فکر کنم من خیلی انسان مثبتاندیشی باشم در بعضی شرایط. یعنی مثلا این روند فکری توم خیلی پررنگه که «درسته که فلان، ولی عوضش بیسار». سریع با اتفاقات بد کنار میام و move on میکنم. مثلا اگه فکرم به این برسه که چقدر غمانگیز که مجبورم اینجا زندگی کنم، بعدش فکر میکنم که عوضش میتونم بعدا برای دخترم/پسرم تعریف کنم و حتما خیلی جالب خواهد بود. یعنی اصلا دو کفهی ترازو یکسان نیستند، ولی ذهنم سهمیهی ده برابری به کفهی خوشحالی و کنار اومدن میده.
این چند روز دارم فیلمهای آزمایشگاه مهندسی بیوشیمی میبینم. مثلا تولید الکل و ماست و آنزیم و فلانه. مبحث موردعلاقهی من نیست، ولی جالبه. دکور آزمایشگاههای میکروبیولوژی شبیه همه و کابینتهای آبی دارند همهشون. گاهی اوقات یاد آزمایشگاه میکروبیولوژی یکمون میفتم که میشه ترم سه و آخرین ترم حضوری.
میدونی، بچههای کلاسمون خیلی بامزه بودند. این یکی از چیزهاییه که غمگینم میکنه، چون من این چیزها، این حرفهای احمقانهی سر کلاس زیاد یادم میمونه و بعدا هم میرم برای بقیه تعریف میکنم و حتی وقتی تنهام، بهشون میخندم. خیلی ناراحتم میکنه که همهاش جایگزین شد با یک سری lecture محض و تمناهای یک استاد برای این که یک نفر بهش جواب بده.
یا مثلا من به طور معمول خیلی عکس میگیرم از درودیوار. خودم خیلی از این عکسها خوشم میاد و بعضیاشون واقعا قشنگاند. این مدتی که توی خونه بودم، تلاش کردم به عکس گرفتن ادامه بدم و محض رضای خدا، بهشون نگاه کنی، دقیقا در سه چهار فرمت مشخص. حتی برای دخترم/پسرم هم نمیتونم از این چیزها بگم، چون یادم نمیمونه این روزها وجود داشتند اصلا.
نه این که این روزها هیچ بودند؛ اصلا هیچ نبودند. ولی امروز رفتم دبیرستانم برای این که یک سری مدرک بگیرم و هر بار من حتی توی راه مدرسه باشم و ذهنم به اون سمت بره، کل ذهنم پر میشه. کل قلبم پر میشه. از هزارتا چیز. زندگی کردن باید این شکلی باشه. گذشته باید این شکلی باشه. در نهایت کنار میام، ولی الان خیلی شاکیام. در نهایت آخه کنار اومدن به دردم نمیخوره، خشم که آزارم نمیده، خواستن عمیق آزارم میده. اوضاع حتی احمقانهتر میشه اگه خواستنمم هم سرکوب کنم.