تا الان، برای دو جا شانس خوبی دارم. اصلا قطعی نیست، ولی شانسه. یکیش کاناداست و یکیش آلمان. از هلند هم که هنوز خبری ندارم. ذهنم باهام لجبازی میکنه و فکر میکنه دوتا موقعیت قطعی جور شده و حالا من باید انتخاب کنم. از صبح هی فکر میکنم که آلمان یا کانادا. فکر میکنم دوست دارم انعطاف توی موضوع داشته باشم فعلا. بعد فکر میکنم ولی تورنتو چی؟ بعد میرم سرچ میکنم اونطوری تا برلین و فرانکفورت چقدر فاصله دارم. بعد میگم آخرین چیزی که در این دنیا دستم بهش میره، اینه که به این استاد مهربون ایمیل بزنم که تصمیم گرفتم یک جای دیگه برم. بعد به خودم میگم بچهی احمق، تو هنوز اصلا گزینهای نداری، چرا اینقدر دراماتیکی آخه؟ اینقدر این چرخه تکرار شده که دیگه ساعت شش عصر اومدم توی تختم.
حالم خوبه ولی همچنان هم زود عصبی میشم. یک مشکلی که با عصبی شدن دارم، اینه که توی ظاهرم نشونش نمیدم. همینطوری توی خودم میریزم. میگم ولش کن، ولش کن، ولش کن، تا وقتی که دیگه به آخرش میرسم و شروع میکنم به شدیدا عصبانی شدن. فاطمه یک بار میگفت خالهاش وقتی حامله بوده، از باباش خیلی بدش میاومده :))) یعنی نمیخواسته ببینتش یا برخوردی داشته باشه باهاش. خیلی جالبه واقعا، ولی احساس منم همینه به بعضی انسانها. بعضی انسانها هم منظورم احسانه، چون میاد و موقعی که من دارم توی هال توی نور آفتاب درس میخونم چون مامان و بابا رفتند باغ، روی مبل لم میده و همینطوری بلند بلند دماغش رو بالا میکشه :))) یعنی الان که مینویسم خندهداره ولی واقعا روانیم میکنه و نمیدونم چرا نمیتونم چیزی بگم. این شکلی هم نیست که حالا بهانهگیری باشه، چون من حتی هندزفری توی گوشمه و این که از پس هندزفری هم صدا واضح و شفافه برام، باید گواهی دردم باشه.
دیروز صبح یک کفتر توی حیاطمون افتاده بود. زنده بود، ولی پرواز نمیکرد. مامان و بابام هم آوردنش توی خونه. آدم فکر میکنه که حتما توی قفسی جعبهای چیزی میذارنش؛ ولی نهخیر، آوردند توی راه پله رهاش کردند که توی خونه برای خودش بگرده. منم هزار بار از کنارش گذشتم. هر بار هم انگار نه انگار. تعجبی نداره که دووم نیاورده. به هر حال این داستان جالبی بود. بعدشم ساعت یازده دوازده، مامانم گفت که آیا خبری نشد، و منم گفتم نه، چون دقیقا تا دیروز مهلت اپلیکیشن بود. بعدش رفتم همینطوری توی ایمیلم که حالا چک هم کرده باشم، بعد دیدم به مصاحبه دعوتم کردند. من اصلا مثل این که اینجور وقتها احساسی ندارم و نمیتونم پردازش کنم، ولی مامانم خییلی خوشحال شد. قشنگ روی ابرها بود. کلا دیگه رفته توی فکر آلمان، بیرون هم نمیاد. منم تصمیم گرفتم از مدل حرفهای همیشهام نزنم که حالا معلوم نیست چی میشه و فلان. مامانم واقعا اونقدر خوشحال نیست که حالا منم بیام خرابش کنم. خودمم خوشحال شدم راستش. مگه میشه نباشم؟ بابام که عصر اومد و بهش گفتیم، گریه کرد. واقعا سرنوشت من با این پدر و مادر دراماتیک بودنه، ازش فراری ندارم. بابام میگه کانادا مشکلات اقلیمی داره، همین آلمان خوبه. وابسته شدن مامان و بابام به کشورها یکی از مشکلات بزرگیه که فعلا باهاش درگیرم. توجه نکردنشون به تفاوت بین پذیرش گرفتن و دعوت به مصاحبه یکی دیگهشه. ولی خب، اشکالی نداره. بهم میگفتند که پس کفترمون نشونهی خوشخبری بود.