البته بهش هم که فکر میکنم، من بعد از دبیرستان با تقریبا هیچکس از اون دوران رابطهای نداشتم. واقعا نمیدونم چرا. دلم تنگ میشد گاهی، ولی مدیریت روابط نصفهنیمه برای من سخته. مامان و بابام عوض من عاشق روابط نصفهنیمهاند. گاهی اوقات تلاش میکنم مدل اونها با خودم حرف بزنم. میگم که این آدمها سرمایهاتاند و نباید از دستشون بدی. ولی در نهایتش فقط نمیشه. فکر نمیکنم راهی که من میرم، درستتر باشه، ولی برای من بهترین راه ممکنه. تلاش کردم که طور دیگهای باشم و صرفا مثل اوتیس توی Sex Education شدم که اینقدر وسواس به خرج داد که کارهای درست کنه که در نهایت همهاش غلط شد.
میدونم که اگه آزادی کامل داشتم راجع به احساساتم، اگه تلاش نمیکردم برای راضی کردن بقیه، مشخص بود که از سنگ نیستم. ولی خب ندارم، و اگه دنبال راضی کردن بقیه نباشم حس میکنم خودخواهم.