بستن پرونده‌ی اضطراب

شاید در ارتباط با این پست.

من یادمه که وقتی سنم کم‌تر بود، واقعا انسان آرومی بودم. نه همیشه، ولی کلا اضطراب جزو حالات معمولم نبود. انگار مثلا چیزی برام مهم نباشه. چندتا خاطره هم دارم که مثلا یک اتفاقی افتاده بود، و بقیه این شکلی بودند که «تو چرا نگران نیستی؟» و یادمه که این بهم حس بدی می‌داد. نمی‌دونم الان چطوری توصیفش کنم، ولی واقعا نمی‌خواستم من طرف بی‌خیال جریان‌ها باشم. یک بار با مونا کنار آبخوری مدرسه‌ی راهنمایی بودم و امتحانات آخر سال بود. دو نفر از کنارمون رد شدند و یکیشون داشت با نهایت وحشت می‌گفت که فقط سی و دو دور خونده. طبعا من و مونا مسخره‌اش کردیم، ولی یک چیزی توی اون وضعیت بود که من می‌خواستمش. این که انگار اضطراب و استرس ابزار خوبیه برای نشون دادن اهمیت دادنت. انگار هر چقدر بیش‌تر استرس داشته باشی، بیش‌تر اهمیت می‌دی، و هرچقدر بیش‌تر اهمیت بدی، عملکرد بهتری داری.

یک عکس از کارنامه‌ی دبیرستانم گرفتم و یادم اومد که چقدرر من حرص خوردم. حالا نه که حرص خوردنش مشکل خاصی داشته باشه برای من. ولی چقدر سر چیزهای احمقانه‌ای حرص خوردم. انگار از ابزار جدیدی که شناخته بودم، خوشم اومده بود و دوست داشتم هی ازش استفاده کنم. آدمی باشم که سر کوچک‌ترین چیزها یک هفته استرس داره و مدام نشون می‌ده که اهمیت می‌ده. الان که همچین آدمی‌ام و مدت زیادیه که همچین آدمی‌ام، دیگه تصمیم گرفتم کنارش بذارم. به صورت مطلق چیز بدی نبوده. پشیمون نیستم که این شکلی بودم و اذیت شدم گاهی اوقات، ولی دیگه نیازی بهش ندارم.

 

توی این دو سال قرنطینه من چند ماهش به طور خاص هییچیی یادم نیست. یعنی انگار قشنگ نابود شدند. تازه متوجه شدم که این توی زندگی من عادی نیست اصلا و از خسته‌کننده‌ترین دوره‌ها هم یک چیزی یادم می‌مونه. علتش چی بود؟ یک تصویر از زندگی ایده‌آل پیدا کرده بودم و دوست داشتم اون شکلی باشم. دوست داشتم دقیقا هفت و نیم صبح بیدار بشم. دقیقا دوی ظهر استراحت عصرم شروع بشه. بعدش سریال ببینم، ورزش کنم، و باز دوباره شروع کنم به خوندن. هفته و ماه و سال توی دستم باشه. که الان می‌بینم هدف به‌شدت عجیبی بود، اگه نگم احمقانه. از کارهای دبیرستانم پشیمون نیستم چون در نهایت اون همه حرص خوردن با هدفم مطابق بود تا حدی و گذاشت به این‌جا برسم. ولی این انرژی‌ای توی چند ماه مذکور گذاشتم، بیش‌تر باعث شد روی چیزهای بی‌اهمیتی وسواس داشته باشم و دنبال یک تصویر باشم که ابدا مسیر خوبی نبود برای من. از یک جایی درست شدم. فکر کنم مثلا از اسفند بود که کم‌کم وسواس‌هام رفت و دیگه روی برنامه‌ریزی وسواسی ندارم. یک تعادل خوبی از برنامه‌ریزی برای آینده و پیش رفتن با لحظه پیدا کردم. اتفاقا از همون موقع هم دیگه انسان procrastinatorای نبودم. یا الان خیلی کم‌تر سر تفریحاتم عذاب وجدان دارم. گاهی اوقات چرا، ولی الان دیگه نه شب به بعد اگه چیز اضطراری‌ای نباشه، درس نمی‌خونم اصلا. حتی برام سوال هم نیست یا این شکلی نیستم که حالا اگه انرژی داری، بیا بخون، ثواب داره. اگه توی همین مسیر پیش برم، احتمالا یک روز اون‌قدر مطمئن و آروم می‌شم که اگه یکی بیاد بهم بگه فلانی روزی دوازده ساعت می‌خونه/کار می‌کنه، فقط بهش نگاه کنم که «به من چه؟» و حس می‌کنم از یک مرحله‌ی خیلی لج‌در‌آر زندگیم عبور کردم.

 

من مدت واقعا طولانی‌ایه که با تصویر خودم درگیرم. با اعتماد‌به‌نفسم. این که چه جایگاهی دارم توی زندگی بقیه. توی دنیا. غزال یک پستی داشت این اواخر، که بند دومش دقیقا مشکل منم هست. این مدت که به چند ماه نابود‌شده‌ام فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدرر احمقانه است آدم با مشکلات خیالی درگیر باشه. به‌خاطر همین دیگه دوست ندارم با این درگیر باشم. وقتی فکرهای این‌طوری میاد توی ذهنم، می‌ذارم که بره. نه به خودم می‌گم که این فکر اشتباهه، نه می‌رم ببینم ریشه‌اش چیه. فقط رهاش می‌کنم با این فکر اساسی که «سارا، تو هرچی باشی، (بیش‌تر وقت‌ها) احمق نیستی.»

۱

The Secrets of the Universe

دارم زیست می‌خونم برای مصاحبه‌ام و مدت زیادیه که زیست نخوندم. جدا از این که استرس بهم حمله کرده و تازه دارم می‌بینم چقدر توی خیلی چیزها ضعیفم و خدا به دادم برسه، هم‌زمان فکر می‌کنم که خدایا، چقدر دلم تنگ شده. چقدر دوستش دارم. فکر می‌کنم که من با خودم روراست نیستم. به فکر چیزهای مهندسی‌تر و محاسباتی‌ترم، برای این که یک بار یکی از بچه‌هامون می‌گفت مهندسی و این‌جا شبیه همه و فقط به‌خاطر این مهندسی نرفته که فکر می‌کرده توان محاسبات ریاضیاتی نداره. ولی من به این خاطر نیومدم این‌جا که جاهای سخت‌تر نمی‌کشیدم. 

