دارم زیست میخونم برای مصاحبهام و مدت زیادیه که زیست نخوندم. جدا از این که استرس بهم حمله کرده و تازه دارم میبینم چقدر توی خیلی چیزها ضعیفم و خدا به دادم برسه، همزمان فکر میکنم که خدایا، چقدر دلم تنگ شده. چقدر دوستش دارم. فکر میکنم که من با خودم روراست نیستم. به فکر چیزهای مهندسیتر و محاسباتیترم، برای این که یک بار یکی از بچههامون میگفت مهندسی و اینجا شبیه همه و فقط بهخاطر این مهندسی نرفته که فکر میکرده توان محاسبات ریاضیاتی نداره. ولی من به این خاطر نیومدم اینجا که جاهای سختتر نمیکشیدم.
الان دقیقا برام مشخصه که چرا دارم زیستشناسی میخونم و نه ریاضی، و نه فیزیک و نه شیمی؛ زیست یک ماهیت مشاهده کردنی داره که من دوستش دارم. شبکههای درهمپیچیده است و این وسط کلی معما هست و تو کارت نگاه کردنه. که من بیشتر دوستش دارم. ولی هی فکر میکنم که باید ثابت کنم که چون نگاه کردن سادهتر بوده، انتخابش نکردم و از پس هر کار دیگهای برمیاومدم. همهی این فکرها توی ذهنم مخلوط میشه و نمیذاره ببینم که دنبال چیام. فعلا اینجا نشستم و مضطربم، چون واقعا دوست دارم به خیر بگذره.