بعضی از چیزهایی که برای انسانهای باآبرو باید حداکثر صرفا جالب باشند، تاثیرات عمیقی روی من دارند. مثلا از کل آلبوم The Sound of Music بهشدت خوشم میاد. هزاران بار بهش گوش کردم. ولی یک آهنگش هست به اسم I Have Confidence که خیلی به من حس خوبی میده. نمیتونم شرحش بدم دقیقا، ولی خب، حسی که باید بده، میده. یعنی هر بار به اون حالت ماریا فکر میکنم که با قدمهای گشادگشاد راه میرفت و فریاد میزد، احساس شجاعت میکنم. برای من که وقتی استرس داشته باشم، ازش راه فراری ندارم، پیدا کردن همچین چیزی خیلی خوشحالکننده بود. اگه میتونستم، یک بخش رو انتخاب میکردم و اینجا مینوشتم، ولی نمیتونم، کل روند آهنگ برام قشنگه. اون استرس اولش، اون دیوانگی آخرش. همهاش.
این اواخر Encanto و The Nightmare Before Christmas هم دیدم و آهنگهاشون هم دوست داشتم. ولی تاثیر عمیقی که ازش حرف میزنم، از دوست داشتن خالی نمیاد. از این میاد که من توی اسپاتیفای ذخیرهشون میکنم و بعد هی بهشون گوش میدم و یک جا وسط درسم یهو میاد توی ذهنم که چرا این آهنگ اینقدر حرفهای منه؟ توی Encanto یک آهنگ هست به اسم Waiting On A Miracle که خب من منتظر معجزهای نیستم، ولی واقعا منتظرم. تمام ذهنم توی منتظر بودن خلاصه میشه. یک جاییش میگه:
Come on, I'm ready
I've been patient, and steadfast, and steady
که خب اینجا من میگم بله، این آهنگ این روزهای منه.
توی The Nightmare Before Christmas جک که سمبول هالووینه، از همه چی زندگیش خسته است. یک آهنگ داره به اسم Jack's Lament که توش میگه:
Oh, somewhere deep inside of these bones
An emptiness began to grow
There's something out there, far from my home
A longing that I've never known
که خب بازم من. و به زودی جک میرسه به شهر کریسمس. اونجا یک آهنگ داره به اسم What's This? که من شیفتهشم. میگه:
The sights, the sounds
They're everywhere and all around
I've never felt so good before
This empty place inside of me is filling up
I simply cannot get enough
که خب، این دیگه من نیستم. ولی با تمام وجودم منتظرم که من باشم. منتظرم من شور و شوقی که جک داشت، داشته باشم.
پست عجیبیه، ولی من به این آهنگها تا حد زیادی مدیونم، در نتیجه باید مینوشتم و میگفتم که فقط دوستشون ندارم، خیلی بیشتر از اینه. خیلی اصرار دارم که بهشون گوش کنید، چون لحنشون مهمه، ولی امیدی ندارم.
امروز هم عصبی بودم، هم ناراحت. استادی که قرار بود برام ریکام بنویسه، بهم جواب نمیده و اگه ننویسه، زندگیم روی هوا نمیره، ولی چند روز سختی چرا. ممکنه یک زندگی زیبا در یک شهر زیبا هم از دست بدم. این عصبیم میکنه. اصلا نمیدونم با خود عصبانیم چی کار کنم. چی کار کنم که toxic محسوب نشه و یکم حالم بهتر باشه بعدش. فکر میکنم که اگه ریکام نده و بعدش ببینمش یک روز، چی کار میکنم؟ فکر نکنم دعوا کنم. دعوا کردن راه محبوبی برای من نیست. کار دیگهای هم نمیتونم کنم. اینم عصبیم میکنه.
به هر حال، این موضوع و موضوعات کوچک دیگه بیقرارم کرده بودند. چند بار تلاش کردم مقابله کنم و واقعا جواب میداد. مثلا دلم تنگ شده بود و یکم HIMYM دیدم. خوشحال شدم با دیدن تد و حرکات احمقانهاش. ولی هر بار حالم خوب میشد، بعدش یاد چیزها میفتادم و دیگه خوب نبودم. علاوه بر مشکلاتم فردا پایانترم مهندسی بیوشیمی دارم که اینم خوشحالم نمیکرد، ولی خب، چند روزه دارم براش میخونم. استرس ندارم و به نظرم باید از این خوشحال باشم که از اون موجود procrastinator به انسانی مثل الانم تبدیل شدم.
در هر صورت، من حدود ساعت هفت و هشت دیگه ناامید شده بودم از خوب بودن. بعدش با فرزانه یکم حرف زدم و معجزهی پایان روز، غر زدن با مریم و فریبا بود. من واقعا نیاز داشتم غر بزنم و اونها از منم بیشتر، و افرادی که ازشون حرف میزدیم، یکی بودند، در نتیجه شرایط ایدهآلی بود. باورم نمیشه که حالم اینقدر بهتر شد بعدش. مریم گفت بهم افتخار میکنه. شاید به نظر بیاد من دیگه بلیط هواپیما گرفتم و هفتهی بعد میرم، ولی چیزی که بابتش بهم افتخار میکرد، خود عمل اپلای به دانشگاه بود :))) من باورش کردم و خیلی به طرز احمقانهای خوشحال شدم ته قلبم. براشون یک اسکرینشات گرفتم از صفحهی اکسل ایمیلهام و اون دیتابیسی که برای اپلای درست کردم و میدونی، خودمم به خودم افتخار کردم یک لحظه. پر از ادامه دادن بود اون اسکرینشاتها. پر از ناامید نشدن. بعضی اوقات به خودم نگاه میکنم و میگم «بابا تو امکان نداره به جایی نرسی.»
یکی از تلاشهای امروزم برای خوشحال بودن این بود که نوشتم. نوشتم که منتظر چه چیزهاییام. مثلا منتظر اینم که توی آپارتمان خودم باشم. خیلی زیاد منتظرشم. بعد تازه فکر کردم که بیست و هفت سالگی برای بچهدار شدن خوبه و این یعنی ممکنه پنج شش سال دیگه یک چیز همیشگی برای بغل کردن داشته باشم. این پست سرشار از چیزهاییه که من معمولا ازشون بدون عذاب وجدان یا خجالت حرف نمیزنم. ولی باید درسهایی که این مدت یاد گرفتم مرور کنم، و یکیشون دوست داشتن خودمه.