نیمه‌شب.

  • تازگی‌ها شب‌ها دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی بازم یک مانعی هست که نمی‌ذاره بخوابم. یک ساعت توی تخت غلت می‌زنم، بعدش باز به گوشیم پناه میارم، که درست نیست خیلی، ولی وقتی دیگه در این حد خوابم نمی‌بره، راه دیگه‌ای هم ندارم چندان. از اون طرف هم هر روز قراره هفت ساعت بخونم و بالاخره برای خودم آبی بذارم، و هر روز به اونم نمی‌رسم. این دو تا روی هم ناراحتم می‌کنند.
  • این ایده‌ی «نکنه مزاحمش باشم/نکنه از صمیم قلب ازم متنفر باشه/نکنه اصلا من رو لایق احساساتش ندونه/نکنه من خیلی زشت باشم و بقیه صرفا به‌خاطر این که ناراحتم نکنند بیست سال بهم نگفتند/ ...» و تعداد خیلی زیادی «نکنه»ی دیگه، توی ذهنم شناوره در هر لحظه. منطق هم حریفشون نمی‌شه. دیگه یک بار برای خودم توضیح بدم که به خدا کسی دوست نداشته باشه بخونتت، نمی‌خونتت. دو بار توضیح بدم، سه بار، ولی نمی‌شه که هر ساعت یک بار بهش فکر کنم. 
  • مدت زیادیه که توی خونه‌مونم فقط، و این‌جا کسی چندان بهم توجه نمی‌کنه. نه این که به من به طور خاص توجه نکنند، کلا خانواده‌ام به روابط انسانی و انسان‌ها این‌قدر رومانتیک نگاه نمی‌کنند که من می‌کنم. فکر می‌کنم اگه من یک شخصیت کاملا متفاوت پیدا کنم در یک روز، اگه فقط ظاهر یکم یکسان بمونه، کسی این‌جا متوجه نشه. فکرمی‌کنم اگه توی محیطی بودم که شناخته و پذیرفته می‌شدم، شاید کم‌تر با خودم مشکل داشتم. می‌دونی، انگار مثلا اون روح اجتماعی‌م دیگه الان ضعیف شده و اون ارتباطات اجتماعی سالم، براش مثل غذا می‌بود. 
  • و آخ، دلم برای ارتباطات حضوری یک ذره است. دقیقا یک ذره. دوست دارم حرف بزنم، دوست دارم به چشم‌های طرف مقابل نگاه کنم (که در لیست کارهای مورد علاقه‌ی من، آخرین مورده.) دوست دارم دست‌هام رو تکون بدم. باورم نمی‌شه دلم برای همچین چیزهایی این‌قدر زیاد تنگ شده. 
  • ولی الان فکر می‌کنم «نکنه من مهربون، باهوش، مسئولیت‌پذیر و زیبا باشم؟» می‌دونم نباید زیبایی رو هم‌رده‌ی این‌ها قرار بدم ولی فعلا ذهنم درگیرشه و با شما صادقم. «نکنه من دانشجوی قوی‌ای باشم، با آینده‌ی درخشان؟» 
  • یک قسمت از روتین شبم اینه که پوستر بهار رو باز می‌کنم و روش توضیح می‌دم که در راستای اهداف بهارم چی کار کردم اون روز. مثلا یکیشون اینه که تا پایتون پیشرفته برم و مثلا می‌گم امروز دو تا مسئله حل کردم و یا مثلا با فلان استاد حرف زدم. کار زیباییه. کلا این اقدامات پایدارکننده برای روح وحشی و ناپایدار من مناسب‌اند. با همکار یک لیست نوشتیم از چیزهای معنوی. مثلا این که مهربون‌تر باشیم. دوست دارم اون لیست رو بنویسم و هر شب مرورش کنم. به نظرم واقعا این که فردی باشم که جواب ایمیل نمی‌ده از من خیلی دور نیست، و باید برای این که مهربون باشم و بتونم درکی از دیگران داشته باشم، باید پیوسته تلاش کنم.
۶

On the floor

دو سه سال پیش چند تا ویدئو از خردسالی من پیدا کرده بودیم و چون توش یک سری بخش‌های فامیلی هم هست، هر وقت خاله‌هام یا دایی‌م اومدند براشون گذاشتیم. و اون موقع صبا نبوده و منم با اختلاف زیاد بامزه‌ترین موجود توی خونه‌مون بودم و نصف ویدئوها فقط از منه. منم هر بار حیرت‌زده می‌شم از دیدنشون.

و خیلی عجیبه؛ چون من واقعا عجیب بودم. یعنی این شکلی بود که اولا هزاران شعر بلد بودم و مثلا هر وقت شروع می‌کردم که اذیت کنم، یک نفر بهم می‌گفت «سارا، سارا، شعر منم بچه مسلمان رو بخون.» بعد منم در ثانیه کاری که داشتم می‌کردم رها می‌کردم و شروع می‌کردم به خوندن. یا مثلا چنان رابطه‌ی فوق‌العاده‌ای با رقص داشتم که در تصور نمی‌گنجه؛ مثلا همین‌طوری همه نشسته بودند، بعد یک نفر بهم می‌گفت «سارا پاشو برقص» و شما شاید ندونید، این کودکان فعلی فامیل ما جون به لبمون می‌کنند تا برقصند، ولی من بازم در ثانیه پا می‌شدم و می‌رقصیدم. بدون آهنگ. یک کودک سه ساله رو تصور کنید که سرود ملی رو می‌خونه، بعدش بدون آهنگ یک ربع می‌ره در حال خودش و می‌رقصه. رقص به‌شدت مسخره‌ای هم بود. یعنی از نظر بقیه مسخره بود، ولی به نظر خودم خیلی زیبا و مدرن بود. خلاصه من کودک رویایی هر خانواده‌ای بودم به نظر خودم.

بعد این قسمت دومش واقعا جالبه، چون من همیشه از وقتی یادم میاد، فکر می‌کردم خجالتی‌ام و امکان نداره رابطه‌ای با رقص داشته باشم و فلان. توی این ویدئوها، من بازم اون کودک خیلی درخشان و توجه‌جلب‌کنی نبودم، ولی هر کاری می‌خواستم، می‌کردم و خوشم اومد از این که واقعا لازم نیست انسان خیلی لازم نیست خودش رو به شناختی که از خودش داره، محدود کنه. مثلا من همچنان شاید بتونم توی گرجستان مهندسی شیمی بخونم، کسی چه می‌دونه.

۰

فروردین

باور این که دارم بزرگ می‌شم گاهی اوقات برام سخت می‌شه. مثلا این که دارم با ژنوم انسان کار می‌کنم، این که با خودم تا حد خوبی آشنا شدم و می‌تونم از پس خودم بربیام. می‌تونم این جریان رو پیش ببرم. یک بار گفته بودم مثل فندک آشپزخونه می‌مونه، هی می‌زنی و می‌زنی و هی روشن نمی‌شه، ولی در نهایت روشن می‌شه. حالا که روشن شده، من وحشت‌زده‌ام. یعنی هیجان‌زده‌ام، ولی وحشت‌زده هم هستم.

امروز با استاد محبوبم جلسه داشتم. می‌خواست بهم یک پروژه بده و پروژه‌اش محشرترین چیز ممکن بود. یعنی مخلوطی از تمام موضوعات محبوب من. و الان دو ساعت گذشته، و من همچنان باورم نمی‌شه قراره توی همچین چیزی باشم. یعنی باورم می‌شه، ولی باورم نمی‌شه که ممکنه بمونم. ممکنه واقعا انجامش بدم و این قراره شروع راهم باشه. خیلی می‌ترسم؛ می‌ترسم وسطش خسته بشم، می‌ترسم بیش از حد گیج‌بازی دربیارم، می‌ترسم نرسم، واقعا هر لحظه هزاران احتمال جدید به ذهنم می‌رسه. این‌قدر که حتی نمی‌تونم خوشحال باشم بابت همچین موضوعی. می‌دونی، گفته بودم، آدم توی این سن من دیگه به اندازه‌ی کافی آسیب خورده برای این که محتاط باشه و به بهترین چیز ممکن فکر نکنه و هی تلاش کنه معقول باشه. ولی نه‌خیر، من دوست ندارم از سایه‌ی خودمم بترسم. به خودم می‌فهمونم که این اتفاق خیلی زیباییه، و منم می‌تونم به خودم اعتماد کنم. تلاش می‌کنم، و از پسش برمیام.

۳

"Sad 10s"

اسپاتیفایم پر شده از پلی‌لیست‌های دهه‌ی ... ده (؟). 2010 تا 2020 یعنی. یا 2019، نمی‌دونم. خیلی برام عجیبه راستش. چون همه‌شون آهنگ‌هایی دارند که یک بخشی از زندگی‌م یا خودم یا بقیه خیلی بهشون گوش می‌کردیم. یک جور حس تعلق بهم می‌ده، که مشخصا دوستش دارم. خوشم میاد از این که سال 2000 به دنیا اومدم و الان دهه‌هاشون، دهه‌های منم هستند. 

۰

Battles

بعضی اوقات که وسط کلاس‌هام و درس‌هام به خودم نگاه می‌کنم، از خودم خوشم میاد. نمی‌دونم، یک طور جالبی‌ام. مثلا از یک طرف ایمنی می‌خونم، از یک طرف دنبال اپی‌ژنتیکم، از یک طرف با پایتون کار می‌کنم، مجموعشون خیلی تصویر خوشایندیه. من خوشم میاد بعدا هم همین باشه زندگی‌م. مجموعی از همه‌ی این موضوع‌ها، و پیدا کردن یک رابطه‌ای این وسط. من معمولا از زیست این‌جا حرف نمی‌زنم. این چند روز حس کردم دوست دارم بیش‌تر حرف بزنم.

از این روزها هم خوشم میاد. صبح‌ها نسبتا به موقع بیدار می‌شم. یک تا سه استراحت اجباری دارم. سه تا هشت می‌تونم بخونم، و بعد از هشت بازم استراحت اجباریه. به نظرم استراحت اجباری خیلی استراتژی مفیدی بوده برام. یعنی می‌فهمم دیگه من بودجه‌ای که از روزم برای درس دارم، مشخصه و اگه قراره کاری کنم، بهتره الان کنم و دیگه از بقیه‌ی روزم سخاوتمندانه وقت ندم که باز فرداش خسته بشم و برنامه‌ام به هم بریزه. 

شب‌ها هم سریال می‌بینم، تلگرامم رو باز پاک می‌کنم، یکم کتاب می‌خونم، و می‌خوابم. این روتینیه که واقعا و عمیقا دوست دارم و بهم می‌سازه. حالا البته الان دارم ساعت دو پست می‌ذارم، ولی به خاطر اینه که فردا صبح قرار نیست درس بخونم. نمی‌دونم کار درستیه که بیدار موندم یا نه؛ باید روش فکر کنم.

ویدئوهای افراد سازنده‌ی یوتیوب مشوشم می‌کنه. من حسودم ولی این از حسودی نیست. فقط زندگی براق و دقیقشون خیلی برام عجیبه. من از اون افرادی‌ام که از یک سری تصاویر سوراخ‌ها منزجر می‌شند و دیدن این ویدئوها برام همون حس رو داره. نه این که از اون افراد بدم بیاد. افراد خوبی به نظر میان، فقط اون سبک زندگی بهم حس ناخوشایندی می‌ده. به خودم می‌گم «وقتی بهت حس خوبی نمی‌ده، نبین. لازم نیست ببینی‌شون تا بتونی بهتر درس بخونی.» و فکر خوبیه. از نفرت حفظ می‌شم، به خودم اعتماد می‌کنم، و آروم‌ترم.

Let them be them, let us be us.

خیلی سخته خودت رو از تاثیر مد در امان نگه داری، یا حداقل بفهمی کدوم قسمت از فکرهات و پیش‌فرض‌هات، مال خودت نبودند و فقط بهت تلقین شدند و تو هم پذیرفتی. زندگی من براق و دقیق نیست و در واقع کاملا برعکس، ولی ازش خوشم میاد. برای الان ازش راضی‌ام. توی تخت با گوشی کار می‌کنم و ساعت خوابم هنوز دقیقا ثابت نیست و موقع دیدن ویدئوهای یوتیوب کامنت می‌خونم و نه این که این‌ها درست باشند، ولی واقعا به نظرم زندگی‌م می‌تونست فاجعه‌بارتر باشه. هر روز دارم تلاش می‌کنم؛ ولی از خودم راضی‌ام و از زندگی‌م خوشم میاد. 

بین تمام نفرت از خود، یا صرفا بی‌علاقگی به خود، یک سری لحظات معدودی در روز هست که به خودم اطمینان دارم. عمیقا اطمینان دارم. و اون لحظات بهم خیلی خوش می‌گذره. معمولا حتی بابت این عذاب وجدان دارم که زیاد این‌جا می‌نویسم، من گرایش زیادی دارم که فکر کنم مزاحم کسی‌ام و هیچ‌وقت دوست ندارم مزاحم باشم. ولی الان ... نه، حس خاصی ندارم بابتش. دوست دارم بنویسم و می‌نویسم.

۱

Uri Alon

من جای شما بودم، ادامه نمی‌دادم.

امروز صبح که بیدار شدم، می‌خواستم بمیرم :))) یعنی برای اولین بار در چند روز اخیر خواب کافی داشتم و تقریبا به‌موقع بیدار شده بودم و شب قبلش هم خوش گذشته بود و همه چی، ولی من واقعا احساس نگون‌بختی می‌کردم. در حالت عادی در چنین وقت‌هایی هم درس نمی‌خونم و هم با وجود این که انتخاب کردم درس نخونم، از دست خودم عصبانی‌ام. این دفعه ولی با خودم مهربون بودم و هی گفتم «بیا بخون، یکم زیست بخونی روبه‌راه می‌شی. اگه هم نشدی با خیال راحت استراحت کن.» چون در حالت عادی می‌ترسم که اگه استراحت نکنم خسته‌تر بشم، ولی چند روز پیش یک ویدئو توی یوتیوب دیده بودم که یک انسانی یک هفته روتین زندگی هاروکی موراکامی اجرا کرده بود (بیداری ساعت چهار صبح، ده مایل دویدن، پنج ساعت نوشتن، نه شب خوابیدن) و مثلا سه روز گذشته بود، اونم می‌خواست بمیره ولی ادامه داد و اتفاقا یکم بعدش همه چی خیلی زیبا شد. منم وسط همون نگون‌بختی و لحظات غم‌بار بهش فکر کردم و گفتم امتحانش کنم.

خلاصه، بلند شدم و زیست خوندم و بعدش کلاس روش تحقیق داشتم. از روش تحقیق خوشم میاد کلا (همیشه آرزو می‌کنم که کاش ترم یک بود.) و این دفعه، استادش مقاله‌ی حیرت‌انگیزی آورده بود. درباره‌ی این بود که چطوری موضوع تحقیق انتخاب کنیم. مقاله‌اش کوتاه بود و به نظرم اگه ربطی بهتون داره بخونیدش حتما. حالا، این اصلا مهم نیست، چون من قراره خط به خطش رو دوباره بگم.

چند وقت پیش با بچه‌هامون داشتیم یک کورس Systems Biology می‌دیدیم، که درباره‌ی ارتباط اجزای زیستی با همه، و یک کتاب مرجع داشت که اسم نویسنده‌اش Uri Alon بود. من نتونستم کتابش رو بخونم، ولی چون اسمش عجیب بود، یادم موند. این مقاله رو هم که دیدم، اسمش یادم اومد. اولش فقط گفتم چه جالب، ولی بعدش هی مقاله پیش رفت. راجع به این گفت یک آزمایشگاه محیطیه برای پرورش دادن یک پژوهشگر. و کلا اولویت آزمایشگاه باید آدم‌هاش باشند، نه مقاله‌ها و مسائل. بعدش راجع به این که توی research تو یک صدای بیرونی داری، که توش بقیه تحریکت می‌کنند که توی چه زمینه‌ای کار کنی، و یک صدای درونی. بعد دیگه من این‌جا حیرت‌زده شدم.

چون حالا درسته که الان مردم یکم به موضوع علاقه توی انتخاب رشته توجه می‌کنند، ولی این‌جا واقعا خیلی توجهی نمی‌شه. یعنی منظورم اینه که مثلا به همکلاسی‌هام نگاه می‌کنم، با این که سمت چیزی دارند می‌رن که دوستش دارند، ولی اکثرا حقیقتا براشون مهم نیست اون مسئله. فقط دارند یک مسیری می‌رن که به یک شغلی برسند. این inner voiceای ازش حرف می‌زد، این‌جا حتی مطرح نیست. من فکر می‌کردم دیوانه یا بیش از حد دراماتیکم که همچین چیزی حس می‌کنم. 

بعد در ادامه‌اش می‌اومد می‌گفت که اگه دقت کنی، هر فردی به یک pattern علاقه داره. یکی دوست داره مثلا یک چیز پذیرفته شده رو رد کنه، یکی دوست داره تاییدشون کنه. یکی به اون قسمت کار فنی علاقه داره. یکی به علوم پایه علاقه داره و یکی به علوم کاربردی. این‌ها به این برمی‌گرده که خود اون فرد چه درکی از دنیا داره. با چه فیلتری داره می‌بینه. و تک‌تک این فیلترها توی علم مفیدند. 

و در آخرش، درباره‌ی مسیر پژوهش توضیح می‌داد. این که چون توی مقاله‌ها این شکلیه، ما هم فکر می‌کنیم که احتمالا مسیر پژوهش هم سرراست و منطقیه. می‌گفت همچین تصوری باعث می‌شه هر انحرافی، بهمون اضطراب بده و غیر قابل تحمل باشه. تصویر منطقی‌تر اینه که ما از نقطه‌ی A می‌ریم به سمت B، بعد هی مسیرمون منحرف می‌شه و دور خودمون می‌چرخیم و این‌جا وارد یک چیزی می‌شیم که خود Uri اسمش رو گذاشته بود «ابر» که مرز شناخته‌های ما و ناشناخته‌هاست. و می‌گفت توی ابر که هستی، یک موضوع جدید پیدا می‌کنی به نام C که اتفاقا ممکنه خیلی هیجان‌انگیز باشه. چیزی مثل پنی‌سیلین یک نقطه‌ی C بوده. چون C توی ابره، توی ناشناخته‌هاست و B توی شناخته‌ها. 

تک‌تک کلماتش برام الهام‌بخش بود. نه فقط راجع به علم. همین قضیه‌ی ابر. من هی دارم فکر می‌کنم و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم، فقط گیج‌تر می‌شم. چند روز پیش فکر می‌کردم باید کم‌تر فکر کنم، چون می‌ترسم بینشون گم بشم. فرزانه بهم یک کتاب داد که مضمونش این بود که از گم شدن نترس. و این قضیه‌ی ابر هم بهم آرامش می‌داد. به خاطر همین دوست دارم کم‌تر بترسم. می‌تونم از اون ابر بیام بیرون و توی شناخته‌ها باشم و می‌تونم تحمل کنم و توی ابر باشم، و در عوض یک جا، بالاخره به نتیجه‌ای می‌رسم.

 

رفتم و توی گوگل اسمش رو سرچ کردم و یک ارائه ازش پیدا کردم که اولش راجع به همین‌ها حرف می‌زد. و فهمیدم لیسانسش فیزیک بوده و هم‌زمان بازیگر تئاتر بوده و بداهه کار می‌کرده (؟) :))) بعدش راجع به این حرف می‌زد که چون خود دانش چیز منطقی و objectiveایه، ما فکر می‌کنیم که نمی‌تونیم دیگه بعد انسانی بهش اضافه کنیم. و درسته، دانش کاملا از انسان‌ها جداست و همین زیباییشه. ولی ما یک science culture داریم، و لزومی نداره که اونم منطقی باشه. اون‌جا می‌تونیم از بعد احساسی هم حرف بزنیم.

پریروز داشتم راجع به یک پروتئینی می‌خوندم، بعد آخر پاراگراف نوشته بود به این دلیل، جهش‌ها توی این پروتئین با سرطان همراه‌اند. بعد نشستم گریه کردم :))) نه چون سرطان غم‌انگیزه، نمی‌دونم چرا راستش. من تازگی‌ها هر وقت به موضوع تاثیرگذار علمی‌ای برمی‌خورم، گریه می‌کنم. اصلا خوب نیست چون با توجه به تعداد جهش‌هایی که به ایجاد سرطان کمک می‌کنند، من باید هر لحظه گریه کنم. با این مقدمه، فکر کن که امروز چطوری بودم :))

خلاصه نمی‌دونم از همه‌ی این حرف‌ها قراره به چی برسم :)))) فقط نوشتم که اولا خاطره‌ی امروز برام بمونه. دوما یک جوری توی انتشارش نقش داشته باشم.

۵

هی برای خودت بهانه می‌چینی که قلبت نشکنه.

مشهد این مدت زیاد طوفان اومد. همین الانم نصفه‌شبه، صدای طوفان میاد و منم زیر نور چراغ مطالعه‌ی منعطف، کاملا مینیمال و آبی صبا داشتم یک کتاب با جلد آبی می‌خوندم، و جلوم هم یک پوستر از اورانوسه. به‌قدری آبی هست که خوشحالم کنه.

داشتم فکر می‌کردم کاش یک جا بودم که زیاد طوفان می‌اومد. منم همین‌طوری می‌نشستم یک جا و کتاب می‌خوندم. بعدش به خودم گفتم «نه، فکر می‌کنی، تو زود از طوفان زده می‌شی، فلان می‌شه، بیسار می‌شه، خلاصه داری چرت می‌گی.» 

ظهرها با صبا مسابقه می‌دم. ضرب اعداد دورقمی در دورقمی. امکان نداشت چنین برنامه‌ای از زیر دست صدای قضاوتگر می‌اومد بیرون. می‌گفت «تو فکر می‌کنی؛ ظهرها خسته‌ای، اگه از مغزت به‌زور کار بکشی، اونم سر همچین کار بی‌هدفی، بعدش عصر دیگه نمی‌تونی برگردی سر درست.» ولی خب، حداقل تا الان خوش گذشته. از معدود ویژگی‌هایی که توی دبستانم بابتش از خودم خوشم می‌اومد، همین محاسبه‌ی سریع‌تر از همه بود. الانم یاد همون موقع میفتم. عصبی کردن صبا هم مثل همیشه خوشاینده.

چند هفته قبل هم یک روز بود که همین‌طوری بیهوده تلگرامم رو حذف کردم و گفتم شب نصب می‌کنم. برنامه‌ای نداشتم برای ادامه دادنش، ولی خیلی خوش گذشت و ادامه‌اش دادم. یعنی ساعت مطالعه‌ام تغییری نکرده، ولی خوشم میاد از این که در طول روز فقط خودمم و خودمم و می‌تونم در خلوت خودم، به تفریحات احمقانه‌ام بپردازم. 

این برنده‌های نوبل، همه‌شون انگار راهشون از یک کنفرانس، یک مقاله، یک سخنرانی، یا همچین چیزی شروع شده. عزیزم، منم از این خوشم میاد که هی خیلی casual چیزهای جدید امتحان کنم. نه این که براش تلاشی کنم. صرفا همه‌ی درها رو نبندم. وقتی این موهبت رو دارم که می‌تونم ایده‌های جدید داشته باشم، چرا به زور خاموشش کنم تا صرفا مطابق محیط باشم؟

حداقل شش ماهه که قراره مقاله‌ی واتسون و کریک رو چاپ کنم و بزنم به دیوارم و هی برای خودم بهانه میارم که این لوس‌بازی‌ها چیه، و فلان و بیسار. زن، چی شد که تو این‌طوری شدی؟ چرا این‌قدر اعتماد به نفس نداری برای چیزهایی که می‌خوای باشی و چیزهایی که می‌خوای داشته باشی.

مردم از این حرف می‌زنند که تو هر برنامه‌ای بریزی، دو روز بهش عمل می‌کنی، و بعدش دوباره به حالت اولت برمی‌گردی. ولی مشاهدات چند سال اخیر من اینه که نه خیر، درسته که نود درصد اوقات از خودت ناراضی‌ای، ولی اگه تلاش کنی، اگه مبارزه کنی، اگه خارج نشی، اتفاقا خیلی هم تغییر می‌کنی. 

من توی نوزده سالگی، یک سیستم جامع برنامه‌ریزی می‌خواستم، و الان دارمش. بعد از هزار بار تلاش کردن برای record کردن خودم، الان دارمش و راحت و پیوسته هم دارمش. شب‌ها برای روز بعدم برنامه می‌ریزم، عملکردم توی همون روز ارزیابی می‌کنم، چیزهایی که باید یادم بمونه، به خودم یادآوری می‌کنم و درسته که بی‌نقص نیست، ولی دارمش به هر حال. فعلا هم ازش خسته نیستم و طبق انتظارم خیلی هم صلح و آرامش می‌ده بهم.

