بستن پرونده‌ی اضطراب

شاید در ارتباط با این پست.

من یادمه که وقتی سنم کم‌تر بود، واقعا انسان آرومی بودم. نه همیشه، ولی کلا اضطراب جزو حالات معمولم نبود. انگار مثلا چیزی برام مهم نباشه. چندتا خاطره هم دارم که مثلا یک اتفاقی افتاده بود، و بقیه این شکلی بودند که «تو چرا نگران نیستی؟» و یادمه که این بهم حس بدی می‌داد. نمی‌دونم الان چطوری توصیفش کنم، ولی واقعا نمی‌خواستم من طرف بی‌خیال جریان‌ها باشم. یک بار با مونا کنار آبخوری مدرسه‌ی راهنمایی بودم و امتحانات آخر سال بود. دو نفر از کنارمون رد شدند و یکیشون داشت با نهایت وحشت می‌گفت که فقط سی و دو دور خونده. طبعا من و مونا مسخره‌اش کردیم، ولی یک چیزی توی اون وضعیت بود که من می‌خواستمش. این که انگار اضطراب و استرس ابزار خوبیه برای نشون دادن اهمیت دادنت. انگار هر چقدر بیش‌تر استرس داشته باشی، بیش‌تر اهمیت می‌دی، و هرچقدر بیش‌تر اهمیت بدی، عملکرد بهتری داری.

یک عکس از کارنامه‌ی دبیرستانم گرفتم و یادم اومد که چقدرر من حرص خوردم. حالا نه که حرص خوردنش مشکل خاصی داشته باشه برای من. ولی چقدر سر چیزهای احمقانه‌ای حرص خوردم. انگار از ابزار جدیدی که شناخته بودم، خوشم اومده بود و دوست داشتم هی ازش استفاده کنم. آدمی باشم که سر کوچک‌ترین چیزها یک هفته استرس داره و مدام نشون می‌ده که اهمیت می‌ده. الان که همچین آدمی‌ام و مدت زیادیه که همچین آدمی‌ام، دیگه تصمیم گرفتم کنارش بذارم. به صورت مطلق چیز بدی نبوده. پشیمون نیستم که این شکلی بودم و اذیت شدم گاهی اوقات، ولی دیگه نیازی بهش ندارم.

 

توی این دو سال قرنطینه من چند ماهش به طور خاص هییچیی یادم نیست. یعنی انگار قشنگ نابود شدند. تازه متوجه شدم که این توی زندگی من عادی نیست اصلا و از خسته‌کننده‌ترین دوره‌ها هم یک چیزی یادم می‌مونه. علتش چی بود؟ یک تصویر از زندگی ایده‌آل پیدا کرده بودم و دوست داشتم اون شکلی باشم. دوست داشتم دقیقا هفت و نیم صبح بیدار بشم. دقیقا دوی ظهر استراحت عصرم شروع بشه. بعدش سریال ببینم، ورزش کنم، و باز دوباره شروع کنم به خوندن. هفته و ماه و سال توی دستم باشه. که الان می‌بینم هدف به‌شدت عجیبی بود، اگه نگم احمقانه. از کارهای دبیرستانم پشیمون نیستم چون در نهایت اون همه حرص خوردن با هدفم مطابق بود تا حدی و گذاشت به این‌جا برسم. ولی این انرژی‌ای توی چند ماه مذکور گذاشتم، بیش‌تر باعث شد روی چیزهای بی‌اهمیتی وسواس داشته باشم و دنبال یک تصویر باشم که ابدا مسیر خوبی نبود برای من. از یک جایی درست شدم. فکر کنم مثلا از اسفند بود که کم‌کم وسواس‌هام رفت و دیگه روی برنامه‌ریزی وسواسی ندارم. یک تعادل خوبی از برنامه‌ریزی برای آینده و پیش رفتن با لحظه پیدا کردم. اتفاقا از همون موقع هم دیگه انسان procrastinatorای نبودم. یا الان خیلی کم‌تر سر تفریحاتم عذاب وجدان دارم. گاهی اوقات چرا، ولی الان دیگه نه شب به بعد اگه چیز اضطراری‌ای نباشه، درس نمی‌خونم اصلا. حتی برام سوال هم نیست یا این شکلی نیستم که حالا اگه انرژی داری، بیا بخون، ثواب داره. اگه توی همین مسیر پیش برم، احتمالا یک روز اون‌قدر مطمئن و آروم می‌شم که اگه یکی بیاد بهم بگه فلانی روزی دوازده ساعت می‌خونه/کار می‌کنه، فقط بهش نگاه کنم که «به من چه؟» و حس می‌کنم از یک مرحله‌ی خیلی لج‌در‌آر زندگیم عبور کردم.

 

من مدت واقعا طولانی‌ایه که با تصویر خودم درگیرم. با اعتماد‌به‌نفسم. این که چه جایگاهی دارم توی زندگی بقیه. توی دنیا. غزال یک پستی داشت این اواخر، که بند دومش دقیقا مشکل منم هست. این مدت که به چند ماه نابود‌شده‌ام فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدرر احمقانه است آدم با مشکلات خیالی درگیر باشه. به‌خاطر همین دیگه دوست ندارم با این درگیر باشم. وقتی فکرهای این‌طوری میاد توی ذهنم، می‌ذارم که بره. نه به خودم می‌گم که این فکر اشتباهه، نه می‌رم ببینم ریشه‌اش چیه. فقط رهاش می‌کنم با این فکر اساسی که «سارا، تو هرچی باشی، (بیش‌تر وقت‌ها) احمق نیستی.»

۱
Winged Deer
۳۰ دی ۱۴:۴۳

می‌دونی سارا، من وقتی داشتم اون پاراگراف رو می‌نوشتم خیلی داشتم خجالت می‌کشیدم. فکر می‌کردم توی این احساسی که دارم تنهام و این خیلی خجالت‌آوره. حتی چند بار برگشتم که پاکش کنم اما در نهایت این کار رو نکردم. ولی بعدش چند نفر بهم پیام دادن و گفتن که اون‌ها هم دقیقاً چنین احساسی رو تجربه کردن یا در حال تجربه کردنش‌ان. و اصلاً نوشتن برای چیه؟ برای همینه دیگه. که بنویسی و بفهمی تنها نیستی. بخونی و بفهمی تنها نیستی.

شاید من هم باید همین کار رو بکنم. باید فکرهای این‌شکلی‌م رو بذارم برن و اینقدر نپیچیم به هم. البته سخته اما می‌خوام تلاشم رو بکنم.

پاسخ :

اون‌جا که گفتی هر شب بهت خبر بدن، من دقیقا درک کردم، چون خودمم آرزو می‌کردم مردم هر شب بیان بهم خبر بدن که ازم متنفر نیستند :)))
آره غزال، شاید جواب بده.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان