ناراحتم که توی زندگیم یک بزرگتر نداشتم هیچوقت. کسی که باهاش مرتب حرف بزنم و وقتهایی که کارهای احمقانه یا فکرهای احمقانه میکنم، نجاتم بده. اگه یک بزرگتر خیالی داشتم، دوست داشتم الان بهم میگفت که بزرگسالی مترادف خستگی و غم نیست. که درسته که چیزهایی که قبلا خوشحالت میکردند، دیگه احساسی ایجاد نمیکنند، ولی شادی توی چیزهای جدیدی پیدا میشه. که دیگه بزرگ شدی و وقتشه با اولین وحشت وسط حل کردن مسئله فکر نکنی که همهچی به آخر رسیده. در نهایت میفهمی که باید چی کار کنی.
دوست دارم از این روزها بنویسم. حتی دوست دارم عمومی باشه. دوست دارم توی این وبلاگ باشه. دوست دارم توضیح بدم که چقدر احساسات مختلف دارم و چرا اینقدر احساسات مختلف دارم. ولی اصلا نمیتونم. اصلا نمیفهمم چه خبره.
ناراحتم از این که میخواستم خوشبین و مثبتاندیش باشم و یک لیست از چیزهای خوب فعلی بنویسم و به پنجمین چیز نرسیدم. و این در شرایطیه که چهارمین چیز شروع کردن یک دورهی ML بود و سومین چیز این که چند روز پیش یک اسنک پیتزا خوردم و خیلی خوشمزه بود :)) با یک سایهی دیگه ناراحتم، چون دیروز رفتم الماس شرق، بعد از چند سال، و اونجا راه میرفتم و فکر میکردم این ممکنه آخرین باری باشه که من میام اینجا. البته اگه تا آخر زندگیم پام به خارج از ایران نرسه، بازم به احتمال زیادی آخرین باری بود که میرفتم الماس شرق چون اصلا من نمیخواستم برم، ولی پگاه داشت رانندگی میکرد، و یهو دیدم که اومدیم الماس شرق.
حالا شما شاید بپرسید الماس شرق چی هست اصلا، که من از پست منحرف میشم کلا تا توضیح بدم که من کوچک که بودم، همه توی مشهد در هر مناسبتی میرفتند الماس شرق. حداقل ما میرفتیم. اون موقع فکر کنم اصلا از این فروشگاههای بزرگ زیاد نبود و الماس شرق هم یک فوارهی آب داشت وسطش که قشنگ بود. من و پسرخالهام اونجا روی زمین سر میخوردیم و از فروشندهها کاغذ عطر میگرفتیم و خب، برای یک کودک احتمالا ده ساله همین کافیه که خاطرات خوبی داشته باشه.
از بابت آینده بینهایت سردرگمم و این سردرگمی همیشگی خستهام کرده و ازش فراری ندارم. حتی دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم. بابت این که یک ماه دیگه دانشجوی ارشدم، یکم ذوقزدهام راستش. که واقعا جزء جذابیه در کنار احساسات عموما منفی فعلیم :)) قشنگ شبیه راپونزل توی اون بار گردنکلفتهای جنایتکار. قراره من دانشجوی ارشد مولکولی باشم، که به امید خدا ارشدش نصفهکاره میمونه.
از این ناراحتم که انگار تغییر کردم. از این که خوشحال نمیشم از چیزها. از این که غمگینم. بیحوصلهام. عصبیام. من با هر دورهی اینطوری میترسم که آه، بالاخره رسیدیم. به بزرگسالی. از این به بعد قراره همیشه ناراضی باشی و به طرز عجیبی به حقوقت اهمیت بدی.
ولی خب، کی میدونه؟ شاید این دوران گذر به سمت یک چیز عمیقتره. من دارم تلاش میکنم. همیشه تلاش کردم. من یک پست به این بلندی نوشتم که بفهمم چهام شده، چون اهمیت میدم. چطور ممکنه آخرش یک زامبی بشم؟