یکی از استادهامون هست که آزمایشگاه خیلی خوب و پولداری داره. رسول بعضی آزمایشگاهها که میریم، به اطراف نگاه میکنه و کمدها رو باز میکنه و سرش رو تکون میده و میگه These people are rich. اینقدر گفته که دیگه این چیزها به چشم منم میاد. پریشب زهرا میگفت که این استادمون چهار یا پنجتا بچه داره و انگار سالهای قبل هم همهاش maternity leave بوده. بعدشم همینطوری نشستیم و به حال خودمون تاسف خوردیم. نه این که وقتی اینجور آدمها رو میبینم، تحت تاثیر قرار نگیرم، ولی اینطوری هم نیست که بگم کاش من شبیهشون بودم. با خودم و میلم به توی تخت موندن بهنسبت راحتم.
حس میکنم دارم بهتر میشم. میتونم عمیقتر فکر کنم و احساسات بیشتری هم داشته باشم. بیدردسر هم نیست خیلی. باید هر قسمت جدیدی که برام باز میشه، از گردوخاک تمیز کنم و یادم بیاد این قسمت برام چه نقشی داشت. چیزها توی ذهنم به هم گره میخورند و مثل دیروز غمگین و عصبی میشم. داشتم برای پرهام میگفتم با کلی غم و غصه میگفتم که حس نمیکنم اینجا دوستی خیلی عمیقی پیدا کنم و میگفت که شاید باید بذارم حداقل دو ماه بگذره، که منطقی بود. دارم برای همه چیز عجله میکنم و هی به دیوار میخورم.
کاش یک چیزی توی این دنیا تاثیر خیلی عمیقی روی من میذاشت. کاش یک چیزی برام معنادار بود. شاید منم در پرتوی اون چیز معنا میدادم.