یک.
دوست دارم یک چالش برای خودم تعریف کنم که یک مدت راجع به عصر مدرن غر نزنم. چون ببین، فرض کن ماشین زمان دستته، کجا میخوای بری؟ من حداقل جای بهتری سراغ ندارم. احتمالا کنار اومدن با این دورهی زمانی باید پیچیدهتر باشه، ولی خب، تمرین میکنی و یاد میگیری. یک سری مهارتها باید داشته باشی؛ مثلا با FOMO کنار بیای، بدونی تا چه حدی میخوای به اخبار توجه کنی، یاد بگیری که چطوری با social media کنار بیای، و همچین چیزهایی. ولی خب، آخر دنیا که نیست. حتی از اینجا یکم احمقانه است که اینقدر این چیزها بزرگ شدند و انسانها پیچیدهشون کردند. قطعا چیزهای مهمی هستند، ولی چیزهای سختی نیستند.
دو.
این پسر رو خیلی دوست دارم. خیلی ساده از کتابها حرف میزنه. دیدنش لذتبخشه و قشنگ حرف میزنه. یک مجموعه داره که توش کتابهایی که سلبریتیها معرفی کردند، میخونه و نظر میده و منم بهعنوان تمرین قضاوتهای ظاهری نکردن میبینمش، چون مثلا شخصا توی ذهنم هست که کندال جنر قطعا کتاب خوبی معرفی نمیکنه. از این قضاوتهای سطحی زیاد دارم، مثلا احتمالا اگه فرد چهارده سالهای یک حرفی بزنه، کمتر جدیش میگیرم تا یک فرد سی ساله، و اصلا دوست ندارم این شکلی باشم.
سه.
چند ساعته که کلاسهام تموم شده و هنوز شروع نکردم به درس خوندن، چون ذهنم پر از چیزه. آریستوتل فکر میکرد دنیا پر از رازه، و برای منم یک چیزی شبیه همینه. پر از مسئله. این دو سه ماه وسط چندتا مسئلهی بزرگ بودم. هنوزم هستم. همین الان وسط این مسئله هستم که آیا برم درس بخونم یا فکر کنم. نه این که حوصلهی چی رو دارم، این که چه تصمیمی درسته توی این شرایط. جوابم اینه که فکر کنم.
چهار.
دوست دارم انگلیسیم خیلی بهتر باشه. نه فقط انگلیسیم، یعنی توی انتقال فکرهام به حرفهام قویتر باشم. الان داشتم پستهای تیرم رو میخوندم و واقعا چه صبری دارید بچهها. ولی به هر حال، انگلیسی هنوزم جزو چیزهای این دنیاست که قلب من رو گرم میکنه. فارسی هم دوست دارم، ولی دوست ندارم در راه زبانی بجنگم، دوست دارم صرفا تلاش کنم برای بهتر حرف زدن و واژههای بیشتری شناختن و انگلیسی صرفا انتخاب راحتتری بود.