382

هیچی واسه این روزای آخر ندارین بگین؟

۱۷

الان دیگه در تباه ترین حالت باید دایرکشنر باشین

دوستای صبا واقعا مریضن، میان عکس کارنامه های همو می گیرن. فک کن، دخترای سیزده ساله. فاکینگ سیزده.

سیستم آموزشی این کشور آدمو فاسد می کنه قشنگ.

۸

و در نهایت فقط زمان مشخص می کنه

میون همه ی چیزایی که درباره ی سال کنکور و اینا شنیدم و خوندم یه چیزی بود از آرمینا که می گفت امسال یا می سازدت یا نابودت می کنه. این جمله ای بود که کل زمستون و بهار شاید هر روز بهش فک می کردم (کاپ سخن طلایی). 

اولش که اینو گفت تابستون بود. فک کردم که من باهوشم و قوی ام (و در کنار اینا چال هم دارم) و کارایی کردم که هیچکس نکرده. چیزی در نهایت نمی تونه نابودم کنه. و بله، تابستون خوب و بود و پاییز خوب بود و فک کنم اواخر دی بود که داشتم زیر زمین درس می خوندم و داشتم گریه می کردم و می دیدم هنوز وارد اون دره نشده دارم جا می زنم و باهوش نیستم و قوی نیستم و شجاع نیستم و در کنار این که هیچ کدوم از اینا نیستم همه ی چیزای مهمی که داشتم ذره ذره از دست دادم و حواسم نبوده کلا. نمی تونستم بنویسم. کلمه ای نداشتم و جمله ای تو ذهنم نبود. فرزانه نبود. و در واقع هیچکس نبود. فک‌ کردم چرا اون قدر اطمینان داشتم که موفق می شم. و هر چی می گذشت مرددتر می شدم و بیشتر غمگین می شدم و بیشتر تنها می شدم و فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی تونستم. تمام اون جملاتی که تو پاییز به ذهنم اومده بود به خاطر تست زدن و اراده ی قوی کنار زده بودم و وقتی نیازشون داشتم دیگه نبودند. 

بعد از پنج ماه از اواخر دی (الان رو دارم می گم، اگه تو شمارش و ترتیب ماه ها ضعیفین، مثه این همسایه‌مون که معتقده بعد از خرداد مرداده) من می تونم بنویسم، فرزانه رو هم دارم و اگر چه از صبح دارم آرزوی مرگ می کنم ولی اگه عمیق بخوایم نگاه کنیم کاملا خوبم. بنابراین احتمالا نابود نشدم. ولی احساس ساخته شدنم ندارم راستش. فرزانه یه بار در وصف تغییراتم می گفت :«خودشیفته ترین آدمی که می شناسم حالا از خودش بدش میاد.» نحوه ی بیانش کمی آزرده خاطرم کرد ولی خب همین طوریه تقریبا. از خودم بدم نمیاد الان اصلا ولی خودمو با پارسال همین موقع مقایسه می کنم واسه اولین بار از گذشته بیشتر خوشم میاد.شاید فقط مربوط به شونزده / هیفده سالگیه و نه من.

علی می گفت شونزده سالگی بهترین سنه و هیفده سالگی کاملا اردینری. منم می گفتم کاملا کوته فکره و کاملا مشخصه هیفده سالگی بهتره‌. فک کنم باید یاد بگیرم به حرف بزرگ‌تر از خودم اعتماد کنم.

۵

379

احتمالا تو کل ایران خانواده ی ما تنها خانواده ایه که داره واسه اون بازیکن مراکشی غصه می خوره و ابدا به پیروزی توجه نداره. چون هیچکسم نگه ولی به هر حال می دونیم پیروز نبودیم که.


پ.ن: من بازیا رو نمی بینم چون وقتم می ره و من اونی بودم که با شکست آرژانتین سحری می خوردم و گریه می کردم. ینی می دونم که فقط به خاطر شرایط خانوادگی شیفته ی فوتبال نشدم. شاید اگه یه روز مقاومت روحی پیدا کردم پیگیرش بشم. ولی به هر حال با این که زیر زمین بودم وقتی گل شد زمین زیر پام لرزید :))

۱۴

378

صبا اومد خیلی شاکی بهمون گفت :«نمی دونم چرا هر وقت می بینین نشستم فک می کنین بیکارم.نه، من دارم فک می کنم.»

۰

377

ولی به نظرم از پست ترین کارای ممکن اینه که تاریخ تولد کسایی که دوس داری بزاری یه اپ یا هر چی بهت یادآوری کنه. لطفش به اینه که یاد خودت بمونه.

۶

376

یه سوال ادبیات هست مال دهه ی هشتاد که اون بیت «بهرام که گور می گرفتی همه عمر/دیدی که چگونه گور بهرام گرفت» رو جای بهرامش جاخالی کرده و گزینه هاش چیزایی مثه شهرام و ایناس. من هر وقت اون سوال رو می بینم به جبر زمانی لعنت می فرستم.

۱

375

یه خودآزمایی تو کتاب ادبیاتمون هست که یه شعر از خاقانی و یه شعر از حافظ رو میاره میگه مقایسشون کنید. جوابش میشه این که یکیشون هفت تا آرایه داره یکی نه تا یا یه چیزی تو این مایه ها. در نتیجه مال حافظ که تعداد بیشتری آرایه داره زیباتره. من از اون خودآزمایی متنفرم. واقعا.

۷

374

دچار نوعی تناقض شدم که زندگیمو آشفته کرده، اگه قرص جوشان رو توی آب گرم بندازم احتمالا واکنشش شدیدتر و دیدنش خیلی لذت بخش تره. اگه تو آب سرد بندازم خوردنش لذت بخش تره.

این ذهنم رو مشوش می کنه.

۸

در ستایش تلگرام

در هیفده و نیم سالگیم چیزی به اسم قرص جوشان رو کشف کردم و از بس زیبا و جالبه برام واقعا نمی تونم جز اون به چیز دیگه ای فک کنم.

۱

حتی باورم نمیشه داره تموم میشه

بزارین با یه جمله ی خردمندانه از مهدی، برادر دوقلوی سارا، احساسات فعلیم رو شرح بدم :«تا حالا انقدر به کنکور نزدیک نشده بودم.»

۲

و اوه، گوشی جدید و لپ تاپ جدید یادم رفت حتی

من هی تلاش می کنم به تابستون فک نکنم و دو دلیل واقعا خوب دارم : ۱. حواسم پرت میشه (این دلیل پدر و مادر و مشاور پسندمه) ۲. تا حالا ندیدم تابستون هیچ کنکوری ای خوب پیش بره * 

اما نمی تونم به این فک نکنم که یه ماه دیگه دیگه مجبور نیستم سنت املا و امداد و کوفت و بیسار رو مرور کنم، لازم نیس از استوکیومتری بترسم، لازم نیس انقدر عصبی و در هم ریخته باشم.

می تونم یه شب کامل چتامونو از اول تا آخر بخونم، می تونم در نهایت بعد از یک سال (بله، خرداد پارسال تصمیمشو گرفتم واقعا) وبلاگ حنا رو از اول تا آخر بخونم، می تونم قسمت های گوش نداده ی چهرازی رو گوش بدم، و اون یارویی که مهتا داد بهم، زیرزمین رو رنگ می کنم و یه تخت دو نفره بر پا می کنم (و نه، قرار نیس اونجا با کسی بخوابم) و با صبا اونجا بچه های بدشانس و احتمالا چند سری دیگه رو بررسی و تحلیل می کنیم. موقع رنگ کردنش هم مونا و نازنین و فاطمه رو دعوت می کنم و می تونم پایان درخشانی بر دوستی های دبیرستان داشته باشم. می تونم برم دوچرخه سواری و شاید بتونم به عصر جدیدی از کتاب ها بخزم.

فک می کنم الان اونقدر شوق پیدا کردم که برم شیمی بخونم.


* من دقت کردم که مردم دو دسته ان : یا سال کنکورشون بهترین سال زندگیشونه و تابستونش افتضاحه یا سال کنکورشون بدترین سال زندگیشونه و تابستونش معرکه اس (این دسته فقط شامل ساراس) 

سال کنکور من بی نهایت مزخرف و دردآور بوده در نتیجه من به خودم این حق رو می دم که اندکی به تابستون امیدوار باشم.

۱۰

از بحران شونزده سالگی به بحران هیفده سالگی تا بحران هیجده سالگی الی آخر

این سیستم «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین» رو واقعا نمی پسندم. ترجیح می دم کل زندگیم زیر لگد اسب حتی باشم ولی انقدر احساسات متنوع ویرانگر، آشفته ام نکنن.


* واقعا زندگی جالب و حیرت انگیزی دارم. دو تا سنجش قبلی غر زدم که رتبه ۱۲۰ چیه آخه، حداقل دو رقمی می خوام. این بار ۱۹۰ شدم. الانم دارم برای چار رقمی هدفگذاری می کنم. و حدس بزنین چی، الانم مامانم گفته ترجیحا به بابام نگم. هدفگذاریتون این باشه که شبیه مامان بابای من نشین. حرف رودریک رو هم قانون زندگیتون قرار بدین. «توقع بقیه رو از خودتون پایین نگه دارید که با هر چیزی بتونید خوشحالشون کنید.»

۲

خجلت زده میشم وقتی میام اینا رو می نویسم :))

من نمی دونم تعریف بیشعور از نظر دیگران دقیقا چیه، ولی از نظر من بیشعور دقیقا کسیه که سه کتاب واسه سوال طرح کردن داره که توش مباحثی مثه اسید و باز و اینا مطرح شده و صاف میاد از «بیشتر بدانید» سوال در میاره.

حقیقتا بهت زده شدم.

۶

368

من می دونم که به احتمال زیاد کنکور قبولم ولی حتی کورسوی امیدی در قلبم نیس که بتونم امتحانای مدرسه رو پاس شم.

۰

در پست های این چنینی قدر کانال و تلگرام رو می فهمم.

تنها اصلی که من تو خلاصه نویسیام رعایت می کنم (که در واقع اصلا اصل نیست) تبدیل فعل به مصدره. ینی دقیقا متن کتاب با تبدیل فعل به مصدر.

کاظم قلم چی بفهمه یه نفر با چار سال سابقه ی کانون هنوز این شکلیه، قطعا حمله ی قلبی بهش دست می ده.

۲

366

تنها زندگی ای که در حال حاضر از زندگی خودم عجیب تره زندگی احسانه.

سه شنبه قراره بره جلو داورای خندوانه اجرا کنه و شاید قبول بشه. از اون طرف مصاحبه ی دکترا داره. عجایب.

۵

یک بار برای همیشه : نظر خصوصی ندید و هیچ راهی نزاشته باشین.

ناشناس عزیزی که پیام دادی و هیچ راهیم نزاشتی، من واقعا از درصدا و اینا خبری ندارم. ینی این درصدایی هم که گفتی نمی دونم واقعن میشه یا نه چون به نظرم به سه رقمی نمی خورد.و این که کنکورم واقعا عجیب غریب شده و نمیشه یه چیز حتی نسبی برای رتبه گفت.

ولی انی وی، سایت کانون یه قسمتی داره برای تخمین رتبه و تراز و اینا. اونجا خیلی اطلاعات می ده بهت.

۱

364

ذهنم کاملا شبیه یه اتوبان شده. در آن واحد هزاران فکر ازش رد میشه. این که القا رو هنوز می لنگم توش، این که سارا دو سال قبل یه خواننده ای داشت که می گفت من وقتی واسه سارا کامنت میزارم و اولش می گم « سارا ...» دارم شوآف می کنم، این که آینده قراره چجوری بشه، این که تابستون می خوام خوشحال باشم. و هزاران چیز دیگه که واقعا بی ربطن به هم. خیلی دیر از اون غم زمستانه رها شدم، گفتم که، قبلشم از فک کردن فرار می کردم و الان از خودم توقع دارم تمام مشکلات زندگیم رو که هیفده سال و نیم روشون موندم سریع حل کنم و می دونم نمیشه. منطقم میگه نمیشه و فوقش دو سه تا مشکل ساده بردارم و در کمد رو ببندم و برم سراغ همون دو سه تا. و تنها شانسم اینه که الان منطقم به نسبت غالبه. شگفتی. 

داشتم به فرزانه می گفتم هی یه شخصیت پیدا می کنم و فک می کنم هی ! بالاخره فهمیدم کیم و باز می بینم نه، سراب بود. و پست یکی مونده به آخر پرسپکتیو می گفت شخصیت کودکی شخصیت اصلیته. نشستم به وقتی خیلی کوچک بودم فک کردم. 

می دونی، مامان من به تک تک جزییات ابعاد من دقت می کنه.البته خیلی چیزا رو نمی فهمه ولی در عوضش چیزایی رو می فهمه که من هیچوقت از خودم ندیدمشون. مخصوصا بدنم. این که دستام اشرافین. این که اندامم بی نهایت قشنگه و واسه هر کدوم کلی مدرک میاره با این که من از نظر جامعه کاملا متوسطم. و میگم فردی با این حد از عشق به من، هیچوقت از کودکیم تعریف نمی کنه. انقدر که بچه ی آروم و بی توجه شونده ای بودم من. فیلما و عکسای کودکیم با متینه. که یه هفت هشت ماهی ازم بزرگ تر بود و علاوه بر این برونگرای باهوش به نظر رسنده ای بود. و البته فک می کنم باهوش هم بود و من با اون مقایسه می شدم و دلسردکننده بودم. هیچوقت شیرین زبون نبودم و نسبت به اینا واقعا احساس بدی ندارم. چیزایی که خودم از کودکیم یادم میان خوبن. خنکن. من تو اتاق واقعا پرنورم که رو به حیاط واقعا سبزمون بود که نور دورمو گرفته بود و من اکثر اوقات تنها بودم چون مامانم دانشگاه می رفت. و حمید ازم مراقبت می کرد و خب هیچوقت در طول تاریخ پسران جوان علاقه ای به نگهداری از خواهر کوچک ترشون نشون ندادند. کودکیم سفید و سبز بود فک کنم. دو رنگی که من هیچوقت حتی بهشون به عنوان رنگ توجه نمی کردم. تو راهنمایی و دبیرستان خودمو تو آبی و بنفش و سیاه جست و جو می کردم و الان فک می کنم احتمالش هست که اشتباه کرده باشم. 

می دونی، باید سعی کنم قوی باشم که منطقی باشم و فعلا از انباری مشکلاتی که دارم این رو بردارم که ۱. سه سطحی القا رو تموم کنم ۲. موهامو کوتاه نکنم ۳. کم تر بر خودم (از خودم)(یا هر چیزی) خشمگین باشم.

ضمن این که آهنگی واسه این روزا ندارم و این جدا کلافه ام می کنه و تلگرامم در دسترس نیس چون سایفون لپ تاپ وصل نمیشه. لذا اگه شناخت نسبی از سلیقه ام دارین، و آهنگی در بند و بساطتون هست، خوشحال میشم بشنومش.

۸
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان