873

بعضی اوقات از صبح تا شبم رو لیست می‌کنم و فکر می‌کنم چرا ایران این شکلی زندگی نمی‌کردم و آیا خواستنش غیرمنطقی بود یا حق داشتم. امروز با بچه‌ها رفتم بدمینتون و خیلی خوش گذشت. هر شنبه صبح می‌رم. چرا توی ایران نمی‌کردم؟ زمین بدمینتون هیچ‌وقت نزدیکم نبود، پسرهامون باهامون نمی‌بودند، و آیا توقع زیادی بود که فرصتش در دسترسم باشه و این‌قدر راحت باشه که من از خواب شنبه صبحم بگذرم و توی دمای منفی شش پاشم برم بدمینتون؟ احتمالا نه. بعدش رفتیم خوابگاه وشنوی و توی آشپزخونه‌شون چایی خوردیم و حرف زدیم. چرا توی ایران نمی‌کردم؟ مردم یا خوابگاه بودند یا خونه‌ی مامان و باباشون. خوابگاهشون ابدا قابل‌مقایسه با خوابگاه وشنوی نبود. خوابگاهش قدیمیه، ولی کیف می‌ده توش بودن. توقع زیادی می‌بود برای یک فرد بیست‌و‌دو ساله که بتونه فضای مستقل داشته باشه؟ احتمالا نه. بعدش با هم رفتیم خرید، این‌طوری نیست که هرچی دلمون بخواد بخریم، حواسمون هست بازم نسبتا، ولی من توی ایران احتمالا دقیقا هزار سال طول می‌کشید که به قدرت خریدی برسم که الان هستم. چیز خاصی هم نمی‌خرم؛ گوشت و میوه و سبزی و اسنک و این چیزها. توقع زیادی بود که توی فروشگاه تحت فشار نباشی و قیمت‌ها روانی‌ت نکنند؟ احتمالا نه. بعدش با بچه‌های ایرانی‌مون رفتم کافه و برنامه‌ریزی کردیم. سه یورو پول قهوه‌ام رو دادم و بهش فکر هم نکردم. هر بار کافه رفتن توی ایران یک استرس و عذاب وجدانی داشت برای من که نمی‌دونی. هی بهش فکر می‌کردم. توقع زیادی بود که وقتی دوست داری، با دوست‌هات بیرون یک چیزی بخورید؟ بازم نه.

 

می‌دونم مردمی هستند توی ایران که زندگی راحتی دارند. بعضی‌ها زندگیشون هم راحت نیست و بازم جمعه صبح می‌رن کوهنوردی. من ولی همون آدمی هستم که ایران بودم. چرا این‌قدر سبک زندگی‌م فرق کرده؟

از وقتی اومدم، به این حرف زیاد فکر می‌کنم که آسمون همه‌جا یک رنگه. آسمون این‌جا برای من اصلا هم‌رنگ ایران نیست. آسمون این‌جا تمیزه. ستاره‌ها توی شب، اگه هوا ابری نباشه، مشخص‌اند. 

قبلا بهش می‌گفتم که من برای ایران ساخته نشدم. نه این که کسی باشه که لایق شرایط ایران باشه، ولی به صورت خاص حس می‌کردم برای من شدیدتره. چیزی نبود که از نظر روحی به من کمک کنه، به فرهنگ ایران وابسته نبودم، از جامعه‌اش دل خوشی نداشتم، و دلیلی نداشتم برای تحمل سختی‌هاش. انگار آروم‌آروم مسموم می‌شدم. مشخص شد که درست می‌گفتم.

۱

بیست‌و‌دو

یکی از استادهامون هست که آزمایشگاه خیلی خوب و پولداری داره. رسول بعضی آزمایشگاه‌ها که می‌ریم، به اطراف نگاه می‌کنه و کمدها رو باز می‌کنه و سرش رو تکون می‌ده و می‌گه These people are rich. این‌قدر گفته که دیگه این چیزها به چشم منم میاد. پریشب زهرا می‌گفت که این استادمون چهار یا پنج‌تا بچه داره و انگار سال‌های قبل هم همه‌اش maternity leave بوده. بعدشم همین‌طوری نشستیم و به حال خودمون تاسف خوردیم. نه این که وقتی این‌جور آدم‌ها رو می‌بینم، تحت تاثیر قرار نگیرم، ولی این‌طوری هم نیست که بگم کاش من شبیهشون بودم. با خودم و میلم به توی تخت موندن به‌نسبت راحتم. 

 

حس می‌کنم دارم بهتر می‌شم. می‌تونم عمیق‌تر فکر کنم و احساسات بیش‌تری هم داشته باشم. بی‌دردسر هم نیست خیلی. باید هر قسمت جدیدی که برام باز می‌شه، از گردوخاک تمیز کنم و یادم بیاد این قسمت برام چه نقشی داشت. چیزها توی ذهنم به هم گره می‌خورند و مثل دیروز غمگین و عصبی می‌شم. داشتم برای پرهام می‌گفتم با کلی غم و غصه می‌گفتم که حس نمی‌کنم این‌جا دوستی خیلی عمیقی پیدا کنم و می‌گفت که شاید باید بذارم حداقل دو ماه بگذره، که منطقی بود. دارم برای همه چیز عجله می‌کنم و هی به دیوار می‌خورم.

 

کاش یک چیزی توی این دنیا تاثیر خیلی عمیقی روی من می‌ذاشت. کاش یک چیزی برام معنادار بود. شاید منم در پرتوی اون چیز معنا می‌دادم. 

 

۰

Silhouettes

دیروز هفت ساعت توی ویدئوکال حرف زدیم. چند وقت پیش وسط ویدئوکال خوابم برد و بعدشم باز وسط ویدئوکال بیدار شدم. بیانم البته یکم مشکل داره، چون خوابیدنم سورپرایز نبود. از قبلش دراز کشیده بودم و چشم‌هام هم هی می‌بستم. رسول و وشنوی گاهی اوقات که سر‌به‌سرشون می‌ذارم، سرشون رو تکون می‌دن و با یک لحن مشخص می‌گن "This girl" و کیف می‌ده. آخر هفته‌ها معمولا پارتی داریم و کامیلا مجبورم می‌کنه برقصم. بعضی اوقات که داره می‌رقصه، ازش فیلم می‌گیرم و خیلی فیلم‌های قشنگی‌اند. گاهی اوقات حس می‌کنم برای بقیه جالبم، گاهی اوقات هم محبتشون رو حس می‌کنم.

 

دیروز وسط ویدئوکال نشستم گریه کردم. گریه‌ی شدید یعنی. یاد قبلا افتاده بودم. داشتم از یک شب سخت تعریف می‌کردم و برام جالب بود چطور من از همه‌ی این‌ها گذر کردم و الان حتی بهشون فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم صرفا گذر کردم و هیچ‌وقت هضم نکردم. هزارتا پرونده توی زندگیم هست که باید بررسیشون کنم و نمی‌دونم هیچ‌وقت می‌رسم یا نه.

 

دیروز که داشتم گریه می‌کردم و از این که ببینه، بدم نمی‌اومد و تلاشی برای کنترلش نمی‌کردم، امیدوار بودم که یک روز خوب می‌شم. نمی‌دونم دقیقا منظورم از خوب بودن چیه، ولی مطمئنم اگه باشم، می‌فهممش.

نوامبر

البته بهش هم که فکر می‌کنم، من بعد از دبیرستان با تقریبا هیچ‌کس از اون دوران رابطه‌ای نداشتم. واقعا نمی‌دونم چرا. دلم تنگ می‌شد گاهی، ولی مدیریت روابط نصفه‌نیمه برای من سخته. مامان و بابام عوض من عاشق روابط نصفه‌نیمه‌اند. گاهی اوقات تلاش می‌کنم مدل اون‌ها با خودم حرف بزنم. می‌گم که این آدم‌ها سرمایه‌ات‌اند و نباید از دستشون بدی. ولی در نهایتش فقط نمی‌شه. فکر نمی‌کنم راهی که من می‌رم، درست‌تر باشه، ولی برای من بهترین راه ممکنه. تلاش کردم که طور دیگه‌ای باشم و صرفا مثل اوتیس توی Sex Education شدم که این‌قدر وسواس به خرج داد که کارهای درست کنه که در نهایت همه‌اش غلط شد. 

می‌دونم که اگه آزادی کامل داشتم راجع به احساساتم، اگه تلاش نمی‌کردم برای راضی کردن بقیه، مشخص بود که از سنگ نیستم. ولی خب ندارم، و اگه دنبال راضی کردن بقیه نباشم حس می‌کنم خودخواهم. 

۰

نیمه‌شب.

امشب این‌جا پارتی هالووین بود و اصلا خوش نگذشت. دو نفر بیش‌از‌حد الکل مصرف کرده بودند و حالشون بد بود. صحنه‌ی غم‌انگیزی بود. الانم با کاستومم روی تخت نشستم و اخبار کوی و دانشگاه رو می‌خونم. یک دختری توی گروه دانشکده‌ی قبلی‌م بود که معترض بود و هی حرف می‌زد. از هر دو پیام یکیش پیام این بود و منم واقعا خوشم نمی‌اومد از طرز حرف زدن و برخوردش و جوی که ایجاد کرده بود، ولی فکر می‌کردم به این که اگه من ایران بودم، احتمالا دیوانه شده بودم تا الان، در نتیجه حداقل مقداری که تونستم، قضاوتش کردم.

دوست داشتم بدونم اگه ایران بودم، چی کار می‌کردم. دوست دارم بدونم الان باید چی کار کنم. سوادی ندارم و احساسی جز غم ندارم و چیزی متعجب یا عصبانیم نمی‌کنه. گاهی اوقات اشک توی چشم‌هام جمع می‌شه. بابام توی واتس‌اپ زنگ می‌زنه و جواب می‌دم و هر بار امیدوارم درست شده باشه و هر بار وصل نمی‌شه. دلم برای مامانم تنگ شده، دلم برای صبا تنگ شده. این‌جا چیزها خوبه. امروز کلی خرید کردم، دو روز تعطیل پیش رومه.

 

هنوزم چیزها برام ناواضح‌اند. نمی‌دونم چه احساسی به ایران داشته باشم. بعضی اوقات فکر می‌کنم که آیا بیست‌و‌یک سال یک جا زندگی کردن نباید وابستگی احساسی عمیق‌تری ایجاد می‌کرد؟ نباید الان درد می‌کشیدم؟ ولی نمی‌کشم. من این‌جا رو دوست دارم. ایستادن پشت چراغ قرمز حتی وقتی هیچ ماشینی نیست، دوست دارم. هنوز هم البته منتظرم. دلیل اصلی‌م برای مسافرت نرفتن اینه که هنوز کسی رو پیدا نکردم که فکر کنم می‌تونم مدت زیادی پیشش باشم و بهم خوش بگذره. نمی‌دونم همچین کسی این‌جا پیدا می‌شه یا نه، ولی دلیلی ندارم برای بدبین بودن.

 

کاش یکم مثل قبلا بودم عزیزم. کاش محبت کردن از ذاتم نرفته باشه. کاش یک روز از سر دوست داشتن گریه کنم و درد بکشم.

۰

نزدیک به اولین هالووین

نمی‌دونم واقعا چطور شد که این‌طوری شد، ولی از یک جایی، من دیگه احساسات شدیدی به انسان‌ها نداشتم به صورت کلی. حتی وقتی عاشق شدم هم می‌دونستم اگه درست نشه، من حالم خوب می‌شه در نهایت. در بقیه‌ی موارد که احساساتم نزدیک به صفر بود. به‌خاطر همین هم دوست ندارم کسی بهم بگه دلش برام تنگ می‌شه، چون من دلم تنگ نمی‌شه احتمالا. اصلا بقیه توی ذهنم نیستند چندان. همین الان هم بعد از یک‌و‌نیم ماه، دلم برای کسی تنگ نشده. میل زیادی دارم به دیدن بعضی انسان‌ها، ولی در عذاب نیستم اصلا.

بعد این‌طوری نیست که از سر نفرت باشه اصلا. واقعا فقط احساسی ندارم، و احساساتی که قبلا با شدت زیادی حس می‌کردم، الان توی یک دقیقه حس می‌کنم و پردازش می‌کنم و تموم می‌شه. به خودم هم باشه، مشکل خاصی ندارم. ولی در موقعیت‌های زیادی حس می‌کنم مجبورم که یک احساسی نشون بدم.

در مورد ایران هم احساسی ندارم. یعنی اوایلش که هر روز گریه می‌کردم و یک دقیقه هم از فکرش آزاد نبودم، ولی الان سر شدم. دیروز توی چهلم مهسا بودم و شمع روشن کردم. به این تجمعات شکل مناسک مذهبی نگاه می‌کنم. حس نمی‌کنم مثلا الان کار مفیدی انجام دادم، ولی اگه انجامش ندم، عذاب وجدان می‌گیرم. 

 

قبلا خودم رو توی یک مسیر می‌دیدم، و الان هم منطقا باید توی یک مسیری باشم، ولی اصلا نمی‌دونم کجاش. این‌جا با اعتماد‌به‌نفسم زیاد درگیرم. ترکیب بزرگ شدن توی ایران و خانواده‌ی بی‌اعتقاد به زندگی چند‌بعدی و تحصیل توی دوران کرونا اصلا جالب نبوده. از یک طرف توی آزمایشگاه تجربه‌ام با اختلاف کم‌تر از بقیه است، چون دانشگاهم حضوری نبود و نمی‌تونستم تهران باشم. توی ورزش یا هنر خاصی حرفه‌ای نیستم و این‌جا مردم خیلی‌هاشون توی یک چیز این‌طوری حرفه‌ای‌اند. هی تلاش می‌کنم با خودم حرف بزنم، خودم رو نکوبم و از فرصت‌هایی که دارم، استفاده کنم. ولی روزهایی مثل امروز قلبم بیش‌تر می‌لرزه و کنترل کردنش سخته.

 

شاید بی‌احساسی‌م از سر نفرت باشه. از سر تنها بودن برای مدت خیلی زیاد و سرد شدن قلبم. شاید اگه محبت بیش‌تری حس کنم، محبت بیش‌تری هم پخش کنم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان