اینجا آرشیوش واقعا زیاده و به سوم دبیرستانم میرسه. گاهی اوقات که جرات کردم و به خیلی قدیمهاش سر زدم، برام جالب بوده که اینقدر الان انسان متفاوتیام. یعنی خب خوشبختانه اکثر افراد شبیه نوجوونیشون نیستند، ولی دیدنش توی خودم برام جالبه. یک بار همین چند هفته پیش از فرزانه پرسیدم که به نظرش من چه عیبی دارم، و یکم فکر کرد و گفت عیب که نیست، ولی الان خیلی عاقلم و این روند عاقل شدنم از پیشدانشگاهی شروع شده. به اراده و آگاهی خودمم نبوده. دقت کردم که قبلا فرزانه کل مدت داشت نصیحتم میکرد و حالا من.
داشتم دیشب بهش میگفتم که واقعا خوشحالم که کارشناسی داره تموم میشه. واقعا خستهام دیگه. واقعا دوست دارم این دوران تموم بشه. من یک آدم دیگه باشم. از این point of view زده شدم. دوست دارم یک جای دیگه باشم.
و توضیح دادنش خیلی سخته. از درس خوندن خسته نیستم، از دانشگاه خسته نیستم، از مشهد و ایران خستهتر از قبل نیستم. از این ورژن زندگی به صورت کلی خستهام.
الان باید برای امتحاناتم بخونم. در طول ترم خوندم، این روزها صبح بیدار میشم و تا شب میخونم. چیزی عقب نمیفته، کار اشتباهی نمیکنم به اون صورت. این مدت، مخصوصا با اومدن قرنطینه، دقیقا شبیه اون سناریوی یک روز تکراری توی فیلمها شده. مثل Groundhog Day یا هزار فیلم دیگه با دقیقا همین سناریو. انگار یک روز هی داره تکرار میشه و من دیگه توش حرفهای شدم و دیگه نمرهی کامل میگیرم، ولی تموم نمیشه.
غمگین نیستم اصلا، لحنم غمبار نیست، فقط یکم لجم درمیاد که نمیتونم مفهومش رو منتقل کنم. این شکلی نیست که اگه من مثلا یک چیز جدید به روزم اضافه کنم، درست بشه. من همچنان این زندگی رو مثل کف دستم میشناسم، و منتظرم که بالاخره یک جایی باشم که نشناسمش. منتظرم مثل اون شب توی تراس خوابگاه به شب نگاه کنم و دلم بلرزه و پر بشه از ترس و شوق دنیای جدید.
نگران نیستم. تموم میشه بالاخره. دوست دارم بدونم زندگی به کجا میکشونتم و بعدا چطور آدمی میشم و چطوری حرف میزنم و چه دغدغههایی دارم و از چه چیزهایی خوشم میاد و چه غمهایی توی دلمه. یک زندگی کامل جلومه.