الان دقیقا برام مشخصه که چرا دارم زیست‌شناسی می‌خونم و نه ریاضی، و نه فیزیک و نه شیمی؛ زیست یک ماهیت مشاهده کردنی داره که من دوستش دارم. شبکه‌های در‌هم‌پیچیده است و این وسط کلی معما هست و تو کارت نگاه کردنه. که من بیش‌تر دوستش دارم. ولی هی فکر می‌کنم که باید ثابت کنم که چون نگاه کردن ساده‌تر بوده، انتخابش نکردم و از پس هر کار دیگه‌ای بر‌می‌اومدم. همه‌ی این فکرها توی ذهنم مخلوط می‌شه و نمی‌ذاره ببینم که دنبال چی‌ام. فعلا این‌جا نشستم و مضطربم، چون واقعا دوست دارم به خیر بگذره.

اواخر دی

تا الان، برای دو جا شانس خوبی دارم. اصلا قطعی نیست، ولی شانسه. یکیش کاناداست و یکیش آلمان. از هلند هم که هنوز خبری ندارم. ذهنم باهام لج‌بازی می‌کنه و فکر می‌کنه دوتا موقعیت قطعی جور شده و حالا من باید انتخاب کنم. از صبح هی فکر می‌کنم که آلمان یا کانادا. فکر می‌کنم دوست دارم انعطاف توی موضوع داشته باشم فعلا. بعد فکر می‌کنم ولی تورنتو چی؟ بعد می‌رم سرچ می‌کنم اون‌طوری تا برلین و فرانکفورت چقدر فاصله دارم. بعد می‌گم آخرین چیزی که در این دنیا دستم بهش می‌ره، اینه که به این استاد مهربون ایمیل بزنم که تصمیم گرفتم یک جای دیگه برم. بعد به خودم می‌گم بچه‌ی احمق، تو هنوز اصلا گزینه‌ای نداری، چرا این‌قدر دراماتیکی آخه؟ این‌قدر این چرخه تکرار شده که دیگه ساعت شش عصر اومدم توی تختم.

 

حالم خوبه ولی همچنان هم زود عصبی می‌شم. یک مشکلی که با عصبی شدن دارم، اینه که توی ظاهرم نشونش نمی‌دم. همین‌طوری توی خودم می‌ریزم. می‌گم ولش کن، ولش کن، ولش کن، تا وقتی که دیگه به آخرش می‌رسم و شروع می‌کنم به شدیدا عصبانی شدن. فاطمه یک بار می‌گفت خاله‌اش وقتی حامله بوده، از باباش خیلی بدش می‌اومده :))) یعنی نمی‌خواسته ببینتش یا برخوردی داشته باشه باهاش. خیلی جالبه واقعا، ولی احساس منم همینه به بعضی انسان‌ها. بعضی انسان‌ها هم منظورم احسانه، چون میاد و موقعی که من دارم توی هال توی نور آفتاب درس می‌خونم چون مامان و بابا رفتند باغ، روی مبل لم می‌ده و همین‌طوری بلند بلند دماغش رو بالا می‌کشه :))) یعنی الان که می‌نویسم خنده‌داره ولی واقعا روانیم می‌کنه و نمی‌دونم چرا نمی‌تونم چیزی بگم. این شکلی هم نیست که حالا بهانه‌گیری باشه، چون من حتی هندزفری توی گوشمه و این که از پس هندزفری هم صدا واضح و شفافه برام، باید گواهی دردم باشه. 

 

دیروز صبح یک کفتر توی حیاطمون افتاده بود. زنده بود، ولی پرواز نمی‌کرد. مامان و بابام هم آوردنش توی خونه. آدم فکر می‌کنه که حتما توی قفسی جعبه‌ای چیزی می‌ذارنش؛ ولی نه‌خیر، آوردند توی راه پله رهاش کردند که توی خونه برای خودش بگرده. منم هزار بار از کنارش گذشتم. هر بار هم انگار نه انگار. تعجبی نداره که دووم نیاورده. به هر حال این داستان جالبی بود. بعدشم ساعت یازده دوازده، مامانم گفت که آیا خبری نشد، و منم گفتم نه، چون دقیقا تا دیروز مهلت اپلیکیشن بود. بعدش رفتم همین‌طوری توی ایمیلم که حالا چک هم کرده باشم، بعد دیدم به مصاحبه دعوتم کردند. من اصلا مثل این که این‌جور وقت‌ها احساسی ندارم و نمی‌تونم پردازش کنم، ولی مامانم خییلی خوشحال شد. قشنگ روی ابرها بود. کلا دیگه رفته توی فکر آلمان، بیرون هم نمیاد. منم تصمیم گرفتم از مدل حرف‌های همیشه‌ام نزنم که حالا معلوم نیست چی می‌شه و فلان. مامانم واقعا اون‌قدر خوشحال نیست که حالا منم بیام خرابش کنم. خودمم خوشحال شدم راستش. مگه می‌شه نباشم؟ بابام که عصر اومد و بهش گفتیم، گریه کرد. واقعا سرنوشت من با این پدر و مادر دراماتیک بودنه، ازش فراری ندارم. بابام می‌گه کانادا مشکلات اقلیمی داره، همین آلمان خوبه. وابسته شدن مامان و بابام به کشورها یکی از مشکلات بزرگیه که فعلا باهاش درگیرم. توجه نکردنشون به تفاوت بین پذیرش گرفتن و دعوت به مصاحبه یکی دیگه‌شه. ولی خب، اشکالی نداره. بهم می‌گفتند که پس کفترمون نشونه‌ی خوش‌خبری بود. 

۳

ترس از مقصر بودن

یک چیزی که به نظرم اصلا منطقی نمیاد، اصرار انسان‌ها بر مستقل بودنه. این که خودت برای خودت کافی باشی. من خودم ابدا برای خودم کافی نیستم. اگه برای مدت طولانی احساس تنهایی کنم، زنده می‌مونم، ولی نمی‌تونم ابدا خوشحال باشم. این اصرار روی رابطه‌ی خوب با تنهایی حالت افراطیشه البته. بعدش می‌رسیم به اصرار روی دوری از روابط و انسان‌های toxic، که من حتما با یک سری بخش‌هاش موافقم و تلاش می‌کنم توی زندگیم توجه کنم به این چیزها، ولی کلا، نمی‌دونم، به نظرم چیز قابل بحثی میاد.

کلا یعنی انسان‌ها به نظرم تازگیا خیلی تلاش می‌کنند که مسئولیتی برای خودشون در قبال انسان‌های دیگه ایجاد نکنند. که این دیگه ابدا به نظرم درست نیست. تلاش می‌کنند تا حد امکان جدا باشند. یک پستی داشتم می‌خوندم توی پینترست که یکم عصبانیم کرد. می‌گفت که من چطوری set boundaries می‌کنم با مامان و بابام. به‌خاطر این انگلیسی نوشتم که این‌جا اشاره‌ی کوچکی کنم که این یکی از کلیدواژه‌های این بحثه. و مثلا یکیش این بود که «وقت‌هایی که از من می‌پرسید حالم چطوره (فکر می‌کنم فرد نویسنده‌اش مبتلا به افسردگی بود)، من اعصابم خرد می‌شه. لطفا نپرسید.» و یک چیزهایی توی این مایه‌ها بود، شاید یکم ملایم‌تر، ولی با همین محتوا. خیلی به نظرم بی‌انصافی بود. نمی‌تونی از بقیه همچین توقعی داشته باشی. 

من توی روابطم یک نقطه‌ای دارم که می‌گم اوکی، از این‌جا به بعد مسئولیت این فرد تا حدی با منه. حدشم به میزان صمیمیتمون بستگی داره. ولی به هر حال، با منه. چیزی نیست که از سر احساس گناه بهش پایبند باشم. صرفا به نظرم منطقیه. مثلا اگه یکی بیاد بگه فلانی که دوستته، ناراحت بوده و تو هیچی نگفتی بهش و حواست نبود، قبول می‌کنم که آره، من مسئولیت داشتم و باید حواسم می‌بود. (این قانونیه که برای کف توجه کردنم به یک نفر درست کردم، قانون سقف توجهمم اینه که برای هرکسی حداکثر می‌تونی اون‌قدری تلاش کنی که خودش برای خودش تلاش می‌کنه. به نظر خودم خیلی قوانین خوبی درست کردم.)

فکر می‌کنم در نهایت، هر کاری کنی، هر قانونی بسازی، هر چقدر به‌خاطر کوچک‌ترین ویژگی‌های سمی و منفی، از کل وجود یک نفر فرار کنی، نمی‌تونی اون روابط ایده‌آل و تماما منطقی‌ای که می‌خوای بسازی. یعنی این ارزش هم نسبیه، چیزی نیست که اولویت اول در هر شرایطی باشه. 

خیلی مهمه که بتونی تنها باشی برای مدتی. بتونی تنهایی خوش بگذرونی. آدم‌هایی که بهت آزار می‌رسونند و کنارشون ناامنی، حذف کنی از زندگیت. ولی وسواس روی این ارزش، چیزیه که نمی‌فهمم.

 

پ.ن: خیلی جالبه که من پست‌های این‌طوریم در نقد چیزهاییه که بیش‌تر توی پینترست یا یوتیوب می‌بینم. همیشه فکر می‌کنم خواننده‌ی این پست اگه توی محیط‌های مشابه نباشه، واقعا ممکنه یکم گیج بشه.

۱

Almost home

بعضی از چیزهایی که برای انسان‌های باآبرو باید حداکثر صرفا جالب باشند، تاثیرات عمیقی روی من دارند. مثلا از کل آلبوم The Sound of Music به‌شدت خوشم میاد. هزاران بار بهش گوش کردم. ولی یک آهنگش هست به اسم I Have Confidence که خیلی به من حس خوبی می‌ده. نمی‌تونم شرحش بدم دقیقا، ولی خب، حسی که باید بده، می‌ده. یعنی هر بار به اون حالت ماریا فکر می‌کنم که با قدم‌های گشاد‌گشاد راه می‌رفت و فریاد می‌زد، احساس شجاعت می‌کنم. برای من که وقتی استرس داشته باشم، ازش راه فراری ندارم، پیدا کردن همچین چیزی خیلی خوشحال‌کننده بود. اگه می‌تونستم، یک بخش رو انتخاب می‌کردم و این‌جا می‌نوشتم، ولی نمی‌تونم، کل روند آهنگ برام قشنگه. اون استرس اولش، اون دیوانگی آخرش. همه‌اش.  

 

این اواخر Encanto و The Nightmare Before Christmas هم دیدم و آهنگ‌هاشون هم دوست داشتم. ولی تاثیر عمیقی که ازش حرف می‌زنم، از دوست داشتن خالی نمیاد. از این میاد که من توی اسپاتیفای ذخیره‌شون می‌کنم و بعد هی بهشون گوش می‌دم و یک جا وسط درسم یهو میاد توی ذهنم که چرا این آهنگ این‌قدر حرف‌های منه؟ توی Encanto یک آهنگ هست به اسم Waiting On A Miracle که خب من منتظر معجزه‌ای نیستم، ولی واقعا منتظرم. تمام ذهنم توی منتظر بودن خلاصه می‌شه. یک جاییش می‌گه:

Come on, I'm ready
I've been patient, and steadfast, and steady

که خب این‌جا من می‌گم بله، این آهنگ این روزهای منه.

توی The Nightmare Before Christmas جک که سمبول هالووینه، از همه چی زندگیش خسته است. یک آهنگ داره به اسم Jack's Lament که توش می‌گه:

Oh, somewhere deep inside of these bones
An emptiness began to grow
There's something out there, far from my home
A longing that I've never known

که خب بازم من. و به زودی جک می‌رسه به شهر کریسمس. اون‌جا یک آهنگ داره به اسم What's This? که من شیفته‌شم. می‌گه:

The sights, the sounds
They're everywhere and all around
I've never felt so good before
This empty place inside of me is filling up
I simply cannot get enough

که خب، این دیگه من نیستم. ولی با تمام وجودم منتظرم که من باشم. منتظرم من شور و شوقی که جک داشت، داشته باشم.

پست عجیبیه، ولی من به این آهنگ‌ها تا حد زیادی مدیونم، در نتیجه باید می‌نوشتم و می‌گفتم که فقط دوستشون ندارم، خیلی بیش‌تر از اینه. خیلی اصرار دارم که بهشون گوش کنید، چون لحنشون مهمه، ولی امیدی ندارم.

 

 

امروز هم عصبی بودم، هم ناراحت. استادی که قرار بود برام ریکام بنویسه، بهم جواب نمی‌ده و اگه ننویسه، زندگیم روی هوا نمی‌ره، ولی چند روز سختی چرا. ممکنه یک زندگی زیبا در یک شهر زیبا هم از دست بدم. این عصبیم می‌کنه. اصلا نمی‌دونم با خود عصبانیم چی کار کنم. چی کار کنم که toxic محسوب نشه و یکم حالم بهتر باشه بعدش. فکر می‌کنم که اگه ریکام نده و بعدش ببینمش یک روز، چی کار می‌کنم؟ فکر نکنم دعوا کنم. دعوا کردن راه محبوبی برای من نیست. کار دیگه‌ای هم نمی‌تونم کنم. اینم عصبیم می‌کنه.

به هر حال، این موضوع و موضوعات کوچک دیگه بی‌قرارم کرده بودند. چند بار تلاش کردم مقابله کنم و واقعا جواب می‌داد. مثلا دلم تنگ شده بود و یکم HIMYM دیدم. خوشحال شدم با دیدن تد و حرکات احمقانه‌اش.  ولی هر بار حالم خوب می‌شد، بعدش یاد چیزها میفتادم و دیگه خوب نبودم. علاوه بر مشکلاتم فردا پایان‌ترم مهندسی بیوشیمی دارم که اینم خوشحالم نمی‌کرد، ولی خب، چند روزه دارم براش می‌خونم. استرس ندارم و به نظرم باید از این خوشحال باشم که از اون موجود procrastinator به انسانی مثل الانم تبدیل شدم.

در هر صورت، من حدود ساعت هفت و هشت دیگه ناامید شده بودم از خوب بودن. بعدش با فرزانه یکم حرف زدم و معجزه‌ی پایان روز، غر زدن با مریم و فریبا بود. من واقعا نیاز داشتم غر بزنم و اون‌ها از منم بیش‌تر، و افرادی که ازشون حرف می‌زدیم، یکی بودند، در نتیجه شرایط ایده‌آلی بود. باورم نمی‌شه که حالم این‌قدر بهتر شد بعدش. مریم گفت بهم افتخار می‌کنه. شاید به نظر بیاد من دیگه بلیط هواپیما گرفتم و هفته‌ی بعد می‌رم، ولی چیزی که بابتش بهم افتخار می‌کرد، خود عمل اپلای به دانشگاه بود :))) من باورش کردم و خیلی به طرز احمقانه‌ای خوشحال شدم ته قلبم. براشون یک اسکرین‌شات گرفتم از صفحه‌ی اکسل ایمیل‌هام و اون دیتابیسی که برای اپلای درست کردم و می‌دونی، خودمم به خودم افتخار کردم یک لحظه. پر از ادامه دادن بود اون اسکرین‌شات‌ها. پر از ناامید نشدن. بعضی اوقات به خودم نگاه می‌کنم و می‌گم «بابا تو امکان نداره به جایی نرسی.»

یکی از تلاش‌های امروزم برای خوشحال بودن این بود که نوشتم. نوشتم که منتظر چه چیزهایی‌ام. مثلا منتظر اینم که توی آپارتمان خودم باشم. خیلی زیاد منتظرشم. بعد تازه فکر کردم که بیست و هفت سالگی برای بچه‌دار شدن خوبه و این یعنی ممکنه پنج شش سال دیگه یک چیز همیشگی برای بغل کردن داشته باشم. این پست سرشار از چیزهاییه که من معمولا ازشون بدون عذاب وجدان یا خجالت حرف نمی‌زنم. ولی باید درس‌هایی که این مدت یاد گرفتم مرور کنم، و یکیشون دوست داشتن خودمه.

782

می‌دونی، مثلا در کنار این که انسان باید افرادی پیدا کنه که متوجهش باشند و محیطی داشته باشه که بهش احساس خواسته شدن و مهم بودن بده، باید بتونه خودش هم به انسان‌های اطرافش توجه کنه. خیلی هم چیز واضحیه واقعا، ولی داشتم به فرزانه می‌گفتم گاهی اوقات که احساس نامرئی بودن می‌کنم، فکر می‌کنم که خب سارا، خودت چقدر به بقیه توجه کردی؟ این که حالشون چطوره یا چه شکلی‌اند؟ و اکثر اوقات جوابم اینه که هیچی. نه این که به‌خاطر این به بقیه توجه کنی که بهت توجه کنند. دوتا چیز مستقل‌اند. ولی به هر حال، داری چیزی می‌خوای که خودت به بقیه نمی‌دی.

۰

781

دیروز داشتم یک پستی می‌خوندم، و خلاصه‌ی یک کتاب بود (فکر کنم این کتاب) و یکی از نکاتش راجع به نقش منفی نمرات بالا در طی تحصیل روی موفقیت بزرگسالی یا چیز مشابهی بود. راستش دقیقا یادم نمیاد چی بود (واقعا شکر خدا که من حافظه‌ای دارم که در نوشتن این پست بهم کمک کرده) ولی در نهایت داشت می‌گفت که افرادی که توی مدرسه خوب عمل نکردند، تونستند به‌جای نمرات بالا توانایی‌های دیگه‌ای کسب کنند که توی بزرگسالی بیش‌تر به درد می‌خوره. مثلا یکی این‌قدر با ناظم حرف زده که دیگه دستش اومده چطوری با آدم‌ها حرف بزنه که به هدفش برسه.

من چندان موافق نیستم. عملکرد خودم توی مدرسه خوب بود و الانم روابط اجتماعیم واقعا خوبه. نه این که حالا بتونم saleswoman باشم، ولی اوکی‌ام. چیزی که فکر می‌کنم در مورد من تاثیر منفی گذاشته، نیاز مداومم به تشویق شدنه. توی مدرسه یک سری نمره بهت می‌دادند. حتی اگه کسی تشویقت نمی‌کرد، خودت می‌دیدی که خوبی. اعتماد به نفس من به همون وابسته شد. به یک چیز خارجی. توی دنیای بزرگسالی، جز یک سری موقعیت‌های خاص، ابدا کسی قرار نیست بهت توجه کنه. شاید گاهی اوقات مثلا یکی ازت تعریف کنه، ولی تهش همونه. هر ماه بهت جایزه نمی‌دن، نمراتت مطرح نیستند، راهت شبیه بقیه نیست که بتونی مقایسه‌ای داشته باشی. این شکلی من مدام حس می‌کنم یک چیزی کمه. اگه همه چی خوبه و من در راه درستم، چرا تحسین نمی‌شم؟ 

چیز دیگه هم همون سیستم نمره بود. این که در نهایت یک سیستم رتبه‌بندی وجود داشته باشه. این که حاضرم من توی اون سیستم رتبه‌ی آخر باشم، ولی اون سیستم وجود داشته باشه، چون اگه اون سیستم نباشه، پس من برای چی دارم تلاش می‌کنم واقعا؟ 

۰

Pure

من در چند ماه اخیر چندان طرفدار شخصیتم نبودم. بدم نمی‌اومد، خوشم نمی‌اومد، فکر خاصی نمی‌کردم. ولی یک فایل ورد دارم از اسفند پارسال که توش نوشتم دوست دارم معصوم باشم بازم. اون موقع خیلی آسیب‌زننده بودم. احساس ناپاکی می‌کردم. چیزی که تا قبل از اون توی شخصیتم برام بدیهی بود، از دستم رفت و تازه نشستم به فکر کردن که «چقدر زیبا بودم.» الان معصوم‌ام. الان پاک‌ام. الان عادت ندارم به بقیه آسیب بزنم.

امشب بعد از مدتی خوشحال بودم بازم. فکر کردم که خوشحالی‌های من خیلی قشنگ‌اند. کاملا بی‌دلیل. بی‌نهایت سبک. جوری که انگار تا حالا هیچ سختی‌ای نگذروندم. خوشحالیمم برام بدیهی بود. 

به‌خاطر همین دوست دارم یکی دوستم داشته باشه. دوست دارم مدام بهم یادآوری بشه که قشنگم. وگرنه کلش قراره بدیهی باشه. انگار که همچین مخلوط قشنگی از چیزهای بی‌ربط که شب‌ها دیر می‌خوابه، همه‌جا ریخته. 

Northern Downpour

ناراحتم که توی زندگیم یک بزرگ‌تر نداشتم هیچ‌وقت. کسی که باهاش مرتب حرف بزنم و وقت‌هایی که کارهای احمقانه یا فکرهای احمقانه می‌کنم، نجاتم بده. اگه یک بزرگ‌تر خیالی داشتم، دوست داشتم الان بهم می‌گفت که بزرگسالی مترادف خستگی و غم نیست. که درسته که چیزهایی که قبلا خوشحالت می‌کردند، دیگه احساسی ایجاد نمی‌کنند، ولی شادی توی چیزهای جدیدی پیدا می‌شه. که دیگه بزرگ شدی و وقتشه با اولین وحشت وسط حل کردن مسئله فکر نکنی که همه‌چی به آخر رسیده. در نهایت می‌فهمی که باید چی کار کنی.

 

دوست دارم از این روزها بنویسم. حتی دوست دارم عمومی باشه. دوست دارم توی این وبلاگ باشه. دوست دارم توضیح بدم که چقدر احساسات مختلف دارم و چرا این‌قدر احساسات مختلف دارم. ولی اصلا نمی‌تونم. اصلا نمی‌فهمم چه خبره. 

ناراحتم از این که می‌خواستم خوش‌بین و مثبت‌اندیش باشم و یک لیست از چیزهای خوب فعلی بنویسم و به پنجمین چیز نرسیدم. و این در شرایطیه که چهارمین چیز شروع کردن یک دوره‌ی ML بود و سومین چیز این که چند روز پیش یک اسنک پیتزا خوردم و خیلی خوشمزه بود :)) با یک سایه‌ی دیگه ناراحتم، چون دیروز رفتم الماس شرق، بعد از چند سال، و اون‌جا راه می‌رفتم و فکر می‌کردم این ممکنه آخرین باری باشه که من میام این‌جا. البته اگه تا آخر زندگیم پام به خارج از ایران نرسه، بازم به احتمال زیادی آخرین باری بود که می‌رفتم الماس شرق چون اصلا من نمی‌خواستم برم، ولی پگاه داشت رانندگی می‌کرد، و یهو دیدم که اومدیم الماس شرق.

حالا شما شاید بپرسید الماس شرق چی هست اصلا، که من از پست منحرف می‌شم کلا تا توضیح بدم که من کوچک که بودم، همه توی مشهد در هر مناسبتی می‌رفتند الماس شرق. حداقل ما می‌رفتیم. اون موقع فکر کنم اصلا از این فروشگاه‌های بزرگ زیاد نبود و الماس شرق هم یک فواره‌ی آب داشت وسطش که قشنگ بود. من و پسرخاله‌ام اون‌جا روی زمین سر می‌خوردیم و از فروشنده‌ها کاغذ عطر می‌گرفتیم و خب، برای یک کودک احتمالا ده ساله همین کافیه که خاطرات خوبی داشته باشه.

از بابت آینده بی‌نهایت سردرگمم و این سردرگمی همیشگی خسته‌ام کرده و ازش فراری ندارم. حتی دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم. بابت این که یک ماه دیگه دانشجوی ارشدم، یکم ذوق‌زده‌ام راستش. که واقعا جزء جذابیه در کنار احساسات عموما منفی فعلی‌م :)) قشنگ شبیه راپونزل توی اون بار گردن‌کلفت‌های جنایتکار. قراره من دانشجوی ارشد مولکولی باشم، که به امید خدا ارشدش نصفه‌کاره می‌مونه.

از این ناراحتم که انگار تغییر کردم. از این که خوشحال نمی‌شم از چیزها. از این که غمگینم. بی‌حوصله‌ام. عصبی‌ام. من با هر دوره‌ی این‌طوری می‌ترسم که آه، بالاخره رسیدیم. به بزرگسالی. از این به بعد قراره همیشه ناراضی باشی و به طرز عجیبی به حقوقت اهمیت بدی.

ولی خب، کی می‌دونه؟ شاید این دوران گذر به سمت یک چیز عمیق‌تره. من دارم تلاش می‌کنم. همیشه تلاش کردم. من یک پست به این بلندی نوشتم که بفهمم چه‌ام شده، چون اهمیت می‌دم. چطور ممکنه آخرش یک زامبی بشم؟

"Maybe your gift is being in denial"

فکر کنم من خیلی انسان مثبت‌اندیشی باشم در بعضی شرایط. یعنی مثلا این روند فکری توم خیلی پررنگه که «درسته که فلان، ولی عوضش بیسار». سریع با اتفاقات بد کنار میام و move on می‌کنم. مثلا اگه فکرم به این برسه که چقدر غم‌انگیز که مجبورم این‌جا زندگی کنم، بعدش فکر می‌کنم که عوضش می‌تونم بعدا برای دخترم/پسرم تعریف کنم و حتما خیلی جالب خواهد بود. یعنی اصلا دو کفه‌ی ترازو یکسان نیستند، ولی ذهنم سهمیه‌ی ده برابری به کفه‌ی خوشحالی و کنار اومدن می‌ده.

این چند روز دارم فیلم‌های آزمایشگاه مهندسی بیوشیمی می‌بینم. مثلا تولید الکل و ماست و آنزیم و فلانه. مبحث موردعلاقه‌ی من نیست، ولی جالبه. دکور آزمایشگاه‌های میکروبیولوژی شبیه همه و کابینت‌های آبی دارند همه‌شون. گاهی اوقات یاد آزمایشگاه میکروبیولوژی یکمون میفتم که می‌شه ترم سه و آخرین ترم حضوری.

می‌دونی، بچه‌های کلاسمون خیلی بامزه بودند. این یکی از چیزهاییه که غمگینم می‌کنه، چون من این چیزها، این حرف‌های احمقانه‌ی سر کلاس زیاد یادم می‌مونه و بعدا هم می‌رم برای بقیه تعریف می‌کنم و حتی وقتی تنهام، بهشون می‌خندم. خیلی ناراحتم می‌کنه که همه‌اش جایگزین شد با یک سری lecture محض و تمناهای یک استاد برای این که یک نفر بهش جواب بده.

یا مثلا من به طور معمول خیلی عکس می‌گیرم از درودیوار. خودم خیلی از این عکس‌ها خوشم میاد و بعضیاشون واقعا قشنگ‌اند. این مدتی که توی خونه بودم، تلاش کردم به عکس گرفتن ادامه بدم و محض رضای خدا، بهشون نگاه کنی، دقیقا در سه چهار فرمت مشخص. حتی برای دخترم/پسرم هم نمی‌تونم از این چیزها بگم، چون یادم نمی‌مونه این روزها وجود داشتند اصلا.

نه این که این روزها هیچ بودند؛ اصلا هیچ نبودند. ولی امروز رفتم دبیرستانم برای این که یک سری مدرک بگیرم و هر بار من حتی توی راه مدرسه باشم و ذهنم به اون سمت بره، کل ذهنم پر می‌شه. کل قلبم پر می‌شه. از هزارتا چیز. زندگی کردن باید این شکلی باشه. گذشته باید این شکلی باشه. در نهایت کنار میام، ولی الان خیلی شاکی‌ام. در نهایت آخه کنار اومدن به دردم نمی‌خوره، خشم که آزارم نمی‌ده، خواستن عمیق آزارم می‌ده. اوضاع حتی احمقانه‌تر می‌شه اگه خواستنمم هم سرکوب کنم.

۱

درباره‌ی کانال‌های آب

یکی از تفریحاتم اینه که اگه توی خیابونی جایی باشم، فکر می‌کنم که دوست داشتم کدوم خونه برای من باشه. تفریح قدیمی‌ایه. توی دوران دبیرستان، یک خونه نزدیک مدرسه‌مون بود که خیلی ازش خوشم می‌اومد. فرزانه چند وقت پیش داشت می‌گفت که من کلی از یک خونه‌ای تعریف کردم و بعدش که خود فرزانه دیدتش، یک خرابه بوده بیش‌تر. یعنی فرزانه هم موافق بود که قشنگه، ولی توقع نداشت با چنین خونه‌ای مواجه بشه.

من راحت راجع به هر چیزی insecure می‌شم. اگه راجع به چیزی خیلی راحتم، یعنی توی محیط سالمی بودم. به فرزانه می‌گفتم که من وقتی یک مدت در سطح جامعه تردد داشتم، تازه یادم اومد که مارک گوشی مهمه. قبلش اصلا توی ذهنم نبود و توی قرنطینه و دور از مکالمات بی‌معنا فراموشم شده بود. به جاش دنبال چیزهایی بودم که واقعا بهشون نیاز داشتم. مثلا یک چیزی که من راجع به خودم دوست دارم و معلوم نیست از کجا اومده چون من از هیچ فرصتی برای سطحی بودن دریغ نمی‌کنم، اینه که دنبال پول نیستم. یعنی زندگی راحت خوبه ولی دیگه صرفا همین‌قدر، بیش‌تر از این توی ذهنم مطرح نیست. درکی ازش ندارم. حس می‌کنم این ویژگیم انرژی زیادی برام ذخیره کرده. 

فرزانه می‌گفت که یک عروسی یا همچین چیزی، واقعا بدون مشکل بودنش مهم نیست. یعنی این شکلی نیست که یک چیز بدون مشکل، یک چیز ایده‌آل، لزوما چیزی باشه که تو دنبالشی. داری توی جهت اشتباه دنبال چیزی که می‌خوای، می‌ری. می‌گفت که می‌خواست با دوستش بره یک دانشکده‌ی دیگه از دانشگاهشون و وسط راه وارد کانال‌های آب خشکیده شدند که انگار هیچ‌کس برای مدت زیادی بهشون سر نزده بود. انگار که آخر‌الزمان باشه. دانشکده‌ی مقصدشون جای قشنگی بوده، ولی فرزانه می‌گفت هایلایت اون روز، کانال‌های آب بودند. 

۰

بهم یک سری مسئله‌ی دیگه بده برای حل کردن.

این‌جا آرشیوش واقعا زیاده و به سوم دبیرستانم می‌رسه. گاهی اوقات که جرات کردم و به خیلی قدیم‌هاش سر زدم، برام جالب بوده که این‌قدر الان انسان متفاوتی‌ام. یعنی خب خوشبختانه اکثر افراد شبیه نوجوونیشون نیستند، ولی دیدنش توی خودم برام جالبه. یک بار همین چند هفته پیش از فرزانه پرسیدم که به نظرش من چه عیبی دارم، و یکم فکر کرد و گفت عیب که نیست، ولی الان خیلی عاقلم و این روند عاقل شدنم از پیش‌دانشگاهی شروع شده. به اراده و آگاهی خودمم نبوده. دقت کردم که قبلا فرزانه کل مدت داشت نصیحتم می‌کرد و حالا من.

داشتم دیشب بهش می‌گفتم که واقعا خوشحالم که کارشناسی داره تموم می‌شه. واقعا خسته‌ام دیگه. واقعا دوست دارم این دوران تموم بشه. من یک آدم دیگه باشم. از این point of view زده شدم. دوست دارم یک جای دیگه باشم.

و توضیح دادنش خیلی سخته. از درس خوندن خسته نیستم، از دانشگاه خسته نیستم، از مشهد و ایران خسته‌تر از قبل نیستم. از این ورژن زندگی به صورت کلی خسته‌ام.

الان باید برای امتحاناتم بخونم. در طول ترم خوندم، این روزها صبح بیدار می‌شم و تا شب می‌خونم. چیزی عقب نمیفته، کار اشتباهی نمی‌کنم به اون صورت. این مدت، مخصوصا با اومدن قرنطینه، دقیقا شبیه اون سناریوی یک روز تکراری توی فیلم‌ها شده. مثل Groundhog Day یا هزار فیلم دیگه با دقیقا همین سناریو. انگار یک روز هی داره تکرار می‌شه و من دیگه توش حرفه‌ای شدم و دیگه نمره‌ی کامل می‌گیرم، ولی تموم نمی‌شه. 

غمگین نیستم اصلا، لحنم غم‌بار نیست، فقط یکم لجم درمیاد که نمی‌تونم مفهومش رو منتقل کنم. این شکلی نیست که اگه من مثلا یک چیز جدید به روزم اضافه کنم، درست بشه. من همچنان این زندگی رو مثل کف دستم می‌شناسم، و منتظرم که بالاخره یک جایی باشم که نشناسمش. منتظرم مثل اون شب توی تراس خوابگاه به شب نگاه کنم و دلم بلرزه و پر بشه از ترس و شوق دنیای جدید. 

نگران نیستم. تموم می‌شه بالاخره. دوست دارم بدونم زندگی به کجا می‌کشونتم و بعدا چطور آدمی می‌شم و چطوری حرف می‌زنم و چه دغدغه‌هایی دارم و از چه چیزهایی خوشم میاد و چه غم‌هایی توی دلمه. یک زندگی کامل جلومه.

۲

Coco

طبق معیارهای عمومی، ما احتمالا وضعمون خیلی خوب باشه. خانواده‌ام یعنی و خویشاوندان نزدیکمون. خونه می‌خریم، ماشین می‌خریم و مامان و بابام می‌تونند با یکم فشار کمکم کنند که به یک کشور دیگه مهاجرت کنم. ولی مامان و بابام جفتشون تو فقر شدید بزرگ شدند. بابام مخصوصا جدا از مسائل مالی، والدین عجیبی داشته. معتاد بودند و همچین چیزهایی. هیچ‌وقت هم خودش چیزی نمی‌گه. اگه ازش سوال کنی، جواب می‌ده، ولی اصلا انگار خودش به اون دوران یا به صورت کلی گذشته فکر نمی‌کنه. شخصیتش همین‌طوریه که برخلاف مامانم، بیش‌تر در حاله و کم‌تر نگران یا غمگین می‌شه.

من به روابط خونی کم‌تر فکر می‌کنم، ولی زندگی مامان و بابای بابام خیلی غمگینم می‌کنه. مامانم خواهر و برادر داره و یاد و خاطره‌ی مثلا بابای مامانم زنده می‌مونه. کسی به این زودی فراموش نمی‌کنه. ولی بابام تک‌بچه بود. همین الانم به نسبت فراموش‌شده‌اند. خیلی غم‌انگیزه که کل زندگیت صرف درگیری با مشکلاتی بشه که یا از قبل بودند، یا خودت به‌خاطر آموزشی که نداشتی، ایجاد کردی، و وقتی هم که بری، کامل فراموش بشی. شاید بشه که من فراموششون نکنم.

اوایل دی

یک.

دوست دارم یک چالش برای خودم تعریف کنم که یک مدت راجع به عصر مدرن غر نزنم. چون ببین، فرض کن ماشین زمان دستته، کجا می‌خوای بری؟ من حداقل جای بهتری سراغ ندارم. احتمالا کنار اومدن با این دوره‌ی زمانی باید پیچیده‌تر باشه، ولی خب، تمرین می‌کنی و یاد می‌گیری. یک سری مهارت‌ها باید داشته باشی؛ مثلا با FOMO کنار بیای، بدونی تا چه حدی می‌خوای به اخبار توجه کنی، یاد بگیری که چطوری با social media کنار بیای، و همچین چیزهایی. ولی خب، آخر دنیا که نیست. حتی از این‌جا یکم احمقانه است که این‌قدر این چیزها بزرگ شدند و انسان‌ها پیچیده‌شون کردند. قطعا چیزهای مهمی هستند، ولی چیزهای سختی نیستند. 

 

دو.

این پسر رو خیلی دوست دارم. خیلی ساده از کتاب‌ها حرف می‌زنه. دیدنش لذت‌بخشه و قشنگ حرف می‌زنه. یک مجموعه داره که توش کتاب‌هایی که سلبریتی‌ها معرفی کردند، می‌خونه و نظر می‌ده و منم به‌عنوان تمرین قضاوت‌های ظاهری نکردن می‌بینمش، چون مثلا شخصا توی ذهنم هست که کندال جنر قطعا کتاب خوبی معرفی نمی‌کنه. از این قضاوت‌های سطحی زیاد دارم، مثلا احتمالا اگه فرد چهارده ساله‌ای یک حرفی بزنه، کم‌تر جدیش می‌گیرم تا یک فرد سی ساله، و اصلا دوست ندارم این شکلی باشم. 

 

سه.

چند ساعته که کلاس‌هام تموم شده و هنوز شروع نکردم به درس خوندن، چون ذهنم پر از چیزه. آریستوتل فکر می‌کرد دنیا پر از رازه، و برای منم یک چیزی شبیه همینه. پر از مسئله. این دو سه ماه وسط چندتا مسئله‌ی بزرگ بودم. هنوزم هستم. همین الان وسط این مسئله هستم که آیا برم درس بخونم یا فکر کنم. نه این که حوصله‌ی چی رو دارم، این که چه تصمیمی درسته توی این شرایط. جوابم اینه که فکر کنم. 

 

چهار.

دوست دارم انگلیسی‌م خیلی بهتر باشه. نه فقط انگلیسی‌م، یعنی توی انتقال فکرهام به حرف‌هام قوی‌تر باشم. الان داشتم پست‌های تیرم رو می‌خوندم و واقعا چه صبری دارید بچه‌ها. ولی به هر حال، انگلیسی هنوزم جزو چیزهای این دنیاست که قلب من رو گرم می‌کنه. فارسی هم دوست دارم، ولی دوست ندارم در راه زبانی بجنگم، دوست دارم صرفا تلاش کنم برای بهتر حرف زدن و واژه‌های بیش‌تری شناختن و انگلیسی صرفا انتخاب راحت‌تری بود.

۰

So let your heart hold fast, for this soon shall pass

یک.

اون شب داشتم به پگاه می‌گفتم که من خیلی خوشم میاد از این که این‌قدر یهو متمرکز می‌شه روی چیزهای رندوم. کلا مدل فکر کردنش و زندگی کردنش همینه. مثلا ترم دو زندگیش توی The Office و پابجی خلاصه می‌شد، همچین مدلی داره. و گفتم که من معمولا متمرکز نمی‌شم. پگاه گفت که به نظرش مهم‌ترین چیز اینه که انسان خودش بدونه مشکل نداره. من باهاش موافق نبودم. وقتی که داشتم برای مصاحبه آماده می‌شدم، و با خودم حرف می‌زدم، می‌گفتم که من همیشه آماده‌ام برای بهتر شدن، من از اون انسان‌هایی که نیستم که فکر می‌کنند This is who I am، و من دیدم که انسان می‌تونه صفات بنیادیش هم عوض کنه.

به نظرم توی خیلی از جنبه‌های زندگی، هدف ساختن یک سازه است. مثلا من همیشه فکر کردم که دوست دارم دانشی که جمع می‌کنم، شکل یک کوه باشه. دامنه‌اش چیزهاییه که من خیلی اطلاعات ندارم ولی چیزهایی می‌دونم، مثل شیمی یا فیزیک یا اکولوژی، و بعد به وسطاش می‌رسی و چیزهاییه مثل ریاضی شاید یا بیوشیمی، و قله‌اش یک مسئله‌ای باشه که من مثلا توی دکترام روش کار کردم. علت انتخاب کردن کوه هم اینه که کوه‌های پایدارند. تو نمی‌تونی یک نقطه از زمین رو انتخاب کنی و همین‌طوری آجر بذاری و بری بالا، خیلی ناپایدار می‌شه.

شخصیتت هم همین‌طوره احتمالا. و ما هزار مدل سازه داریم. مثلا برو توی خیابون به ساختمون‌ها نگاه کن. ولی با وجود این که سازه‌ها یک مدل و قابل مقایسه نیستند، ولی یک سری ویژگی‌هایی هست که اولا هر سازه‌ای باید داشته باشه، مثلا این که پایدار باشه، و دوما یک سازه با توجه به هدفش هم باید یک سری ویژگی‌ها داشته باشه. مثلا ساختمون‌های شمال باید یک مکانیسمی در برابر رطوبت داشته باشند. همچین چیزی.

من کل مدت ذهنم درگیره، و این چند روز حتی بیش‌تر از حالت عادی. دارم فکر می‌کنم که برم سمت مهندسی و زیست محاسباتی که قبلا اصلا با جدیت بهش فکر نکرده بودم. حس می‌کنم زیست خوندن با این فرمت فعلی‌م قرار نیست کمکی کنه. از اون طرف هم کلا گیجم. دیروز داشتم دوتا ویدئو راجع به این توصیه‌ها به بیست ساله‌ها می‌دیدم و در همون حین هم فکر می‌کردم «سارا سختش نکن دیگه، یک چیزی می‌شه آخرش.» ولی الان فکر می‌کنم که شاید باید بعضی اوقات بگم This is who I am. یعنی می‌دونم که دارم پیچیده‌اش می‌کنم و هزاران احتمال هم در نظر می‌گیرم و فلان، می‌دونم که عواقب خودش هم داره، ولی مشکلی ندارم. با این که همچین ویژگی‌ای دارم، کنار اومدم و این زیادی فکر کردن جز بنیادی‌ای از شخصیتمه. می‌تونم این سازه رو تغییر بدم به یک سازه‌ی دیگه، ولی خب چرا؟ فوقش می‌تونم یک تغییر کوچک توی این سازه بدم که اگه زیادی فکر کردم و دیگه داشتم اذیت می‌شدم، بیام بنویسم راجع بهش* یا برای یک مدت بهش فکر نکنم.

 

دو. (کلا راجع به Eternal Sunshine of the Spotless Mind)

پریشب Eternal Sunshine of the Spotless Mind دیدم برای دومین بار. اولین دفعه سوم دبیرستان بود و الان با اطمینان می‌گم که من احتمالا دقیقا ذره‌ای از این فیلم نفهمیده بودم. نمی‌دونم دقیقا باید چطور بگم، ولی بعضی چیزها انگار از دید من به زندگی نوشته شدند و ساخته شدند. برام خیلی راحته ارتباط برقرار کردن باهاشون.

منم بابت خاطرات بدم ناراحت می‌شم. بیش‌تر از این بابت که چیزهای خوب قبلش هم باهاش می‌رن. و توی هر رابطه‌ای. کلی هم احتیاط دارم موقع نزدیک شدن به یک فرد جدید که نکنه فردی باشه که به نظر نمیاد، و من دارم وقت می‌ذارم برای ساختن خاطراتی که بعدا از عمد بهشون فکر نمی‌کنم. به‌خاطر همین ترس هم به دیدن این فیلم نیاز داشتم.

خاطرات بد افتضاح‌اند، ولی خاطرات محشری لابه‌لاشون پیچیده که انسان‌ها نمی‌تونند ازش بگذرند. مثل این که مثلا یک سنگ حاوی طلا رو دور بندازی چون خاک داره :)) برای من که آرزوی فراموش کردن داشتم برای مدت زیادی، خوب شد که دیدم واقعا همچین آرزویی ندارم و در واقع اگه اتفاق بیفته و بفهمم که اتفاق افتاده، قطعا خیلی غمگین می‌شم. بعد از دیدن فیلم، هنوز نمی‌فهمیدم که Eternal Sunshine of the Spotless Mind دقیقا یعنی چی. رفتم سرچ کردم و فهمیدم Eternal sunshine یعنی شادی و آرامش و Spotless Mind هم یعنی ذهن بی‌خاطره. با تشکر از خانم بدیهی‌گو.

 

* در واقع دیشب داشتم راجع به این‌ها می‌نوشتم، چون در عین این که داشتم از خستگی غش می‌کردم، نمی‌تونستم نگران نباشم، بعد هی نوشتم و نوشتم، بعد توی نوشتن همه چیز جور درمی‌اومد و من اصلا هدفم این بود که نشون بدم چقدر همه چیز جور درنمیاد. نوشتن همیشه همینه. انگار که کودک هفت ساله‌ای باشی که همه‌جای اتاقش روح و هیولا می‌بینه توی تاریکی، و وقتی چراغ روشن می‌شه، می‌بینی که چقدر جات امنه و همه چیز اوکیه.

۴
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان