یک.
اون شب داشتم به پگاه میگفتم که من خیلی خوشم میاد از این که اینقدر یهو متمرکز میشه روی چیزهای رندوم. کلا مدل فکر کردنش و زندگی کردنش همینه. مثلا ترم دو زندگیش توی The Office و پابجی خلاصه میشد، همچین مدلی داره. و گفتم که من معمولا متمرکز نمیشم. پگاه گفت که به نظرش مهمترین چیز اینه که انسان خودش بدونه مشکل نداره. من باهاش موافق نبودم. وقتی که داشتم برای مصاحبه آماده میشدم، و با خودم حرف میزدم، میگفتم که من همیشه آمادهام برای بهتر شدن، من از اون انسانهایی که نیستم که فکر میکنند This is who I am، و من دیدم که انسان میتونه صفات بنیادیش هم عوض کنه.
به نظرم توی خیلی از جنبههای زندگی، هدف ساختن یک سازه است. مثلا من همیشه فکر کردم که دوست دارم دانشی که جمع میکنم، شکل یک کوه باشه. دامنهاش چیزهاییه که من خیلی اطلاعات ندارم ولی چیزهایی میدونم، مثل شیمی یا فیزیک یا اکولوژی، و بعد به وسطاش میرسی و چیزهاییه مثل ریاضی شاید یا بیوشیمی، و قلهاش یک مسئلهای باشه که من مثلا توی دکترام روش کار کردم. علت انتخاب کردن کوه هم اینه که کوههای پایدارند. تو نمیتونی یک نقطه از زمین رو انتخاب کنی و همینطوری آجر بذاری و بری بالا، خیلی ناپایدار میشه.
شخصیتت هم همینطوره احتمالا. و ما هزار مدل سازه داریم. مثلا برو توی خیابون به ساختمونها نگاه کن. ولی با وجود این که سازهها یک مدل و قابل مقایسه نیستند، ولی یک سری ویژگیهایی هست که اولا هر سازهای باید داشته باشه، مثلا این که پایدار باشه، و دوما یک سازه با توجه به هدفش هم باید یک سری ویژگیها داشته باشه. مثلا ساختمونهای شمال باید یک مکانیسمی در برابر رطوبت داشته باشند. همچین چیزی.
من کل مدت ذهنم درگیره، و این چند روز حتی بیشتر از حالت عادی. دارم فکر میکنم که برم سمت مهندسی و زیست محاسباتی که قبلا اصلا با جدیت بهش فکر نکرده بودم. حس میکنم زیست خوندن با این فرمت فعلیم قرار نیست کمکی کنه. از اون طرف هم کلا گیجم. دیروز داشتم دوتا ویدئو راجع به این توصیهها به بیست سالهها میدیدم و در همون حین هم فکر میکردم «سارا سختش نکن دیگه، یک چیزی میشه آخرش.» ولی الان فکر میکنم که شاید باید بعضی اوقات بگم This is who I am. یعنی میدونم که دارم پیچیدهاش میکنم و هزاران احتمال هم در نظر میگیرم و فلان، میدونم که عواقب خودش هم داره، ولی مشکلی ندارم. با این که همچین ویژگیای دارم، کنار اومدم و این زیادی فکر کردن جز بنیادیای از شخصیتمه. میتونم این سازه رو تغییر بدم به یک سازهی دیگه، ولی خب چرا؟ فوقش میتونم یک تغییر کوچک توی این سازه بدم که اگه زیادی فکر کردم و دیگه داشتم اذیت میشدم، بیام بنویسم راجع بهش* یا برای یک مدت بهش فکر نکنم.
دو. (کلا راجع به Eternal Sunshine of the Spotless Mind)
پریشب Eternal Sunshine of the Spotless Mind دیدم برای دومین بار. اولین دفعه سوم دبیرستان بود و الان با اطمینان میگم که من احتمالا دقیقا ذرهای از این فیلم نفهمیده بودم. نمیدونم دقیقا باید چطور بگم، ولی بعضی چیزها انگار از دید من به زندگی نوشته شدند و ساخته شدند. برام خیلی راحته ارتباط برقرار کردن باهاشون.
منم بابت خاطرات بدم ناراحت میشم. بیشتر از این بابت که چیزهای خوب قبلش هم باهاش میرن. و توی هر رابطهای. کلی هم احتیاط دارم موقع نزدیک شدن به یک فرد جدید که نکنه فردی باشه که به نظر نمیاد، و من دارم وقت میذارم برای ساختن خاطراتی که بعدا از عمد بهشون فکر نمیکنم. بهخاطر همین ترس هم به دیدن این فیلم نیاز داشتم.
خاطرات بد افتضاحاند، ولی خاطرات محشری لابهلاشون پیچیده که انسانها نمیتونند ازش بگذرند. مثل این که مثلا یک سنگ حاوی طلا رو دور بندازی چون خاک داره :)) برای من که آرزوی فراموش کردن داشتم برای مدت زیادی، خوب شد که دیدم واقعا همچین آرزویی ندارم و در واقع اگه اتفاق بیفته و بفهمم که اتفاق افتاده، قطعا خیلی غمگین میشم. بعد از دیدن فیلم، هنوز نمیفهمیدم که Eternal Sunshine of the Spotless Mind دقیقا یعنی چی. رفتم سرچ کردم و فهمیدم Eternal sunshine یعنی شادی و آرامش و Spotless Mind هم یعنی ذهن بیخاطره. با تشکر از خانم بدیهیگو.
* در واقع دیشب داشتم راجع به اینها مینوشتم، چون در عین این که داشتم از خستگی غش میکردم، نمیتونستم نگران نباشم، بعد هی نوشتم و نوشتم، بعد توی نوشتن همه چیز جور درمیاومد و من اصلا هدفم این بود که نشون بدم چقدر همه چیز جور درنمیاد. نوشتن همیشه همینه. انگار که کودک هفت سالهای باشی که همهجای اتاقش روح و هیولا میبینه توی تاریکی، و وقتی چراغ روشن میشه، میبینی که چقدر جات امنه و همه چیز اوکیه.