توی یک جایی فکر می‌کنی که دیگه حوصله‌ی ناامیدی و شکست نداری. من دارم تلاش می‌کنم که درست از اون‌جا بگذرم. به خودم بفهمونم زندگی‌ای که من دنبالشم، قطعا کلی شکست و ناامیدی داره. ولی منم قطعا از پسشون برمیام.

۰

Oceans

من هی تلاش کردم انتخاب کنم و روی یک مسیر متمرکز کنم و در عمق فرو برم و این‌ها، ولی دقیقا به نظر نمیاد درست‌ترین کار باشه. حداقل نه در سطحی که من دارم انجامش می‌دم که تقریبا همه چی داره حذف می‌شه از زندگی‌م. با حذف حاشیه‌ها، بازم حاشیه هست، در نهایت فقط زندگی‌ت کوچک و کوچک‌تر می‌شه و تو هم وسواسی‌تر.

خیلی خوندن برای آیلتس خوبه. می‌دونی، انگار دارم یک شخصیت جدید برای خودم درست می‌کنم. مثلا باید درباره‌ی آشپزی، سیاست، اقتصاد، هنر و چیزهای متنوعی محتوا ببینم و بخونم. توی شخصیت جدیدم می‌تونم اطلاعات جالبی داشته باشم. مثلا این که ارمنی‌ها و یونانی‌ها با هم خیلی خوب‌اند. می‌تونم غذاهای عجیب بخورم. می‌تونم تصویر کلی و حدودی‌ای از دنیا داشته باشم. می‌تونم حتی یکم گل و گیاه بشناسم. کارهایی نیستند که من در حالت عادی بتونم انجامشون بدم. فکر می‌کنم که باید فقط روی یک چیز تمرکز کنم. ولی الان که بهانه دارم، می‌تونم راجع بهشون بخونم. خوش می‌گذره بهم.

فکر می‌کنم اگه انرژیم رو بذارم روی این چیزهای حاشیه‌ای، دیگه انرژی‌ای برای درس خوندن نمی‌مونه. امروز داشتم فکر می‌کردم چقدر از یاد گرفتن خوشم میاد. و هی هم سرکوبش می‌کنم، چون می‌ترسم که اگه تموم بشه، من که این‌قدر بهش وابسته‌ام قراره چی کار کنم. ولی خب، شاید یک خودتنظیمی مثبت باشه این‌جا.

شاید چون حالم خوبه، دارم اشتباه می‌کنم، ولی فکر می‌کنم پارسال تونستم یکم توی کنترل خودم بهتر بشم. دیگه اون موجود وحشی‌ای که وقتی دوست داشت، هفت ساعت می‌خوند و وقتی نمی‌خواست کلا توی تختش می‌موند و سریال می‌دید، نیستم. الان از تخت میام بیرون، حتما صبحانه می‌خورم و برای بقیه‌ی روز به خودم استراحت نمی‌دم و از شروع‌های دیرهنگام کم‌تر می‌ترسم. کلا خیلی شناخت خوبی از خودم دارم و می‌دونم چطوری وضعیت‌های مختلف خودم رو کنترل کنم. و دیشب داشتم به پگاه می‌گفتم که امسال یک جورهایی اولین سال بزرگسالی‌مونه. دارم فکر می‌کنم شاید بتونم به خودِ بزرگسالم مسئولیت‌های بیش‌تری بدم و اطمینان داشته باشم که از پسشون برمیاد.

منم خیلی به این فکر می‌کنم که چرا این‌قدر حرف می‌زنم.

۱

River

داشتم با پگاه راجع به عید حرف می‌زدم، بعد می‌گفتم که از یک طرف دوست دارم آهسته درس بخونم و یکم استراحت کنم و این‌ها، از یک طرفم می‌گم چرا باید وقتم رو هدر بدم. بعد یاد کانون و «فرصت طلایی نوروز» افتادیم و فکر کردم این درگیری عمیقم احتمالا از همون‌جا منشأ گرفته.

یک سری mindsetهای حاصل از زندگی توی ایران هست که دیگه خیلی اشتباه بودنش بدیهیه و انسان باهاشون درگیر نیست. حالا برای هر کس بسته به خانواده‌اش و این‌ها فرق داره، ولی مثلا من به پوشش دیگران کلا توجهی ندارم. یعنی حالا هر چی باشه، توی ذهنم قضاوتی شکلی نمی‌گیره. فکر می‌کنم که قشنگه یا نه، یا مده یا نه، ولی فکر نمی‌کنم مثلا چون کسی چادر پوشیده یا هر چی، فلانه یا بیساره. حتی به فکرم نمی‌رسه کسی بابت پوشش‌اش سزاوار این باشه که بهش تجاوز بشه. چه برسه به این که عمومی بگم که قربانی مقصره.

یا مثلا قضاوتی مرتبط به جنسیت افراد ندارم. همچین چیزهایی برام بدیهی‌اند و چه در رابطه با خودم، و چه بقیه باهاشون درگیر نیستم. واقعا هم خوشحالم بابت این موضوع. قبلا فکر می‌کردم چون دیگه چنین چیزهایی توی ذهنم نیست، پس لازم نیست نگرانی‌ای داشته باشم، ولی الان فکر می‌کنم فقط همین چیزهای فوق بدیهی روم تاثیر نذاشته و هزار تا فکر ریز و کوچک هست که همچنان توی ذهنم، پررنگ و محکم هست.

یک پی‌امی چند وقت پیش دیدم توی تلگرام، که الان نمی‌تونم لینک بدم و امیدوار باشید بعدا یادم بیاد لینک بدم، و می‌گفت خیلی از ضرب‌المثل‌های ما (که من دقیقا یادمه توی ذهن کودکانه‌ی من اصل بودند و نه چیزی که بشه بهشون شک کرد و همچنان هم همون‌اند.) مسموم‌اند. مثلا همین که کرم از خود درخته، یا این که «تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها». 

که خب بیرون انداختن این‌ها از ذهنم راحته. ولی این ستایش رنج ابدا از ذهنم بیرون نمی‌ره. این که تحمل در همه‌ی شرایط این‌قدر ستوده می‌شه. این که خیلی از چیزهایی که واقعا ارزش‌اند یا توی فرهنگ ما ارزش نیستند، یا کلا ضدارزش‌اند. مثلا شجاعت می‌شه بی‌ادبی. این که در برابر مزاحمت داد و فریاد کنی می‌شه بی‌حیایی. همین «حیا» واژه‌ی مسخره‌ای نیست؟

چند وقت پیش توی گروه دانشکده‌مون یکی گفته بود نباید این‌قدر همیشه تلاش کنید بهره‌ور باشید. و من این‌جا گفتم به‌به. و بعدش ادامه داد که تحقیقات نشون داده این که یک زمانی رو به این اختصاص بدید که هیچ کاری نکنید، کمک می‌کنه که productiveتر باشید. و این‌جا دیگه من به دوربین خیره شدم. به نظرم لازم نیست همیشه productive باشیم، چون زندگی همه‌اش راجع به اندازه‌ی چیزهایی که به دست آوردی، نیست.

و من می‌تونم به صدای قضاوت‌گر درونم که بابت همه‌ی این‌ها اذیتم می‌کنه، بی‌توجه باشم، ولی موضوع اینه که من لازمش دارم. به هر حال که یک سری کارهای غلطی هست که من برای انجام ندادنشون به همین صدای قضاوت‌گر نیاز دارم. نمی‌تونم به هر چیز مدرنی بگم آره. جدا از این، من این همه خشت می‌ذارم که خودم رو بهتر کنم، بعد یک انسانی میاد و یک چیزی می‌گه راجع به این که کل زندگی‌ت رنج بکش و یک لحظه به خودت افتخار کن، و اگه کل زندگی‌ت رنج نکشی قراره به محض از دنیا رفتنت فراموش بشی و زندگی‌ت کاملا بی‌ارزش باشه، و بله، من یک دیوار فروریخته دارم و باز باید شروع کنم و به خودم بفهمونم ساختن این دیوار مهمه. داشتن نگرش خودم مهمه.

یا مثلا تازگی‌ها هی مچ خودم رو می‌گیرم در حالی که موقع خوندن احساسات بقیه می‌گم «باشه دیگه، تو خودت رو لوس نکن.» می‌دونی، انگار هر چقدر هم تلاش کردم، یک جایی دیگه این مبارزه رو باختم و سرزمین خودم رو از دست دادم. کاش ادامه بدم به مبارزه‌ام. کاش توی بیست سالگی تسلیم نشم.

۰

به قول محمدعلی، پست مورددار :))

  • هشت روز از شروع بهار گذشته و پلی‌لیست بهار من هم‌چنان خالیه. آخر سال آهنگ‌های محشری پیدا کردم ولی اون‌ها توی پلی‌لیست زمستون‌اند. حتی با وجود این، من از ماهیتش خوشم میاد. احتمالا به‌خاطر کاورش. مکالمه‌ی عمیق در قطار. چی از این دلخواه‌تر؟ چیزی که یکم خوشحالم می‌کنه، اینه که عکس‌های کاوری که برای سه تا پلی‌لیست فصلی دیگه‌ام گذاشتم، در نهایت خیلی با محتوای خاطرات فصلم هم‌خوانی داشتند. امیدوارم بهار روشن باشه و سبک.
  • نصفه‌شبی دارم دنبال وبلاگ‌های جدیدی برای خوندن می‌گردم و نسبتا جستجوی بیهوده‌ای بوده. مشکل از دیگران نیست. مشکل از ذهن منه که تا متن ذره‌ای ادبی/احساسی (که به من سیگنال‌های سطحی بودن و از ته دل نبودنش برسه.)/پیچیده می‌شه، کلا خداحافظی می‌کنه. من قبلا تلاش می‌کردم متون ادبی رو بفهمم، ولی در عنفوان میانسالی به این نتیجه رسیدم که بهتره دیگه تلاشی نکنم چون مشخصا قرار نیست به جایی برسه. توی نوشتن انتقال ایده‌ها برای من جذابه و نه وجه هنریش و به نظرم خیلی ساده‌تره که یک ایده‌ی تکراری رو توی یک متن پیچیده پنهان کنی. 
  • داشتم با پگاه حرف می‌زدم و یک جایی به فرزانه اشاره کرد و گفتم که جدا شدیم. فکر نمی‌کردم واکنش خاصی نشون بده اصلا، فقط جواب سوالش رو دادم. بعد همین‌طوری نگاهم کرد و گفت «اوه، من از اون موقع دارم از ترم گندم غر می‌زنم، اون وقت تو ...» و خب، خوب بود. چون مثلا دادن این خبر به بقیه انگار با این واکنش همراه بود که «عه، فکر نمی‌کردم این‌قدر راحت باهاش کنار بیای.» و خدا می‌دونه که هر روز در هر ثانیه تخریب کردن خودم و هر روز گریه کردن ساده نبود. یعنی من یک بار در زندگی‌م نشون دادم قوی‌ام و نمی‌خواستم اینم به پای ساده بودن موقعیت بره.
  • چیزی که عذابم می‌ده، این هیچ تصویری نداشتنه. من باید یک تصویری داشته باشم. برام مهم نیست اگه بهش نرسم، ولی وجودش بهم ثبات می‌ده. می‌فهمم توی مسیرم به سمت این‌جام. ولی تا اون‌جایی که الان به من مربوطه، هیچ ایده‌ای از هیچ زمانی در آینده‌ام ندارم. فقط می‌دونم امسال قراره تمام تلاشم رو بکنم که از این‌جا فرار کنم. بعدش دیگه کاملا محوه. می‌دونم این احتمالا درست‌ترین راه برای زندگی کردن نیست ولی تنها راهیه که من یاد دارم. وقتی حالم خوبه می‌تونم با تصویر نداشتن خیلی خوب کنار بیام. وقتی خوب نیستم، این موضوع وحشت‌زده‌ترم می‌کنه. یک جورهایی عادت کردم که برای آینده زندگی کنم، حتی اگه در حال حاضر بهم خوش بگذره.
  • فکر می‌کنم دلیل اصلی این بی‌قراریم ترسمه. امسال برام خیلی مهمه و باید تلاش کنم و فکر کنم و یک چیزی از توش دربیارم. ولی خیلی از همه چی می‌ترسم. به یکی از استادهام گفتم که باهاش بیوانفورماتیک کار کنم و گفت که بهش فکر می‌کنه و بهم می‌گه. همین به تن من لرزه میندازه. چه برسه به بقیه‌ی سال. عمیقا می‌ترسم عزیزم. فکر می‌کنم کاش بعدا، خیلی بعدا این پست رو بهت نشون بدم، بگم که من از پسش براومدم. فکر می‌کردم ناتوانم و می‌ترسیدم و باز هم از پسش براومدم؛ چرا تو نتونی؟
۳

Castle on the Hill

یکی از پرتکرارترین سوالاتی که از من می‌شه، اینه که دقیقا قراره کی رانندگی یاد بگیرم. جدی می‌گم؛ نمی‌دونم افرادی که گواهینامه دارند این‌قدر توی زندگی‌شون به رانندگی فکر می‌کنند که من فکر می‌کنم. به هر حال، من خیلی نمی‌ترسم. گاهی اوقات از فکر کشتن بقیه می‌ترسم ولی کلا فکر کنم تابستون برم. به هر حال، هر چقدر من توی این حیطه عقب‌افتاده‌ام، دوست‌هام پله‌های تخته‌گاز رو پیمونده‌اند و اکثرا راننده‌های قابلی‌اند.

امروز بعد از مدت‌هااا با پگاه رفتم بیرون و وای خدا، چقدر دلم براش تنگ شده بود. دوست‌ه‍ام هر کدوم یک قسمت از قلبم‌اند، و قسمت پگاه اون قسمت روابط رک و وسط حرف هم پریدن و از زندگی هم انتقاد کردن قلبمه. حس می‌کنم وقتی می‌ریم یک جایی، مرکزش می‌شیم. از بس می‌خندیم (و از بس بلند حرف می‌زنیم) (مرکز منفی می‌شیم یک جورهایی) و با ماشینش اومده بود و داشتیم دور می‌زدیم و خیلی زیبا بود. چون این یکی از تصویرهایی بود که من از بزرگ‌سالی‌م داشتم. توی ماشین دوست‌هام باشم و حرف بزنیم و بخندیم. به امید خدا روزی اون‌ها هم -زنده و سالم- توی ماشین من باشند.

وقتی که توی رابطه بودم، کل رفتارهای بدم مخصوص فرزانه بود :)) عمدی نبود، و واقعا تلاش می‌کردم بهتر باشم و افتضاح هم نبودم. ولی الان رفتارهای بدم به کل افرادی که می‌شناسم گسترش پیدا کرده. اولش خوشم نمی‌اومد. ولی الان، حس می‌کنم بیش‌تر خودمم پیششون. ارتباطات حقیقی‌تری دارم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان