من در چند ماه اخیر چندان طرفدار شخصیتم نبودم. بدم نمیاومد، خوشم نمیاومد، فکر خاصی نمیکردم. ولی یک فایل ورد دارم از اسفند پارسال که توش نوشتم دوست دارم معصوم باشم بازم. اون موقع خیلی آسیبزننده بودم. احساس ناپاکی میکردم. چیزی که تا قبل از اون توی شخصیتم برام بدیهی بود، از دستم رفت و تازه نشستم به فکر کردن که «چقدر زیبا بودم.» الان معصومام. الان پاکام. الان عادت ندارم به بقیه آسیب بزنم.
امشب بعد از مدتی خوشحال بودم بازم. فکر کردم که خوشحالیهای من خیلی قشنگاند. کاملا بیدلیل. بینهایت سبک. جوری که انگار تا حالا هیچ سختیای نگذروندم. خوشحالیمم برام بدیهی بود.
بهخاطر همین دوست دارم یکی دوستم داشته باشه. دوست دارم مدام بهم یادآوری بشه که قشنگم. وگرنه کلش قراره بدیهی باشه. انگار که همچین مخلوط قشنگی از چیزهای بیربط که شبها دیر میخوابه، همهجا ریخته.