حرف می‌زنم و کتاب می‌خونم و بعدش می‌خوابم. خیلی وقته که تصویر رویاییم همینه، و احساس می‌کنم هیچ‌وقت بهش نزدیک‌تر نمی‌شم. خیلی پیشرفت کردم از یک سری لحاظ، ولی از این نظر، اگه بدتر نشده باشم (به‌خاطر این که اصرار دارم فقط وقتی می‌تونم، درس بخونم و خودم رو گول نزنم) قطعا بهتر نشدم.

این تصویر داشتن، باعث می‌شه روزهایی که دیر بیدار می‌شم، دیگه دوست نداشته باشم ادامه بدم. تصویر خراب شده دیگه، چه فرقی داره بقیه‌ی روز چی کار کنم. به زور خودمم می‌کِشم، ولی همیشه این‌قدر حوصله ندارم. داشتم می‌گفتم نباید زندگیت حول یک تصویر خاص یا یک نقطه‌ی خاص باشه. باید مسیر برات مهم باشه، نه مکان‌ها. ارزش‌ها مهم باشند، نه اتفاقاتی که میفتند. تصویر می‌گه که امروز خیلی نخوندم، در نتیجه مهم نیست اگه این دو و نیم ساعت باقی‌مونده توی شوی جنایی محبوبم غرق بشم. ولی براساس ارزش‌ها من می‌تونم الان که حوصله دارم، یک برنامه برای مهر بریزم. 

۱

«اون‌ور ترس»

امروز رفتم که کارهای رانندگی رو درست کنم، و این شکلی بود که اول باید می‌رفتم آموزشگاه ثبت‌نام می‌کردم، بعدش می‌رفت توی سیستم، بعدش من می‌رفتم معاینات پزشکی، و پنج‌شنبه هم باید برم برای این که بگم کلاسم زودتر باشه و از سه‌ی مهر شروع بشه. خیلی عجیبه که کل کلاس‌های آئین‌نامه یک هفته طول می‌کشه. من خیلی وقته که با فکر رانندگی درگیرم، و خیلی برام زیباست که بالاخره دارم شروعش می‌کنم. حالا، رفته بودم معاینات پزشکی، نوبت داده بودند، و مثلا کارش خیییلی ساده بود. واقعا صفر. صرفا اسم و شماره تلفن و همچین چیزهایی، بعدش معاینات چشم و بشین‌پاشو (واقعا آکواردیِ بشین‌پاشو جلوی یک انسان دیگه سخت‌ترین قسمتش بود، مخصوصا این که منم به طرز عجیبی اسکوات توی ذهنم بود) و یعنی می‌گم حتی برای من، الهه‌ی کاردانی یونان باستان، واقعا هیچی نداشت. ولی مثلا بعضی از زن‌هایی که می‌اومدند، با شوهرشون بودند و تمااام پروسه دست شوهرشون بود. خیلی عجیب بود. یعنی خودشون یک کلمه حرف نمی‌زدند، و مذهبی هم نبودند مثلا.

یعنی می‌گم یک تصویر ترسناکی بود برای من که این‌قدر هم از کارهای اداری و ناآشنا می‌ترسم، که اگه نزنم به دل ترسم، چی می‌شه. یا مثلا من خیلی از این حرکت بدم میاد که ملت می‌رن گواهینامه می‌گیرند و بعدش نمی‌شینند پشت فرمون :| با وجود این همه ترسم از رانندگی و قتل دیگران (مخصوصا این که نشون دادم حتی با دوچرخه هم قابلیت کشتن بقیه رو دارم) این‌قدر از این حرکت لجم درمیاد که اصلا قراره برم با مامانم یک جای دورافتاده تمرین کنم و در تلاش اول توی آزمون شهر موفق بشم. این که این‌قدر به خودم توی این چیزها شک دارم، احتمالا به مامانم هم برمی‌گرده. چون وقتی این طرح رو باهاش درمیون گذاشتم، گفت «تو؟ عمرا.» خشن به نظر میاد، ولی راستش بهش حق می‌دم. به هر حال جاه‌طلبی زیادی در این زمینه دارم و تصمیم گرفتم چیزهای زیادی یاد بگیرم.

 

اتفاقات دیگه‌ای که افتاد، این بود که پاسپورتم اومد. خوشبختانه هرکدوم از عکس‌های رسمیم به شیوه‌ی خودشون افتضاح‌اند و من تصمیم گرفتم هر جور شده دوستشون داشته باشم و نندازمشون دور و به دختر نوجوانی فکر کنم که این‌قدر از قید و بندهای دنیا آزاد بود که موقع عکس کارت ملیش مقنعه‌اش رو درست نکرد. با چند فرد غیرایرانی انگلیسی حرف زدم و بهم گفتند که خیلی خوب انگلیسی حرف می‌زنم. دوست دارم تلاش کنم که توی موقعیت‌های اجتماعی زیاد حرف بزنم. به بقیه بگم مسیر سبز برای دوچرخه است، یا مثلا اگه چیزی رو متوجه نمی‌شم، بپرسم. اصلا به‌خاطر همین از کارهای اداری می‌ترسم، چون خیلی آهسته و مختصر حرف می‌زنند و عصبانی به نظر میان. من شنواییم اون‌قدر خوب نیست، قطعا باید توضیحات زیادی بشنوم، و ابدا از دعوا شدن لذت نمی‌برم. چیز دیگه هم این بود که سجاد بهم گفت تصمیم گرفته برای ارشد بره، و من بهش گفتم خیلی خوشحال شدم. حتی خوشحال‌ترم می‌شدم اگه کانادا توی ذهنش بود. خیلی قلبم آروم می‌شه وقتی به انسان‌ها می‌گم یا اشاره می‌کنم که برام مهم‌اند. (تو نه، مهدی)

 

پریروز یک چیزی یهو به ذهنم رسید که حقیقتا حیرت‌زده‌ام کرد. این که من دیگه خیلی به آینده فکر نمی‌کنم. این دقیقا ویژگی تعیین‌کننده‌ی منه که خیلی به آینده فکر می‌کنم و برنامه می‌ریزم. نمی‌دونم چی شد که این‌طوری شد واقعا. ولی خیلی خوشحالم بابتش، چون این‌قدر اساسی بود که من حتی به عوض کردنش فکر هم نمی‌کردم. مثلا الان خیلی به حال اون لحظه‌ام فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اون روز چی کار کردم، یا قراره فرداش چی کار کنم. اگه دوست داشته باشم کاری رو انجام بدم، به بعدا نمیندازمش تا حد امکان. معمولا قبلا وقتی کسی ازم می‌پرسید حالم چطوره (و می‌دونستم همین‌طوری نگفته) می‌گفتم خوبم (اگه فکر می‌کردم همین‌طوری گفته، می‌گفتم ممنون) ولی مثلا الان خیلی وقت‌ها می‌گم که عالی‌ام. و واقعا عالی‌ام. احساس می‌کنم خیلی خوب دارم عمل می‌کنم. نه به این معنا که خیلی دارم تلاش می‌کنم. به این معنا که خیلی دارم زندگی می‌کنم و خیلی احساس می‌کنم از نظر روحی سالمم. بخشیش اینه که من واقعا نسبت به بقیه توی شرایط بهتری‌ام و مشکل جدی‌ای ندارم. بخشیشم اینه که کلا خیلی توی این مدت، حداقل این تابستون، توی مسیر خوبی رفتم. با انسان‌های خوبی بودم. به خودم خیلی فشار نیاوردم و تا حد زیادی به خودم اعتماد کردم. یکی دیگه از چیزهای خوبش این بود که یاد گرفتم این‌قدر به تصویر خودم از زندگی تکیه نکنم و همیشه یک دری برای امتحان کردن چیزهای جدید بی‌ربط باز بذارم. توی کوچه‌ها برم، فقط برای این که دوچرخه دارم و اون‌جا هم یک کوچه است که من تا حالا ندیدمش. من حتی قرار نبود دوچرخه‌سواری کنم. مطمئن بودم می‌میرم. ولی نه‌خیر، توی خیابون‌ها می‌رم و خیلی هم خوبم و خیلی جالبه که از حالت پیاده، مردم خیلی کم‌تر متلک میندازند. 

تابستون قبلی، شهریورش، گفته بود که خسته شدم از ترسیدن. نه این که هدفم این باشه که شجاع باشم. هدفم اینه که در قدم اول این‌قدر از همه چی نترسم. و الان واقعا نمی‌ترسم.

۱

آب جاری

دارم یک چیزی راجع به مباحث اقتصادی و بودجه‌بندی و همچین چیزهایی توی یوتیوب می‌بینم (برای آیلتس) و هی از فکر آینده‌ای که توش حقوق داشته باشم و توش بتونم برنامه‌ریزی کنم براش، بتونم با خودم بگم که چند ماه صرفه‌جویی می‌کنم و یک گوشی جدید می‌خرم، ذوق‌زده می‌شم. هر مبحث جدیدی که یاد می‌گیرم برام جالبه. 

احتمالا همیشه این‌طوری نمونم. این‌قدر باحوصله. این‌قدر مشتاق و بیست ساله. و این یکم غم‌انگیزه. مردم خیلی به خودشون حق می‌دن بابت خسته و غمگین و ترسو بودنشون. شایدم واقعا حق داشته باشند. ولی فکر می‌کنم در نهایت باعث می‌شه فقط راکدتر باشند. کاش تا جایی که می‌تونم، آب جاری بمونم.

۰

وضعیت

این‌طوریه که مثلا هر روز دو سه ساعت برای آیلتس می‌خونم و به نظر خودمم کافی می‌اومد، چون وضعیت reading و Listeningام قابل قبوله، و وضعیت speaking و writingام هم داره قابل قبول می‌شه. ولی امروز هی به این فکر کردم که اگه یهو مثلا یک متن سخت بهم بیفته چی؟ اگه یک جایی از صوت حواسم پرت بشه چی؟ اگه وسط speaking ازم یک چیزی بپرسه که من تا حالا بهش فکر نکردم چی؟ احتمالشون هم کم نیست، و مثلا در مورد speaking همون یکم مکث هم احتمالا تاثیر بذاره. خلاصه یعنی وضعیتی دارم که درسته قابل قبوله، ولی پایدار و کاملا مطمئن نیست. اگه حتی یکی از نمره‌هام هم کم‌تر از هفت بشه، دردسر داره.

با پگاه و فرزانه هم حرف زدم و در نهایت فکر کردم باید یک سری چیزهای دیگه از برنامه‌ام حذف کنم و هر روز مقدار بیش‌تری آیلتس بخونم. این یک ماه باید فشرده‌تر کار کنم. که واقعا کابوس منه، چون ابدا در موقعیت‌هایی که باید درس بخونم، نمی‌خونم. ولی مثلا از دفعه‌ی قبل که گفتم دوست دارم زیاد writing بنویسم، به‌جز یکی دو روز هر روز writing نوشتم. حتی الان دیگه ازش نمی‌ترسم. به‌خاطر همین به این یک ماه هم خوش‌بینم و خوشحالم که یکم به اولویت‌ها توجه کردم. امیدوارم آخرش خوب بشه.

۰

این که چرا فکر می‌کنم نباید به‌خاطر بی‌توجهی کردنِ بقیه، به کل دست از توجه کردن به بقیه بکشی.

می‌دونی، یعنی توی هر دوره‌ای یک نُرمی هست و بهتره که در نظر داشته باشی این حالت، تنها حالت ممکن نیست. لزوما بهترین حالت ممکن هم نیست. اگه دوست داری می‌تونی مثل اکثریت برخورد کنی، ولی عواقبشم باید بکشی. کسی که مجبورت نکرد، خودت خواستی معمولی باشی.

 

من فکر نمی‌کنم دقیقا مهربون باشم (چون هنوز باحوصله محسوب نمی‌شم)، ولی به احتمال قوی خوش‌اخلاقم. رفتارم از دید خودم اکثر اوقات دوستانه است، و کاملا هم عادت دارم که از طرف بقیه‌ای که به‌خاطر یک کار دانشگاهی یا یک چیز رسمی و غیرشخصی بهشون پیام دادم، نادیده گرفته بشم و مثلا در جواب ده خط، دو کلمه بگیرم. احتمالا مُدیه که الان هست. رفتار دوستانه یک ارزش محسوب نمی‌شه و مردم از تعارف و چیزهای این‌طوری هم که بیزارند. دیگه هیچی، همین برهم‌کنش‌های خشک می‌مونه و تو هم با خودت فکر می‌کنی نکنه منم نباید «:)» بذارم؟ (ببین انسانی که داره از ایمیل دادن به اساتید فرار می‌کنه، به چه چیزهایی گیر می‌ده.)

این وویس‌هایی که برای آیلتس گوش می‌دم، برای قسمت listening، خیلی برام جالب‌اند. چون معمولا دوتا فرد غریبه‌اند، که یکیشون داره از اون یکی، یک سری اطلاعات می‌گیره. همیشه هم جفتشون خیلی خوش‌اخلاق‌اند. مثلا گاهی اوقات بحثشون یک ذره شخصی هم می‌شه. من خوشم میاد. مکالمات این‌طوری خیلی زیباترند. یکم عواطف انسانی توشون هست. می‌دونی، اگه همون حالتی پیش بیاد که یکی توی راه رفتن به پلی چیزی باشه که از اون‌جا بپره و خودکشی کنه، چنین مکالماتی یک درصد ممکنه جلوش رو بگیرند. ولی اون مکالمات سردی که ما داریم؟ شک دارم. حالا نه این که این معیار روابط سالم باشه ولی بازم.

۱

We're happy, free, confused, and lonely at the same time

انتخاب واحد ترم هفت هم کردم و این می‌شه آخرین ترم کارشناسی. می‌شه گفت از خودم راضی‌ام. یعنی مسیر سختی بود برام و بهش عادت نداشتم، ولی الان که به خودم نگاه می‌کنم، به نظرم طوری شدم که بهم امید هست. امید این که واقعا یک فرقی ایجاد کنم. و دستاوردهای معقولی هم داشتم. این وسط هم اشتباهی دو بار واحد زبان انگلیسی گذروندم و فدای سرم. چند روز پیش به لینکدین یکی از استادهای شریف رسیدم و این بشر از دبیرستان تمام چیزهایی که می‌شه یک انسان بهشون برسه، درو کرده بود. واقعا وحشتناک بود :))) ولی حسودیم نشد، در عین حال که می‌دونم من چنین قابلیتی ندارم. یعنی می‌گم همین که یک جایی دارم، باعث می‌شه به بقیه‌ای که مشخصا ازم بهترند، خیلی حسودیم نشه و آروم باشم.

دوست دارم از کارهایی که برای مهاجرت می‌کنم، حرف بزنم، ولی یکم می‌ترسم که اگه نشه، خیلی احمقانه به نظر بیاد. ولی حتی با فرض نشدنش، خود پروسه‌اش واقعا برای من جالبه و پر از چالش‌های سخت انجام‌شدنیه؛ که دقیقا چیزیه که من بهش نیاز دارم. 

من یک ویژگی واقعا آسیب‌زننده‌ای که دارم، اینه که اگه از چیزی خوشم نیاد یا برام سخت باشه، تا روز قیامت ازش فرار می‌کنم. مثلا برای کنکور هم شیمی نقطه‌ی ضعفم بود و بازم می‌رفتم تست زبان می‌زدم و در نهایت هم درصد شیمیم کم شد. کاملا قابل پیش‌گیری. خیلی چیز احمقانه‌ایه واقعا. الان هم با قسمت writing آیلتس مشکل دارم یکم. به مراتب کم‌تر از شیمی، ولی خب، بازم دوست دارم فقط Listening گوش کنم یا reading بخونم یا با دیوار حرف بزنم. واقعا هر چیزی غیر از این که شروع کنم به نوشتن This chart illustrates و فلان و بیسار. این روزها عزمم رو جزم کردم که توی این یکی دو ماهی که باقی مونده، کلی writing بنویسم. یعنی حتی هدفم خود نمره‌ی آیلتس نیست، بیش‌تر این که حداقل من تمرین کنم و این ویژگی احمقانه‌ام تحت کنترلم باشه.

یا مثلا یک ماه دیگه امتحان یک درسیه که فیزیکیه و من حقیقتا توش سابقه‌ی تاریکی دارم. دوست دارم برای اونم زیاد بخونم و از پسش بربیام. یا مثلا بالاخره جبر خطی هم شروع کردم. آمار هم که اول تابستون شروع کرده بودم، همچنان دارم ادامه می‌دم. خیلی از دست ریاضی خسته شدم. این که هر چی تلاش می‌کنم، به جایی نمی‌رسه. داشتم فکر می‌کردم رهاش کنم، ولی بازم یاد بحث فندک آشپزخونه افتادم. این‌قدر تلاش کن که روشن بشه. آره، این‌ها چالش‌های این روزهاست من واقعا خیلی به خودم افتخار می‌کنم اگه از پسشون بربیام.

محشر می‌شه اگه پذیرش بگیرم. انگیزه‌ام ترسم از ایران نیست. فقط می‌دونی، دوست دارم خونه‌ی خودم رو داشته باشم. دوست دارم یک پروژه‌ای داشته باشم و یک جایی که الان آرزومه، روش کار کنم. کلا نمی‌دونم، تمام جزئیات و کلیات تصویری که توش تولد بیست و دو سالگیم توی کاناداست، قلبم رو پر از ذوق می‌کنه.

۱۱

چهار شهریور

نمی‌دونم افراد دیگه هم این‌قدر به عمیق کردن قدم‌های اپلای می‌پردازند یا نه (واقعا نمی‌دونی سارا؟) ولی من خوشم میاد. از رزومه خوشم نمی‌اومد البته، روانی شدم سرش. ولی SOP خوب به نظر میاد. من کلا آدم صادقی‌ام فکر کنم، ولی این‌جا دیگه خیلی روی صداقت وسواس پیدا کردم. در نتیجه واقعا فکر می‌کنم به این که چی بنویسم که واقعی باشه. نمی‌دونم، کمک می‌کنه که فکرهام سروسامون پیدا کنه.

برای آیلتس هدفم حتی خود آیلتس نیست. دوست دارم قشنگ حرف بزنم. دوست دارم درست حرف بزنم. اطرافم افراد زیادی نیستند که درست فارسی حرف بزنند. به خودمم امیدی نیست. بعضی اوقات که ایران‌اینترنشنال نگاه می‌کنم، غمگین می‌شم بابت این. به فارسی امیدی ندارم، ولی امیدوارم توی انگلیسی بتونم روون حرف بزنم. بتونم هر چی منظورم هست، به طرف برسونم. بتونم سریع یک نامه با لحن مناسب بنویسم. با لحنی که خودم دوست دارم، و با کلماتی که خودم دوست دارم.

نمی‌تونم حتی ادعا کنم که باهوشم، یا نمره‌های خیلی خوبی دارم، یا مهارت‌های زیادی دارم. ولی من یک چیزی دارم که اگه جای طرف مقابل بودم، از دستش نمی‌دادم. مخلوطی از خلاقیت، کنجکاوی، صبر، انعطاف‌پذیری و شجاعت. مهم‌تر از همه، علاقه به تغییر وگرنه هیچ‌وقت به این‌ها نمی‌رسیدم. قراره از همین‌ها توی SOPم بنویسم. هر چی که فکر می‌کنم درسته. قراره به راه خودم انجامش بدم و بذار ببینیم که قراره به کجا برسیم.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان