Silhouettes

دیروز هفت ساعت توی ویدئوکال حرف زدیم. چند وقت پیش وسط ویدئوکال خوابم برد و بعدشم باز وسط ویدئوکال بیدار شدم. بیانم البته یکم مشکل داره، چون خوابیدنم سورپرایز نبود. از قبلش دراز کشیده بودم و چشم‌هام هم هی می‌بستم. رسول و وشنوی گاهی اوقات که سر‌به‌سرشون می‌ذارم، سرشون رو تکون می‌دن و با یک لحن مشخص می‌گن "This girl" و کیف می‌ده. آخر هفته‌ها معمولا پارتی داریم و کامیلا مجبورم می‌کنه برقصم. بعضی اوقات که داره می‌رقصه، ازش فیلم می‌گیرم و خیلی فیلم‌های قشنگی‌اند. گاهی اوقات حس می‌کنم برای بقیه جالبم، گاهی اوقات هم محبتشون رو حس می‌کنم.

 

دیروز وسط ویدئوکال نشستم گریه کردم. گریه‌ی شدید یعنی. یاد قبلا افتاده بودم. داشتم از یک شب سخت تعریف می‌کردم و برام جالب بود چطور من از همه‌ی این‌ها گذر کردم و الان حتی بهشون فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم صرفا گذر کردم و هیچ‌وقت هضم نکردم. هزارتا پرونده توی زندگیم هست که باید بررسیشون کنم و نمی‌دونم هیچ‌وقت می‌رسم یا نه.

 

دیروز که داشتم گریه می‌کردم و از این که ببینه، بدم نمی‌اومد و تلاشی برای کنترلش نمی‌کردم، امیدوار بودم که یک روز خوب می‌شم. نمی‌دونم دقیقا منظورم از خوب بودن چیه، ولی مطمئنم اگه باشم، می‌فهممش.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان