طبق معیارهای عمومی، ما احتمالا وضعمون خیلی خوب باشه. خانوادهام یعنی و خویشاوندان نزدیکمون. خونه میخریم، ماشین میخریم و مامان و بابام میتونند با یکم فشار کمکم کنند که به یک کشور دیگه مهاجرت کنم. ولی مامان و بابام جفتشون تو فقر شدید بزرگ شدند. بابام مخصوصا جدا از مسائل مالی، والدین عجیبی داشته. معتاد بودند و همچین چیزهایی. هیچوقت هم خودش چیزی نمیگه. اگه ازش سوال کنی، جواب میده، ولی اصلا انگار خودش به اون دوران یا به صورت کلی گذشته فکر نمیکنه. شخصیتش همینطوریه که برخلاف مامانم، بیشتر در حاله و کمتر نگران یا غمگین میشه.
من به روابط خونی کمتر فکر میکنم، ولی زندگی مامان و بابای بابام خیلی غمگینم میکنه. مامانم خواهر و برادر داره و یاد و خاطرهی مثلا بابای مامانم زنده میمونه. کسی به این زودی فراموش نمیکنه. ولی بابام تکبچه بود. همین الانم به نسبت فراموششدهاند. خیلی غمانگیزه که کل زندگیت صرف درگیری با مشکلاتی بشه که یا از قبل بودند، یا خودت بهخاطر آموزشی که نداشتی، ایجاد کردی، و وقتی هم که بری، کامل فراموش بشی. شاید بشه که من فراموششون نکنم.